رمان ماه یا ماهی پارت ۸ - رمان دونی

رمان ماه یا ماهی پارت ۸

البته شاید در نیشابور عاشق دخترک شد

 

همانجایی که ماه با چشمانی پر از ذوق و شوق دست ماهیار را گرفته بود و اورا دنبال خودش میکشید و فیروزه ها را به او نشان میداد

 

ماهیار دیده بود آن فیروزه ها را

 

هر وقت می آمدند به نیشابور به حجره قدیمی آقاجون که الان توسط رفقایش اداره می شود میرفتند

 

اما ذوق و شوق دخترک و تعریف های پر آب و تابش از فیروزه ها باعث میشد ماهیار هم سر ذوق بیاید و فیروزه ها را جور دیگری نگاه کند

 

هر چه که بود زمانی ک به تهران برگشتند و ماهیار یک روز ماه را ندید دل تنگ شد

 

دلتنگ همان دخترک شیطان و شلوغ

 

دلتنگ دختر عمویش یا شاید باید میگفت دختر خوانده عمویش

 

دلتنگ همان دخترک تنها و غمگین

 

همین دلتنگی باعث شد بفهمد ماه دیگر برایش مثل ماهرخ نیست

 

باعث شد بفهمد دیگر دلسوزی و اهمیتش به ماه بخاطر حس خواهر برادری یا حتی دلسوزی نیست

 

همان جا فهمید دل داده است به دختری زیبا و شیطان

 

و ای کاش نمیرفت آن کلاس های کوفتی را

 

ای کاش راز دلش را فاش نمیکرد برای آن نابرادر

 

ای کاش پای قولش به ماه می ایستاد و او را تنها نمیذاشت

 

***

 

صدای بهادر اورا از خلسه دوست داشتنی اش در می آورد

 

– آبجیی….. یه مرده با لباس فرم نمیدونم کجا اومده باهات کار داره…

 

ماهلین بلافاصله از جایش بلند میشود و شالش را از روی صندلی آشپزخانه بر میدارد و بر سر می اندازد و تند تند پله ها را بالا میرو و وارد فضای پشت پیشخوان کافه میشود

 

با دیدن مرد که جلوی صندوق ایستاده به سمتش میرود

 

لباس سبز نیروی انتظامی تنش است و همین لباس لرزی بر تنش می اندازد

 

شاید مرد آماده او را دستگیر کند و بابت گذشته مجازاتش کند

 

البته که ماهلین هیچ گناهی نکرده اما خوب میدانست آن آدم ها چه بلایی سر انسان های بیگناه می آوردند

 

شاید هم مرد آمده کافه اش را از او بگیرد

 

وای که اگر آمده باشد سراغ. کافه ای که جان ماهلین به آن وصل است

 

مرد با دیدن دختر جوان خیلی جدی گف:شما خانم ماهلین سعیدی هستید؟؟؟

 

ماهلین با صدایی که سعی میکرد نلرزد گف: بله خودمم

 

و سپس به سمت بهادر برگشت و گف: میتونی بری بهادر…

 

بهادر با مکث نگاهش را بین ماهلین و آن مرد ترسناک چرخاند. تنها گذاشتن ماهلین کار خوبی نبود اما نمیتوانست از حرف ماهلین سرپیچی کند… چشمی گفت و بلافاصله از مغازه خارج شد

 

مامور نگاهی به سرتاپای دخترک انداخت. از نظرش دخترک فوق فوقش بیست سال سن دارد و برای اداره این کافه بیش از حد بی تجربه است

 

برای همین لحنش را خشن تر میکند و میگوید: خانم مالک این ملک از شما شکایت کرده…

 

چشمان ماهلین گرد میشود. آقای حمیدی؟؟؟

 

آقای حمیدی ک با او مشکلی نداشت و بار ها هر جا ماهلین کم می آورد کمکش میکرد

 

با بهت گف: آقای حمیدی از من شکایت کرده؟؟؟ چرا؟؟؟

 

– خانوم آقای حمیدی از ایران رفتن و وکالت تام دادند به پسرشون. پسرشون هم میخواد اینجا رو تغییر کاربری بده. انگار چند بار از شما خواستند یا ملک رو بخرید یا سرقفلی رو بفروشید

