رمان محله ممنوعه جلد دوم پارت 8 - رمان دونی

 
-کیا؟
دماغشو چین داد و یه نگاه خنثی بهم انداخت:
-نمی دونم. هیچ کس تواناییاشو همین طوری جار نمیزنه.
این حرفش خیلی بی معنی و چرت بود.
-پس تو چطوری می دونی سپهر و ساتیار و بقیه چیکار می تونن بکنن؟
-توانایی اصلی هر فرد، برای همه مشخصه. اما مثلا خود تو؛ با قدرتت فقط “یه”
کار خاص می تونی انجام بدی؟
-خب نه. چند تا چیز مختلفه.
ابروهاشو بالا انداخت چیزی نگفت. یکم سکوت کردیم. نگاهی به صورت
زخمیش انداختم و گفتم:
-میگم… تو چرا این شکلی شدی؟
نگاهشو از اطراف گرفت و بی ربط
گفت:
-می دونی چند وقته غیبت زده؟
-نمی دونم… شاید یه روز…
-دو هفته.
بهت زده برگشتم سمتش و با صدای بلند گفتم:
-بله؟!
یه نگاه بی تفاوت بهم انداخت و دوباره مشغول بررسی اطراف شد. در همون حال گفت:
-هیچ کس هنوز نفهمیده تو کجایی. من با کمک پدرت دنبال روحت گشتم. پدرت حدس
می زد که بیهوش باشی و واسه خود ول بگردی و گیج بزنی. چیزی که اصلا فکرشو
نمی کردیم، این بود که ارتباط باهات انقدر سخت باشه.
-واسه اینکه منو ببینی، این بلا سرت اومده؟
-بیشتر می خواستم برت گردونم به جسمت اما یه نفر از من دورت کرد. حالا هم که اینجایی .
یکی نمی خواد تو به جسمت برگردی. این طوری هم که معلومه، اگه برنگردی، می میری.
-بابام نمی تونه کمک کنه؟

-نه. توانایی دورگه ها اینجا کار نمی کنه.
-پس یه کاره بگو فاتحه خودمو بخونم دیگه.
ناخواسته صدام بالا رفته بود. واقعا عصبانی بودم. من داشتم می مردم و اون وقت آرشیدا
خونسرد جلو من نشسته بود. دهنمو باز کردم که یه چیز دیگه بگم که پرید سمتم
و با دست ، دهنمو گرفت.
یهویی پریده بود سمتم و تعادلمو از دست دادم و افتادم زمین. با چشمای گرد شده
داشتم نگاهش می کردم. نگاهش سریع اطراف می چرخید. با اون علفای دورمون
شک داشتم چیزی ببینه اما طوری رفتار می کرد انگار می تونه پشت اون علفا رو
هم ببینه.
دستشو گرفتم و سعی کردم از جلوی دهنم دورش کنم که محکم تر دستشو نگه
داشت و با خشونت در گوشم غرید:
-یه دقیقه وایستا دیگه. صدات در نیاد. گوش کن.
آروم گرفتم و سعی کردم هیچ صدایی از خودم در نیارم. گوشامو تیز کردم و تازه
تونستم صدای خش خش ضعیفی رو بشنوم. صدا هر لحظه از یه سمت می اومد. سر
آرشیدا هم با صدا این ور و اونور می شد. هر بار که سرشو تکون می داد، موهاش
می ریخت تو صورت من و می رفت تو چش و چالم. اعصبمو حسابی خرد کرده بود.
قیچی دم دستم بود، همه رو از ته می زدم.
نگاه ارشیدا به پشت سرم خیره موند و با وحشت گفت:
-پدرامه.
به خاطر اون کتکایی که تو کلبه از پدرام خورده بود، دلم نمی خواست باهاش رو به رو بشم
.
خیلی حرفه ای می زد. با اون حالتی هم که ارشیدا گفت “پدرامه” دیگه قالب تهی
کردم. نمی دونستم چرا اما ظاهرا پدرام حسابی ازم عصبانی بود و کتک زدن من
بهش مزه می داد. ارشیدا از روم بلند شد و دستمو گرفت و کشید و گفت:
-پاشو تا نرسیده.

با کمکش بلند شدم و جفتمون شروع کردیم به دویدن. اون صدای خش خش بلندتر شده
بود. انگار پدرام هم داشت پشت سرمون می دوید.
همون طور که می دویدم، پشت سرمو نگاه کردم. پدرام با یه چهره ی عصبانی و
سرخ دنبالم می دوید. چاقوی من تو دستش بود و اونو داشت رو هوا تاب می داد.
سرعت قدم هامو بیشتر کردم. یهو متوجه شدم که دیگه تو اون دشت نیستیم و
زمین زیر پام ، سنگیه. وارد یه منطقه ی صخره ای شده بودیم. امیدوار بودم اینجا
بتونیم پدرامو گم کنیم.
ارشیدا دستمو گرفت و کشید پشت یه صخره ی بزرگ. نفس نفس زنان اونجا
ایستادیم. آرشیدا پشت صخره رو چک کرد و اروم گفت:
-نیست.
-شماها همیشه این طوری می افتین به جون بقیه؟
-از وقتی رفتی اوضاع بهم ریخته. ارواح دو گروه شدن. دارن به اجنه تو ترمیم
گذرگاه کمک می کنن. تعداد ما در برابر اونا خیلی کمتره.
-یه روح چطور می تونه بهشون کمک کنه؟ مگه دست به هرچی بزنین، ازش رد
نمیشین؟چشم غره ای بهم رفت. حس کردم از حرفم دلخور شده. یادم نبود ارواح تو
دنیای خودشون خیلی کارا می تونن بکن. سریع گفتم:
-ببخشید… همین طوری یه چیزی گفتم.
یهو پدرام پشت سرش سبز شد و با بی رحمی تمام چاقو رو کرد تو پای آرشیدا.
آرشیدا چشماش گشاد شد و بی حرکت افتاد زمین. وحشت کردم اما بعد با یاداوری
حرفای ارشیدا و اینکه اونا نمی تونن بمیرن، خیالم راحت شد.
پدرام از کنار ارشیدا که با شکم افتاده بود رو زمین، رد شد و با نفرت بهش نگاه کرد
و زیر لب چیزی گفت.
سرشو بالا گرفت و طوری بهم نگاه کرد که واقعا ترسیدم. تو چشماش فقط خشم و
نفرت می دیدم. آروم یه قدم رفتم عقب که خوردم به صخره. نگاهی به کنارم انداختم
و وقتی دیدم صخره ای کنارم نیست، لبخند عصبی تحویل پدرام دادم و دویدم.

