رمان محله ممنوعه پارت 5 - رمان دونی

 

-حسام. بیدار شو.
زود از پله رفتم پایین و وارد اشپزخونه شدم. مامان که دهنشو باز کرده بود و می خواست دوباره داد بزنه، با
دیدن من گفت:
-میمیري بگی بیدار شدم که من حنجره ي بدبختمو جر ندم؟
نشستم پشت میز و یه لقمه براي خودم گرفتم.
-بابا کو؟
-ماشین رو برده تعمیر.
-چرا؟
-صدا می داد. ادم احساس می کرد سوار گاري شده.
-یه چاي میدي من؟
_صبر کن بریزم
سام و سیما با هم وارد شدن و سلام دادن. جوابشونو زیر لبی دادم و دوباره مشغول خوردن شدم. سام لقمه ي
توي دستمو قاپید و گفت:
-امروز کلاس داري؟
-فک کنم.
سیما تمسخر امیز گفت:
-دانشجوي مملکتو ببین. هنوز از تایم کلاساش خبر نداره.
-تو یکی دیگه حرف نزن. من حداقل دانشجوام. تو که دو ساله پشت کنکوري.
سیما حرصی نگام کرد و خواست جوابمو بده که با صداي بابا دهنشو بست.
-هی حسام. به خواهرت احترام بذار.
چشمامو تو حدقه چرخوندم و سعی کردم در جواب سیما که زبونشو برام در اورده بود، واکنشی نشون ندم. مامان
یه لیوان چاي جلو روم گذاشت و پرسید:
-تو که چایی خور نبودي.
-هوس کردم.

سیا با ذوق گفت:
-ممنون میشم استاد. دقیقا این سوال بعدي من بود.
داشتم از خنده منفجر می شدم. می دونستم سیا با این چرتو پرتا می خواد سر استاد رو گرم کنه تا من برسم.
سیا که منو دید، یه جوري جلوي استاد ایستاد که من بدون دیده شدن، راحت وارد کلاس بشم. اروم اروم و
لنگ لنگان حرکت کردم و زود پریدم تو کلاس. همه بچه ها داشتن از خنده ریسه می رفتن. صداي سیا که
دوباره بلند شد، دلیل خنده هاي اونا رو فهمیدم:
-اوه راستی استاد. این اخرین سوالمه. ربط انتگرال دوگانه به هنر هاي تجسمی چیه؟
استاد حرفشو قطع کرد و تهدید امیز گفت:
-آقاي سعادتی. شما دارید وقت من و کلاسمو می گیرید. اگه همین الان سوال هاتون رو تموم نکنید، بهتون
قول میدم این ترم رو بیوفتید.
سیا:-چشم استاد. با اینکه من هنوز به جوابام نرسیدم اما به خاطر شما دیگه سوالی نمی پرسم.
بعد سیا وارد کلاس شد. با دید بچه ها که از خنده زمین رو گاز می زدن، گفت:
-خوبه دیگه. انگار برنامه طنز می بینید.
دست منو گرفت و با هم به سمت علی و فرید رفتیم. سلام دادم و کنار سیا نشستم. سیا خواست حرفی بزنه که
استاد وارد شد. یه نگاه حرصی به سیا انداخت و سرجاش نشست. سیا زیر لبی گفت:
-اعصاب نداره.
تو طول کلاس من مثه منگلا به استاد خیره شده بودم و سعی داشتم بفهمم در مورد چی حرف می زنه.
فرید با گوشیش مشغول بود و ظاهرا داشت بازي می کرد. سیا چونه شو گذاشته بود رو میز و هر چند دقیقه یه
بار یه چیزي وسط کلاس می پروند. منم وقتی دیدم تلاشام بی فایده س و هیچی از حرفاي استاد نمی فهمم،
سرمو گذاشتم رو میز. تنها کسی که با دقت به استاد نگاه می کرد، علی بود. البته فقط نگاه می کرد. فک کنم
حواسش جاي دیگه اي بود. اخر کلاس استاد گفت:
-طبق توضیحاتی که دادم، یه طرح تهیه می کنید و جلسه ي بعد تحویل میدید.
بعد از کلاس خارج شد. فرید رو به سیا گفت:
-اون چه چرت و پرتایی بود که می گفتی؟ آخه درس این بیچاره چه ربطی به ریاضی داره.
سیا ابرو بالا انداخت و گفت:
مامان سرشو تکون داد و کنار بابا نشست. زود تر از همه از جام بلند شدم و رفتم تو اتاقم. گوشی رو از رو تخت
برداشتم و شماره ي سیا رو گرفتم. هنوز بوق اول کامل نخورده بود که جواب داد:
-سلام داش حسام. کدوم قبرستونی هستی؟
-خونه ام.
-خونه؟ بابا الان اون برج زهرمار میاد سر کلاس بعد تو هنوز خونه اي؟ عجله کن.
-باشه بابا. الان راه میوفتم.
کیفمو از تو کمد بیرون کشیدم و چند تا کتاب که دم دستم بود رو انداختم توش. گوشی رو گذاشتم تو جیبم و از
در پشتی خونه خارج شدم. دلم نمی خواست زیادي جلو چشم بابا باشم. هنوز صورتم یکم کبود بود. پاکت سیگار
رو از تو جیبم بیرون کشیدم. خیلی وقت بود نکشیده بودم. گذاشتمش گوشه لبم و با فندك روشنش کردم.
خیابون خلوت بود و گه گاهی یه ماشین از کنارم رد می شد. یه سه چهار نفر هم تو پیاده رو ایستاده بودن. نمی
دونم چرا اما توجهم به اونا جلب شد. چهار نفر هم سن و سال خودم بودن و یه جوراي بدي به من نگاه می
کردن. یه نگاه به سرتاپام انداختم خوب مشکلی نداشتم. دوباره به اونا خیره شدم. چهره هاشون خیلی برام اشنا
بود اما مطمئن بودم تا حالا جایی ندیدمشون. از کنارشون که رد می شدم، کله ي هر چهار نفرشون با من
حرکت کرد. حس بدي داشتم. چهره هاشون خشن بود و هیکلاي بزرگی داشتن. صد در صد اگه بخوان منو
بزنن، هیچ کاري نمی تونم در برابرشون انجام بدم. قدم هامو تند تر کردم. جوري که دیگه داشتم می دویدم.
خیلی زود به دانشگاه رسیدم و وقتی وارد سالن شدم، یه نفس عمیق کشیدم. این چند روزه انقدر اتفاقاي عجیب
برام افتاده که از هرچیز مزخرفی می ترسم. نزدیک در کلاس که رسیدم، سیا رو دیدم که داشت با استاد کریمی
حرف می زد. استاد کریمی بداخلاق ترین و خشن ترین و البته احمق ترین استاد دانشگاه بود و من خر اول ترم
کلاسمو با اون برداشتم. نزدیک اونا شدم و به حرفاشون گوش کردم:
سیا:-استاد یه سوال دیگه.
استاد با بی حوصلگی گفت:
-بفرما.
-ببخشید می خواستم بدونم انتگرال سه گانه به نقاشی چه ربطی داره؟
استاد خشمگین به سیا خیره شد و گفت:
-آقاي سعادتی. می خواید براتون ربط کسرهاي تلسکوپی به نقاشی رو بگم؟