 

ماهلین با اخم و جدیت گف: جناب من تابحال پسرشون رو ندیدم چه برسه به این حرف ها… خود آقای حمیدی به من گفته بود چند ماهی داره میره آمریکا و برمیگرده… صحبتی از وکالت و این داستانا نبوده… در ضمن خودشون میدونند من پول کافی برای خرید ملک ندارم وقرار بود قسطی ملک رو از ایشون بخرم…

 

مامور پوزخندی زد و گف: من پسرشم و الان دارم بهت میگم باید جر و پلاستو جمع کنی بری کوچولو… ازتم شکایت کردم ک بیش از موعد قرار داد اینجا موندی… یا انقدر پول داری ک وکیل بگیری یا کافه خوشگلت میشه مال من…البته شاید ترجیح بدی خودت پیش مرگ کافه ات بشی

 

چشمک چندشناکی زد و نگاه هیزی به ماهلین انداخت

 

نگاهی که باعث شد ماهلین از درون لرز کند و باز هم متنفر شود از زن بودن خودش

 

پسر رفت و ماهلین همان پشت آوار شد روی زمین

 

پسر حمیدی پلیس بود

 

پسر حمیدی میخواست کافه اش را بگیرد

 

پسر حمیدی اراده میکرد میتوانست او را زندان بیاندازد

 

ای کاش به حرف حمیدی اعتماد نمیکرد و به او اصرار میکرد قبل از رفتنش قرار داد را تمدید کنند

 

اگر به حرف حمیدی اعتماد نمیکرد الان لازم نبود با پسرش درگیر شود

 

باز هم به کسی اعتماد کرده بود و ضربه خورده بود

 

حالا پول وکیل از کجا می آورد؟؟؟

 

باید سرقفلی اش را میفروخت و میرفت؟؟؟

 

اما کجا؟؟؟

 

کجا میتوانست دوباره کافه بزند و کارش را شروع کند؟؟؟

 

بخدا بس بود برایش این همه دردسر چرا خدا نمیدید؟؟؟

 

 

 

****

 

– چی شده تو خودتی ماهیار؟؟؟

 

نگاهی به برادرش مهبد انداخت

 

شاید اگر راز دلش را با مهبد فاش میکرد مهبد میتوانست کمکش کند در رسیدن به ماهش

 

مهبد برادرش بود

 

همخونش بود

 

اما ای کاش ماهیار آن زمان میدانست مهبد هیچ شبیه برادر های توی داستان ها نیست

 

+ماه…

 

مهبد پوزخندی زد که از نگاه ماهیار دور ماند

 

این بازی بچگانه ماه و ماهی که آن دخترک راه انداخته بود مزخرف بود

 

شاید حس حسادتی که نسبت به ماهیار داشت باعث این طرز فکر شده بود

 

+دوسش دارم مهبد

 

مهبد خشک شده ماند

 

دیده بود نزدیکی ماهیار به دخترک در این چند ماه را اما علاقه؟؟؟

 

ماهیار عاشق دختر خوانده عمویشان شده بود؟؟؟

 

دختری ک نصف اموال عمو به نامش بود و دلیلش سازمانی بود به نام بهزیستی که جزو قانون هایش به نام کردن بخشی از اموال برای فرزندخونده بود؟؟؟

 

همان جا بود که مهبد تازه فهمید نصف ثروت عمویش یعنی چقدر!!!

 

همان جا بود ک طمع افتاد به جان مهبد

 

همانجا که ماهیار گفت عاشق شده است مهبد فهمید باید ثروت دخترک را بدست بگیرد

 

هر چه باشد ثروت عظیمی بود و نمیخواست دست ماهیاری ک تمام علاقه اش پرواز بود بیافتد

 

با لبخند ساختگی گف: داداش تو با خیال راحت برو این دوره دو ساله ات رو بگذرون من مواظبش هستم… وقتی اومدی بزرگ تر شده… بعد کم کم با خودش ارتباط بگیر و بهش بگو.