صدای قدمای پدرامو هم پشت سرم می شنیدم اما زیاد طول نکشید که گمم کرد. کنار
یه صخره ایستادم تا نفس تازه کنم. انقدر دویده بودم که حالت تهوع داشتم. نفسم بالا
نمی اومد و گلومم خشک شده بود.
خیلی یه دفعه ای باد شدیدی اومد و بارون گرفت. ظاهرا همه چیز تو این دنیا
یهویی تغییر می کرد.
به صدم ثانیه لباسام چسبید به بدنم. موهای خیسمو دادم بالا با دست از چشمام محافظت کردم .
شدت بارون انقدر شدید بود که خیلی سخت می تونستم چشمامو باز نگه دارم. اگه
نگران پدرام نبودم، یه جا می نشستم و منتظر می شدم بارون تموم شه.
صدای بلند رعد و برق از جا پروندم .
دست ازادمو گذاشتم رو قلبم که تند می تپید. حس می کردم تمام تنم داره نبض می
زنه. متوجه لکه ی سیاهی روی دستم شدم. دستمو جلوی چشمم گرفتم. یه لکه ی سیاه
بزرگ دایره ای شکل روی دستم بود. هر چی سعی کردم پاکش کنم، موفق نشدم؛
انگار جزئی از پوستم بود. تا جایی که می دونستم تا چند دقیقه ی پیش خبری از این
لکه روی دستم نبود.
صدای پایی، منو از فکر به اون لکه بیرون اورد. به وضوع صدای قدم های
شخصی رو که از چاله های آب رد می شد، می شنیدم. اون شخص فقط یه نفر می
تونست باشه؛ پدرام…
چسبیدم به صخره ی کنارم و سعی کردم دقیق اطرافمو نگاه کنم. صدای شلپ شلپ
ها قطع شد .
تنها صدایی که شنیده می شد، صدای باد بود که بین صخره ها می پیچید و در
کنارش صدای بارون.
دستی نشست روی شونه ام. از ترس فریاد کوتاهی کشیدم و سریع با یه مشت گره
شده برگشتم .
آرشیدا مشتمو تو دستش گرفت و با صدای درهم گفت:
-در همین حد بلدی مبارزه کنی؟ تعجبی نداره که از پدرام کتک خوردی!
با دیدنش تا حدودی خیالم راحت شد. لبخندی زدم و گفتم:

-خدا رو شکر. یه لحظه دیدم پدرام با چاقو زدتت…
خیلی ناگهانی منو کنار زد و هجوم برد به پشت سرم. با سر خوردم به صخره اما
زود سر پا شدم. برگشتم سمت جایی که آرشیدا حمله کرده بود. با دیدن صحنه ی رو
به روم، لبخند عمیقی زدم. آرشیدا بالا سر پدرام بیهوش ایستاده بود و نفس نفس می
زد. چاقو تو دست آرشیدا بود و پهلوی پدرام خونی…
****
آرشیدا جلو جلو راه می رفت با چراغ قوه ی توی دستش راه رو روشن می کرد.
وقتی ازش در مورد چراغ قوه پرسیدم، یه سری چرت و پرت در مورد اجسام و
حالات مختلفش بهم بافت که هیچی ازش نفهمیدم. تنها نتیجه ای که از حرفاش گرفته
بودم، این بود که این چراغ قوه و چاقوی من الان تو حالت تاکیونی خودشون هستن و
به خاطر همینه که می تونن تو دنیای اونا وجود داشته باشن. گرچه اصلا منظورشو از
این حرف نفهمیده بودم. (تو تئوری جهان های موازی ،اشاره شده که دو جهان وجود
دارن. جهان تاردیونی و جهان تاکیونی. جهان تاردیونی همون دنیای ماست که همه
چیز بر پایه ی قوانین فیزیک پیش میره. جهان تاکیونی یا همون جهان ذرات موهم،
برعکسه و در اونجا سرعت نور، همون حالت سکون در نظر گرفته میشه و افزایش
انرژی سبب کاهش سرعت میشه).
بارون بند اومده بود اما هنوز آسمون پر از ابرای سیاه بود. هوا هم کم کم داشت
تاریک می شد .
واقعا از این بابت خوشحال بودم که هوا یهویی تاریک نمی شد. اون موقع می شد مثه
وقتی که یهویی یه نفر چراغ اتاقتو خاموش کنه. خیلی حس مزخرفی تو اون لحظه به
آدم دست می ده.آرشیدا پدرامو انداخته بود رو کولش و جلوتر می رفت. منم مثه یه
نره خر دنبالش بودم. تو همون فاصله ای که از صخره ها تا این جنگل اومده بودیم،
پاچه شلوارم ِگلی شده بود. می چسبید به پوستم و یه حالت چندش بهم دست می داد.
تصمیم داشتم وقتی رسیدیم به جایی که داریم میریم ،یه چیزی برای تمیز کردم
شلوارم پیدا کنم. اون ِگل، راه رفتنم برام سخت کرده بود. یه حس بد و دلشوره ی بی
دلیل داشتم که هر چقدر جلوتر می رفتیم، بیشتر می شد.

یکم که پیش رفتیم، آرشیدا کنار چند تا درخت ایستاد و نور چراغ قوه رو انداخت به
محوطه ی دایره ای بدون درخت رو به رومون و گفت:
-همین جاست. فقط مواظب پشت سرت باش.
با همون یه جمله اش، ترسم بیشتر شد. وسط محوطه، یه کلبه ی چوبی و قدیمی قرار داشت .
شکلش درست مثه کلبه هایی بود که بچه ها تو نقاشی هاشون می کشن اما یه حالت
خوفناک داشت. جلوی در سه تا پله ی چوبی و پوسیده قرار داشت که به بالکن سر تا
سری می رسید. دو تا ستون جلوی در بود که رنگشون با رنگ کل خونه فرق می
کرد. یه سری علامت هم روش بود که دقیق نمی شد تو اون تاریکی تشخیصش داد.
آرشیدا نور چراغ قوه رو انداخته بود تو مسیری که به سمت خونه می رفتیم و فقط
همون مسیر رو می تونستم ببینم. اطرافم اونقدر تاریک شده بود که حس می کردم
پرت شدم وسط یه بشکه قیر!
هیچ صدایی جز صدای قدم های خودم و آرشیدا رو نمی شنیدم. اما حس می کردم
یکی داره بهم نگاه می کنه. سنگینی نگاهشو به وضوح حس می کردم. جرئت نمی
کردم پشت سرمو نگاه کنم .
گرچه اگه نگاه هم می کردم، به خاطر تاریکی اطرافم، چیزی نمی تونستم ببینم.
پشت سر آرشیدا از پله ها بالا رفتم. هر لحظه استرس اینو داشتم که چوب فرسوده ی پله ها
بشکنه و پام توش گیر کنه. فکر احمقانه ای بود اما برای اینکه به ترسم اجازه ی
خودنمایی ندم ، با کمال میل به هر چیز چرتی فکر می کردم.
آرشیدا در کلبه رو آروم باز کرد که صدای جیر جیرش بلند شد. با باز شدن در، بوی
بدی به سمتم هجوم آورد. مثه این می موند که یه جنازه رو برای مدت طولانی توی
اون کلبه نگه داشته باشن. استرس و حس بدم بیشتر شد. یه چیزی تو وجودم بهم
هشدار می داد نرم تو کلبه اما اونقدر قوی و پررنگ نبود که بخوام بهش عمل کنم.
داخل کلبه تقریبا خالی بود. یه میز و صندلی چوبی و پوسیده توش بود که در برابر
فضای تقریبا بزرگ کلبه، به چشم نمی اومد. آرشیدا نور چراغ رو انداخت گوشه ی
کلبه و چشمم افتاد به شیشه های شکسته ای که اونجا ریخته شده بود. بالای اون شیشه
خرده ها، یه پنجره بود که درش نیمه باز بود و با وزش باد تکون می خورد.