-خودشم شک کرده بود که شاید بهم ربط دارن. براي همین جوابمو نداد و گفت بس کنم. اگه می دونست دارم
شر و ور می گم، الان اینجا نبودم که.
علی:حقشه. استاد انقدر خنگ؟ شرط می بندم براي تدریس درس خودشم مشکل داره.
این طرحی که گفت تحویل بدیم، ماجراش چیه؟
اون سه تا یه نگاهی بهم کردن. هر کدومشون منتظر بود اون یکی توضیح بده. اما مثه اینکه سه نفرشون به
حرفاي استاد گوش نمی کردن.
-ولش کن. من که جلسه ي بعدي نمیام.
سیا: نمی گفتی هم می دونستیم تو تا یه هفته دیگه دور و بر دانشگاه دیده نمیشی.
*****
اشک گوشه چشممو پاك کردم و خمیازه اي کشیدم. پشت بندم سیا هم خمیازه اي کشید و بهم توپید:
-بس کن دیگه. دهنت کش نیومد؟
زمزمه وار نالیدم:
-خوابم میاد.
از پشت پلکاي نیمه باز و چشماي پر اشکم، تصویر بچه ها خیلی تار بود. با انگشت اشاره چشممو مالیدم و
دوباره خمیازه کشیدم. همه با ماشین سام اومده بودیم. علی جلو کنار سام نشسته بود و سیا و فرید هم کنار من،
پشت ماشین نشسته بودن. دهنمو براي یه خمیازه ي دیگه باز کردم که خود به خود با پس گردنی که سیا بهم
زد، بسته شد. علی به عقب برگشت و گفت:
-دیشب نخوابیدي؟
پلکام افتاد رو هم و گفتم:
-چرا بابا خوابیدم.
سیا: زر مفت میزنه. تمام دیشب آنلاین بود.
سرمو به شیشه تکیه دادم و خواب الود گفتم: _خفه شو
حقیقتش دیشب اصلا نخوابیده بودم. دنبال یه راه فرار بودم که امروز با بچه ها نرم. هر از گاهی هم به گوشیم.
سر میزدم اما به قول سیا کل دیشب رو آنلاین نبودم. بعد از کلی گشتن تو اتاق با ناامیدي به خودم اعتراف