 

ماهیار لبخندی از ته دل زد و مهبد را در آغوش کشید و گف: مرسی داداش… ایشالا جبران میکنم برات…

 

و ای کاش ماهیار به آن دوره نمیرفت

 

ای کاش به برادرش اعتماد نمیکرد

 

ای کاش میدید برق طمع درون چشمان مهبد را

 

ای کاش!!!!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان هایکا به صورت pdf کامل از الناز بوذرجمهری

  خلاصه رمان:   -گفته بودم بهت حاجی! گفته بودم پسرت بیماری لاعلاج داره نکن دختررو عقدش نکن.. خوب شد؟ پسرت رفت سینه قبرستون و دختر مردم شد بیوه! حاجی که تا آن لحظه سکوت کرده با حرف سبحان از جایش بلند شد و رو به روی پسرکش ایستاد.. -خودم کم درد دارم که با این حرفات مرهم میزاری روش؟

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان حبس ابد pdf از دل آرا دشت بهشت و مهسا رمضانی

  خلاصه رمان:     یادگار دختر پونزده ساله و عزیزدردونه‌ی بابا ناخواسته پاش به عمارت عطاخان باز شد اما نه به عنوان عروس. به عنوان خون‌بس… اما سرنوشت جوری به دلش راه اومد که شد عزیز اون خونه. یادگار برای همه دوست شد و دوست بود به جز توحید… همسر شرعی و قانونیش که حالا بعد از ده سال

جهت دانلود کلیک کنید
رمان میان عشق و آینه

  دانلود رمان میان عشق و آینه خلاصه : کامیار پسر خشن که با نقشه دختر عمه اش… برای حفظ آبرو مجبور میشه عقدش کنه… ولی به خاطر این کار ازش متنفر میشه و تصمیم میگیره بعد از ازدواج انقدر اذیت و شکنجه اش کنه تا نیاز مجبور به طلاق شه و همون شب اول عروسی… به این رمان امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان غرور پیچیده

  خلاصه رمان :             رمو فالکون درست نشدنیه! به عنوان کاپوی کامورا، بی رحمانه به قلمروش حکومت می کنه، قلمرویی که شیکاگو بهش حمله کرد و حالا رمو میخواد انتقام بگیره. عروسی مقدسه و دزدیدن عروس توهین به مقدساته. سرافینا خواهرزاده ی رئیس اوت فیته و سال هاس وعده ازدواجش داده شده، اما سرافینا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان من نامادری سیندرلا نیستم از بهاره موسوی

    خلاصه رمان :       سمانه زیبا ارام ومظلومم دل در گرو برادر دوستش دکتر علیرضای مغرور می‌دهد ولی علیرضا با همکلاسی اش ازدواج می‌کند تا اینکه همسرش فوت می‌کند و خانواده اش مجبورش می‌کنند تا با سمانه ازدواج کند. حالا سمانه مانده و آقای مغرور که علاقه ای به او ندارد و سه بچه تخس که

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کافه ترنج
دانلود رمان کافه ترنج به صورت pdf کامل از مینا کاوند

    خلاصه رمان کافه ترنج :   بخاطر یه رسم و رسوم قدیمی میخواستن منو به عقد پسرعموم دربیارن، واسه همین مجبور شدم پیشنهاد ازدواج برادر دوست صمیمیم رو قبول کنم با اینکه میدونستم بخاطر شرط پدرش میخواد باهام ازدواج کنه ولی چاره ای جز قبول کردنش نداشتم، وقتی عاشق هم شدیم اتفاقایی افتاد که       به

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا
1 سال قبل

وای عالی بود یعنی مهبد عوضی چیکار کرد😳😱

همتا
همتا
1 سال قبل

خیلی خوبه حتی غصه هاش
مرسی عزیزم

خواننده رمان
خواننده رمان
1 سال قبل

رمان قشنگیه نویسنده جان قرار بود شنبه تا چهارشنبه هر روز پارت بدی ولی شد یه روز در میون پنجشنبه جمعه هم تعطیل لااقل پارتا رو طولانیتر کن عزیزم

مائده بالانی
مائده بالانی
1 سال قبل

خیلی زیبا بود ستی جون
حیف که کوتاه بود.
داستان ماهیار و ماهلین دو روایت جدا داره یا بهم گره میخورن ؟

کانی
کانی
1 سال قبل

فوق‌العاده بود

دسته‌ها
5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x