– بهادر کجا داری آتیش میسوزونی بچه ؟؟؟؟
سکوت مطلق مغازه باعث شد نفسش را محکم به بیرون فوت کند و با خشم بغرد: بهادر هر گوری هستی خودتو گم کن بیا اینجا…
بهادر از پشت سر ماهلین با شیطنت گف: آبجی خودت فهمیدی گورتو گم کن بیا اینجا یعنی چی اصلا؟؟؟
ماهلین به سرعت چرخید و گوش بهادر را در دست گرفت اما فشاری نداد…
بهادر هم با اینکه دردش نگرفته بود با آه و ناله گف: آیییی آبجی گوشمو کندی…
ماهلین با خشم غرید: زهر مار گوشمو کندی… من اصلا فشار دادم گوشتو؟؟؟ میخوای بریم پایین گوشتو قشنگ بکنم؟؟؟؟
بهادر همیشه از روی جدی و کمی عصبی ماهلین میترسید
نمیدانست چرا این آبجی خوش خلقش هرزگاهی سیم هایش اتصالی میکند
بهادر با ترس گف: آبجی بخدا غلط کردمااااا… دیگه نمیرم همه مافینا رو بخورم… تقصیر من نبود که انقدر خوشمزه بودن خب…
لحن مظلوم بهادر و چشمان درشتش و آن لپ های بیش از حد آویزانش دل سنگ را هم آب میکرد چه برسد به ماهلینی که همین جوری دل نازک بود…
دستش را از گوش بهادر برداشت و کمی لپ بهادر را کشید و گف: تا یه هفته کف مغازه رو تمیز میکنی تا خرج مافینایی که خوردی درآد فهمیدی؟؟؟
در حقیقت مافین ها خورده شده ذره ای برایش اهمیت نداشت فقط میخواست بهادر یاد بگیرد جلوی شکمش را بگیرد. مطمئن بود یک روز شکمو بودنش کار دستش میدهد…
بهادر از اینکه مورد بخشش ماهلین قرار گرفته بود با ذوق دست هایش را به هم کوبید و گف: نوکرتم آبجی… خاک پاتم من اصلا….
ماهلین لبخندی به لحن داش مشتی طور بهادر زد و گف: کمتر دم خور عباس شو… این طرز ادبیات مناسب یه جنتلمن نیستش بهادر…
بهادر مث پلیس هاسلام نظامی ای داد و گف: چشم آبجی…
و بلافاصله از دوید و از در مغازه بیرون زد تا قبل از تاریکی هوا به خانه برسد
ماهلین با لخند به مسیر رفتن بهادر نگاه کرد
پسرک زیادی شیطان و سر به هوا بود اما با وجود اینکه ده سال بیشتر نداشت عین برادر هوای ماهلین را داشت
در اصل بابا اسماعیل و ملیح خانوم و بهادر تنها خانواده او بودند
خانواده ای که به سختی توانسته بود بسازد و وای بر روزی که آنها را از دست بدهد
اصلا توان زندگی بدون آنها را دارد؟؟
صدای زنگ تلفن ثابت مغازه او را به خودش آورد…
گوشی را برداشت و با متانت همیشگی اش گف: سلام…
صدای بم مرد پشت خط برایش آشنا بود اما بخاطر نمی آورد صدای کیست: سلام… کافه قنادی افرا؟؟
ماهلین نفس عمیقی کشید و گف: بله بفرمایید…
ماهیار نفس راحتی من باب باز بودن مغازه کشید. حال رسیده بود به بخش سخت ماجرا. امیدوار بود دختر پشت خط درخواستش را قبول کند
نفس عمیقی کشید و گف: بانو میخواستم ببینم شما سیمیت هم درست میکنید؟؟؟
نفس ماهلین با شنیدن اسم سیمیت رفت. سیمیت عشقش بود. تمام زندگی اش روزگاری دور سیمیت و نان های ترکی میگذشت
شاید با ثروت خانوادگی اش میتوانست به راحتی تا آمریکا هم برود اما او عاشق ترکیه بود کشوری که هیچ وقت نرفته بود
چند سال بود سیمیت نپخته بود؟!