کردم که هیچ راه فراري وجود نداره. سام پنجره و در اتاق رو قفل کرده بود و من مجبور شدم باهاشون راه
بیوفتم. چشمام گرم شده بود و داشتم می خوابیدم که فرید جفت پا پرید وسط خوابم و گفت:
-حالا لازم بود این همه لشکر کشی کنیم؟ نمی شد همون سام و حسام برن؟
سیا: تو یکی که اصلا حرف نزن. هنوز به خاطر اینکه دیشب گوشیو روم قطع کردي و نیومدي از دستت
عصبانیم.
فرید: خودت که می دونی تولد کیمیا بودم. گوشی هم دست کیمیا بود.
آره دیگه. وقتی آدم گوشیشو بده دست بستنی کیم، ممکنه همین اتفاقا پیش بیاد.
خواب آلود خندیدم. از صدایی که شنیدم، فهمیدم فرید یه پس گردنی نثار سیا کرده.
سام: یه قهوه برات بگیرم حسام؟
لاي پلکمو باز کردم و از تو اینه نگاهی بهش انداختم. خمیازه اي کشیدم و گفتم:
-با این چیزا خوابم نمی پره.
دوباره چشمامو بستم. خیلی زود چشمام گرم شد.
سیا: میمردي دیشب می کپیدي؟
این دفعه صداي سیا هم مانع نشد و من قبل از اینکه جوابی بهش بدم، خوابم برد.
****
سام:خودمم این مسئله برام سواله.
سیا:ببخشیدا اما من واقعا براشون متاسفم. این داره میمیره اما عین خیالشونم نیست.
علی: اونا از کجا باید بدونن این داره میمیره؟
فرید: تو بیمارستان که دیدنش. به جز همون دو باري که حسام تازه اومده بود تو بخش، بهش سر زدن؟
سام: مامان خیلی اصرار می کردن که بیاد اما بابا نذاشت. نمی دونم چرا بابا انقدر از حسام دوري می کنه. اگه
بابا رو نمی شناختم، می گفتم از حسام می ترسه که ازش دوري می کنه.
سیا خنده ي کوتاهی کرد و گفت:
-باباي شما و ترس. واقعا خنده داره.
دیگه کسی چیزي نگفت. چشمام بسته بود اما با هشیاري کامل حرفاشونو گوش می کردم. دوست نداشتم در
مورد رفتار مامان و بابا بحث کنن. به هر حال رفتار اونا اصلا برام مهم نبود. بابا از همون بچگی برام شد یه

کابوس که فقط از سر ترس بهش چشم می گفتم. بزرگ تر که شدم، فهمیدم که به هیچ عنوان براي بابا مهم
نیستم. پس اونم برام بی ارزش شد. مامانم هر کاري می خواست بکنه بازم نمی تونست جلوي فوران
احساساتشو در برابر سام و سیما بگیره. خیلی ملاحضه منو می کرد اما همیشه از نظر عاطفی یه فرقی بین سام،
سیما و من وجود داشت. اونم برام کم رنگ شد. طوري که جفتشونو فقط در حد دو تا غریبه دوست دارم. میشه
گفت بابا رو در همون حد هم دوست ندارم. ادم کنیه اي نیستم و هیچ وقت نبودم اما نمی تونستم یقه ي مامان
و بابا رو بگیرم و بگم چرا به من توجه نمی کنید؟ دلم نمی خواست بچه ها بشینن و در مورد اونا حرف بزنن.
من به این رفتارشون عادت کرده بودم. یه تکونی خوردم و چشمامو باز کردم. خمیازه اي کشیدم و به اونا نگاه
کردم. علی و فرید یه لیوان دستشون بود و بهش خیره شده بودن. سیا و سام هم داشتن کیک می خوردن. از
سام پرسیدم:
-هنوز نرسیدیم؟
کله ي هر چهار تاشون به سمت من چرخید.
سام: نیم ساعته رسیدیم. منتظر بودیم جنابالی کسري خوابتو جبران کنی.
-من هنوزم میگم نسبت به این موضوع احساس خوبی ندارم.
سام چشم غره اي بهم رفت و گفت: _من هنوزم میگم خفه شو
از ماشین پیاده شدم. نگاهی به خونه ي رو به روم کردم. یه خونه ي دو طبقه ي کوچیک با نماي ساده و بی
روح. سام با مشت چند بار به در کوبید. فرید پرسید:
-آیفون نداره؟
قبل از اینکه سام جوابشو بده، در باز شد و چشمم به یه پسر تقریبا هم سن سام افتاد. پسره صداشو صاف کرد و
گفت:
-سلام سام. خوش اومدید. بیاین تو.
بعد نگاهی به تک تک ما انداخت و از جلوي در کنار رفت.
سام اول از همه وارد شد و ما هم پشت سرش حرکت کردیم. یه حیاط کوچولو و داغون جلو رومون بود. گوشه
حیاط پر از درخت بود و سمت دیگه اش، وسایل چوبی و شکسته بود. دیوارا هر لحظه امکان داشت بریزه پایین

و کف حیاط هم پر بود از شیشه خرده و کاشی هاي شکسته. خیلی زود از حیاط رد شدیم و به در ورودي
رسیدیم. پسره در خونه رو باز کرد و گفت:
-بفرمایید.
بعد رفت تو خونه. سام هم دنبالش رفت. علی یه نگاه به ما سه تا انداخت و گفت: _چرا ایستادید؟
دلیل تردید اون دوتا رو نمی دونستم اما خودم احساس خوبی نسبت به این خونه نداشتم. مطمئن بودم که این
یارو هم نمی تونه کمکی بهم بکنه. سیا چشماشو گشاد کرد و نفس عمیقی کشید. دست منو گرفت و پرتم کرد
داخل خونه. با پا گذاشتن تو اون خونه، احساس بدم بیشتر و سرم سنگین شد. یه دست مبل جلو روم بود که
سام و رفیقش روش نشسته بودن. بی تعارف کنار سام نشستم و دستی به پیشونیم کشیدم. پسره خیره خیره منو
نگاه می کرد. با این کارش یکم معذب شدم. طوري نگاه می کرد که احساس می کردم منتظره هر لحظه
اعتراف کنم کار بدي انجام دادم. سیا و علی و فرید هم رو مبلاي کنارم نشستن. پسره از جاش بلند شد و یه
لبخند مسخره تحویل ما داد. بعد به سمت آشپزخونه رفت. آروم در گوش سام گفتم:
-اسم رفیقت چیه؟
-باراد.
-چند سالشه؟
یه نگاه چپکی به من انداخت و گفت: _به تو چه
با این حرفش دهنمو بستم و صاف سرجام نشستم. سیا دستمو گرفت و خواست چیزي بگه که انگار پشیمون
شد و با نگرانی بهم نگاه کرد.
-چیه؟ شاخ در آوردم اینطوري نگاه می کنی؟
-چرا انقدر سردي؟
شونه اي بالا انداختم:
-حتما تو خیلی داغی.
خودم از حرفم مطمئن نبودم. بودن تو اون خونه باعث می شد سرم سنگین بشه و چشمام تار ببینن. می دونستم
رنگمم پریده و رنگ ماست شدم. اما خوب دلم نمی خواست چیزي به سیا بگم. باراد با یه سینی از آشپزخونه

