رمان ماهرخ پارت 98 - رمان دونی

 

 

 

 

-ماهرخ جان مادر بخور جون بگیری…!

 

بشقاب را کنار زد.

-وای ماه منیر حالم بد شد… نمی خوام دیگه سیر شدم…

 

ماه منیر چشم غره ای رفت:  خیلی هم خوبه،  می دونی چقدر مقویه…؟!

 

-ماه منیر به جان خودت از ابگوشت بدم میاد…!

 

-وا مگه کسی هم هست از گوشت بدش بیاد…؟!

 

ماهرخ چینی به دماغش داد: از گوشت بدم نمیاد اما خب آبگوشت هم دوست ندارم…

 

 

ماه منیر سری به تاسف تکان داد و ماهرخ با لبخندی از آشپزخانه رفت اما در واقع فرار کرد.

 

دلش برای سگ کوچکش تنگ شده بود که بی توجه به تن ضعیف و بیمارش داخل حیاط و یک راست سراغ سگش رفت…

 

 

پاپی به محض دیدنش صدا زد و سمتش دوید.

روی پایش نشست و با لبخند او را بغل کرد و قربان صدقه اش رفت…

 

-قربونت برم کجا بودی کوچولو…؟!

 

سگ باز هم صدا کرد که او را زمین گذاشت.

پاپی دم تکان داد و ماهرخ با لبخندی روی لبش مشغول بازی شد…

 

 

شهریار چشم باز کرد و با دیدن نبود دخترک اخم کرد.

نگاهی به ساعت کرد و با دیدن ساعت ده صبح خمیازه ای کشید.

 

روز تعطیل بود و امروز تمام وقت می توانست در کنار ماهرخ باشد…

وارد حمام شد و بعد از دوش کوتاهی لباس پوشیده و پایین رفت.

 

با دیدن ماه منیر در آشپزخانه  صبح بخیری گفت و پشت میز نشست.

– ماهرخ کجاست…؟!

 

صفیه زودتر از ماه منیر با چندش گفت: صدای بلند این سگه میاد حاج آقا… فکر کنم خانومم با اون حال ناخوشش رفته پی اون…!!!

 

 

شهریار خندید.

صفیه هنوز هم از ان سگ کوچک و سفید بدش می آمد…

– اشکال نداره اگه با اون سگ حالش خوبه… کاری به کارش نداشته باشیم،  بهتره…!

 

 

 

 

بعد از اتمام صبحانه اش رو به صفیه گفت: لطفا گوشتای چرخی که دیروز گرفته بودم رو بیرون بزارین تا برای ظهر کباب کنم…!

 

 

ماه منیر با افتخار نگاه برادرزاده اش کرد و در دل قربان صدقه اش رفت.

شهریار به طرف حیاط رفت.

با دیدن ماهرخ که با سگ توپ بازی می کرد، لبخند کوچکی زد و جلوتر رفت…

 

گونه های گل انداخته اش از دویدن زیاد خواستنی ترش کرده بود.

 

 

دست در جیبش فرو برد…

-فکر نمی کنی باید الان روی تخت در حال استراحت کردن باشی…؟!

 

 

ماهرخ با شنیدن صدای شهریار برگشت.

لبخند زد…

توپ پاپی را پرت کرد و سمت شهریار رفت…

-اونقدر که فکر میکنی نازک نارنجی نیستم حاجی جون..!

 

 

شهریار اخم کرد: بدنت ضعیف شده دختر باید مراعات کنی..!

 

– بعد مامان گلرخم نازکشی نداشتم که بخوام مراعات کنم… اما خب ذاتم نمیزاره توی رخت و خواب باشم…!

 

 

شهریار فاصله را به صفر رساند و همزمان پاپی هم رسید و بازیگوشانه دور هر دو چرخید و دم تکان داد…

 

شهریار خندید..

-از این به بعد خودم میشم نازکش… الانم سریع باید برگردی تو رخت خوابت چون وقت خوردن قرصاته و باید استراحت کنی…!

 

 

ماهرخ سر کج کرد: به خدا دو روز خوابیدم و تموم تنم درد می کنه… من حالم خوبه شهریار…!

 

 

شهریار گوش نداد: باید استراحت کنی ماهرخ… گفتم که خودم نازکشت میشم…!