چند قدم جلوتر رفتم که علاوه بر اون بوی تعفن، یه بوی مزخرف نا و کهنگی هم
پیچید تو بینیم .
با دست جلوی بینیمو گرفتم و به آرشیدا گفتم:
-جا بهتر از این نبود ما رو بیاری؟
شونه بالا انداخت و رفت سمت اون صندلی. تازه متوجه طنابی شدم که زیر صندلی افتاده بود
.
آرشیدا، پدرامو با اون طناب بست به صندلی و گفت:
-فعلا خطری نداره.
در ورودی پشت سرمون محکم خورد به چهارچوب و دوباره باز شد. از صداش هم
من از جا پریدم هم آرشیدا. نور چراغ قوه رو از روی در برداشت و گفت:
-باد بود.
نورو که انداخت روی پدرام، صورتشو دیدم که بالا گرفته بود و چشماش با
هشیاری بهمون خیره بود. یه پوزخند موزیانه هم رو لباش بود. توی راه آرشیدا
هر چند دقیقه یه بار، با چاقو
بهش می زد تا بهوش نیاد. اما نزدیکای کلبه دیگه ولش کرده بود که کم کم بهوش
بیاد. نگاهش که به من افتاد، با نفرت غرید:
-حق من نبود اینجا باشم. تو رو هم میارم پیش خودم.
آرشیدا بهش توپید:
-ما در این مورد بحث کرده بودیم پدرام. توام قانع شده بودی.
-من فقط منتظر یه فرصت بودم تا با این خان داداشم رو به رو شم.
آرشیدا جلوتر رفت و خم شد تو صورتش و گفت:
-چطور فهمیدی حسام اینجاست؟
-فهمیدنش سخت نیست. به نظرت کی آوردتش اینجا؟
من که تا اون لحظه به در و دیوار کلبه که تو نور چراغ قوه خیلی مبهم دیده می
شدن، خیره بودم؛ برگشتم سمت پدرام و با بهت گفتم:
-تو منو آوردی اینجا؟ چرا؟

یه پوزخند پر از تنفر تحویلم داد و گفت:
-برای اینکه تو رو به جایی که حقته برسونم. بارمان می تونست منو نجات بده اما منو
ول کرد و اومد سراغ تو. کلی قانون زیر پا گذاشت تا پسر عزیزشو نجات بده در حالی
که می تونست خیلی راحت منو به زندگی که حقم بود برگردونه. تو باید می مردی نه
من.
همون طور بهت زده خیره شده بودم تو صورت پدرام. یه جورایی حق داشت به این
دلیل ازم عصبانی باشه. آرشیدا خیلی راحت می تونست مثه همون دفعه ای که منو از
مرگ نجات داده بود، پدرامو به جسمش برگردونه. رومو کردم سمت آرشیدا تا دلیل
این کارشو بپرسم که صدای تقی، باعث شد دهنمو ببندم. صدا مثه این می موند که
یکی یه جسم سنگینی رو کوبیده باشه به
دیوار کلبه. سر هر سه نفرمون برگشتیم سمت دیواری که صدا رو از شنیده بودیم.
همون لحظه ، یه صدای مشابه دیگه از دیوار پشت من بلند شد.
آروم رفتم کنار آرشیدا ایستادم. آب دهنمو قورت دادم و پچ پچ وار پرسیدم:
-مگه اینجا هم جن داره؟
-نه اما ارواح خشمگین زیاد داره. دست کمی از جنایی که می شناسی ندارن.
در ورودی محکم کوبیده شد به چهارچوب اما این بار دوباره باز نشد و بسته موند.
نگاهم به در بسته بود که آروم آروم باز شد. انگار کسی خیلی آروم داشت درو باز می
کرد. صدای جیر جیر در، تنها صدایی بود که سکوت رو می شکست که اونم با باز
شدن کامل در، قطع شد.
یه سایه از جلوی در عبور کرد. به سختی جلوی خودمو گرفتم که جلوی آرشیدا و
پدرام داد و فریاد راه نندازم. قلبم اونقدر تند می زد که صداهای اطرافمو خیلی محو
می شنیدم. پیشونی و شقیقه ام نبض می زد. توجه ام به تقالهای پدرام جلب شد. با
صدای آروم و تقریبا ترسیده گفت:
-اینا رو وا کن. بذار تا وقت هست از اینجا بریم.

آرشیدا مصمم سرشو به نشونه ی نه تکون داد. تو چهره ی خودشم ته مایه های
ترس دیده می شد. تا اون لحظه فک می کردم فقط منم که انقدر از فضای اون کلبه
ترسیدم.
-تا وقتی به حسام اجازه ندی به جسمش برگرده، از اینجا نمیریم.
-اون جسم منه نه اون.
فریادش اون قدر بلند بود که پرده ی گوشم لرزید. آرشیدا در جوابش چیزی نگفت.
صدای فریاد پدرام که خاموش شد، صدای داد بلند یه مرد از بیرون از کلبه اومد.
پشت بندش صدای جیغ یه زن هم بلند شد. صداها که قطع شدن، شیشه ی پنجره ی
کنار در شکست. خرده شیشه هاش با شتاب پرت شدن سمتمون. قبل از اینکه فرصت
کنم صورتمو بپوشونم، خرده شیشه ی تقریبا
بزرگی پرید رو گونه ام و نصف صورتمو خراش داد. بی توجه به درد و خونریزی
زخم گونه ام، با چشمای گشاد شده از ترس خیره شدم به پنجره.
صدای ترسیده و آروم پدرام بلند شد:
-باشه… باشه… قبوله. فقط بذار برم.
آرشیدا نگاهی به پدرام انداخت و با یه مکث به من خیره شد. وقتی دید من همون
طور بر و بر دارم نگاهش می کنم، توپید:
-ِد بخواب دیگه. برو به جسمت تا کار از کار نگذشته.
مطیع چشمامو بستم و این بار خیلی زود سیاهی دورمو گرفت. از اون جهنم دره دور
شدم و دیگه نفهمیدم چی شد.
***
حس می کردم از دو طرف بدنم دارن می کشنم. درد تنها چیزی بود که تو اون لحظه
می شناختم .
سرم اونقدر سنگین بود و درد می کرد که اگه می شد، از تنم جداش می کردم.
بدترین حسی که اون لحظه داشتم این بود که نمی تونستم تکون بخورم. انگار
مغزم فرمان نمی داد. هر چی