بیرون اومد و بدون اینکه به کسی تعارف کنه، روي میز گذاشتش. خودشم درست رو به روي من نشست و
دوباره بهم خیره شد.چشماي میشی رنگی داشت و موهاش مشکی مشکی بود و پوستش گندمی. از نظر قد و
هیکل درست مثه سام بود و از صد کیلو متري داد می زد ورزشکاره.
سام یه لیوان از تو سینی براداشت و گفت:
-این همون داداشمه که بهت گفتم.
باراد لبخندي زد:
-از شباهتتون حدس می زدم.
علی کلافه گفت:
-سام براتون ماجرا رو تعریف کرده یا خودمون بگیم؟
باراد: سام چیز خاصی نگفت. ممنون میشم خودتون بگید.
علی: خوب فک کنم همه چیز از خونه سیا شروع شد…
سیا پرید وسط حرفش و شتاب زده گفت:
-نه نه. همه چی از خونه حسام اینا شروع شد.
سام اخمی کرد و گفت:
-منظورت چیه؟
سیا: اونشب که باباتون رفت ماموریت و حسام برگشت خونه، همون روزي که مراسم خواستگاریش بود، دزد
اومد خونتون. درسته؟
سام: آره. بابا از همون خونه عمواینا رفت و ما هم برگشتیم خونه و دیدیم همه چی بهم ریخته س. اما اینا چه
ربطی به حسام داره؟
سیا انگار که داره جدول ضرب رو به یه دانش اموز خنگ توضیح میده، گفت:
-اول که خونه شما رو دزد می زنه. اما هیچی از وسایلتون دزدیده نشده. روز بعد خونه من رو دزد می زنه.
هیچی از وسایلم رو دزد نمی بره. روز بعدش تو خونه من همه مون در حد مرگ از کسی که حتی ندیدیمش،
کتک می خوریم. حسام تا مرگ پیش میره و خدا رو شکر خوب میشه. چند روز بعدش تو حیاط خونه عمه شما،
اون اتفاق براي حسام میوفته و بعد از یه ساعت تو اتاق یه اتفاق دیگه میوفته و گردن حسام بدون اینکه خودش

کسی رو دیده باشه، با چاقو بریده میشه. حسام چند بار هم برام تعریف کرده که احساس می کنه یه نفر داره
تعقیبش می کنه.
یکم سکوت کرد تا بقیه حرفاشو هضم کنن. بعد دوباره ادامه داد:
-می بینی؟ همه چیز از همون روز شروع شده.
حالا که سیا داشت در موردش حرف می زد، می دیدم در عرض تقریبا سه هفته چه اتفاقایی برام افتاده و من
ککمم نگزیده. واقعا نمی دونستم تا این حد شجاعم. نه به اون ترسیدنم تو اون خرابه و نه به این…
سر جام خشک شدم و داد زدم:
-خرابه.
کله همه به سمتم برگشت و دوباره داد زدم:
-همه چی از اون خرابه کنار دانشگاه شروع شد.
سیا هم انگار چیزي رو فهمیده باشه، بشکنی زد و گفت:
-راست میگه.
از ماجراي اون خرابه فقط سیا خبر داشت و بقیه عین منگلا ما رو نگاه می کردن. سیا تند تند هر چی براش از
اون خرابه تعریف کرده بودم رو به همه گفت. با تموم شدن حرفاش، باراد و سام نگاه هاي نگرانی رد و بدل
کردن و سام زیر لب گفت:
-این اصلا خوب نیست.
فرید که تا اون لحظه ساکت ما رو نگاه می کرد، با کنجکاوي به جلو خم شد و گفت:
-چی اصلا خوب نیست؟
باراد به چشمام خیره شد و گفت:
-نباید وارد اون خرابه می شدي.
بعد بی هیچ حرف دیگه اي از جا بلند شد و به سمت اتاق گوشه هال رفت. سام نگاهی به قیافه هاي گیج ما
انداخت و دنبالش راه افتاد.فرید یه لیوان چاي از تو سینی برداشت و با بیخیالی هورت کشید.
علی سري به نشونه ي تاسف تکون داد و گفت:
-چقدر تو واسه این بیچاره نگرانی.
فرید: نگران بودن یا نبودن من چه فرقی به حالش داره؟