 

 

صدای پاپی روی اعصاب بود که شهریار لحظه ای از ماهرخ جدا شد و غذای پاپی را در ظرف مخصوصش ریخت و ان را جلویش گذاشت و بعد دوباره کنار ماهرخ آمد و او را بغل گرفت…

 

-شهریار من خوابم نمیاد در ضمن حالمم خوبه…!

 

شهریار موهایش را کنار زد و بع به شوخی آرام و شرورانه پچ زد: برای یه سکس توپ چی حالت بازم خوبه یا نه…؟!

 

 

 

 

حوله را دور تن خیسش انداخت و او را دوباره به آغوش کشید.

ماهرخ لبخند زد.

– حاجی انگار کمت بوده…؟!

 

شهریار لبخند زد.

-من با تو بارها بارها دوست دارم سکس کنم و روح و جسمت و به تصرف خودم و دربیارم که صدای لذتت توی گوشم که هیچی طنین فضای اتاق خوابمون بشه…!

 

 

 

ماهرخ سر کج و با عشوه لب غنچه کرد:  چه سکسی حاجی بازم دلم خواست…!

 

شهریار دستش را بالا آورد روی لبانش کشید.

– از نظر من ایرادی نداره اما تن ضعیف و بیمارت برای یه سکس دیگه نمی کشه… بدن من تواناییش بالائه اما تو زود رمقت کشیده میشه جونم…!

 

 

ماهرخ به عمد زبان دور انگشت مرد چرخاند:  به نظر من تو اصلا به اینا فکر نکن، کاری که می دونی دلت می خواد رو بکن…!

 

 

شهریار خمار نگاهش مرد.

خم شد و لبش را بوسید.

– سعی نکن اغوام کنی که بار بعدی بهت رحم نمی کنم ماهی…!

 

ماهرخ دور حوله را باز کرد و تن خیسش را به بالا تنه لخت شهریار چسباند…

-رحم نکن شهریار… مردای شهسواری بی پروا و گستاخ هستن… رحم تو کارشون نیست و این حرفت که دم از رحم می زنی برام خیلی نااشناس…! یادمه بچه که بودم مامانم و خاتون و ماه منیر نشسته بودن و در مورد مسائل زنونه حرف می زدن،  خب من بچه بودم و متوجه حرفاشون نبودم اما بعدا وقتی بزرگتر شدم متوجه عمق و معنای حرفشون شدم…!

 

 

شهریار از حرارت تن ماهرخ حالش دکرگون شد و تنش کوره آتش شد.

با انگشتش موی نمناک افتاده رو صورت دخترک را کنار زد…

-متوجه چی شدی…؟!

 

 

ماهرخ لبخند شرورانه و پر عشوه ای زد و بعد لبش را به دندان کشید.

چشمان درشت و عسلی اش را بالا کشید و تو حدقه چرخاند که دست شهریار دور کمر ماهرخ سفت شد و به سینه هایش روی تن لخت مرد بیشتر چسبید.

 

-یادمه خاتون داشت در مورد حاج عزیز می گفت که توی تخت…

 

 

 

 

 

دخترک سکوت کرد و شهریار با حرص و حالی که خراب شده بود غرید:  نسیه حرف نزن و من و امتحان نکن که بدتر بیفتم به جونت…!

 

 

دست ماهرخ دور گردنش پیچیده شد.

با احساس توی چشمان مرد خیره شد.

– خاتون گفت حاج عزیز توی تخت یه آدم دیگس… اونقدر که توی حالت عادی آدم خنثی و خونسردیه اما توی تخت… فرق داره… میگفت بارها و بارها به خاطر درد و خونریزی راهی بیمارستان شده اما خب خاتون بیچاره هم باید تحمل می کرد…!

 

 

 

چشمان سرخ شهریار که نشان از حال خرابش داشت را به چشمان پر از شرارت دخترک دوخت…

-می خوای بگی منم به بابام کشیدم…؟!

 

 

ماهرخ چشم و ابرو آمد.

– خب من که باباتو ندیدم ولی خب تو رو که دیدم چقدر هات و خشنی اما خب اینکه من چرا به خونریزی نمیفتم رو نمی دونم…!

 

 

شهریار از حرص کمرش را چنگ زد و از خواستن و نیازی که بهش دچار شده بود،  چشم بست…

 

 

بعد از مکثی چشم باز کرد و هرم نفس های تندش را روی صورت دخترک خالی کرد.

