رمان محله ممنوعه جلد دوم پارت 11 - رمان دونی

 
مانی هم فردا مرخص می شد و الان خونه اشون خالی بود. آدرس جای دیگه ای هم
نداشتم.
تو یه تصمیم احمقانه، ماشینو روشن کردم و روندم سمت خونه ی سیا. می دونستم
الان خواب نیست و خیالم از این بابت راحت بود. اصولاً سیا وقتی افتاب طلوع می
کرد، خوابش می برد!
فقط اونجا به فکرم می رسید و حداقل می تونستم بهونه بیارم بابت اون سنگ رفتم پیشش!
اونقدر به در و دیوار و چرت و پرت فک کردم که خودمم نفهمیدم چطور رسیدم.
جلوی در پارک کردم و پیاده شدم. از روی عادت دستمو گذاشتم رو زنگ و برنداشتم
که در یهو باز شد و سیا شاکی گفت:
-بردار اون لامصبو سوخت!
نگاه چپکی به من انداخت و گفت:
-تو اینجا چی کار می کنی این وقت شب؟
-امم… چیزه… واسه همون سنگه اومدم دیگه… اخه… نه هیچی.
ابروهاش با تعجب بالا رفت. چند بار پلک زد و گفت:
-واجب بود این وقت شب بیای؟ فردا رو ازت گرفتن؟
-خب اگه مزاحمم؛ برم.
بی حرف هلم داد تو خونه و درو پشت سرم بست. نگاهی به اطراف انداختم و گفتم:
-تنهایی؟ خیلی
جدی گفت:
-نه. بقیه دارن به کاراشون میرسن.
-بقیه؟
-خدمه ی خونمو می گم دیگه. یکی شون داره غذا می ذاره، یکی داره تمیزکاری
می کنه، اون یکی هم داره کارای دانشگاهمو انجام میده. عاشق این آخریه ام.
جاش بود یه فحش نثارش می کردم که دیگه دستم ننداره. نسشتم رو مبل تک نفره و
سیا هم دست به سینه جلوم نشست. یکم با چشمای ریز شده بهم نگاه کرد و گفت:

-من شبیه احمقام؟موندم چی جواب بدم. فک کردم سکوت کنم اما حالت جدی سیا
نشون می داد منتظر جوابه. لبخند گیجی زدم و گفتم:
-خب… نه.
-پس بگو این وقت شب چرا اومدی خونه ی من؟ الان هر ادم عادی خوابه بعد می
خوای من باور کنم که تو اومدی فقط اون سنگو ببینی؟
-باشه، قبول. تو خونه امون یه سر و صدایی شنیدم و زدم بیزون. تنها جاییم که سراغ
داشتم اینجا بود.
یهو حالتش دوستانه شد و گفت:
-می میری از اول همینو بگی؟
چیزی نگفتم. دستامو تو هم قفل کردم و گفتم:
-بریم سر اصل مطلب.
سیا یه لبخند خجالتی تحویلم داد و اروم گفت:
-من که فعلا قصد ادامه تحصیل دارم. البته چند صفحه بیشتر نمونده ها.
واقعا جای دلگرمی بود که شوخی می کرد. البته من سیا رو خیلی خوب می شناختم.
این شوخی کردناش و ادعای صمیمی کردناشم بیشتر ظاهر سازی بود و از نگاهش
می فهمیدم فعلا به من شک داره. شوخی می کرد و صمیمی می شد که طرف مقابلش
فک کنه دیگه همه چی حله و اعتماد سیا رو بدست آورده. تجربه نشون می داد وقتی
این فکرو می کنن، اگه ریگی به کفششون باشه، خیلی زود خودشونو لو میدن.
سیا به قیافه ی من خندید و بلند شد و رفت تو اتاق. چند دقیقه بعد با یه سنگ سیاه
برگشت و نشست کنارم. سنگو گرفت جلوم و گفت:
-منم یه حس خاصی نسبت به این سنگه دارم. نمی دونم چرا.
دستمو دراز کردم و گفتم:
-اگه این …
بقیه حرفمو خوردم و دستمو عقب کشیدم. دستمو که گذاشتم روی سنگ، خیلی یهویی
حس کردم تمام نیروم رو به سمت خودش کشید اما وقتی سنگو ول کردم، دوباره همه
چی عادی شد. سیا هم سنگو ول کرد و با تعجب بهم نگاه می کرد. نمی دونستم اونم

چیزی حس کرده یا نه. دست هر دومون روی سنگ بود و بعید نبود اگه چیزی حس
کرده باشه و نگاهش طوری بود انگار اونم چیزی حس کرده.
یه دفعه از جاش بلند شد و گفت:
-چای می خوری یا نسکافه؟
-نسکافه.
-پس برات چای میریزم. نسکافه تموم شده.
یکی نیست بده خب پس پرسیدنت دیگه چیه. سنگو که سیا انداخته بود رو عسلی
برداشتم و از نزدیک نگاهش کردم. الکس بهم یاد داده بود چطور بفهمم وسیله ای
غیرعادیه یا نه. اما بدون هیچ کاری هم می تونستم حس کنم که این سنگ یه چیز
معمولی نیست. شاید این کلید باشه اما با نیرویی که درونش حس می کردم، حدس زدم
کارایی بیشتری نسبت به یه کلید معمولی داشته باشه.
سیا با یه سینی چای اومد و گذاشتش رو عسلی. مستقیم رفت سمت اتاقش و خطاب به من
گفت:
-الان میام.
چند دقیقه ی برگشت و نشست رو به روم. نفس عمیقی کشید و گفت:
-من باید یه چیزی رو بگم.
مستقیم ذهنم رفت سمت صحبتاش با سحر و با کنجکاوی گفتم:
-چیو؟
مکثی کرد و گفت:
-اصاا هیچی… ولش کن.
با اینکه یکم خورد تو ذوقم اما شونه بالا انداختم:
-هر طور راحتی.
زیر چشمی نگاهی بهم انداخت و رفت تو آشپزخونه. زیاد فکرمو مشغول نکردم و
مشغول دیدن اطرافم شدم. از گوشه ی چشم حرکت سایه ای رو تو دیدم که خیلی سریع
رفت تو اشپزخونه. بلند گفتم:

-سیاوش
خوبی؟صداش با
مکث اومد:-اره.
چطور؟
-هیچی.
لحن عادی سیا نشون می داد چیزی ندیده. این بار حرکت در اتاق توجه امو جلب کرد. اروم
آروم داشت باز می شد. نگاهمو دوختم بهش و منتظر بودم ببینم چی میشه که یهو
در کامل باز شد و با صدای بلدی به دیوار پشت سرش خورد .
با صداش سیا سریع اومد بیرون و پرسید:
-چی بود؟
-در اتاقت باز شد.
انکار این یه اتفاق عادی بود که خیلی خونسرد آهانی گفت و دوباره برگشت تو
اشپزخونه. نمی دونم داشت اون تو چه غلطی می کرد که در نمی اومد .
از جام بلند شدم و رفتم سمت اتاق تا خیال خودمو راحت کنم. چراغ اتاقو روشن
کردم. با دیدن وضعیت اتاق ابروهام بالا رفت. انگار اونجا بمب ترکونده باشن. رو
زمین پر از لباس بود و یه عالمه کتاب رو تخت به چشم می خورد. در کمد باز و
نصف محتویاتش رو زمین ریخته بود.
چیز خاصی تو اتاق ندیدم و برگشتم سمت هال که با سیا چشم تو چشم شدم. ناخوداگاه
هینی کشیدم و شاکی گفتم:
-میای پشت سرم یه اِهنی اونی چیزی بکن.
-توام وقتی سرک می کشی تو اتاق من، قبلش یه خبر بده.
چشم غره ای بهم رفت و از کنارم رد شد. حق داشت. گاهی وقتا یادم می رفت برای
سیاوش یه غریبه ام و حق ندارم هر جایی سرک بکشم. سیا رفت سمت عسلی و چند
ثانیه بالا سرش ایستاد .
یکم عسلی رو نگاه کرد و سرشو بالا گرفت:
-سنگه دست توئه؟

-نه گذاشتمش…
خواستم بگم گذاشتمش رو میز که دیدم میز خالیه. حس کردم یه دست نامرئی پیچید
دور گلوم. با هول گفتم:
-پس سنگه کو؟
سیاوش یه تیکه کاغذ رو گرفت سمتم و گفت:
-این مال توئه؟
هر کاری کردم نتونستم درست «A.M.Hypnosنگاهی به کاغذ کردم. روش
نوشته شده بود » تلفظش کنم! اخم کردم و گفتم:
-نه. کجا بود؟
-زیر عسلی.
یه نفر از پشت سرم گفت:
-اونو جای کلید گذاشتن.
سر من و سیا هم زمان برگشت سمت سحر. لبخند ژکوندی زد و خیلی عادی گفت:
-سلام. چطورید؟
انگار نه انگار یهویی وسط خونه سبز شده! سیا نشست رو مبل و با کلافگی گفت:
-صد بار بهت گفتم وقتی می خوای بیای تو، از در بیا.
-بیخیال. اون کاغذو بده من.
کاغذو از سیا گرفت و نگاهی بهش انداخت:
– هیپناس …
سریع پرسیدم:
-چی هست اصلا؟ یه جور هشداری چیزیه و جای اون سنگه برامون
گذاشتن؟ برگشت سمتم و با لبخند گفت:
جلوش رو نمی تونم بفهمم چه «Aو » «M-هیپناس خدای خواب یونان باستانه.
اما اون » مفهومی داره.
-این یارو، خدای خواب، چه جور تهدیدی می تونه باشه؟

-این تهدید نیست. اینو اونایی که سنگو برداشتن، نذاشتن. می تونم حسشون کنم که
اجنه سنگو برداشتن… اما اینو یه دورگه اینجا گذاشته.
-از کجا فهمیدی دورگه س؟ شما که حضور هم دیگه رو نمی تونین حس کنین.
-اینو خودش نیاورده بذاره. با استفاده از قدرتش فرستاده. خیلی کار سختیه که
بخوای یه چیزی رو با قدرت جا به جا کنی اما میشه انجامش داد. از رو همین
فهمیدم یه دروگه س.
-کی فرستادتش؟
کاغذ رو داد دستم و شونه بالا انداخت:
-اینو دیگه نمی دونم. سپهر معمولا تشخیص میده.
بعد شاکی برگشت سمت سیا و گفت:
-کلیدو پیدا کردی، نباید یه خبر به من بدی؟
-وقت نشد… ببینم تو از اولش اینجا بودی؟ یه تلاشی واسه نگه داشتن کلید می کردی، بد
نبودا.
سحر بی خیال نشست رو مبل و گفت:
-به هر حال کلید بدون وجود شما دو تا بی استفاده س. منم که دیدم با خودتون
کاری ندارن ، ترجیه دادم خودمو قاطی نکنم.
سیا لبخند مسخره ای زد و با حرص گفت:
-لطف می کنی.
کاغذو گرفتم جلوی چشمام و دقیق بهش خیره شدم. هیپناس چه ربطی به این ماجراها داشت؟
سحر می گفت یه دورگه اینو گذاشته اینجا. صدای ویبره ی گوشم که بلند شد، نگاهی
بهش انداختم و دیدم چند تا میس از مانی دارم و یه اس برام فرستاده:
»کدوم گوری رفتی نصفه
شبی؟«براش فرستادم:
-تو از کجا می دونی جایی رفتم؟
»کلاغه بهم خبر رسوند. پارسا رو ول کردی رفتی ددر دودور؟«
-میام پیشت با هم حرف می زنیم.

گوشی و کاغذ رو انداختم تو جیبم و از جا بلند شدم. نگاه سحر و سیاوش برگشت
سمتم و سیا پرسید:
-داری میری؟
-آره دیگه .
چند قدم رفتم سمت در که صدام زد. برگشتم سمتش که با یه لبخند گفت:_مردشور قدم نحستو ببرن خدافظ
جوابشو داشتم که بدم اما دیدم اگه جواب بدم زیادی تیریپ رفاقت برمی دارم. کلا
بیخیالش شدم و با یه خدافظی کوتاه از خونه رفتم بیرون. قصد داشتم برم پیش مانی. از
اولم به خاطر اینکه فک می کردم خوابه، نرفتم پیشش اما الان فهمیده بودم بیداره! نمی
خواستم امشبو برگردم خونه .
مطمئن بودم اونجا خوابم نمی بره. صندلی سفت و سخت بیمارستانو به تخت خودم
ترجیه می دادم.
ماشینو تو یکی از کوچه های نزدیک بیمارستان پارک کردم و رفتم تو. از جلوی
بابای مانی که رو صندلی های جلوی اتاق خوابش برده بود، رد شدم و در اتاقو باز
کردم. به محض ورودم به اتاق مانی، چیزی محکم خورد تو سرم و صدای شاکی
مانی بلند شد:
-الهی تیکه تیکه شی پدرام. چرا جوابمو نمی دادی؟
سرمو مالیدم و بالش بیمارستانو از زیر پام برداشتم و پرت کردم سمت خودش:
-اینو من باید ازت بپرسم. چیزی که گفتی رو انجام دادم اما وضع بدتر شد. توام
که گوشیتو جواب نمی دادی.
نیشش باز شد و با خنده گفت:
-جدی رفتی تو حیاط شستتو نشون دادی؟ بابا من فقط شوخی کردم.
-زهرمار. منظورم به اون حرفت که گفتی بیخیالشون، بود.
خیلی خلاصه براش همه چی رو تعریف کردم و کاغذی که تو خونه ی سیا پیدا کرده
بودیم رو دستش دادم. همون حرفای سحرو در مورد خدای خواب تکرار کرد. این