علی جوابشو نداد و با اخم بهش نگاه کرد. سیا دستی به چونه اش کشید و با چشماي ریز شده اي به میز خیره
شد. می دونستم داره فک می کنه. سیا هر وقت می خواست فک کنه، که خیلی کم پیش میومد، این ریختی
می شد. آروم گفتم:
-چرا اونا با شنیدن این حرفا، بهم ریختن؟ موضوع چیه؟
آروم گفتم:
-چرا اونا با شنیدن این حرفا، بهم ریختن؟ موضوع چیه؟
در همین موقع در اتاق باز شد و سام و باراد با چهره هاي نگرانی وارد هال شدن. باراد سرجاش نشست و با
دیدن نگاه هاي سوالی ما، اهی کشید و گفت:
-متاسفم بچه ها. کاري از دست من بر نمیاد.
فرید اخم کرد و طلبکارانه گفت:
-پس این فلک زده چه گهی بخوره؟
باراد شونه بالا انداخت. دلم می خواست پاشم جفت پا برم تو صورتش. انگار فهمید از دستش چقدر شکارم که
تند تند توضیح داد:
-ببین حسام. من و سام هیچی راجب اون خرابه نمی دونیم. فقط یه سري شایعه ها هست که ما رو نگران
کرده.
-چه شایعه هایی؟
-مردم میگن یه گروه از جنا اونجا زندگی می کنن که خیلی رو محل زندگیشون حساسن.
سیا مشتاقانه به به طرفش خم شد و گفت:
-حساسن؟
باراد سر تکون داد:
-میگن هر کسی که وارد اون خرابه بشه، خوب…. یا بیرون نمیاد یا تا اخر عمرش از دست جنا آسایش نداره.
بهت زده نالیدم: _تا آخر عمرش؟
-اوهوم. ما زیاد به این شایعه ها اهمیت نمیدیم اما هر شایعه اي از واقعیت گرفته شده. پس نمیشه بهش بی
تفاوت بود. ما هم ترجیح میدیم اطراف اون خرابه پیدامون نشه.

سرمو پایین انداختم و با گیجی سرمو تکون دادم. سیا در گوشم پچ پچ کرد:
-بري بمیري حسام با این فضولیات.
با صداي باراد سرمو بالا آوردم:
-حدس میزنم تو دانشگاه نزدیک خرابه درس می خونی. نه؟
-اره. چطور؟
-چون اون خرابه توجهتو جلب کرده. اگه تو جاي دیگه اي درس می خوندي، صد سال سیاه پات به اون خرابه
باز نمی شد.
همه ساکت بودن. باراد نگاه سرسري به اطراف خونه انداخت و یه لیوان دیگه از تو سینی برداشت. ادامه داد:
-اونجا محله ي پر رفت و آمدي نیست و همین خلوت بودنش بیشتر به خاطر شایعه هاس. چند سال پیش که
دانشگاه رو تو اون محله ساختن، ما حدس می زدیم که اتفاقاي این مدلی پیش بیاد. انجمن تمام تلاشش رو
کرد که دانشگاه اونجا ساخته نشه اما کاري به جایی نبرد. دو سال پیش که دو تا دختر جوون تو اون خرابه
مردن و جنازه هاشون کامل پیدا نشد، شایعه ها بیشتر شد. همون وقتا بود که یه پسره هم به خاطر اتفاقایی که
براش میوفتاد، دیوونه شد و کارش به تیمارستان کشید. دوستش هم افسردگی گرفت و دیگه یه کلمه هم حرف
نزد. مسولین دانشگاه شایعه ها رو کنترل کردن و سعی کردن قضیه ي اونا رو ماست مالی کنن. باید بگم
کارشون خیلی خوب بود. چون الان نصف بیشتر دانشجوها، مثه خودت، از اون ماجراها خبر ندارن.
علی چهرشو جمع کرد و با حالت مزخرفی به باراد نگاه کرد:
-منظورت از اینکه جنازه دخترا کامل پیدا نشد، چی بود؟
سام با صدایی که انگار از ته چاه در میومد، گفت:
-بدنشون تیکه تیکه شده بود. فقط سر و دست و پاشون پیدا شد. تنه شون نبود. کسی هم زیاد پیگیر نشد که
چرا.
احساس می کردم با گوش دادن به حرفاشون چشمام سیاهی میره و سرم سنگین تر میشه. صداي باراد تو
گوشم زنگ می زد:
« دو سال پیش دو تا دختر جوون تو اون خرابه مردن و جنازه هاشون کامل پیدا نشد.»