-می خوای بدونی چرا…؟!  آخه جوابش پیش منه…!

 

 

ماهرخ زبان روی لب کشید و ناله ای سر داد و خودش را بیشتر به شهریار چسباند.

 

 

شهریار صورتش را نزدیک برد و با خشونت لب پایینش را به دندان کشید و گاز گرفت…

جدا شد و نگاهش از لب های سرخ دخترک به روی چشمانش آمد…

 

 

– چون تو هم مثل منی… داغ و وحشی و پر از نیاز…!  من و تو مکمل همیم… قشنگ هم دیگه رو به اوج میرسونیم و جالب تر اینکه تنت به داغی دستام بدجور واکنش نشون میده…!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 17

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان نارگون pdf از بهاره شریفی

  خلاصه رمان :       نارگون، دختری جوان و تنها که در جریان ناملایمتی های زندگی در پیله ی سنگی خودساخته اش فرو رفته و در میان بی عدالتی ها و ناامنی های جامعه، روزگار می گذراند ، بازیچه ی بازی های عجیب و غریب دنیا که حال و گذشته ی مبهمش را بهم گره و آینده اش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طلوع نزدیک است pdf از دل آرا دشت بهشت

  خلاصه رمان:         طلوع تازه داره تو زندگیش جوونی کردنو تجربه می‌کنه که خدا سخت‌ترین امتحانشو براش در نظر می‌گیره. مرگ پدرش سرآغاز ماجراهای عجیبیه که از دست سرنوشت براش می‌باره و در عجیب‌ترین زمان و مکان زندگیش گره می‌خوره به رادمهر محبی، عضو محبوب شورای شهر و حالا طلوع مونده و راهی که سراشیبیش تنده.

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نوای رؤیا به صورت pdf کامل از حنانه نوری

        خلاصه رمان:   آتش نیکان گیتاریست مشهوری که زندگیش پر از مجهولاتِ، یک فرد سخت و البته رقیبی قدر! ماهسان به تازگی در گروهی قبول شده که سال ها آرزویش بوده، گروه نوازندگی هیوا! اما باورود رقیب قدرش تمام معادلاتش برهم میریزد مردی که ذره ذره قلبش‌ را تصاحب میکند.     به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کوازار pdf از پونه سعیدی

  خلاصه رمان :       کوازار روایتگر داستانی عاشقانه از دنیای فرشتگان و شیاطین است. دختری به نام ساتی که در یک شرکت برنامه نویسی کار می کند، پس از سپرده شدن پروژه ی مرموز و قدیمی نوسانات برق به شرکت شان، دست به ساخت یک شبکه ی کامل برای شناسایی انرژی های مشکوک (کوازار) که طی سال

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان حس مات pdf از دل آرا دشت بهشت

  خلاصه رمان:       داستان درباره سه خواهره که در کودکی مادرشون رو از دست دادن.پسر دوست پدرشان هم بعد از مرگ پدر و مادرش با اونها زندگی میکنه ابتدا یلدا یکی از دختر ها عاشق فرزین میشه و داستان به رسوایی میرسه اما فرزین راضی به ازدواج نیست و بعد خواهر دوم یاسمین به فرزین دل میبازه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شیطانی که دوستم داشت به صورت pdf کامل از رؤیا قاسمی

  خلاصه رمان:   درمورد دختریه که پیش مادر و خواهر زندگی میکنه خواهر دختره با یه پسر فرار میکنه و برادر این پسره که خیلی پولدارهه دنبال برادرش میگرده و میاد دختره و مادره رو تهدید میکنه مادره که مهم نیست اصلا براش دختره ولی ناراحته اما هیچ خبری از خواهرش نداره پسره هم میاد دختره رو گروگان میگیره

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
کاربر
کاربر
1 سال قبل

بعد از این همه س*کس عجیبه ماهرخ باردار نمیشه

بانو
بانو
1 سال قبل
پاسخ به  کاربر

حاجی کار بلده😜🤣🤣🤣🤣

Mahsa
Mahsa
1 سال قبل
پاسخ به  کاربر

چه ربطی داره؟؟😂زن و شوهرن دیگه مثل بقیه

دسته‌ها
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x