وسط سر در نمی آوردم خدای خواب چه ربطی به کلید داره و چرا یه دورگه باید اسم
خدای خواب رو برای ما بفرسته اونم با روشی که به قول سحر خیلی سخت بود!
از خستگی تقریبا داشتم بیهوش می شدم. کاغذو گذاشتم تو جیبم و تصمیم گرفتم
فردا بهش فک کنم. ذهنم فعلا نمی کشید .
یه صندلی گذاشتم کنار تخت مانی و روش ولو شدم. بین چرت و پرت گفتنای مانی،
چشمام بسته شد و خوابم برد.
***
با درد توی دستم از خواب بیدار شدم. چشمامو که باز کردم، از پنجره دیدم هوا هنوز تاریکه
.
دستمو که بدجور مونده بود و خواب رفته بود رو درست کردم و سعی کردم دوباره بخوابم .
یکم بیشتر نگذشته بود که حس کردم یکی وارد اتاق شد. صدای قدماشو می شنیدم که
به سمت من و مانی میاد. دقیقا کنار تخت مانی متوقف شد. بدون اینکه اهمیتی بدم،
چشمامو بستم. با خودم گفتم حتما یه پرستاره و اومده وضعیت مانی رو چک کنه.
به محض اینکه این فکر از ذهنم گذشت، یاد حرف مانی افتادم که می گفت پرستاره
نذاشته دیشب باباش تو اتاق بخوابه و انداختتش بیرون. حالا اگه منو تو اتاق مانی می
دیدن… خب حقیقتش نمی دونستم به جز اینکه پرتم می کنن بیرون، کار دیگه ای هم
می کنن یا نه.
سریع چشمامو باز کردم و صاف نشستم. نیم خیز شده بودم که بپرم سمت در اتاق و
در برم که یهو متوجه شدم جز من و مانی کسی تو اتاق نیست. با اینکه صدای قدمای
یکی رو شنیده بودم ، اما کسی رو نمی دیدم. فکر کنم تو خواب و بیداری بودم و
احتمالا داشتم خواب می دیدم …
البته دوست داشتم این طوری فکر کنم تا احتمال یه چیز دیگه رو بدم. راحت نشستم
رو صندلی و چشمامو بستم .
چشمام داشت گرم می شد که شنیدم در اتاق آروم باز شد. صدای جیر جیر تو فضای
تقریبا خالی اتاق پیچید. اونقدر واضح بود که دیگه نمی شد به خواب دیدن ربطش داد
.

چشمامو وا کردم و یه لحظه دیدم مرد قد بلندی دستگیره ی درو گرفت و محکم
بست. با دیدن اون مرد شوکه شدم و فورا سرجام نشستم. انقدر سریع درو بسته بود
که دقیق چهره اشو ندیدم .
تنها چیزی که ازش به یاد داشتم، چشمای یه دست سیاهش بود که مستقیم منو نگاه می
کرد. حتی یه درصدم احتمال نمی دادم که چیزی که دیدم خواب بوده. کاملا هشیار بودم
که اون مردو دیدم.
با دیدن اون صحنه، به کلی خواب از سرم پرید. مانی هنوز خواب بود و انگار
صدای کوبیده شدن درو نشنیده بود. یه لحظه از اینکه تو یه اتاق در بسته بودم، حس
بدی پیدا کردم. اگه درو
قفل کرده بودن، تو این اتاق گیر می افتادم. از جام بلند شدم و آروم به سمت در رفتم.
سعی کردم با نفسای عمیق، تپش قلبمو آروم کنم. دستمو به دستگیره گرفتم و راحت
بازش کردم .
چند تا چراغ توی راهرو روشن بود و تو نور چراغا می تونستم ببینم جز بابای مانی
که خروپف می کرد، کس دیگه ای نیست. سر و ته راهرو رو نگاه کردم و درو نیمه
باز گذاشتم و رفتم تو.
قبل از اینکه به صندلی برسم، چشمم افتاد به پیچ تنظیم سرم مانی که داشت آروم می چرخید .
شدت قطره هایی که تو لوله ی سرم بود، با هر یه ذره چرخش اون پیچ بیشتر می شد .
یکی کنار تخت مانی ایستاده بود و داشت اون پیچو می چرخوند. اصلا علاقه ای
نداشتم جلو برم اما اگه شدت ریختن سرم تو رگ مانی بیشتر می شد، خطرناک بود.
آروم رفتم سمت مانی. سعی کردم نترسم و دستمو به سمت پیچ بردم. به محض اینکه
دستم بهش نزدیک شد، چرخشش قطع شد. بعد یه دفعه ای کاملا چرخید. شدت قطره به
بیشترین حد خودش رسید. سریع پیچو به حالت اولش برگردوندم. نگاهم به مانی افتاد
که حتی از جاشم تکون نخورده بود. در حالت عادی باید یه واکنشی نشون می داد.
اخمام درهم رفت و دستمو گذاشتم روشونه اش و آروم صدا زدم:
-مانی.
وقتی دیدم هیچ واکنشی نشون نمیده، بلندتر صداش زدم:

-مانی.
هر چی تکونش می دادم انگار نه انگار. محکم تکونش می دادم اما هیچی… نبضشو
گرفتم اما هر چی صبر کردم، هیچی حس نکردم. از فکر اینکه اونی که تو سرم بود،
اتفاق بیوفته، وحشت کرده بودم. برگشتم سمت در تا پرستارو صدا کنم که دست مانی
مچمو گرفت .
برگشتم سمتش. سرشو بالا آورده بود و چشماش باز بود اما مردمک چشماش به بالا
چرخیده بود .
با دیدن قیافه ی مانی شوکه شدم. دهنش خیلی غیرطبیعی باز شد و یه صدای بم و
آشنا که مال خودش نبود، ازش بیرون اومد:
-منو پیدا کن… نجاتم بده…
سعی کردم مچ دستمو آزاد کنم اما خیلی محکم گرفته بود. کم کم دستم داشت کبود
می شد اما مانی ول کن نبود. با صدای بلندی جیغ کشید:
-بیا گذرگاه…
صداش طوری بود که انگار هم زمان مانی و یه نفر دیگه داشتن با هم حرف می
زدن! به محض اینکه صدای جیغش خاموش شد، چشمای مانی بسته شد و سرش افتاد
روی تخت. دستش دور مچم شل شد و راحت جداش کردم .
نبض مانی رو چک کردم و با خیال راحت متوجه شدم می تونم یه کوبش ضعیفی رو
حس کنم .
همه چی اونقدر سریع اتفاق افتاده بود که کاملا هنگ کرده بودم. اصلا سر در نمی
آوردم چه خبره!
بی حال نشستم رو صندلی و چشمامو بستم. یکم که آروم تر شدف چشمامو باز کردم.
نگاهم روی در باز اتاق موند. یادم نمی اومد که درو بستم یا نه. نگاهم روی در بود که
یه لحظه حس کردم یه نفر خیلی سریع از جلوی در رد شد. اما به خاطر تاریک و
روشن بودن راهرو نمی شد درست تشخیص داد .
چند ثانیه به همون نقطه خیره شدم. دوباره عبور سریع یه نفر دیگه رو دیدم. شایدم
همون نفر قبلی بود. اونقدر سریع حرکت می کرد که اگه مار گزیده نبودم و حس

بدی نداشتم، ربطش می دادم به خطای دید! فقط تو دلم خدا خدا می کردم همون
خطای دید باشه و کسی جلو روم سبز نشه!
صدای حرف زدنی تو راهرو، گوشامو تیز کرد. دقیق متوجه حرفاشون نمی شدم
اما تونستم صدای بابای مانی رو تشخیص بدم. می ترسیدم اما صدای حرف زدن
ها خیلی عادی بود و امیدوار بودم همه چیز به یه توهم به خاطر خستگی و
خواب آلودگی ختم بشه.
از رو صندلی بلند شدم و چند قدم به سمت در رفتم. صدای حرف زدن ها هم چنان
ادامه داشت اما جالب این بود که هر چی به در نزدیک می شدم، حس می کردم
صداها داره دورتر میشه. تا جایی که وقتی به در رسیدم، در حد یه زمزمه ی خیلی
ضعیف می شنیدمشون .
نگاهی به سر و ته راهروی خالی انداختم. خبری از بابای مانی نبود. چند لحظه
همون جا موندم که کامال مطمئن بشم کسی اونجا نیست. حالا دیگه اصلا چیزی نمی
شنیدم. راهرو تو سکوت مطلق فرو رفته بود. گوشیمو در آوردم و نورشو انداختم تو
راهرو. کارم کاملا بیهوده بود. نور ضعیف گوشی قسمتای تاریک راهرو رو روشن
نمی کرد. تک و توک چراغای سالم توی
راهرو هم کافی نبود. حتما باید در مورد روشنایی اینجا با مدیرش حرف می زدم.
حس کردم یکی از ته راهرو بهم خیره شده. سرمو برگردوندم اون طرف و تو نور
کم چراغا تونستم کسی که ته راهرو ایستاده بود رو ببینم. با دیدن اون صحنه شوکه
شدم. دست و پام شل شد و گوشی افتاد رو زمین.
یه مرد قد بلند با یه لباس کهنه ی نخ نما کنار یکی از چراغا بود و آروم به سمت من می اومد
.
موهای زیاد بلندی نداشت اما طوری تو هوا تکون می خوردن که انگار وسط یه
توفان ایستاده!
از صورتش چیز واضحی نمی دیدم. انگار صورتش فقط یه لوح سفید و خالی بود.
یاد داستان مرد قلمی افتادم. با این فکر تنم یخ زد. عقب عقب، بدون اینکه نگاهمو

از مردی که هر لحظه نزدیک تر می شد بگیرم، رفتم تو اتاق. سریع کنار تخت
مانی ایستادم و محکم تکونش دادم:
-مانی. پاشو.
چشماشو یکم باز کرد. با دیدن وضعیت من، چشاش کاملا گرد شد و با تعجب گفت:
-تو چرا این ریختی شدی؟ جن دیدی؟
-یکی تو راهروئه.
مانی تا ته قضیه رو خوند. نیم خیز شد و از رو شونه ی من نگاهی به در باز انداخت و گفت:
-چرا درو باز گذاشتی؟
-چه بدونم! واسه اینکه بتونیم فرار کنیم یا حداقل یکی صدای دادمونو بشنوه! یه در
که نمی تونه جلوی یه جنو بگیره!
چهره ی مانی خیلی واضح تغییر کرد و رنگش پرید. سرمو برگردوندم سمت در و
دیدم اون مرد دقیقا تو چهارچوب در ایستاده! مانی با دیدن اون مرد ناله ی آرومی کرد
و زیر لب چیزی گفت که نفهمیدم. جفتمون خیره شده بودیم بهش و تکون نمی
خوردیم. انگار خشکمون زده بود .
اما اون مرد هم تکون نمی خورد. حس کردم یه نیرویی جلوی ورودش به اتاقو
گرفته که نمی تونه بیاد تو. مانی محکم دستمو چسبید و زیرلب چیزی رو زمزمه
کرد. از بسم الله اولش و عربی بودنش، فهمیدم داره دعا می خونه .
یکم که مانی ادامه داد، اون مرد چند قدم عقب رفت. انگار یه سیخ داغ بهش زده
بودن. یکم خیره خیره ما رو نگاه کرد و تو هوا غیب شد. با رفتنش، مانی مشتشو تو
هوا تکون داد و گفت:
-اینه! هر کی با مانی در افتاد، ور افتاد! دیگه این ورا نبینمتا!
اصلا درک نمی کرد مانی چطوری می تونه این مدلی رفتار کنه. خود من به
شخصه با دیدن اون مرد سکته رو زدم. مانی هم ترسیده بوبد اما زودتر از من به
خودش اومد و یه کاری کرد که طرف گورشو گم کنه. یه لحظه بدجور به دل و
جرئت مانی حسودیم شد اما بلافاصله به این فک کردم که شخصیت هر کس فرق
داره. اگه من مثه مانی بود، اسممو می ذاشتن مانی نه حسام!

