رمان ملورین پارت 16 - رمان دونی

 

 

محمد برای مینو لقمه‌ می‌گرفت که یک دفعه شیطنت بچه گل کرد و دست خامه‌ای شده‌اش را به لپ محمد مالید و بلندتر از قبل خندید.

 

ملورین ترس بَرَش داشت، مینو بدجوری وابسته مردی شده بود که دیگر قرار نبود آن را ببیند، با غم نگاه خواهر کوچکش انداخت که مینو صدایش زد.

-آجی جون نگاه کن عمو‌رو.

 

سعی کرد الان از خوشحال باشد و غم را به زمان دیگری بسپارد، به اندازه کافی هر روزش پر از غم بود.

 

خنده‌ای کرد و دستمال کاغذی را طرف محمد گرفت، بعد از صرف صبحانه زمان رفتن فرا رسید.

 

محمد خواست از خانه خارج شود که مینو با بغض صدایش زد.

-عمو میشه نری؟

ملورین، بغلش کرد و گفت:

-عمو رو اذیت نکن مینو.

 

مینو که حساب می‌برد به محمد نگاه کرد.

-حداقل بعدا میایی؟

محمد که خودش از همین حالا دلش برای مینوی کوچک تنگ می‌شد لبخندی تحویلش داد و انگشتش را سمتش گرفت.

-قول انگشتی میدم که زود زودی بیام.

 

مینو خنده ای کرد و انگشتش را جلو برد و به همدیگر قول دادن، از ملورین هم خداحافظی کرد که صدایش زد.

-میشه جوری برید که بقیه نفهمن؟

-تمام سعیم رو می‌کنم بعدم کسی حرفی بهت زد به خودم میگی. گوشیت رو بده.

 

ملورین گوشی ساده نوکیاش را سمتش گرفت که محمد خشکش زد، حتی مدلش لمسی نبود با تاخیر گرفت و به زور شماره‌‌اش را سیو کرد.

 

 

 

-کاری داشتی بهم زنگ بزن.

 

همان داخل حیاط خداحافظی کردند و محمد بعد از چک کردن کوچه از خانه بیرون زد، همین که چرخید پیرمردی ژنده پوش را دید که خنده کریحی کرد و گفت:

-خوب سرویس میده نه؟ بی پدر فقط واس ما ناز میاد؟

 

محمد سمتش رفت، نمی‌توانست یقه‌اش را بگیرد زیرا عرق‌گیر به تن داشت که چرک شده بود. بنابراین ساعدش را زیر گلویش گذاشت و محکم به دیوار فشار داد.

-دفعه بعدی زر زیادی بزنی ریق رحمت رو سر می‌کشی، اسگل مفنگی. تو باید الان رو به قبله بخوابی بلکه حضرت عزرائیل گردن بگیرتت.

 

دومرتبه ضربه‌ای به تخت سینه‌اش زد و گفت:

-دفعه آخرت باشه فهمیدی یا نه؟

 

پیرمرد از ترس اینکه نکند محمد آن را خفه کند با ترس و لرز گفت:

-فهمیدم.

 

محمد ولش کرد و سمت ماشینش راه افتاد که صدای پیرمرد به گوشش رسید.

-مرتیکه حیوون.

 

همین که بازگشت پیر خرفت از ترس اینکه نکند محمد بکشتش دُمش را روی کوله‌اش گذاشت و در رفت.

 

محمد از روی تاسف سر تکان داد و سوار شد، ماشین را روشن کرد و به سمت شرکت راند.

 

لبخند هنوز از روی لب‌هایش پاک نشده بود و آن را هم مدیون مینو بود، کاش هر روز صبحش همین‌قدر پرانرژی سپری می‌شد.

 

ماشین را پارک کرد و نگهبان که در حال سرکشی در پارکینگ بود سلامی داد و که محمد جوابش را با مهربانی داد.

 

 

 

متعجب ایستاد و به رفتن محمد نگاه کرد، مرد حق هم داشت او هیچ وقت اینگونه رفتار نمی‌کرد‌.

 

در شرکت را که باز کرد صدای داد و بیداد امیر به گوشش رسید، امروز واقعا روز عجیبی به نظر می‌رسید.

 

امیر پر انرژی و خنده ‌رو به چه وضعی افتاده بود که صدایش را پَس سرش انداخته بود.

-شما خیلی بیجا کردی!

 

به قدم‌هایش سرعت بخشید و در ورودی را باز کرد، منشی ترسیده عینکش را روی صورتش جا به جا کرد و نگاه معرکه پیش رویش می‌کرد.

 

-چخبره اینجا؟

امیر سمتش چرخید و محمد با دیدن رگ بیرون زده گردنش و صورت قرمز شده‌اش با تعجب جلو رفت.

 

-چی شده اینجا؟

امیر نگاه وحشتناکی به یکی از کارمندان زن انداخت و گفت:

-اخراجی، برو برای تسویه حساب. هر کسی هم که با ایشون در ارتباط بوده هم میره واس تسویه حساب، اگر نرید پولتون رو نداده پرتتون می‌کنم بیرون.

 

محمد از منشی خواست تا برای امیر لیوان آبی بیارد تا سکته نکرده.

-گفتم از جلو چشمام گمشو.

 

زن دو پا داشت و دو پای دیگر هم قرض گرفت، محمد دست امیر را گرفت و سمت اتاق ریاست کشاند، روی صندلی نشاندش و گفت:

-بگو ببینم چی شده؟!

-ولم کن محمد حوصله ندارم.

 

کرینی در زده وارد اتاق شد و لیوان را سمت محمد گرفت، او هم ضربه‌ای به پیشانی‌اش زد و گفت:

-بده به امیر نه من.

 

 

 

-آهان آهان بله.