زور می زدم، حتی پلکمو نمی تونستم تکون بدم. یه جور فلجی بود که اون لحظه به
جونم افتاده بود. کل وجودم فلج شده بود.
صدای پچ پچ وار دو نفر رو می شنیدم که با هم بحث می کردن اما نمی تونستم رو
معنی واژه ها تمرکز کنم. حس کسی رو داشتم که تازه به دنیا اومده و همه ازش
انتظار دارن خیلی خوب محیط اطرافشو درک کنه!
صداها که نزدیک تر شد، یکم هوش و حواسم اومد سرجاش و تو همون حالت
سکون، به حرف زدن اون دو تا گوش دادم. صدای یه مرد جوون بلند شد. آهنگ
صداش خیلی گرم و رسا بود اما لحجه ی مزخرفی که داشت، باعث می شد صداش
بامزه به نظر بیاد:
-تبش قطع شده .
صدای مرد آشنایی در جوابش گفت:
-به نظر من وضعیتش ثابت شده. سینا می تونه نظر قطعی بده.
جفتشون ساکت شدن. بعد از چند ثانیه صدای خوش و بش کردنشون بلند شد و فهمیدم
یه نفر دیگه به جمعشون اضافه شده. حدس می زدم سینا باشه که با بلند شدن صداش،
مطمئن شدم:
-ای جونم این هنوز زنده س؟ مثه داداشش سرسخته.
صدای نفر دوم اصلاح کرد:
-مثه داداشش سگ جونه.
صدای خنده ی سینا بلند شد و دستش نشست رو پیشونیم. حس می کردم داره چشمامو
معاینه می کنه اما جالب بود که چیزی نمی دیدم! فقط می دونستم که اون لحظه سینا
مشغول معاینه ی چشمامه.
-حالش زیاد خوب نیست. زخم سطحی نداره و بیشتر مربوط میشه به داخل بدنش.
فک می کنم نیروش از کنترلش خارج شده و به خودش صدمه زده .
صدای سینا کم کم داشت محو می شد. مثه این می موند که سینا خیلی سریع داشت ازم
دور می شد. سعی کردم تمرکزمو از دست ندم و ببینم در مورد وضعیتم چی میگه.

شاید می تونستم از بین حرفاش راه نجاتی از این وضعیت پیدا کنم. اما هشیاریمو از
دست دادم و به عقب پرت شدم.
***
چند بار آروم پلک زدم. خبری از درد نبود. یه آرامش عجیبی کل وجودمو گرفته بود. اولین
چیزی که دیدم، سفیدی مطلق بود. چند بار دیگه پلک زدم و نگاهمو از سقف سفید
اتاقی که توش بودم گرفتم و به اطراف دوختم .
شوکه از جا پریدم. سرمو به شدت تکون دادم تا اگه توهم زدم، اون تصویر از بین
بره اما انگار واقعا اونجا بودم؛ تو اتاق خودم… همون اتاقی که از بچگی توش بزرگ
شدم… از روی تخت پایین اومدم و در اتاقو باز کردم. همه جا ساکت و تاریک بود.
چند تا دیوار کوبی که تو سالن بود، تنها روشنایی اون قسمت بود. از پله ها که پایین
رفتم، متوجه شخصی شدم که روی مبل تک نفره ی سالن نشسته و خیره ی رو به
روشه. پشتش به پله ها بود و نفهمیده بود من وارد سالن شدم .
نگاهمو از روی اون فرد کندم و گلددون عتیقیه ای که کنار دستم بود رو برداشتم. تا
جایی که یادم می اومد، مهراد این گلدونو خرد و خاکشیر کرده بود اما الان سالم جلو
روم بود. این افکارو از سرم بیرون کردم و آروم رفتم سمت اون زن. صدای پام تو
سکوت سالن خیلی راحت شنیده می شد اما زن هیچ واکنشی نشون نمی داد. به چند
متریش که رسیدم، صداش بلند شد:
-خوشحال میشم اون گلدونو بذاری کنار و با آرامش با هم صحبت کنیم.
شوکه شدم. همون طور گلدون به دست سر جام خشک شدم که از جا بلند شد و برگشت سمتم
.
لبخندی زد و گفت:
-چرا نمیشینی؟
دیگه بیشتر از اون نمی توستم شوکه بشم. از صداش حس کردم آشناس اما اصلا
فک نمی کردم اونی که جلوم ایستاده، همون نسیم باشه. لبخندش از دیدن قیافه ام
عمق گرفت و با آرامش گفت:
-بشین.