سرم درد می کرد. اعصابم تحریک شده بود و دستام عین پیرمردا می لرزید. دستامو تو هم گره زدم و به این
فکر کردم که منم به سرنوشت اون دوتا دختر دچار میشم؟ یعنی ممکنه جنازه ام به دست خانواده ام نرسه؟
صداي باراد تو سرم تکرار می شد:
« یه پسره هم به خاطر اتفاقایی که براش میوفتاد، دیوونه شد و کارش به تیمارستان کشید. دوستش هم
افسردگی گرفت و دیگه یه کلمه هم حرف نزد.»
با این اتفاقایی که برام افتاده بود، احتمالش کم نبود که منم دیوونه شم. سیا چی؟ افسردگی می گیره و دیگه
حرف نمیزنه؟ علی چی؟ فرید؟
از جام پریدم و بدون نگاه کردن به هیچ کدومشون از ساختمون خارج شدم. تو حیاط چشمم به یه صندلی
داغون افتاد. روش نشستم و سرمو تو دستام گرفتم. عجیب عصبی بودم. نوشته هاي قرمز جلو چشمام راه می
رفتن:
«این تازه اولشه» «منتظرم باش دورگه»
دورگه چی بود؟ چرا اینو به من می گفتن؟ مطمئنا منظورشون دورگه ایرانی- خارجی نبود. تا اونجایی که می
دونستم، از این نظر دورگه نبودم. پس چرا هر کی منو می دید، می گفت دورگه؟ چه معنی داره؟
یه لحظه هم صحنه اتفاقایی که برام افتاده بود، از جلو چشمام کنار نمی رفت. چقدر به مرگ نزدیک بودم. هر
دفعه یه نفر منو نجات می داد. یه زن! یه جورایی احساس می کردم ته ته ذهنم اونو می شناسم. یه احساس
خاصی بهش داشتم. هر چی به ذهنم فشار میوردم، نمی فهمیدم اون زن کیه. چرا به من کمک می کنه؟ صداي
یه نفر تو ذهنم پیچید:
«اطرافیانت در خطرن و فقط تو می تونی بهشون کمک کنی.»
نمی دونستم صداي کیه اما انگار یه نفر این حرف رو بهم زده بود. به ذهنم فشار آوردم اما بازم هیچی. سرمو
بالا گرفتم و با کلافگی پوفی کردم. اینم آخر و عاقبت زندگی نکبتی من. همش تنش همش اضطراب. خیلی
مسخره بود اما حس می کردم الان صد سالمه و مثه بقیه پیرمرده حوصله ي هیجان رو ندارم. با بیچارگی دنبال
یکم آرامش بودم که انگار از ابتداي تولد براي من منع شده بود. نگام سمت گوشه ي حیاط کشیده شد. ظاهرا
اونقدرا هم که تو نگاه اول فکر می کردم حیاط کوچیکیه، کوچیک نبود. ته حیاط تعدا زیادي درخت بود که
خیلی فشره کنار هم قرار گرفته بودن. هر کدومشون بالاي پنجاه سال عمرشون بود و شاخ و برگاشون، مانع از
رسیدن نور به اون قسمت میشد. با چشماي ریز شده درختا رو از نظر گذروندم. یه لحظه احساس کردم سایه ي

سفیدي از بین درختا عبور کرد. نگام ناخود اگاه قفل شد رو اون قسمت. هیچی نبود. اروم از جام بلند شدم و به
طرف درختا رفتم. دوباره سایه ي سفید رو دیدم. اما انقدر سرعتش بالا بود که نمی تونستم تشخیص بدم اون
سایه چیه. شاید نایلون بوده که با باد تکونش داده. اما خوب اونجا هیچ بادي نبود و مطمئنا باد انقدر سریع
چیزي رو حرکت نمیده. نزدیک درختا که شدم، یه نفر تو سرم داد زد:
-احمق. باز می خواي با کنجکاویاي مسخره ات، خودتو به دردسر بندازي؟
جواب من فقط دو کلمه بود:
-خفه شو.
اروم اروم به طرف درختا می رفتم… لرزش دستام کمتر شده بود… دوباره سایه سفید رو دیدم… اینبار اونقدر
نزدیک بودم که تونستم تشخیص بدم اون سایه مال حرکت یه نفره… دوباره غیب شده بود اما من دقیق دیدم
که یه نفر دوید پشت درختا… از کنار اولین درخت رد شدم و با دقت همه جا رو نگاه کردم… جلوتر رفتم… اون
قسمت تاریک تاریک بود و به زور جلو پامو می دیدم… خیلی عجیبه که تو روز اینجا انقدر تاریکه… چشمامو
بستم و پوفی کردم… اینجا هیچی نبود… شاید باز توهم زدم… چشمامو که باز کردم، از شدت تعجب ناله اي
کردم… اولین کلمه اي که به ذهنم رسید این بود:
پس این توهم نبود.
یه زن بلند قد با رداي سفید جلوي من ایستاده بود… ردا که نمیشه گفت بیشتر شبیه کفن بود… من که تا به
حال کفن ندیده بودم اما حدس زدم این شکلی باید باشه…. موهاي مشکی و بلند زن تو هوا پیچ و تاب می
خورد… هیچ بادي نمی وزید و نمی تونستم براي حرکت موهاش تو هوا دلیل موجهی پیدا کنم… پا هاي زن
معلوم نبود اما پایین ردا کمی از زمین فاصله داشت… وحشتناك ترین قسمت، صورتش بود… به جاي دهن یه
شیار صاف و بی ریخت وجود داشت… بینی نداشت… واقعا چیزي که به عنوان بینی بشه تعریف کرد، نداشت…
انگار بینیشو به طرز ناشیانه اي با چاقو میوه خوري بریده بودن… چشماش…. دو گودي عمیق و تاریک جاي
چشماش وجود داشت… سیاهی چشماش اونقدر عمیق بود که حس می کردم دارم به سمتش کشیده میشم…
شیار دهنش کش اومد و شکل پوزخندي به خودش گرفت… سیاهی چشماش عمیق تر می شد و نمی تونستم
نگاهمو ازش بگیرم… کاري از دستم بر نمی اومد… پا هام به فرمان خودم نبودن… بی اراده چند قدم جلوتر
رفتم… من به سمت سیاهی عمیق چشماش کشیده شدم و بعد یهو همه جا تاریک شد…

