رمان ماه یا ماهی پارت ۹ - رمان دونی

رمان ماه یا ماهی پارت ۹

***

 

روی جدول کنار خیابان نشست

 

از دفتر وکیل آمده بود

 

چندمین وکیلی بود ک از صبح دیده بود؟؟؟

 

چندمین وکیلی بود ک هزینه گزافی بابت وکالت از او در خواست میکرد؟؟؟

 

چندمین بار بود ک از نجات دادن کافه اش نا امید شده بود؟؟؟

 

دیگر بریده بود

 

بریده تر از پنج شش سال پیش

 

خسته بود

 

خسته تر از پنج شش سال پیش

 

دلتنگ بود؟؟؟

 

دلتنگ آغوش مادربزرگ

 

دلتنگ دستان پینه بسته پدربزرگش

 

دلتنگ برادرانه های آن مرد جذاب

 

شاید هم دلتنگ خواهر تازه پیدا کرده اش!!!

 

شغلش چه بود؟؟

 

وکیل بود؟؟

 

اگر میرفت پیشش چه میشد؟؟؟

 

به سلطانی ها میگفت؟؟؟

 

میتوانست به داد کافه اش برسد؟؟؟

 

باید میجنگید برای تنها چیزش… برای کافه اش….

 

و شاید همخونش در این جنگ کمکش میکرد…

 

 

 

***

 

-امیرعلی انقدر منو اذیت نکن!!!

 

+ من ک کاریت ندارم عشقمم… فقط گفتم لباس خواب بنفشتو بپوش امشب..

 

ترگل نفسش را به بیرون فوت کرد…

 

خواست جواب امیر علی را بدهد که زنگ در به صدا در آمد

 

-یه لحظه گوشی امیر… ببینم کی پشت دره…

 

+باشه خانوم خوشگلم

 

دست خودش نبود ک زبان باز بود و همین زبانش ترگل را عاشق کرده بود

 

در واحد را باز کرد و با دیدن شخص پشت در نفس بند آمد

 

زنده بود؟؟؟

 

یعنی توهم نبوده؟؟

 

ماهلین کمی این پا و آن پا کرد. در ورودی حیاط باز بود و وارد ساختمان شده بود و پشت در واحد بعد از کلی دودوتا چهارتا کردن زنگ در را فشرده بود…

 

بهت چشمان درون ترگل و کم کم بوجود اومدن خیسی درآن باعث شد ماهلین دست از نگاه کردن به ترگل بر دارد و بگوید: سلام… میشه بیام تو؟؟؟

 

ترگل تنها توانست سری تکان دهد و خودش را کنار بکشد و در جواب امیر علی که پشت خط میپرسد کی بود بگوید: زنده است…

 

***

 

یه ربع بود ک ترگل با چشمان پر از اشک خیره اش بود و تقریبا پنج دقیقه بود ک امیر علی هم به او اضافه شده بود

 

باید شروع به صحبت میکرد و دلیل اینجا بودن و اصلا زنده بودنش را توضیح میداد

 

امیر علی اولین کسی بود ک سکوت را شکست و گفت: ماهلین… اینجا چیکار میکنی؟؟؟

 

ترگل آرنجش را در پهلوی امیر علی فرو کرد و گف: عههه امیر باهاش اینجوری حرف نزن… خوش اومدی عزیزم… ببخشید من یکم… امممم…

 

نمیدانست چطور احساساتش را بیان کند

 

خواهری ک فکر میکرد از دست داده زنده بود

 

تنها همخونش زنده بود

 

خوشحال بود اما نمیتوانست این خوشحالی را نشان دهد

 

ماهلین به دادش رسید و گف: نمیخواستم بیام و آرامشتون رو بگیرم ازتون فقط…

 

نتوانست بگوید. نتوانست خیره در چشمان پر از ذوق ترگل بگوید تتها برای کافه اش به سراغ او آمده

 

نامرد نبود

 

میدانست ترگل برایش هر کاری میکند اما نمیخواست

 

نمیخواست بی رحم و سنگدل بنظر برسد

 

نمیخواست امید درون چشمان کسی ک خواهرش بود را کور کند

 

ادامه داد: فقط حس کردم باید بیام تو و فندوقت رو ببینم…

 

و سعی کرد لبخندی بزند

 

ترگل پر از ذوق و شوق گف: تو از کجا میدونی من حامله ام؟؟؟

 

چه باید میگف؟؟؟

 

میگفت آپارتمانی اجاره کرده که دقیقا روبه روی آپارتمان ترگل است؟؟؟

 

میگف زمان های بی کاری اش می آید و او را از پشت پنجره نگااه میکند؟؟؟

 

میگفت دیده بود ک امیر علی روی شکم او بوسه میزند؟؟؟

 

ماهلین سعی کرد مقتدرانه جواب دهد: خب اون روز دیدمت از آزمایشگاه اومدی بیرون و با ذوق به همسرت گفتی حامله ای… اونجا کار داشتم…

 

ترگل گف: پس چرا نیومد پیشم؟؟؟

 

جای سخت ماجرا بود نه؟؟؟

 

ماهلین نفس عمیقی کشید و گف: خب میخواستم یه زندگی جدید شروع کنم و نمیخواستم از طریق شماها سلطانی ها پیدام کنن یا بهتون آسیبی بزنن…

 

ترگل بلند شد و ماهلین را در آعوش کشید و پر محبت گف: دلم برات تنگ شده بود خواهری…

 

محبت ترگل خالصانه و بی ریا بود

 

و همانجا ماهلین برای اولین بار طعم خوش خواهر داشتن را حس کرد

***

 

بعد از دوسال برگشته بود!!!