رو مبل کناریش نشستم و پرسیدم:
-من چطور اومدم اینجا؟
با همون لبخندش نگاهی به اطراف انداخت و گفت:
-من آوردمت. کار من کشیدن افراد تو یه خلسه س. ذهن فرد بقیه چیزا رو می
سازه. فک کنم این خونه خیلی برات عزیزه. نه؟
-اینجا تنها جاییه که تو کل زندگیم به عنوان خونه ی خودم شناختم… چرا من اینجام؟
-باید حرف می زدیم. می دونی تو چه وضعیت خطرناکی
قرار داری؟ سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم و اون گفت:
-پدرت منو فرستاد که بهت کمک کنم. آرشیدا با ردیابی مسیری که روحت طی کرد،
کمک کرد جاتو پیدا کنیم. از نظر جسمی مشکلی نداری اما چیزی از درون داره
نابودت می کنه. من می تونم بهت کمک کنم تا نابودش کنی.
نسیم کنارم نشست و دستمو گرفت. معذب از موقعیتی که توش بودم، گفتم:
-من کاری نمی خواد بکنم؟
-فقط چشماتو ببند. از اینجا میری. خودت باید قدرتتو پس بگیری. من فقط می
تونم اونو از وجودت بیرون کنم.
با اینکه دقیق نفهمیدم چی میگه اما لبخندی زدم و سرمو به معنی باشه تکون دادم.
نمی دونستم داره چیکار می کنه. یکم که گذشت، دمای سالن یهویی افت کرد. تو
خودم جمع شدم که گرم شم
و چشمامو باز کردم. حضور نسیمو کنارم حس می کردم اما تمام تنم چشم شده بود و
اطرافو نگاه می کردم تا دلیل این افت دما رو پیدا کنم .
جالب این بود که نمی ترسیدم. بیشتر احساس عصبانیت می کردم. این فرد که تو
وجود من جا خوش کرده بود، اونقدر منو بی عرضه می دونسته که اومده و قدرتامو
محدود کرده. باید ثابت می کردم که می تونم به وقتش از خودم دفاع کنم. با تذکر
نسیم، چشمامو بستم و خیلی زود سیاهی دورمو گرفت.
****
یه صدای تق تق ضعیفی می شنیدم. دو تا ضربه پشت سرهم و یه ضربه ی دیگه با فاصله ی

چند ثانیه… بدنم سست بود. انگار چند ماهی رو ثابت یه جا نشسته بودم. به زور
سرجام نشستم و چشمامو باز کردم.
شدیدا احساس ضعف می کرد و مرتب پلکام رو هم می افتاد. اتاقی که توش بودم، برام
آشنا نبود .
فضای تاریک اتاق با نوری که از لای در سرک می کشید، تا حدودی روشن شده بود
اما بازم کافی نبود. دستمو به لبه ی تخت گرفتم و خواستم از جام بلند شم که پام گیر
کرد به لبه ی تخت و داشتم با صورت می افتادم زمین. اونقدر سریع این اتفاق افتاده
بود که فرصت نکردم دستمو
جایی بند کنم. خیره شدم به تصویر درهم و برهم فرش که هر لحظه بهم نزدیک تر
می شد که دستی دور بازوم حلقه شد و نگه ام داشت.
چند ثانیه بی حرکت هنوز به فرش خیره بود که تازه از هنگی در اومدم و سرمو بالا گرفتم .
جلوی نور ایستاده بودم و صورت کسی که نگه ام داشته بود رو نمی دیدم.
رو پاهام ایستادم و زیر لبی تشکر کردم. دستمو کشیدم که ولش کنه اما بدتر محکم تر
چسبیدش .
یه بار دیگه دستمو کشیدم و گفتم:
-میشه ول کنی؟
واکنشی نشون نداد. نه حرفی زد و نه دستشو از رو بازوم جدا کرد. یکم تقلا
کردم اما زورم بهش نرسید. به خاطر حرکتم، از جلوی نور کنار رفته بودم و
حالا می شد صورتشو دید.
انگار با دیدنش بهم برق وصل کردن که اون طور خشکم زد. هر فکری که قبل از
این در مورد دفاع و گرفتن حق خودم تو سرم بود، بخار شد و رفت تو هوا.
اون مرد قد بلندی داشت. دوتای منو می ذاشتی رو هم شاید هم قدش در می اومد!
هیکلشم درشت بود. اون اول که منو گرفت، یه لحظه ذهنم رفت سمت اینکه شاید
پرشانه اما این مرد صد برابر پرشان بود. موهاش مشکی و بلندیش تا روی شونه هاش
بود که قسمتی ازش تو صورتش ریخته بود. چشماش یه دست سیاه و پوستش برخلاف
جن هایی که قبال دیده بودم، تیره بود.

هنوز با همون حالت بازوی منو گرفته بود و زل زل بهم نگاه می کرد. فشارش که
روی بازوم بیشتر شد، به خودم اومدم و سعی کردم خودمو ازش دور کنم.
دست خالی هیچ کاری از دستم برنمی اومد. چاقوم همراهم نبود و با اون مزخرفاتی که
ارشیدا
در مورد حالت ذرات تحویلم داده بود، نمی دونستم چاقوم دوباره برمی گرده پیشم یا تا
اخر همون جا می مونه.
خیلی ناگهانی، بازومو کشید سمت خودش که باعث شد پرت شم و محکم بخورم
بهش. بعد با شتاب منو پرت کرد عقب. خوردم به در و شتاب برخوردم باعث شد
در با صدای بلندی بسته بشه. امیدوار بودم حداقل یکی تو اون خونه باشه و با
شنیدن این صدا بیاد کمکم.
پاهام چند سانتی از زمین فاصله داشت و تقریبا تو هوا معلق بودم فقط از پشت چسبیده
بودم به در و نمی تونستم ازش جدا شم. اون لحظه تو اوج درموندگی بودم. مرده خیلی
آروم داشت سمتم می اومد. با بسته شدن در، اتاق تاریک تر از قبل شده بود اما هنوز
یه روزنه ی کوچیک نور از زیر در، کمکم می کرد حرکت پاهاشو تو اون تاریکی
تشخیص بدم.
مثه اتفاقی که تو خونه ی نیما افتاده بود، یه صدا توی سرم پیچید. یه صدای اشنا
که به زبون عربی چیزی رو زمزمه می کرد. هر چقدر تمرکز می کردم، نمی
تونستم معنای واژه ها رو
درک کنم. اما ناخوداگاه هر چی که می شنیدم رو به زبون اوردم. دعای تقریبا
کوتاهی بود و با تموم شدنش، از دیوار کنده شدم و افتادم زمین.
به محض اینکه سرپا شدم، اون مرد هجوم اورد سمتم. به نزدیکیم که رسید، دستامو
بالا اورد و با ضربه ای که از من بعید بود، کوبیدم به شکمش. فریاد بلندی کشید و تو
دود سیاه غلیظی محو شد.
همه چیز اونقدر سریع اتفاق افتاده بود که من مات مونده بودم. مغزم هنگ کرده بود.
اون ضربه کاملا غیر ارادی بود اما نمی دونستم عاملش فقط ترسم بوده که باعث شده
همچین حرکتی ازم سر بزنه یا چیز دیگه ای بوده.