اروم پلک زدم… هیچی رو نمی دیدم… چشمام باز بود اما جز سیاهی مطلق هیچی نبود… احساس کسی رو
داشتم که چشماشو گرفته بودن و نمی تونست حرکتی کنه… زیر پام سطح سفتی قرار داشت اما جرئت حرکت
نداشتم… می ترسیدم پامو تکون بدم و با مخ زمین بخورم…
کم کم احساس کردم محیط اطرافم داره تغییر می کنه… چیز خاصی نمی دیدم اما انگار تاریکی کمتر می شد…
سیاهی رنگ باخت و من خودمو وسط یه قبرستون پیدا کردم… با تعجب به اطرافم نگاه کردم… محیط برام نا
اشنا بود. همه جا رو مه گرفته بود اما اونقدر شدید نبود که نتونم چیزي رو ببینم… زیر پامو که نگاه کردم، متوجه
شدم لب پرتگاه ایستادم… چند قدم عقب رفتم… یه قبرستون تو کوه؟ یه نگاهی به قبرا انداختم… در کمال
ناباوري دیدم تمام قبرا تو دل کوه کنده شدن… روي سنگاي عجیبی که به عنوان سنگ قبر گذاشته بودن،
چیزي نوشته بود… نمی تونستم بخونمش… یه خط درهم و برهمی و عجیبی بود… سرمو بالا گرفتم و به اطرافم
نگاه کردم. تا چشم کار می کرد، قبرستون بود… هیچ راهی براي خروج از اونجا وجود نداشت… پس چطور میان
سر قبر این مرده ها؟ سعی کردم این افکار احمقانه رو دور بریزم… شاید اینجا یه قبرستون قدیمی بوده که بعد
چند قرن فراموش شده… شاید این خط عجیب و غریبم یه خط باستانی بود… می دونستم دارم چرت میگم…
اخه کدوم خري میاد بالاي کوه قبرستون می سازه؟ شاید یه نفر همه ي اینا رو قتل عام کرده بود و براي اینکه
کسی نفهمه، اینجا دفنشون کرده بود…
با صداي پچ پچی که شنیدم، دست از چرت و پرت بافی برداشتم و رد صدا رو گرفتم… یکم که حرکت کردم، به
قبر تقریبا بزرگی رسیدم که هفت نفر دورش نشسته بودن… همه ي اونا شنلاي مشکی به تن داشتن و کلاه
بزرگ شنلشون تا روي بینیشونو پوشونده بود… صداهاشون واضح تر شده بود و به راحتی از اون فاصله می
تونستم استراق سمع کنم… بدبختانه هیچ درختی اون اطراف نبود تا پشتش پنهان شم و مطمئن بودم اون هفت
نفر انقدر پخمه نیستن که متوجه من نشن… ناچارا روي یکی از سنگ قبرا نشستم و خودمو پشت سنگ جلوي
قبر قایم کردم… یه نفر با صداي زمختی گفت:
-اون یه تهدید بود. آخرش باید همینجا می مرد.
یکی دیگه گفت:
-خیلی مقاومت کرد اما بی فایده بود.
صداي زنونه اي ادامه داد:
-اون تنها بود. وجودش اشتباه بود.

چند ثانیه کسی چیزي نگفت. اروم از کنار سنگ سرکی کشیدم. فردي که پایین سنگ قبر نشسته بود، تکونی
به خودش داد و گفت:
-عزیز ترین فرد زندگیشو از دست داد.
بغل دستیش ضربه اي به سنگ قبر زد:
-اون به دست خودش کشته شد.
هفتمین نفر که بالاي سنگ قبر نشسته بود، از جاش بلند شد و به سمت من برگشت. یه لحظه فک کردم منو
دیده اما از زیر اون شنل امکان نداشت. بیشتر خودمو پشت سنگ جمع کردم و فقط با یه چشمم به اونا نگاه
کردم. همون مرد پوزخند صدا داري زد و بلند گفت:
-سرنوشتت همینه دورگه.
با چشماي گشاد شده به اونا نگاه کردم… اون منو دیده بود… اینو با گفتن کلمه ي دورگه، که ظاهرا لقب
مسخره ي من بود، به بقیه هم فهموند… اما اونا بدون اینکه کمترین توجهی به من بکنن، از اون قبر فاصله
گرفتن و رفتن… اروم از پشت سنگ بیرون اومدم… لباسام خاکی شده بود اما اهمیتی نداشت… تصمیم داشتم
دنبالشون راه بیوفتم تا ببینم چطور از این قبرستون کوفتی خارج میشن… به طرف اون سنگ قبر حرکت کردم…
از کنارش که رد می شدم، نگاه گذرایی بهش انداختم… یه دفعه سر جام ایستادم… کپ کرده بودم… با ترس
نزدیک قبر شدم و روشو نگاه کردم… روي سنگش، همون دست خط عجیب به چشم می خورد… اما چیزي که
باعث تعجب من شده بود، اسم قرمز رنگی بود که بالاي سنگ قبر می درخشید:
«حسام نوري (ولید)»
پایین سنگ قبر با همون رنگ نوشته شده بود:
«به دست خود کشته شد»
با ترس اب دهنمو قورت دادم… تنها همین دو جمله رو می تونستم بخونم… بقیه با همون خط عجیب و غریب
نوشته شده بود… صداي اون مرد تو سرم می پیچید:
«اون به دست خودش کشته شد.»
اونا درمورد کی حرف می زدن؟ صاحب این قبر؟ من؟
سنگینی نگاه کسی رو احساس کردم… سرمو که بالا گرفتم، همون مردي رو دیدم که منو دیده بود… پوزخند
هنوز رو لبش بود… چشمامو بستم و از وحشت فریادي کشیدم… یکی محکم تکونم داد…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
رمان کی گفته من شیطونم