 

امیر خنده‌ای کرد و آب را یک نفس سر کشید، لیوان خالی را به دست منشی داد.

-حالا تعریف کن.

 

محمد نگاهی به منشی انداخت و گفت:

-خانم چرا سرپا وایسادی بفرما بشین.

 

کریمی با لبی خندان سمت مبل رفت و نشست، محمد با چشم‌های گرد شده نگاهش انداخت واقعا نفهمیده بود تیکه انداخته؟

-خانم چرا نشستی؟ برو به کارت برس.

 

کریمی از جایش بلند شد و گفت:

-وا خودتون گفتید بشینم، تکلیفتون با خودتون مشخص نیستا.

 

محمد پوفی کشید و با دست در بیرون را نشاند داد که منشی “ایشی” گفت و از اتاق خارج شد.

-اینو از کجا پیدا کردی امیر؟ دیوانه ام کرده، هر آدم سالمی ک*سخل میشه دو دقیقه این دختر کنارش باشه‌

 

امیر بلند خندید و گفت:

-خوبه دیگه چیکارش داری.

-آره خیلی خوبه، حساب و کتاب ها رو چک کن. نمیشه اخراجشم کرد بهت فحش خار مادر میده.

 

امیر شانه‌ای بالا انداخت و گفت:

-یکمی شیش می‌زنه ولی همینشم خوبه عصبی که باشی حالتو خوب می‌کنه.

 

محمد سمت میز رفت و روی صندلی چرخان نشست.

-بنال ببینم چت بود عر می‌زدی.

 

-این زنیکه  انقدر خرابه  لاس می‌زنه با کارمندهای متاهل، آمار کثافت کاریش به گوشم رسیده. همسر یکی دوتاشونم با گریه اومدن اینجا بندههای خدا. اینجا انگار کاباره‌اس، چقدر می‌تونی آخه ح*رومزاده باشی… اع اع اع.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان الماس pdf از شراره

  خلاصه رمان :     دختری از جنس شیشه، اما به ظاهر چون کوه…دختری با قلبی شکننده و کوچک، اما به ظاهر چون آسمانی پهناور…دختری با گذشته‌ای پر از مهتاب تنهایی، اما با ظاهر سرشار از آفتاب روشنایی…الماس سرگذشت یه دختره، از اون دسته‌ای که اغلب با کمترین توجه از کنارشون رد می‌شیم، از اون دسته‌ای که همه آرزو

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ماهی زلال پرست pdf از آزیتا خیری

  خلاصه رمان :     جناب آقای سید یاسین میرمعزی، فرزند رضا ” پس از جلسات متعدد بازپرسی، استماع دفاعیات جنابعالی، بررسی اسناد و ادلهی موجود در پرونده، و پس از صدور کیفرخواست دادستان دادگاه ویژۀ روحانیت و همچنین بعد از تایید صحت شهادت شاهدان و همه پرسی اعضای محترم هیئت منصفه، این دادگاه در باب اتهامات موجود در

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بی چهرگان به صورت pdf کامل از الناز دادخواه

    خلاصه رمان:   رویا برای طرح کارورزی پرستاری از تبریز راهی یکی از شهرهای جنوبی می‌شه تا دو سال طرحش رو بگذرونه. با مشغول شدن در بخش اطفال رویا فرار کرده از گذشته و خانواده‌اش، داره زندگی جدیدی رو برای خودش رقم می‌زنه تا اینکه بچه‌ای عجیب پا به بیمارستان می‌ذاره. بچه‌ای که پدرومادرش به دلایل نامشخص کشته

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نجوای نمناک علفها به صورت pdf کامل از شکوفه شهبال

      خلاصه رمان:   صدای خواننده در فضای اتومبیل پیچیده بود: ((شهزاده ی آسمونی/گفتی که پیشم می مونی.. برایاین دل پر غم/ آواز شادی می خوانی عشق تو آتیش به پا کرد/ با من تو روآشنا کرد.. بی اونکه حرفی بگویم/راز منو بر ملا کرد.. یه لحظه بی تونبودم/ یه لحظه بی تو نزیستم.. یه روز سراغمو می

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ملت عشق pdf از الیف شافاک

  خلاصه رمان: عشق نوعی میلاد است. اگر «پس از عشق» همان انسانی باشیم که «پیش از عشق» بودیم، به این معناست که به قدر کافی دوست نداشته‌ایم. اگر کسی را دوست داشته باشی، با معناترین کاری که می‌توانی به خاطر او انجام بدهی، تغییر کردن است! باید چندان تغییر کنی که تو از تو بودن به در آیی.  

جهت دانلود کلیک کنید
رمان دانشجوهای شیطون

  دانلود رمان دانشجوهای شیطون خلاصه: آقا اینجا سه تا دخترا داریم … اینا همين چلغوزا سه تا پسرم داریم … که متاسفانه ازشون رونمایی نمیشه اینا درسته ظاهری شبیه انسان دارم … ولی سه نمونه موجودات ما قبل تاریخن که با یه سری آزمایشاته درونی و بیرونی این شکلی شدن… خب… اینا طی اتفاقاتی تو دانشگاهشون با هم به

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Same
Same
1 سال قبل

پارت جدید کو مثل دلارای شده

P:z
P:z
1 سال قبل

اینم دیگه پارت نمیده

Ebrahim Talbi
Ebrahim Talbi
1 سال قبل

واقعاااااا چرا …….؟
مگه قرار نبود شنبه وچهرشنبه پارت بدین حالا باز چی شده دیروز پارت ندادین امروزم که یکشنبه هس

مهی
مهی
1 سال قبل

هه دوباره شد مثل بقیه ی رمانا پارت گذاریش رید الان باید چهارشتبه میدادی با دیروز پس چیشد

دسته‌ها
5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x