 

روزی ک خانه باغ را برای گذراندن دوره های خلبانی در آلمان ترک کرد ماهش در آستانه ۱۶ سالگی بود و الان ماهش در آستانه ۱۸ سالگی.

 

حتما بزرگ شده بود و خانوم تر

 

شاید هم شیطون تر

 

هیچ کس از آمدنش خبر نداشت

 

چند بار بیشتر نتوانسته بود با پدر مادرش صحبت کند و آنها هر دفعه به او گفته بودند اینجا سورپرایزی برای او دارند

 

وارد حیاط خانه باغ شد و نفس عمیقی کشید

 

خانه باغ در شمال تهران بود و برای آقاجون و عزیز بود

 

عمارت بزرگی ک دور تادورش پر از دار و درخت بود و همگی در آن زندگی میکردند

 

وارد عمارت شد و ساکش را تحویل خدمتکار داد و مستقیم وارد پذیرایی شد

 

با دیدن مهبد که دارد حلقه درون دست ماهش می اندازد و چشمان خیس اشک ماهش باعث شد سرجایش بایستد

 

چه اتفاقی افتاده بود؟؟؟

 

ماه او داشت ماه مهبد میشد؟؟؟

 

برادرش ماهش را از چنگش در اورده بود؟؟؟

 

شاید همه اش شوخی بود

 

شوخی ای که ماهش تدارک دیده بود برای اذیت کردنش

 

شوخی ای که برادرش نقش اول را بازی میکرد

 

هیچ کس متوجه او نشده بود

 

همه نگاه ها خیره آن دو بود و نگاه ماهیار به ماهش

 

چقدر زیبا تر شده بود در آن کت دامن

 

چقدر لب های رژ خورده اش دلفریب بود

 

چقدر ماهش دوست داشتنی شده بود

 

البته باید تصحیح میکرد… ماه مهبد

 

سعی داشت با نفس های عمیق خودش را کنترل کند

 

عزیز اولین کسی بود ک او را دید و باذوق گف: خوش اومدی ماهیارم

 

همین حرف نگاه همه را به ماهیار کشاند بجز ماهش

 

ماهیار نمیفهمید دلیل نگاه نکردن ماه را… از نظرش ماه آن کسی بود که بی خبر نامزد کرده بود و باید از دستش عصبانی میشد

 

ماهیار بالاجبار سلام علیکی با همه کرد و گف: داداش چ بیخبر حلقه دست دختر عمو میکنی

 

مهبد هم لبخندی زد و ناگار نه انگار ک راز دل ماهیار را میداند گف: دیگه داداش دلمون رفت برا این دختر عمو

 

ماهرخ دهن کجی کرد

 

حسادت میکرد به خواهر خوانده اش

 

به دخترک زیبا و معصومی که حال نامزد مهبد بود اما بالاجبار

 

ماهیار منتظر بود کسی بگوید شوخی است

 

کسی بگوید که ماهش برای اوست

 

کسی به او بگوید که قرار نیست ماهش را از دست بدهد

 

کسی به او بگوید که برادرش این کار را با اون کرده

 

همخونش… همرازش…

 

قلبش درد میکرد و هیچ کاری نمیتوانست بکند

 

نمیتوانست بگوید بس کنید او ماه من است

 

نمیتوانست به آقا جون بگوید این خطبه محرمیت کذایی را نخوان او ماه من است

 

میخواست فریاد بزند او ماه من است اما نمیتوانست

 

دست خودش نبود

 

نامرد نبود مثل برادرش

 

مثل برادرش که میدانست و زخم زد

 

دست چپش تیک گرفته بود و میلرزید

 

به سختی سعی داشت با دست راستش لرزشش را کنترل کند اما نمیتوانست

 

لرزش دستش شبیه لرزش چانه ماه بود که داشت سعی میکرد گریه نکند

 

شبیه لرزش صدای ماه بود وقتی گفت ” قُبلتُ”

 

شبیه لرزش مردمک های ماه بود وقتی مهبد دستش را بوسید

 

ماهیار داشت جان میداد وقتی مهبد دست دور شانه ماه انداخت و اورا به خودش چسباند

 

نفسش رو به اتمام بود وقتی که مهبد گونه نرم و پنبه ای ماهش را بوسید

 

ماه او بود

 

برای او بود

 

دختر عمویش که کسی به او توجه نداشت شده بود نامزد برادرش

 

عشقش شده بود نامزد برادرش

 

چطور باید تحمل میکرد و ادامه میداد؟؟؟

 

چطور باید دم نمیزد از این دردی که در سلول به سلول تنش حس میکرد؟؟؟

 

ماهیار داشت جان میداد در آن جمعی که همگی شاد بودند و هیچ کس نفهمید‌…

 

شاید ماه اگر یک نگاه به ماهیار میکرد میفهمید

 

شاید عشق درون نگاه پسرک را میخواند

 

آن وقت شاید نامزد مهبد نمیشد!!!!