سر و کله ی بابای مانی پیدا شد. جفتمون طوری وانمود کردیم که انگار من همین
الان اومدم .
هوا هنوز کاملا روشن نشده بود و گرگ و میش بود. بودن من تو این وقت، باعث
شک بابای مانی شد اما چیزی نگفت و رفت سراغ کارای ترخیص مانی که زودتر
از بیمارستان بریم .
تنها که شدیم، نشستم روی صندلی. یه شب خواب راحت به من نیومده بود! یکم بینمون
سکوت شد که من از امنی پرسیدم:
-چرا اون یارو نیومد تو اتاق؟
-یه کپی از همون دعایی که تو جیب فرید بود، گذاشتم تو جیب خودم. چند جا در
موردش خودنه بودم اما نمی دونستم انقدر خوب کار می کنه.
-یادت باشه یکی هم به من بدی.
-حتما.
سرشو چرخوند سمت در و وقتی مطمئن شد کسی نیست، گفت:
-قبل اینکه منو بیدار کنی، چی شده بود؟
تند تند براش تعریف کردم. حرفم که تموم شد، با تعجب گفت:
-جون من؟ چه طوری یکی دیگه از تو من داشت حرف می زد؟
-نمی دونم. تنها چیزی که به ذهنم می رسه اینه که جنا تسخیرت کردن اما با عقل جور
در نمیاد .
اگه تسخیر شده بودی، نگهت می داشتن. تازه، هیچ جنی هم نمیاد از یه دورگه
درخواست کمک کنه. یه چیزی جور در نمیاد.
-خب الان از کجا بفهمیم چه بلایی سر من بدبخت اومده؟
-نمی دونم. شاید با سحر حرف زدم.
-یکم زیادی به این دختره اعتماد نداری؟ من ازش خوشم نمیاد. زیاد از حد در مورد
همه چی می دونه.
-آره یکم زیادی می دونه. اما باباش یکی از اعضای شوراست. طبیعیه در مورد خیلی
چیزا خبر داشته باشه.

-آره خیلی طبیعیه! چطوریه که داداشاش چیزی نمی دونن؟
یکم خیره خیره نگاش کردم. یه حالت حق به جانب و مطمئن به خودش گرفته بود.
نمی دونستم چرا در برابر سحر گارد گرفته. شونه بالا انداختم و گفتم:
-از کجا می دونی؟ شاید اونام خبر دارن اما به ما چیزی نمیگن.
-پس چرا سحر باید بهمون بگه؟
-تو چرا دنبال دلیلی اونو بد نشون بدی؟
-تو چرا همه اش از اون دفاع می کنی؟
چیزی نگفتم. یکم نگاهم کرد و بعد با تعجب گفت:
-نکنه عاشق شدی دیوونه؟_چرت نگو
ِ خر خودتی تحویلم داد. محلش نذاشتم و سرمو به سمت پنجره برگردوندم.
ساعتی طول کشید که بابای مانی با دکتر حرف بزنه و کارای ترخیصو انجام بده.
حلزونو جاش می فرستادیم، زودتر از اینا کارش تموم می شد!
بابای مانی با ماشین خودش اومد و من و مانی هم سوار ماشین پایا شدیم. مانی با
کمربند درگیر بود و زیرلب اون بدبختی که ماشینو ساخته، فحش می داد. وقتی دید
نمی تونه کمربندو ببنده ،ولش کرد و گفت:
-دلشون خوشه ماشین ساختن؟ این آشغاله.
-پایا بشنوه به عزیز دلش توهین کردی، کله اتو می کنه، زنده زنده کبابت می کنه!
-مگه از آنگولا اومده؟
دستشو دراز کرد سمت ضبط و صدای آهنگشو زیاد کرد و در همون حال با داد گفت:
-میای خونه ی ما؟
برای اینکه صدامو از بین صدای آهنگ بشنوه، مثه خودش داد زدم:
-آره. می خوام برم زیرزمین.
یه چیزی رو داد زد که چون با عربده ی خواننده هم زمان شد، نفهمیدم چی گفت.
صدای ضبطو کم کردم و با حرص گفتم:
-کری مگه انقدر زیادش می کنی؟ چی گفتی؟

-میگم چرا می خوای بری زیرزمین؟
-برای اینکه فوتبال بازی کنم! زیرزمین شما معمولا واسه چه کاری میرن؟
-خره منظورم اینه دنبال چی می گردی؟
-می خوام ببینم دیشب تو چه مرگت بود. هم تو هم پارسا. جفتتون سکته ام دادین.
نیشخندی زد و چیزی نگفت. با مامان مانی هم احوال پرسی کوتاهی کردم و سریع رفتم تو
زیرزمین. کلید درشو از مانی گرفته بودم و راحت وارد شدم. چراغو روشن کردم
و نگاهی به در و دیوار انداختم .
میز وسط اتاق پر بود از کاغذ. یه چند تا تصویر روی میز توجه امو جلب کرد و رفتم سمتش
.
یکی از برگه ها رو برداشتم. از تیترش می شد فهمید در مورد ساعت دعا نوشتن
توضیح داده .
یکی دیگه هم در مورد تعبیر خواب تو ساعتای مختلف شبانه روز نوشته بود.
نمی دونستم همچین چیزایی هم اینجا پیدا میشه. فک می کردم فقط در مورد
جنگیری مطلب پیدا میشه!
چند تا برگه ی دیگه در مورد چاکراها و روح و چیزای دیگه رو کنار زدم که
نوشته ی بزرگ روی یه برگه توجه امو جلب کرد. چند تا برگه تا منگنه بهم وصل
شده بودن و روی صفحه ی اول نوشته بود:
»اجسام با انرژی«
از دست خط خرچنگ قورباغه و لحن ادبی مسخره ی نوشته، فهمیدم پدرام اینا رو
نوشته. چند باری تو اتاق دست خطشو دیده بودم. کلا یادم رفت واسه چی اومدم این
پایین و با کنجکاوی ورق زدم. و مشغول خوندن شدم:
»بسیاری اجسام در اطراف ما وجود دارند که صورت مستقل می توانند تصمیم
بگیرند. به نوعی می توان گفت این اجسام دارای هوش مصنوعی یا شاید روح هستند.
نکته ی بسیار جالب در مورد این اجسام وجود هاله اطراف آن است. هاله های این
اجسام در برابر کارهایی که توسط آن ها انجام می شود، واکنش نشان می دهند و

