رمان ملورین پارت 18 - رمان دونی

 

 

دکتر از مکثش استفاده کرد و گفت:

 

– بخاطر جسه‌ی کوچیک و سن کمش از روزی سه تا قرص باید شروع کنه تا به بالا ولی…

 

دکتر مکث کرد ولی ملورین متوجه شد که منظور دکتر از مکث آخر جمله اش چیست!

 

هزینه‌ی داروهای شیمی درمان برای او به شدت بالا بود و به حتم نمیتواست از پسش بر بیاید!

 

ولی با این حال دفترچه‌ی مینو را از جیب کیفش بیرون کشید و روی میز دکتر گذاشت و گفت:

 

– میشه داروهایی که باید برای بگیرم و اینجا بنویسین؟

 

دکتر بدون مکث گفت:

 

– بله حتما! بیمه دارین فقط؟

 

سری به نشانه‌ی منفی تکان داد و برای اینکه خیال دکتر را راحت کند گفت:

 

– مشکل هزینش نیست!

 

دروغ که حناق نبود در گلویش ببندد!

بالاخره در این شهر بی در و پیکر جایی بود که بتواند پول در بیاورد!

 

دکتر نسخه‌ی مینو را نوشت و دفترچه‌ی قدیمی را به دست ملورین داد و گفت:

 

– این داروهاشه، دکتر داروخونه مینویسه که هر کدومو باید چطوری مصرف کنه، تنها خواهشی که ازت دارم اینه که به مینو کمک کنی که روحیشو حفظ کنه، حفظ روحیه واسه مینو از همه چیز مهم تره!

 

مینوی عزیزش خوب بلد بود که چگونه خودش را قوی نشان دهد.

 

در طول جلسات شیمی درمانی با وجود دردی که می‌کشید باز هم گریه نکرده بود.

 

هر بار که چشمش به اندام نحیف و لاغر و استخوان های بیرون زده‌اش می‌افتاد غصه می‌خورد ولی مینو… تنها می‌خندید!

 

 

 

نسخه به دست از درِ اتاق خارج شد و چشمش به مینو که روی صندلی نشسته بود افتاد.

 

گوش‌های عروسکش را گرفته بود و می‌خندید، عین همیشه که میخندید!

 

عین همیشه که اشک با کاسه‌ی چشمانش غریبگی میکرد و حتی در اوج غم می‌خندید.

 

لحظه ای از ذهنش گذشت که چقدر نیاز دارد که مادر داشته باشد، هم خودش و هم مینو!

 

مانند تمام انسان‌ها به موقع غم، زمانی که روحش داشت از کالبد جدا می‌شد، طلب مادرش را داشت!

 

– آبجی؟

 

صدای مینو از فکر بیرونش آورد.

سر بالا گرفت و با نفسی عمیق بغضش را پایین فرستاد و سپس اهسته گفت:

 

– جونم؟ بریم؟

 

مینو کوچک بود اما، غم را می‌فهمید، درد را تشخیص میداد، رنج را حس میکرد.

 

درست مثل همین لحظه که چانه‌ی لرزان ملورین را دیده بود و فهمیده بود که غم دارد… که درد دارد!

 

از روی صندلی بلند شد و عروسک به دست به سمت ملورین رفت و اهسته گفت:

 

– آبجی؟

 

ملورین روی زانوهایش نشست و دستی به سرش که تقریبا هیچ مویی نداشت کشید و گفت:

 

– جونش؟

 

مینو بی مقدمه گفت:

 

– من قراره بمیرم؟

 

 

 

ملورین تلخ خندید و حس کرد برای لحظه‌ای خون در رگ هایش جریان ندارد.

 

دستِ سرد و سنگینش از روی سرِ مینو کنار پایش افتاد و بهت زده زمزمه کرد:

 

– نه کی گفته؟

 

مینو لب‌هایش را به دو طرف کش داد و عروسکش را بالا گرفت و خطاب به عروسک گفت:

 

– دیدی؟ دیدی من قرار نیست بمیرم؟ آبجی ملورین که هیچ وقت دروغ نمیگه…

 

و بعد با چشم‌هایی که برق میزد به ملورین نگاه کرد و ادامه داد:

 

– مگه نه آبجی ملورین؟

 

ملورین به قربان زبانِ کوچک و لب‌های خندانش.

بی رمق از روی زمین بلند شد و دست مینو را در دستش گرفت و نامطمئن گفت:

 

– نمیگم…هیچ وقت دروغ نمیگم بهت.

 

از در بیمارستان خارج شد، مینو نه حوصله‌ی راه رفتن داشت و نه توانش را به همین خاطر او را از زمین جدا کرده و بغل کرد.