همون لحظه غرش ارامش بخشی رو درونم حس کردم. نیرویی که از شکمم منشا می
گرفت و به کل وجودم می رفت. به سمت سرم رسید و یکم وسط پیشونیم چرخید و بعد
محو شد. هنوز
حضورشو درونم حس می کردم. می غرید و تکون می خورد. انگار اونم خوشحال
بود که بعد از این همه مدت دوباره می تونه تو بدنم آزادانه حرکت کنه. با خیال
راحت یه لبخند زدم که با کوبیده شدن در به پس کله ام، رو لبم ماسید.
با دست سرمو چسبیدم و با اخم برگشتم سمت اونی که درو باز کرده بود. سینا با
چشم کل اتاقو چک کرد و بعد نگاهشو به من دوخت. حالت منو که دید، خندید و
گفت:
-تو پشت در بودی؟ شرمنده ندیدمت.
زیر لب غریدم:
-زهرمار.
فک کنم شنید اما به روش نیاورد.
فقط صدای خنده اش بلندتر شد. یه نفر از تو هال داد زد:
-سینا چی شده؟
سینا یکم خنده اشو جمع کرد و بلند گفت:
-هیچی. بهوش اومده.
با طعنه گفتم:
-یکم زود اومدی.
بازم فقط خندید و چیزی نگفت. با سینا رفتم تو هال. ساتیار و سوین و یه پسر
دیگه تو هال نشسته بودن. کلی خدا رو شکر کردم که سپهر نیست. حالا که قدرت
من برگشته بود، خیلی راحت می تونست بفهمه من حسامم.
به قول پدرام بابا برای برگردوندن من کلی قانون رو زیر پا گذاشته بود. اگه کسی
می فهمید که من زنده ام و دلیل این زنده بودنمم باباست؛ برای بابا خیلی بد می شد.
رو یه مبل تکی رو به روی چهار نفر دیگه نشسته بودم. دقیقا حس می کردم تو اتاق
بازجویی نشسته ام و ناچارم با جزئیات همه چیزو تعریف کنم. ساتیار یکم در مورد

نیما پرسید که خیلی سربسته براش تعریف کردم. همینم مونده بود بهشون بگم منو
برای چی گرفته بودن. در مورد زمان بیهوشیمم خیلی کلی گفتم چیزی یادم نمیاد و
خودمو خلاص کردم اما اتفاقای توی اتاقو کامل تعریف کردم. فقط از برگشتن
دوباره ی قدرتم چیزی نگفتم چون اونا اصلا در مورد
نبودنش چیزی نمی دونستن. حتما باید در این مورد با بابا حرف می زدم. بابا می
تونست یه راه حل درست و حسابی برای برطرف کردن گندکاری های من پیش روم
بذاره.
یکم دیگه ساتیار سوال پیچم کرد و وقتی دید دیگه چیزی نمی تونه ازم بیرون بکشه،
بیخیال شد .
اون پسر غریبه ای که از اول ورودم تو سکوت بهم نگاه کرده بود، خیلی بی مقدمه گفت:
-مراسم معرفی شما چند روز دیگه س. در اون جلسه شما و خواهرتون همراه یکی از
محافظان ،به مکان مربوطه میاین. من مسئول تفهیم درجه و اموزش به شما هستم که
بعد از مراسم، رسما کارم رو شروع می کنم.
صد رحمت به ساتیار! این یکی همچین خشک و جدی برخورد می کرد که ادم می ترسید .
موهاش طلایی بود و پوست و چشمای روشنی داشت. سینا که نگاه منو به اون پسر
دید، معرفی کرد:
-الکس، مشاور پدرته.
تازه شناختمش. دو بار تو خوابام اونو همراه بابا دیده بودمش اما زیاد به صورتش
دقت نکرده بودم. همون بود که نشناخته بودمش.
سینا اومد و رو دسته ی مبلی که من نشسته بودم نشست و در گوشم گفت:
-دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش اید. نگاه چه با دیدن هم ذوق مرگ میشن.
اشاره اش به ساتیار و الکس بود که با جدیت مشغول حرف زدن بودن.
-اینا کجا ذوق مرگن اخه؟ نه لبخند می زنن نه چیز دیگه ای.
-نه دیگه تو نمی دونی. من یه عمر با این مونگلا بزرگ شدم. از تو چشاشون میشه
فهمید چقدر خوشحالن.

این بار توجهم به چشمای ساتیار و الکس جلب شد. تنها چیزی که تو نگاهشون نمی
دیدم، همون ذوق مرگی و خوشحالی بود که سینا ازش حرف می زد.
حرفی در این مورد نزدم چون حوصله نداشتم دوباره سینا بشینه برام یه دلیل
مزخرف دیگه بیاره. خسته بودم و تو ذهنم کلی سوال بود. سرمو به سینا نزدیک
کردم و با صدی آرومی گفتم:
-میگم سینا.
مثه خودم سرشو اورد نزدیک و یه نگاه به دور و برش انداخت و آروم گفت:
-جونم؟ محاصره امون
کردن؟ مات موندم بهش.
خندید و گفت:
-همچین مشکوک پرسیدی یه لحظه حس کردم محاصره امو کردن… حالا
بیخیال. چی می خواستی بگی؟
-ام… هیچی. ولش کن.
کال از اینکه سوالی از سینا بپرسم، پشیمون شدم. یا می زد به در شوخی یا چرت و
پرت جواب می داد. اما سینا اصرار کرد:
-بگو دیگه. انقدر بدم میاد آدمو کنجکاو می کنی بعد میگی هیچی، ولش کن! یعنی
دلم می خواد دهنتو پر خون کنما.
تهدیدشو جدی گرفتم و رفتم سر اصل مطلب:
-تو می دونی کلید چیه؟
یکم خیره خیره نگاهم کرد. گفتم الان می خواد بپرسه اینو از کجا شنیدم و منم نمی
تونم براش بگم پدرام همچین کوفتی رو از من می خواسته و آخرش دعوامون می شه.
کلی خودمو سرزنش کردم که بدون در نظر گرفتن عاقبت کارم، دهنمو باز کردم.
خواستم بگم بیخیالش بشه که با جدیت گفت:
-شنیده بودم حافظه اتو از دست دادی اما نمی دونستم تا این حد! کلید یه وسیله ی
فلزیه. البته بستگی به مقدار محتویات جیبت، جنسش فرق می کنه. برای باز کردن قفل