  دانلود رمان کی گفته من شیطونم خلاصه : من دیـوانه ی آن لـــحظه ای هستم که تو دلتنگم شوی و محکم در آغوشم بگیــری … و شیطنت وار ببوسیم و من نگذارم.عشق من با لـجبازی، بیشتر می چسبــد!همون طور که از اسمش معلومه درباره یک دختره خیلی شیطونه که عاشق بسرعموش میشه که استاد یکی از درسای دانشگاشه و…

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بی چهرگان به صورت pdf کامل از الناز دادخواه

    خلاصه رمان:   رویا برای طرح کارورزی پرستاری از تبریز راهی یکی از شهرهای جنوبی می‌شه تا دو سال طرحش رو بگذرونه. با مشغول شدن در بخش اطفال رویا فرار کرده از گذشته و خانواده‌اش، داره زندگی جدیدی رو برای خودش رقم می‌زنه تا اینکه بچه‌ای عجیب پا به بیمارستان می‌ذاره. بچه‌ای که پدرومادرش به دلایل نامشخص کشته

جهت دانلود کلیک کنید
رمان اوج لذت
دانلود رمان اوج لذت به صورت pdf کامل از ملیسا حبیبی

  خلاصه: پروا دختری که در بچگی توسط خانوادش به فرزندی گرفته شده و حالا بزرگ شده و یه دختر ۱۹ ساله بسیار زیباست ، حامد برادر ناتنی و پسر واقعی خانواده پروا که ۳۰ سالشه پسر سربه زیر و کاری هست ، دقیقا شب تولد ۳۰ سالگیش اتفاقی میوفته که نباید ، اتفاقی که زندگی پروا رو زیر رو

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان گناهکاران ابدی جلد اول به صورت pdf کامل از کیانا بهمن زاد

    #گناهکاران_ابدی ( #جلداول) #شوهر_هیولا ( #جلددوم )       خلاصه رمان :   من گناهکارم، تو گناهکاری، همه ما به نوبه خود در این گناه، گناهکاریم من بدم، تو بدی، همه ما بد بودیم تا گناهکار باشیم، تا گناهکار بمانیم، تا ابد ‌و کلمات ناقص میمانند چون من جفا دیدم تو کینه به دل گرفتی و او

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان عشق ممنوعه pdf از زهرا قلنده

  خلاصه رمان:   این رمان در مورد پسری به اسم سپهراد که بعد ۸سال به ایران برمی گرده از وقتی برگشته خاطر خواهای زیادی داشته اما به هیچ‌کدوم توجهی نمیکنه.اما یه روز تو مهمونی عروسی بی نهایت جذب خواهرش رزا میشه که… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آدمکش

  خلاصه رمان :   ساینا فتاح، بعد از مرگ‌ مشکوک پدرش و پیدا نشدن مجرم توسط پلیس، به بهانه‌ی خارج درس خوندن از خونه بیرون می‌زنه و تبدیل میشه به یکی از موادفروش‌های لات تهران! دختری که شب‌هاش رو تو خونه تیمی صبح می‌کنه تا بالاخره رد قاتل رو می‌زنه… سورن سلطانی! مرد جوان و بانفوذی که ساینا قصد

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
6 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ARMITA
ARMITA
2 سال قبل

من دیگه شبا‌ اینو‌ نمیخونم‌ ! گفته باشم 😂😂
لامصب‌ این تصویر رمان هم همش‌ جلو چشمم‌ بود دیشب، منم آدم ترسو‌ به این چیزا‌ هم اتفاقا اعتقاد دارم !😐

ARMITA
ARMITA
2 سال قبل

وای سلام خدایی از نظر ترسناکی‌ خوبه ولی من دیشب اینو دیر وقت خوندم یک لحظه نمیدونم چرا ترسیدم دیگه بزور‌ خوابم برد خیلی بد بود فضای خونه ، احساس خفگی‌ و ترس داشتم 😑
یعنی دیگه منم آدم ترسو‌ 😂دیشب مردم
خدا بگم چیش‌ نکنه‌ ،نابود شدم 🙄🥶

ستایش
ستایش
2 سال قبل

یا حضرت عباس😬😬

اقا من تا یه هفته دیگه خوابم نمیبره😬😬😬

دسته‌ها
6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x