از همان زمانی که خواهرش او را شکست یا قبل ترش؟؟؟
از همان زمانی که شنا را کنار گذاشت یا بعد ترش؟؟؟
تاریخ ها را گم کرده بود…
اصلا چند وقت بود مادر بزرگ مهربانش را ندیده بود…
مادر بزرگ عزیزش که عاشق سیمیت هایش بود…
مادر بزرگی که دیگر او را نداشت…
ماهیار با دیدن سکوت دختر گف: اگه شما نمیتونید جایی رو میشناسید که…
ماهلین وسط حرفش پرید… دوست داشت سیمیت درست کند حتی اگر خاطراتش او را آزار میدادند
سیمیتی درست کند به یاد گذشته… به یاد کسانی که از دست داد… به یاد تک تک کسانی که روزگاری خانواده اش نام داشتندند
– جناب درست میکنم براتون… فردا از ساعت دو به بعد هر زمان بیاید حاضره… فقط چه مقداری مد نظرتون؟؟؟
ماهیار لبخندش عمق گرفت و گف: ده تا دونه بیشتر نمیخوام… هزینه اش هر چقدر هم که بشه پرداخت میکنم…
بعد از قطع کردن تماس ماهلین روی یکی از صندلی کافه ولو شد و به مادربزرگش فکر کرد.
به همان زن مهربان با گونه های همیشه گل انداخته از دست کار های پدر بزرگش
درست یا غلط هر چه بود دیگر هیچ کدامشان را نداست و چقدر جای خالی شان آزار دهنده است…
***
هیچ وقت روز اولی که ماهش را دید فراموش نمیکند
عمو احسانش با دختری حدودا پنج ساله وارد خانه باغ شد
دختری که هم باعث تعجب همه شد و هم حال سمیه و حنا را گرفت
آن زمان ها همه شان درون خانه باغ زندگی میکردند… عزیز و آقا جون و خوانواده احسان و حسام… دو پسر عزیز و آقا جون که یکیشان در صنعت سینما بود و دیگری بیزینسمن…
دختر تازه وارد خوشخنده بود و بیتوجه به اخم های درهم سمیه و حنا سفت دست احسان را چسبیده بود و به همه لبخند تحویل میداد
مهبد از همان ابتدا تصمیم به اذیت ماه گرفت و موهایدخترک را که خرگوشی بسته شده بود، یواشکی گرفت و کشید
ماهیار توقع داشت دخترک مثل ماهرخ گریه کند و مخ همه را بخورد اما دخترک با اخم سمت مهبد هشت ساله برگشت و لگدی به ساق پای مهبد زد و به ماهیار دوباره لبخند زد
مهبد چشم غره ای به دختر رفت و قبل از اینکه عمو یا پدرش متوجه برخوردش بشوند سریع از ماه دور شد
ماهیار آن زمان ده سالش بود و هر دختری دور ورش دیده بود لوس بود و زر زرو
همین برخورد ماه با مهبد حسابی او را در دیدگاه ماهیار از ماهرخ جدا کرده بود
زنعمو سمیه اش داشت جلوی همه با احسان بابت آوردن این دختر بچه دعوا میکرد و ماهیار بدون توجه به آنها نزدیک دختر شد و دستش را سمتش دراز کرد و گف: سلام من ماهیارم…
دخترک نیشش را تا ته باز کرد و گف: سلام ماهیییی…
ماهیار متنفر بود از اینکه ماهی صدا زده شود. مهبد همیشه میگفت ماهی اسم دختر است و اگر کسی او را ماهی صدا کند یعنی دارد مسخره اش میکند و مردانگی اش را زیر سوال می برد
خواست تلافی کند برای همین ابرویی بالا انداخت و گف: اسمت چیه؟؟؟
دختر با دست آزادش بالای ابرویش خاراند و با لحن کودکانه اش گف: نمیدونم… یعنی میدونی فقط یادمه تو اسمم ماه هستش… آخه همه تو پرورشگاه ماه صدام میزنن… خانووووم لطفی گفته هااااا… اما من بقیه شو یادم نمیاد… تو ام ماه صدام کن خب…
ماهیار از خنگی دخترک خنده اش گرفت و گف: لاقل اسم خودتو یاد بگیر دختر…
ماه شانه بالا انداخت و گف: ماه اسم قشنگیه دیگه…. تازه من مثل ماه خوشگلم هستم… موافقی باهام؟؟؟
ماهرخ که حواسش پی مکالمه ماهیار با دختر تازه وارد که پدرش اصرار داشت خواهرش است بود با شنیدن حرف های ماه با اخم های در هم زیر لب گف: دختره ی چندش!!!! یه جوری برخورد میکنه انگار پرنسسه…. اسم من ماهرخه و یعنی من به زیبایی ماه هستم نه تو دختره ی قربتی..
ماهرخ یکی دو سالی از ماهیار بزرگتر بود و انقدر کنار مادر و زنعمویش نشسته بود و به صحبت هایشان گوش داده خیلی خوب میدانست چجوری باید با کلام نیش بزند و حال یکی را بگیرد
ای کاش یکی آنجا کنار ماهرخ ایستاده بود و میشنید که چه چیز هایی راجب خواهر خوانده اش میگوید
ای کاش یکی کنار ماهرخ بود و به او میگفت ماه قرار نیست جای او را در خانواده بگیرید
ای کاش یک نفر مانع کاشته شدن بذر نفرت در دل ماهرخ میشد….