رنگ هاله های آن ها به طور مدام در حال تغییر است. اجسام در صورت وجود
بخشی از روح انسان درون آن، به این صورت در می آیند .
اجسام فلزی، توانایی جذب و نگه داری بخشی از روح انسان را دارند. اجسام روح
زده نیز، از این دسته اجسام اند. این اجسام، در صورت استفاده ی مداوم در اعمال
خیر یا شر، نیرو های خیر یا شر را در طول زمان به خود جذب می کنند. به وجود
آمدن این اجسام، به خواست صاحب جسم و قدرت روحی او، بستگی دارد.«
با اومدن مانی بیخیال خوندن ادامه اش شدم و برگه ها رو روی میز انداختم. نگاه
مانی روی میز خشک شد و با بدبختی گفت:
-پاک اینا رو یادم رفته بود. کی حوصله داره جمع شون کنه!
-دنبال چیز خاصی می گشتی؟
-دعایی که تو جیب فرید دیدیم، یه دونه ازش تو کمدا بود. واسه همینم اون موقع
شناختمش. اما یادم نمی اومد کجاست و کمدا رو ریختم بیرون تا پیداش کردم.
برگه ی »اجسام با انرژی« رو بالا گرفتم و گفتم:
-این کجا بود؟
نگاه سرسری به برگه ی تو دستم انداخت و مشغول مرتب کردن میز شد:
-اونو میگی؟ پیش عکسات گذاشته بودمش. البته اگه کمد چرت و پرت ها داشتیم،
می ذاشتمش اونجا! باید یه فکری به حالش کنم.
-من از کجا اینو نوشتم؟
-از تو اون مغز خراب کپک زده ات. چند تا کتاب در مورد انرژی و چاکرا و روح و
اینا خونده بودی، بهت حس محقق بودن دست داد و یه نظریه دادی.
-این نظریه ی منه؟
-من که میگم اون تخیلات تویه که روی کاغذ اومده. تو هر جور دوست داری فک کن.
با بهت خیره شدم به مانی. پدرام در مورد این چیزا نظریه هم واسه خودش ارایه می
داد؟ نظریه های دیگه اشو تا به حال ندیده بودم اما این یکی خیلی جالب بود. با
ناباوری گفتم:
-تخیلات چیه؟ این واقعیه. وجود داره.

-آره. آره. این اجسام در طبیعت به وفور یافت میشن! مدفوع گاو هم می تونه
جزوشون باشه به نظرت؟
-مسخره نشو. جدی میگم. کلید یکی از همین وسیله هاس. فقط به نظرم خیلی قویه.
-کلید؟ بعد جنابالی کلیدو دیدی که تز میدی؟
یادم افتاد که در مورد رفتن به خونه ی سیاوش بهش نگفتم. دلم نمی خواست بهونه
دست مانی بدم که همین میزو تو سرم خرد کنه! کوتاه و مختصر براش تعریف کردم
چی شد. فقط خیره خیره بهم نگاه می کرد. با لحن خنثی گفت:
-خیلی آشغالی پدرام. تنها تنها میری؟ منو نمی بری همین میشه دیگه… میان اون
سنگو از شما دو تا بی عرضه می گیرن. من بودم، نمی ذاشتم ببرنش.
-خوبه حالا توام. انگار کیه! بحث اصلی رو بچسب. میگم این سنگه می تونه طبق
این، روح داشته باشه .
-که چی؟ اگه به قول روحم داشته باشه، فعلا طرف ما نیست… بعد از شنیدن قضیه
ی کلید، هر کسی ذهنش می رفت سمت اون سنگ. کلید یه وسیله از محله ممنوعه س
و اون سنگم تنها چیزیه که از اونجا مونده. اینو هم همه می دونستن اما هیچ کس
ذهنش سمت این نرفت که اون سنگ ، کلیده.
-چه ربطی داره؟
-اگه اون سنگ به قول تو یه وسیله س که روح داره، اون روح طرف ما نیست. وقتی
هیچکی به سنگ شک نکرد، یعنی اون می خواسته کسی ندونه کلیده!
-این می تونه اتفاقی باشه.
-آره خب. خیلیم شبیه اتفاقای معمولی تو زندگی هر کسیه!… احمق جان اینو بیخیال؛
یادمه اون موقع که این تز می دادی، یه زری هم در مورد غیب شدن توسط خودشون
زدی. اون سنگ اگه می خواست کسی نبرتش، می توست خودشو غیب کنه. نه اینکه
مثه یه سنگ عادی منتظر رو میز بمونه تا جنا بدزدنش.
-تو که همین حالا گفتی این نظریه تخیلیه!
-فقط دارم همه ی احتمالات رو در نظر می گیرم… اگه این طوری باشه، من
میگم باید روح توی سنگو پیدا کنیم.

-روح توی سنگ نیست. بخشی از روح صاحبشو به خودش جذب کرده.
-حالا هر چی… باید پیداش کنیم.
همون موقع مامان مانی از بالا داد زد:
-بچه ها بیاین صبحونه.
مانی: الان نه مامان. بعدا میایم.
-میای بالا یا خودم بیام ببرمتون؟!
مانی نگاهی به برگه های روی میز انداخت و با هول گفت:
-چشم. چشم. اومدیم.
بعد چند تا از برگه ها سریع چبوند تو نزدیک کمد. با تعجب گفتم:
-مامانت تا حالا اینجا رو ندیده؟
-چرا اما نمی دونه تو کمدا چیه. فک می کنه وسایل من و توئه. در و کمدا هم که همیشه قفله.
-کنجکاوی هم نکرده تو کمدا چه
خبره؟ مانی لبخند دندون نمای بزرگی
زد و گفت:
-میگه از این پایین می ترسه. نزدیک پله های جلوی درم نمیشه.
تو طول صبحونه خوردن، اصلا حواسم از حرفای بقیه نبود. ذهنم درگیر نوشته های
اون برگه و حرفای مانی بود. اگه واقعا اون سنگ بخشی از روح صاحبشو داشت، می
تونستم روح صاحبشو پیدا کنم و راضیش کنم که بیاد طرف ما. اون وقت خیلی راحت
می فهمیدم سنگ کجاست و می تونستم هر چه سریع تر این کابوسو تموم کنم.
بعد از صبحونه سریع برگشتم پایین و دنبال چیزی گشتم که کمکم کنه بفهمم اتفاقی که
برای مانی افتاد چی بوده. یکی از من کمک می خواست و نمی تونستم نادیده
بگیرمش. مستقیم رفتم سمت ولین کمدی که علامت جمجمه داشت. چند تا کمد بعدی
رو هم گشتم که یه تیکه برگه ی زرد پاره پیدا کردم. با خودکار مشکی با دست خط
پدرام، روش نوشته بود:
»غیرفعال کردن خودآگاه به صورت کامل و ناخودآگاه به صورت تقریبی و به دست
گرفتن اعمال بدن. انجام این کار در صورت عدم وجود نیروی کافی، غیرممکن است.

