ویانا بیرون رفت و دوباره رفتم تو فکر
فکر آراد مغزم و پر کرده بود
دلم براش میسوخت لابد دختری که قبلا عاشقش بوده من بودم
اما منکه نمتونستم دوسش داشته باشم، من در نگاه اول وقتی یک پسر ببینم شاید طوری رفتار کنم که انگار دوسش دارم اما واقعا اینطور نیست، نمیتونم یک رابطه داشته باشم میترسم
میتونم با یک پسر صحبت کنم و میتونم باهاش صمیمی باشم اما فقط یک دوست و اگر غیر از این باشه… نمیشه نمیتونم
توی همین فکر ها بودم که سپهر اومد تو اتاق
-یه وقت در نزنی شاخ شمشاد
-نع عزیزم نگران نباش
-نگران نیستم گلم
خندهای کرد و گفت
-کارم داشتی؟
-اوهوم کی میریم خونه آقاجون؟
-نمیخوای پشیمون بشی؟
لبامو جمع کردم
-نوچ
-باشه بابا لوس نشو ساعت چند گفته بیای؟
-نمیدونم یادم نمی یاد بزار ببینم
-ببین
گوشیمو برداشتم و رفتم توی صفحه چتم با آقاجون
چیزی از ساعت نگفته بودیم
-نگفته ساعت چند
-خب طرفای ساعت ۶ میریم
-باوشه فعلا باییی
-دوست داری زود برم ؟ کلی حرف دارم باهات عه
-خب بگو داداش جان
-از همین الان دلم برات تنگ میشه
دلم از این حرفش گرفت و چشام پر از اشک شد
با خنده گفتم
-اما من اصلا احساس دلتنگی ندارم اونم دلتنگ کی توعه شتر
خنده ای کرد – که اینطور؟ چندتا اسم واسم میزاری؟ شتر،زرافه چخبره بابا؟ باغ وحشم کردی
-بی لیاقتی دیگه دارم بهت ابراز علاقه میکنم عوضی
-اوه یادم رفته بود خانم از این حرفا خوشش نمیاد
اومد سمتم و بغلم کرد
-دلم اصلا برات تنگ نمیشه زشت خانم
لبخندی زدمو گفتم
-منم همینطور داداش بیریختم
از بغلم اومد بیرونو پیشونیمو بوس کرد و رفت
امیدوارم واسه فرودگاه کسی نیاد باهام اونجوری نمیتونم ازشون دل بکنم
من آدم احساسی نیستم اما خانوادم واسم خیلی عزیزن
کاشکی بابام بود….
نزدیکای ساعت پنج و نیم بود که سپهر گفت حاضر شم و الان منتظر ویانا بودم تا بهم کمک کنه اما هنوز نیومده
توی همین حین مامان اومد داخل و گفت ویانا رو سهند اومده دنبالش و رفته خونه تا لباساشو بزاره و بعدشم بره آموزشگاه چون من نمیتونستم درس بدم ویانا به جای من میرفت بماند که کلی اسرار کردم قبولش کنن چون به کسی اعتماد نداشتم و حس میکردم خوب به شاگردام درس نمیدن
مامان کمکم کرد حاضر شم و سر آخر اومد گونه ام و بوسید و گفت هنوز باهام قهره اما دلش خواست ببوستم پس نباید خیال دیگه ای کنم
با ویلچر رفتم توی سالن و منتظر سپهر شدم که بعد از چند دقیقه اومد
-بریم جیگر؟
-اوهوم بریم آقای شیک
لبخندی زد و کمکم کرد و رفتیم ویلچر رو گذاشت صندلی عقب چون اگر برعکسش میکردی جا میشد
و منو بغل کرد و گذاشت صندلی جلو ازش تشکری کردم که گونه ام و بوسید و گفت
-یه دونه خواهر بیشتر ندارم که
منم لبخندی بهش بهش زدم پس از چند دقیقه راه افتادیم
وقتی رسیدیم به عمارت آقاجون تموم خاطره هام زنده شد
چه روزایی که با پسر عمم آرسن اینجا ها بازی نمیکردیم وای وای دلم پر کشید واسه اون روزا هنوز که هنوزه در عمارت آقاجون همون در فلزیه با شکوهه سپهر بوق زد که حسین آقا سرایدار خونه آقاجون که همسرش خدمتکار عمارت آقاجون بود در رو برامون باز کرد
ما کلا سه تا نوه بیشتر نبودیم من،سپهر،آرسن
سپهر و آرسن همیشه با هم خوب بودن
من دوتا عمه داشتم عمه بزرگم که بچه اش فوت شد و همچنین شوهرش و عمه کوچیکم که مادر آرسن میشه
عمو هم دوتا داشتم بابای من بچهی سوم بود و همچنین از گفته هاشون فهمیده بودم خیلی لجباز و شر بوده
علاوه بر ماشین ما که پارکش کردیم
دوتا ماشین دیگه هم توی حیاط بود حدس زدم که عمه ها اومده باشن آخه آقاجون ماشینش رو توی حیاط پشتی پارک میکرد البته ماشین هاش رو
کلا این باغ نزدیک ۲ هکتار میشه که وسطش عمارت قرار داشت و پشت عمارت پارکینگ مخصوص آقاجون بود و به خونهی صد متری روبه روی در ورودی حیاط که برای حسین آقا بود.
کلا باغ نمای خیلی قشنگی داشت،
همینجور که روی ویلچر بودم و سپهر هم از پشت هولم میداد، با اینکه بهش گفته بودم خودم میام اما قبول نکرد و گفت بهتره از این دکمه ها کار نکشم، به دور و ور نگاه میکردم
یهو چشمم به تاب کنار عمارت افتاد همیشه سپهر و آرسن سر اینکه کدومشون من رو هل بدن دعوا داشتن،همیشه هم سپهر چون برادر من بود برنده میشد.
یه لحظه دلم گرفت از اینکه اگر یک روزی به سپهر گفتم برادر خونیم نیست چع واکنشی نشون خواهد داد؟
کاشکی یک آزمایش میگرفتم،اما الان دیگه دیره
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چجوری از اول بخونم .؟
علی که هیچ
عاشق آراد شد و الان هم میره عمل میکنه میاد آرسن رو اذیت میکنه عاشق اون میشه و آخر سر هم عشقم، نفسم جونم مزدوج میشن
چه قدر این رمان چرته