ازش استفاده می کنن و هر کلید فقط مخصوص یه قفله. البته اینم بگم که اگه یه شاه
کلید دستت باشه دیگه راحت راحتی؛ همه قفلا رو باز می کنه.
من با دقت به حرفاش گوش می دادم و مشتاق بودم بفهمم کلید چیه اما سینا انگار کلا
منظور منو نگرفته بود که چرت و پرت تحویلم می داد. گفتم:
-این کلیدا نه. یه نفر همچین چیزی رو از من می خواست. مطمئنم هستم اون یه نفر
کلید خونه اشونو از من نمی خواد!
سینا بی توجه به طعنه ام، با جدیت پرسید:
-کی ازت همچین چیزی رو
خواسته؟ بلافاصله گفتم:
-همون جنی که نیما رو تسخیر کرده بود.
سینا اخماش درهم رفت. کاملا از اون فاز شوخی در اومده بود:
-خب تو می دونی کلید کجاست؟
-حالت خوبه سینا؟ من اگه می دونستم این کلیدی که می گی کجاست، می اومدم
می گفتم کلید چیه؟!
یه لبخند کمرنگ بهم زد که خیلی زود جمعش کرد. از جاش بلند شد و رفت سمت
ساتیار و الکس و چیزی رو اهسته بهشون گفت. سوین که کنارشون نشسته بود،
حرفای سینا رو شنید و با تعجب به من خیره شد. سخت نبود فهمیدن اینکه سینا داشت
در مورد من باهاشون حرف می زد.
با همراهی ساتیار، به سمت خونه راه افتادم. بعد از حرفای سینا، نگاه ساتیار یه
حالت خاصی به خودش گرفته بود که ازش سر در نمی اوردم. جلوی در خونه که
ایستادیم، ساتیار برگشت سمتم و با حالت خشکی گفت:
-اگه همین طوری بریم تو خونه، خیلی مشکوکه.
-پس چی کار کنیم؟
-متاسفم.
بلافاصله دستشو بالا اورد و قبل از اینکه من فرصتی برای دفاع از خودم داشته
باشم، مشت محکمی به وسط پیشونیم کوبید.

****
-میشه یه دقیقه مثه آدم یه جا بشینی؟
-گشنمه خب.
-کوفت بخوری. همین الان ده بیستا ساندویچ بعلیدی. هنوز گشنته؟
-اون ته معده امم نگرفت.
دستمو رو پیشونیم گذاشتم و یکم جای مشت ساتیار رو مالیدم. صدای شاد مانی از
کنار گوشم بلند شد:
-بهوش اومد.
چشمامو باز کردم و به اون و هومن و هیوایی که گوشه ی اتاق ایستاده بودن، نگاه
کردم. مانی دستشو دور گردنم حلقه کرد و گفت:
-نمی دونی چقدر دلم برات تنگ شده بود. کلی نگرانت بودم.
لبخندی زدم و از خودم جداش کردم. هومنم کلی ابراز نگرانی کرد اما هیوا ساکت
فقط به من خیره شده بود. مانی هومن رو دست به سر کرد و فرستادش دنبال نخود
سیاه. در اتاقو پشت سر هومن بست و اومد کنار من و پرسید:
-کجا بودی این چند وقته؟ یه عالمه اتفاق اینجا افتاده.
قبل از اینکه چیز دیگه ای بخواد بگه، پرسیدم:
-از وقتی من نبودم چه اتفاقی افتاده؟ تو چطوری از خونه ی نیما
بیرون اومدی؟ شونه ای بالا انداخت و با بیخیالی گفت:
-چیز زیادی یادم نمیاد. اخرین چیزی که یادمه اینه که نیما ما رو انداخت تو یه اتاق.
در اتاق یهویی باز شد و یه چیزی پرید روم و دیگه هیچی نفهمیدم. بهوش که اومدم
تو بیمارستان بودم .
دو نفرم بالا سرم بودن. سپهر و سحر…
هیوا پرید وسط حرف مانی و گفت:
-در مورد جلسه بهمون گفتن که توش قراره تو به عنوان ولید انتخاب بشی.
مانی با هیجان اضافه کرد:
-خیلی خفنه که تو ولید میشی. نه؟

اخمام درهم رفت. مانی خیلی عادی در مورد ولید بودن حرف می زد انگار که
داره در مورد وضعیت اب و هوا بهم گزارش میده.
از حرفاشون متوجه شدم که سپهر و سحر یه توضیح کامل در مورد دورگه ها و ولید
و رهبر و شورا بهشون دادن و قول دادن که منو سالم برگردونن.
مانی انقدر از دیدن من هیجان زده بود که چیز زیادی در مورد این مدت نبودنم نمی
پرسید. هیوا مثه همیشه ساکت یه گوشه ایستاده بود. برای بار هزارم به این نتیجه
رسیدم که از دخترای ساکت بدم میاد؛ در راس همه شونم هیوا.
با رفتن هیوا و هومن، من و مانی تنها شدیم. مانی نشست روی صندلی میز کامپیوتر و با
گوشیش ور می رفت. از سکوتش خسته شده بودم. بالش کنار دستمو پرت کردم
سمتش که مستقیم خورد به گوشیش و پرت شد یکم اون طرف تر. چشم غره ای بهم
رفت و گفت:
-چته؟
-اون گوشی فرار نمی کنه. یکم با من حرف بزن. حوصله ام سر رفته… اصلا تو
کنجکاو نیستی من چه بلایی سرم اومده؟
گوشی رو از رو زمین برداشت و انداخت روی میز و یکم خم شد سمتم و گفت:
-چرا اتفاقا. فقط داشتم مثلا مراعات تو رو می کردم. گفتم شاید دلت نخواد چیزی بگی.
براش ماجرا رو با کلی سانسور تعریف کردم. به قسمت کتک خوردن من از پدرام
که رسیدم ، بهش گفتم یه روح بود که چهره اشو نمی دیدم. مانی با تعجب گفت:
-چطوری انقدر کتک خوردی؟
-چطوری داره؟ انقدر سریع منو می زد که فرصت نمی کردم کای بکنم.
-داری پیر میشیا داداش.
اون جوری که پدرام منو می زد، معلوم بود حرفه ایه. مانی حق داشت از شنیدن کتک
خوردن من تعجب کنه. اما اگه احتمالا حقیقتو می دونست، به من حق می داد که کتک
بخورم!
-اینو بیخیال. مامانم اینا کجان؟
-نگفتم؟

خندید و ادامه داد:
-منم دارم پیر میشما. اون روزای اول که گم شده بودی، همه چیزو واسه پارسا تعریف کردم
.
اونم به مامانت اینا گفت با تو داره میره سفر و یه جوری مامانتو راضی کرد.
من که هنوز سر جمله ی “همه چیزو واسه پارسا تعریف کردم” گیر کردم بود،
بدون توجه به بقیه ی حرفش، تقریبا داد زدم:
-چی؟
-مرض. چه خبرته؟
-چیو به پارسا گفتی؟
-همین ماجرای جنگیری رو. نترس از دورگه بودنت چیزی بهش نگفتم.
لبامو با حرص جمع کردم. همینم کم مونده بود پارسا چیزی در این مورد بدونه. مانی
که انگار با حرص دادن من کلی حال می کرد، بلند بلند خندید. سعی کردم جلوی
خودمو بگیرم که یه چیزی ول نکنم تو صورتش و پرسیدم:
-الان کسی خونه نیست؟
-نوچ. همه رفتن مهمونی.
-کجا؟
-چه بدونم. فک کنم تولد یکی از فامیلاتون رفتن. فعلا خبر ندارن اومدی.
مانی از تو کمدم یه تخته بیرون کشید و وسط اتاق نشست و گفت:
-بیا یادی از قدیما کنیم.
تا شب مشغول بودیم. کلا از اون حال و هوای قبل در اومده بودم و حسابی بهم خوش گذشت .
اخر شب بود که رو تخت افتادیم و خوابمون برد.
****
-این احمقانه ترین کاریه که تا حالا انجام دادم.
چشم غره ای به مانی رفتم. بار هزارم بود که این جمله رو تکرار می کرد. کم کم
داشتم عصبانی می شدم. می ترسیدم کنترلمو از دست بدم و با پشت دست بکوبونم تو
صورت مانی.