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
اینم به یغما رفت.
ستی جون کی پارت میدی🥺
قلمت بی نظیره دختر!
عزیزم رمانت معرکست
واقعا قلم زیبایی داری
بالاخره رسیدم بهتووون🥳😁
دستمریزااااد واقعا ستی جونم قلمت خیلی خیلی زیبا و گیراست داستانت هم جذابه تا اینجاش رو که خیلی دوست داشتم❤😍
بی صبرانه منتظرم ببینم در ادامه چی میشه🥰
آفرین نوشمک جونم😂😂😂😂
مرسییییی بوس بهت🥰🥰🥰🥰😍😍😍😍😍❤❤❤❤
یعنی الان ماهلین
ماه مرده نیست
هعی
هعییی🥲🥲❤️
عااالی بودددد
مرسی عزیزم❤️😍
سلام
میشه لطفا زمان هایی رو که پارت میزارین اطلاع بدین
فعلا بجز پنج شنبه جمعه هر روز پارت داریم
احتمالا از دو هفته دیگه یه روز درمیون بشه😊😊
ممنون ❤
ستی جون خیلی قلم قشنگی داری به شدت منتظر پارت بعدی ام
مرسی عزیزم🥰❤️
ممنون عزیزم بی صبرانه منتظر ادامش هستم تندتر برو جلو👏💓
مرسی عزیزم🥰❤️
دیگه تند برم جلو از نمک داستان میافته😂😂😂
ها فهمیدم
ماهلین همون ماهه
خب ماهلین صدای مهیار و تشخیص داد
ولی خنگ بود نفهمید خب خنگه
😂 😂
وای آخه این داستان چقدررر قشنگهههه
من لذت میبرم و واقعا انرژی میگیرم
باور کن انقدر خوشحال میشم میبینم پارت دادییی
مرسیی
یعنی میشه ماه همون ماهلین باشهه؟
فک کنم باشه
چون مادربزرگ ماهلینم مثل مادربزرگ ماهیار سیمیت دوست دارهههه
منم کلی انرژی میگیرم از نظراتتون😍🥰🥰🥰
مرسی که وقت میذارین و میخونینش😍❤❤
اگه ماه همون ماهلین باشه که همه چی گل و بلبل میشه😂😂
عالی بود خیلی عالی خسته نباشی ..
مرسی آهو جووونم😂😍😍❤️
بازم توالکی خندیدی؟😉 میگم این دخترشیرینی فروشه همون ماهه دیگه درست میگم ؟
😂😂😂
ببین کم کم دارم حس لیلا رو درک میکنم وقتی همه رو آزار میده😂🤦♀️
یعنی آزار داری دیگه🤣🤣🤣
نگونیست بگوهست لطفا لطفا 🙏🙏🙏🙏
با توجه به اینکه هر دو تو پرورشگاه بودن حتما خواهرن..جالبه
فکر کنم من بد نوشتم خوب متوجه نشدید
عموی ماهیار که میشه بابای ماهرخ،، فقط ماه رو از پرورشگاه آورده😊
و ماه و ماهرخ خواهر خونده های هم میشن
نه من منظورم با ماه که مرده با ماهلین داستان بود
آها😁
نسبت داشتن یا نداشتن اون دو تا رو زمان مشخص میکنه😊😊
الان ماهلین که همون ماه نیست هست؟؟
نه😁😁😁
چراااا نههه😭😭😭😭😭😭😭
چون نویسنده بد جنسه😂😂😂
چقدرررر این ماه بانمکهههه🤩
اصلا نمیتونم باور کنم مرده باشه🥲🥲
رو بهادر کراش زدم مال خودمههههه😂😂🤦♀️🤦♀️🤦♀️
بهادر مال منهههه به هیچ کدومتون نمیدمش😎😎😎
دلتو صابون نزن ماهک خانوم😂😂
ی ماه هم اینجا داریم 😍
😍😍😍
خیلی زیبا بود خسته نباشی.
نمیدونم چرا فکر میکنم ماهلین همون ماه هستش!
شایدم اشتباه میکنم. ادامه اش رو زودتر بزار لطفا
مرسی از نظرت مائده جووونم❤️😍
خیلی قشنگ بود و واقعا توی جمله نمیگنجه بگم از بس خوب توصیف کردی کاش ماه نمیمرد😥
مرسی لیلا جونم❤️😘
کاش🥲