غیرفعال کردن خودآگاه در ذهن، با به خواب مصنوعی فرو بردن هدف انجام پذیر
است. غیرفعال کردن ناخودآگاه، نیازمند ایجاد مرگ موقتی است و انرژی زیادی
مصرف می کند. عدم وجود انرژی کافی در انجام مرحله ی دوم، موجب مرگ هر دو
سمت این عمل می شود .اگر هر دو مرحله به صورت کاملا درست انجام گیرد، کنترل
اعمال فرد هدف را می توان در دست گرفت. این روش از راه نزدیک و دور قابل
انجام است اما انرژی مورد نیاز این عمل از راه دور، در بسیاری موارد باعث مرگ
انجام دهنده شده….«
بقیه ی کاغذ پاره شده بود. یه تیکه ی خیلی کوچیک از جنس همون کاغذ پیدا
کردم که روش نوشته شده بود:
»نتایج بررسی. سیاوش«
منظورشو نفهمیدم اما انگار این متنو پدرام از روی نتیجه ی یه بررسی نوشته بوده.
کاغذو انداختم تو کمد. اگه اون حالتی که برای مانی پیش اومد، همین باشه، پس یکی
خیلی سریع کمک می خواسته که این مدلی باهام حرف زده. فقط یه نفر می تونست
بفهمه اون کیه.
***
سرمو از رو دسته ی مبل برداشتم و به مانی توپیدم:
-حداقل تو یکی باهاش نخون!
دستشو به عالمت برو بابا برام تکون داد و همراه یه دختره ازم دورم شد.کلافه دستی
به پیشونیم کشیدم و سعی کردم وسوسه ی زدن مانی رو خفه کنم. خیلی ضایع بود
وسط اون جمعیت باهاش دست به یقه می شدم. چند تا دکمه ی بالای یقه ام رو باز
کردم. انقدر اطرافم دود بود که اکسیژن بهم نمی رسید و احساس خفگی می کردم. یکم
از محتویات لیوان مانی که رو میز جا گذاشته بود، خوردم که از مزش خوشم نیومد.
نمی دونم مانی اینو چطوری می خوره!
یکم که گذشت، دیدم واقعا نمی تونم اون جو توی ساختمون رو تحمل کنم. خودمم
نمی دونستم چرا اما احساسی که الان تو این مهمونی داشتم، اصلا مثه دفعه ی پیش
نبود. بیشتر دلم می خواست کل خونه رو روی سر این جمعیت خراب کنم. کاپشنمو

از کنارم برداشتم و رفتم تو حیاط. جلوی در زهره و سیاوشو دیدم. سریع رومو
برگردوندم و رامو کج کردم. حس می کردم یکم صورتم قرمز شده! واقعا خنده دار
و مضحک بود!
یکم که جلوتر رفتم، دیدم یه مرد تقریبا بیست و دو ساله، بین دو تا ماشین نشسته و
سرشو انداخته پایین. حالت نشستنش طوری بود که حس کردم خیلی ناراحته و داره
گریه می کنه! لباساش به
بقیه نمی خورد. یه پیرهن سفید و یه شوار جین رنگ و رو رفته تنش بود. رفتم
نزدیکش و آروم گفتم:
-آقا. شما حالتون خوبه؟
یکم تو جاش تکون خورد اما سرشو بالا نیاورد. بیخیالش شدم و رو پاشنه ی پا برگشتم که
برگردم. همون موقع صدای خرخر بلند شد. انگار نمی تونست درست نفس بکشه.
سریع کنارش زانو زدم. دستمو گذاشتم رو چونه اش و سرشو بالا آوردم. سرشو که
بالا اورد، شوکه شدم.
از پشت افتادم و با کمک پاهام از اون مرد فاصله گرفتم. صورتش یه دست کبود
شده بود و چشماش از حدقه بیرون زده بود و دور گردنش خونی بود. دهنش باز و
بسته می شد و سعی داشت چیزی بگه اما فقط صدای خرخر از دهنش بیرون می
اومد. چشمم افتاد به یه سیم نازک که دور گرنش بود و از پشت به دستگیره ی
ماشین وصل بود. همون سیم نگهش داشته بود و نمی ذاشت بیوفته زمین و در عین
حال داشت خفه اش می کرد.
سریع سیمو باز کردم و با ملایمت رو زمین خوابوندمش. یه چیزی رو به سختی
داشت زمزمه می کرد اما نمی فهمیدم داره چی میگه. سرمو نزدیک تر بردم و
گوشمو به دنش چسبوندم. با نفس نفس گفت:
-خلک مرنه… قبرستاندا… تشتی رش له قبرستاندا ده أ…
هنگ کردم. یه کلمه هم از حرفاش حالیم نشد بعد اون بدبخت کلی واسه گفتنشون جون
کند! لبخند زورکی زدم که بهش دلگرمی بدم. با مشت بی جونش یقه ام رو گرفت و
صورتم رو بیشتر به سمت خودش کشید و به زور گفت:

-حاج حیدر مو وره کری أ… حاج حیدر مرنه…
لبخند گیجی زدم و گفتم:
-حاج حیدر چی؟ تو اونو می شناسی؟
چند تا نفس عمیق کشید و بعد دیگه نفساش قطع شد. شل شد و افتاد روی زمین.
ناخودآگاه اشکم در اومد. دستمو جلوی بینیش گرفتم و نبضشم چک کردم. تموم کرده
بود… از جا بلند شدم که یکی رو پیدا کنم بیاد سراغ این مرد. از بین دو تا ماشین
بیرون اومدم و سینه به سینه ی سیا شدم. نگاهش با دیدن من متعجب و نگران شد و
پرسید:
-چی شده؟
صدام در نمی اومد. از دیدن مرگ اون مرد شوکه شده بودم. سر در نمی آوردم چرا
وسط اون مهمونیه و اون طور با سیم خفه اش کردن. حسابی گیج بودم. سیا رفت
کنار اون جنازه و سریع اومد کنارم ایستاد و شونه امو گرفت و گفت:
-قبل از اینکه بمیره، پیشش
بودی؟ سرمو به علامت تایید
تکون دادم.
-چیزی بهت گفت؟
آب دهنمو قورت دادم و آروم با صدای خش داری گفتم:
-می شناسیش؟
-از اهالی همون روستاییه که محله ممنوعه توشه. همسایه ی حاج حیدره.
-یه چیزی در مورد حاج حیدر گفت… دقیق نفهمیدم اما فک کنم گفت حاج حیدر مینه!
سیاوش ماتش برد و ناباور جمله ی منو تصحیح کرد:
-گفت حاج حیدر مرنه؟
-آره. آره… یعنی چی؟
مکث کرد. نگاهی به پشت سرش و جنازه ی اون مرد انداخت و آروم گفت:
-حاج حیدر مرده.