از وقتی من پیدا شده بودم! مانی مثه یه بادیگارد بهم چسبیده بود و حاضر نمی شد
یه لحظه ام ازم جدا بشه. تنها جایی که یه نفس راحت از دستش می کشیدم، تو
سرویس بهداشتی بود که مطمئنم اگه راه داشت، اونجا هم دنبالم می اومد!
مانی خیلی راحت در مورد دورگه بودنم و از همه مهم تر ولید بودنم رفتار می کرد.
حتی شاید می شد گفت بیشتر از من در مورد ولید بودن می دونست. دلیل این کار
سپهر که به مانی در مورد همه چیز گفته بود رو درک نمی کردم. اونا هیچ وقت
حتی به من یه توضیح درست و حسابی نداده بودن. البته خود مانی عقیده داشت چون
رفیق منه و یه دستی تو کار اجنه داره ،بهش اینا رو گفتن.
حالا به زور و التماس نشونده بودمش تو ماشین و داشتیم می رفتیم سمت خونه ی نیما تا شاید
اونحا بشه چیزی پیدا کرد که به دردمون بخوره. مانی بیشتر در مورد تسخیر شدن
نیما کنجکاو بود اما من دنبال چیزی می گشتم که بتونه بهم توضیح بده کلید چه
کوفتیه!
جلوی در خونه ی نیما پارک کردم که مانی گفت:
-این احمقانه ترین کاریه که تا حالا انجام دادم.
-کوفت. پیاده شو.
-پدرام میریم اون تو و یکی از اون خواهر برادراش می ریزن سرمونا.
-یه سرک می کشیم میایم. انقدر ترس نداره که.
-آره. نه که داریم میریم پیک نیک؛ اصلا ترس نداره.
در ورودیش قدیمی بود و مانی با غرغر یکم باهاش ور رفت و در باز شد.
از پله ها که بالا می رفتیم، همون احساس دفعه ی قبلو داشتم. تمام صحنه هایی که تو
اون خونه دیده بودم از جلوی چشمام عبور می کرد. به من بود، صد سال سیاه پامو
اونجا نمی ذاشتم اما شاید می تونستم چیزی مربوط به کلید رو اونجا پیدا کنم.
در آپارتمان باز بود. مانی درو تا نیمه باز کرد و سرکی داخل آپارتمان کشید. با
اخم برگشت سمت من و گفت:
-کسی خونه نیست.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان لیلی به صورت pdf کامل از آذر _ ع

    خلاصه رمان:   من لیلی‌ام… دختر 16 ساله‌ای که تنها هنرم جیب بریه، بخاطر عمل قلب مادربزرگم  مجبور شدم برای مردی که نمیشناختم با لقاح مصنوعی بچه بیارم ولی اون حتی اجازه نداد بچم رو ببینم. همه این خفت هارو تحمل کردم غافل از اینکه سرنوشت چیزی دیگه برام رقم زده بود     به این رمان امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان افسون سردار pdf از مهری هاشمی

خلاصه رمان :     خلاصه :افسون دختر تنها و خود ساخته ایِ که به خاطر کمک به دوستش سر قراری می‌ره که ربطی به اون نداره و با یه سوءتفاهم پاش به عمارت مردی به نام سردار حاتم که یه خلافکار بی رحم باز می‌شه و زندگیش به کل تغییر می‌کنه. مدام آزار و اذیت می‌شه و مجبوره به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان لمس تنهایی ماه به صورت pdf کامل از منا امین سرشت

      خلاصه رمان :   همیشه آدم‌ها رو با ظاهرشون نباید قضاوت کرد. پشت همه‌ی چهره‌هایی که می‌بینیم، آدم‌هایی هستن که نمی‌شه فهمید تو قلب و فکر و روحشون چه چیزی جریان داره. گاهی باید دستشون رو گرفت، روحشون رو لمس کرد و به تنهایی‌هاشون نفوذ کرد تا بشه اون پوسته‌ی سفت و سخت رو شکوند. این قصه،

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نت های هوس از مسیحه زادخو

    خلاصه رمان :   ارکین ( آزاد) یه پدیده ناشناخته است که صدای معرکه و مخملی داره. ویه گیتاریست ماهر، که میتونه دل هر شنونده ای و ببره.! روزی به همراه دوستش ایرج به مهمونی تولدی دعوت میشه. که میزبانش دو دختر پولدار و مغرور هستن.‌! ارکین در نگاه پریا و سرور یه فرد خیلی سطح پایین جلوه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سکوت سایه ها pdf از بهاره شریفی

  خلاصه رمان :       رمان حاضر در دو زمان حال و گذشته داستان زندگی و سرگذشت و سرنوشت دختری آرام، مهربان و ترسو به نام عارفه و پسری مغرور و یکدنده به نام علی را روایت می کند. داستان با گروهی از دانشجویان که مجمعی سیاسی- اجتماعی و….، به اسم گروه آفتاب به سرپرستی سید علی، در

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان گیسو از زهرا سادات رضوی

    خلاصه رمان :   آریا رستگار استاد دانشگاه جدی و مغروری که بعد از سالها از آلمان به ایران اومده و در دانشگاه مشغول به تدریس میشه، با خودش عهد بسته با توجه به تجربه تلخ گذشتش دل به هیچ کس نبنده، اما همه چیز طبق نظرش پیش نمیره که یه روز به خودش میاد و میبینه گرفتار

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
آرمی:)
2 سال قبل

وای😐

Zahra
Zahra
2 سال قبل

عالی بود

Zeinab
Zeinab
2 سال قبل

آقا این حسام چرا انقد بد شانس و گیجه😂

....
....
2 سال قبل
پاسخ به  Zeinab

واقعا خیلی بد شانسه

دسته‌ها
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x