****

دوستان ببخشید واقعا من جایی بودم به نت دسترسی نداشتم تا رسیدم اولین کارم این بود ک پارت رو براتون بفرستم

امیدوارم دوسش داشته باشید

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان ملت عشق pdf از الیف شافاک

  خلاصه رمان: عشق نوعی میلاد است. اگر «پس از عشق» همان انسانی باشیم که «پیش از عشق» بودیم، به این معناست که به قدر کافی دوست نداشته‌ایم. اگر کسی را دوست داشته باشی، با معناترین کاری که می‌توانی به خاطر او انجام بدهی، تغییر کردن است! باید چندان تغییر کنی که تو از تو بودن به در آیی.  

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سکوت سایه ها pdf از بهاره شریفی

  خلاصه رمان :       رمان حاضر در دو زمان حال و گذشته داستان زندگی و سرگذشت و سرنوشت دختری آرام، مهربان و ترسو به نام عارفه و پسری مغرور و یکدنده به نام علی را روایت می کند. داستان با گروهی از دانشجویان که مجمعی سیاسی- اجتماعی و….، به اسم گروه آفتاب به سرپرستی سید علی، در

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ماه صنم از عارفه کشیر

    خلاصه رمان :     داستان دختری به اسم ماه صنم… دختری که درگیر عشق عجیب برادرشِ، ماهان برادر ماه صنم در تلاشِ تا با توران زنی که چندین سال از خودش بزرگ‌تره ازدواج کنه. ماه صنم با این ازدواج به شدت مخالفِ اما بنا به دلایلی تسلیم خواسته‌ی برادرش میشه… روز عقد می‌فهمه تنها مخالف این ازدواج

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مگس

    خلاصه رمان:         یه پسر نابغه شیطون داریم به اسم ساتیار،طبق محاسباتش از طریق فرمول هاش به این نتیجه رسیده که پانیذ دختر دست و پا چلفتی دانشگاه مخرج مشترکش باهاش میشه: «بی نهایت» در نتیجه پانیذ باید مال اون باشه. اولش به زور وسط دانشگاه ماچش می کنه تا نامزد دختره رو دک کنه.

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان میرآباد pdf از نصیبه رمضانی

  خلاصه رمان:     قصه‌ی ما از اونجا شروع می‌شه که یک خبر، یک اتفاق و یک مورد گزارش شده به اداره‌ی پلیس ما رو قراره تا میرآباد ببره… میراباد، قصه‌ی الهه‌ای هست که همیشه ارزوهایش هم مثل خودش ساده هستند.   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آمیخته به تعصب

    خلاصه رمان :     شیدا دختریه که در کودکی مامانش با برداشتن اموال پدرش فرار میکنه و اون و برادرش شاهین که چند سالی از شیدا بزرگتره رو رها میکنه.و این اتفاق زندگی شیدا و برادر و پدرش رو خیلی تحت تاثیر قرار‌ میده، پدرش مجبور میشه تن به کار بده، آدم متعصب و عصبی ای میشه

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
16 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
مائده بالانی
مائده بالانی
1 سال قبل

وای چقدر زیبا بود.
اما کوتاه بود.
دیدی گفتم ماهلین یه ربطی به ماهیار داره.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️

سعید
سعید
1 سال قبل

خب پس ی پارت دیگه هم بده 🤣🤦🏻‍♀️

چقدررررر قشنگ بود آخه 🥺🥺
خسته نباشی

نویسنده رمان نوش‌دارو
نویسنده رمان نوش‌دارو
1 سال قبل

خیلی قشنگ بود، واقعاً احساساتی شدم😥 پس ماهلین همون ماهه!! کشش زیادی به این داستان پیدا کردم؛ موفق باشی عزیزم✨

بانو
بانو
1 سال قبل

قلمت عالی عزیزم پر از احساس پر از حال خوب و بد ….

خواننده رمان
خواننده رمان
1 سال قبل

ممنون عزیزم خیلی قشنگ بود طفلک ماهیار چه حالی شده اون لحظه😖💔

😁دلبرماه
😁دلبرماه
1 سال قبل

زیبا بود

ف.....ه
ف.....ه
1 سال قبل

حالا برای جبرانش یه پارت دیگه ام بفرس

همتا
همتا
1 سال قبل

وااای خیلی خوب بود عالی بود
چی به سرش آوردن آخه

دسته‌ها
16
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x