ماتم برد. چند بار از زبون سیا اسم حاج حیدرو شنیده بودم و اونا فک می کردن زیاد
نمی شناسمش. باورم نمی شد حاج حیدر مرده باشه. منتظر بودم هر لحظه ثابت بشه
که حاج حیدر زنده س. بدجور گیج بودم. چرا حاج حیدر مرده؟ اصلا این مرد اینجا
چیکار می کرده؟تا زمانی که سیا زامیاد و چند نفر دیگه رو صدا کنه و بیاد، بالا سر
جنازه ی اون مرد ایستاده بودم و تو سکوت به صورت کبود مرد نگاه می کردم.
چشمای از حدقه در اومده اش بدون هیچ حسی بهم خیره بود. یادم نمی اومد یه بار هم
دیده باشمش اما با دیدن اینکه اونقدر جوون بود و اون مدلی کشته بودنش، دلم براش
می سوخت .
دستی رو شونه ام نشست و علی در گوشم آروم گفت:
-بیا بریم پدرام.
همراه علی و رفتم. سیا بالا سر جنازه موند و با زامیاد مشغول حرف زدن شد.
فریدم پیششون موند و یکم به حرفاشون گوش داد و بعد در حالی که اشکاشو پاک
می کرد، اومد سمت ما .
علی با همدردی بغلش کرد و در گوشش اروم حرف زد. فرید هم هر چند ثانیه یه
بار سرشو به تایید تکون می داد و اشکاشو پاک می کرد. از اغوش علی که بیرون
اومد، رو به من پرسید:
-تو مرتضی رو پیدا کردی؟
چند ثانیه طول کشید تا بفهمم مرتضی احتمالا همون مردیه که جنازه اش اونور
افتاده! سری به نشونه ی تایید تکون دادم. فرید با بغض گفت:
-سیا می گفت یه چیزی بهت گفته. می تونی بهم بگی دقیقا
چی گفت؟ یکم فک کردم و با شک گفتم:
-نمی دونم درست میگم یا نه اما فک کنم اول گفت خولک مرنه. اممم… تشت رش
له قبرستون ده ا… دیگه… آها گفتش حاج حیدر مو وره کردی ا… تهشم گفت حاج
حیدر مرنه…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان بید بی مجنون به صورت pdf کامل از الناز بوذرجمهری

    خلاصه رمان: سید آرمین راد بازیگر و مدل معروف فرانسوی بعد از دوسال دوری به همراه دوست عکاسش بیخبر از خانواده وارد ایران میشه و وارد جمع خانواده‌‌ش میشه که برای تحویل سال نو دور هم جمع شدن ….خانواده ای که خیلی‌هاشون امیدی با آینده روشن آرمین نداشتن و …آرمین برگشته تا زندگی و آینده شو اینجا بسازه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان گلپر به صورت pdf کامل از نوشین سلما نوندی

    خلاصه رمان:   داستان از جایی شروع میشه که گلبرگ قصه آرزویی در سر داره. دختر قصه آرزوی  عطر ساز شدن داره … .. پدرش نجار و مادرش خانه دار. در محله ی ساده ای از فیروزکوه زندگی می‌کنند اما با اومدن زال دستغیب تاجر شهردار شهر فیروزکوه زندگی گلبرگ دستخوش تغییر میشه یک ازدواج ناخواسته و یک

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بی دفاع pdf از هاله بخت یار

  خلاصه رمان :       بهراد پارسا، مردی مقتدر اما زخم خورده که خودش و خانواده‌ش قربانی یه ازمایش غیر قانونی (تغییر ژنتیکی) توسط یه باند خارجی شدن… مردی که زندگیش در خطره و برای اینکه بتونه خودش و افراد مثل خودش رو نجات بده، جانان داوری، نخبه‌ی ژنتیک دانشگاه تهران رو می‌دزده تا مشکلش رو حل کنه…

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شهر بی یار pdf از سحر مرادی

  خلاصه رمان :     مدیرعامل بزرگترین مجموعه‌ی هتل‌‌های بین‌الملی پریسان پسری عبوس و مرموز که فقط صدای چکمه‌های سیاهش رعب به دلِ همه میندازه یک شب فیلم رابطه‌ی ممنوعه‌اش با مهمون ویژه‌ی اتاقِ vip هتلش به دست دخترتخس و شیطون خدمتکار هتلش میفته و…؟   «برای خوندن این رمان به کانال رمان من بپیوندید» به این رمان امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مرد قد بلند pdf از دریا دلنواز

  خلاصه رمان:         این داستان درباره ی زندگی دو تا خواهر دو قلوئه که به دلایلی جدا از پدر و مادرشون زندگی میکنند… یکیشون ارشد میخونه (رها) و اون یکی که ما باهاش کار داریم (آوا) لیسانسشو گرفته و دیگه درس نمیخونه و کار میکنه … آوا کار میکنه و با درآمد کمی که داره خرج

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان لهیب از سحر ورزمن

    خلاصه رمان :     آیکان ، بیزینس من موفق و معروفی که برای پیدا کردن قاتل پدرش ، بعد از ۱۸ سال به ایران باز می گردد.در این راه رازهایی بر ملا میشود و در آتش انتقام آیکان ، فرین ، دختر حاج حافظ بزرگمهر مظلومانه قربانی میشود . رمان لهیب انتقام ، عشق و نفرت را

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Donya
Donya
2 سال قبل

خیلی رمان خوبیه💕🥰😍

آرمی:)
2 سال قبل

وایییییییی،،،،، میگم بعد از این بازم داستان ترسناک میزاری؟

دسته‌ها
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x