 

مینو سرش را روی شانه‌ی ملورین گذاشت و خسته از روزی که گذشته بود گفت:

 

– من بخوابم ابجی؟

 

ملورین ارام روی شانه‌اش را بوسید و گفت:

 

– بخواب، نگران چیزی نباش.

 

حرفش مینو را مطمئن کرده بود که بی ترس سر بر روی شانه‌ی تنها تکیه گاهش گذاشت و آهسته به خواب رفت.

 

 

 

از اتوبوس پیاده شد و مابقی راه را، در حالی که مینو را در اغوش داشت طی کرد.

 

صدای نفس‌های عمیق و منظمش نشان از خواب ارامی داشت که نصیبش شده بود.

 

طول کوچه را با سری زیر افتاده و با احتیاط طی کرد و روبروی خانه که ایستاد به سختی با کلید در را باز کرد..

 

کفش‌های کهنه و پاره‌ شده‌ی مینو را از پایش بیرون اورد و بعد از در اوردن کفش‌های خودش وارد خانه شد.

 

در فکر فرو رفته بود که چگونه هزینه‌ی گزاف داروهای مینو را در بیاورد؟

 

نه شغلی داشت و نه مدرکی که بتواند به واسطه‌ی آن پشت کار شود!

 

تنها مسیری که به ذهنش می‌رسید راهی بود که چند ماه پیش طی کرده بود و حال تبعاتش به وضوح در زندگی‌ خاکستری رنگش دیده می‌شد!

 

مینو را روی تشکِ جمع و جوری که کنار بخاری بود دراز کشاند و پتو را تو روی سر شانه‌های کوچکش بالا کشید.

 

رفته رفته به زمستان نزدیک تر می‌شدند و هوا رو به سردی می‌رفت و یک درد به درد هایش اضافه میشد.

 

کرایه‌ی خانه را که نداشت، قبض گاز و برق و آب را هم که پرداخت نکرده بود و از همه مهم تر داروهای مینو را هم تهیه نکرده بود!

 

بدبختی پشتِ بدبختی به ترتیب و از کوچک به بزرگ پشتِ درب خانه‌اش صف کشیده بودند انگار!

 

بی اراده فکرش سمتِ مردی کشیده شده بود که آخرین دیدارشان به یک ماه قبل بر میگشت، دیداری که رابطه‌ای داغ و پر هوس برای او به ارمغان آورده بود!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی

    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم، انگشتان کوچکم زنجیر زنگ زده تاب را میچسبد و پاهایم

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان والادگر نیستی
دانلود رمان والادگر نیستی به صورت pdf کامل از سودا ترک

      خلاصه رمان والادگر نیستی : ماجرای داستان حول شخصیت والادگر، مردی مرموز و پیچیده، به نام مهرسام آشوری می‌چرخد. او که به خاطر گذشته‌ای تلخ و پر از کینه، به مردی بی‌رحم و انتقام‌جو تبدیل شده، در جستجوی عدالت و آرامش برای خانواده‌اش است. اما وقتی که عشق در دل تاریکی و انتقام جوانه می‌زند، همه چیز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بامداد عاشقی pdf از miss_قرجه لو

  رمان بامداد عاشقی ژانر: عاشقانه نام نویسنده:miss_قرجه لو   مقدمه: قهوه‌ها تلخ شد و گره دستهامون باز، اون‌جا که چشمات مثل زمستون برفی یخ زد برام تموم شدی، حالا بیچاره‌وار می‌گردم به دنبال آتیشی که قلب سردمو باز گرم کنه… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بی مرزی pdf از مهسا زهیری

  خلاصه رمان:       بی مرزی درباره دختری به اسم شکوفه هستش که پس از ۵ سال تبعید توسط پدر ثروتمندش حالا به تهران بازگشته و عامل اصلی این‌تبعید را پسرخوانده پدر و خود پدر میدونه او در این‌بازگشت می‌خواهد انتقام دوران تبعیدش و عشق ممنوعه اش را بگیرد و مبارزه اش را از همون ابتدای ورود به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نشسته در نظر pdf از آزیتا خیری

  خلاصه رمان :     همه چیز از سفره امام حسن حاج‌خانم شروع شد! نذر دامادی پسر بزرگه بود و تزئین سبز سفره امیدوارش می‌کرد که همه چیز به قاعده و مرتبه. چه می‌دونست خانم‌جلسه‌ایِ مداح نرسیده، نوه عموی حاجی‌درخشان زنگ می‌زنه و خبر می‌ده که عزادار شدن! اونم عزای کی؟ خود حاجی و پسر وسطیش، صابر و تازه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول

            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
فاطمه
فاطمه
1 سال قبل

کاش بیشتر بود و هر روز

دسته‌ها
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x