بعد از آن شب و رفتنِ محمد از خانهاش دیگر او را ندیده بود، نه خبری و نه اثری!
و حال انگار محمد تنها کور سوی امیدی بود که میتوانست برای نجات زندگیِ رو به ویران شدهاش از او کمک بگیرد!
هیکل اوار شدهاش را از روی زمین بلند کرد و بعد از برداشتن گوشی نوکیای قدیمیاش به سمت حیاط رفت.
اخرین بار شمارهی محمد را گرفته بود و تمام این یک ماه به او زنگ نزده بود.
اکنون میترسید که با زنگ زدنش، افکارِ محمد را نسبت به خودش خراب تر از پیش کند!
به هر حال در ذهن محمد او یک دخترِ دم دستی و هر جایی به نظر میرسید که هر وقت که میخواست میتوانست از او کام بگیرد.
قبل از اینکه از کارش منصرف شود، روی اسم محمد کلیک کرد و با دستهایی لرزان گوشی را کنار گوشش قرار داد.
چند بوق خورده بود و صدایی از سمت مرد به گوشش نرسیده بود..
ناامیدانه خواست تماس را قطع کند که همان لحظه صدای خسته و خمارش به گوش ملورین رسید:
– بله؟
گوشهی لبش را به دندان کشید و چندی مکث کرد.
محمد اما خسته از انتظار دوباره گفت:
– کیه میگم؟ مریضی زنگ میزنی حرف نمیزنی، اه!
قبل از اینکه تماس قطع شود ناخوداگاه با صدایی لرزان گفت:
– الو اقا محمد!
بهت زده گوشی را از کنار گوشش فاصله داد.
باور نمیکرد صدای آشنایی که در گوشش پیچیده شده، صدای ملورین باشد.
روی تخت نیم خیز شد و پتو را کمی پایین فرستاد و به ساعت نگاه کرد.
عقربه های ساعت عدد یازده را نشان میداد و این یعنی خستگی و مستیِ دشب به قدری زیاد بوده که نه ساعت یک سره بخوابد.
دستی میان موهایش کشید و سپس با لحنی شمرنده تر و خودمانی تر گفت:
– سلام، خوبی؟
اینبار نوبت ملورین بود که مکث کند و با استرس پوست ناخنش را بکند!
نگاهش به دختری که کنار دستش روی تخت دراز کشیده بود افتاد و اخم کرد.
– شما خوبین؟ من…من مزاحم که نشدم؟
پیش خود فکر کرد تمام این یک ماهی که گذشته را با یاد صاحبِ همین صدا سر کرده و حال او حرف از مزاحم بودن میزند؟
چه شوخی خنده داری!
از لبهی تخت بلند شد و در اینهی قدی که روبروی تختش بود، چشمش به پایین تنهی پوشیدهاش افتاد و این یعنی باز هم فکرِ ملورین کار خودش را کرده بود و حتی در اوج مستی هم اجازه نداده بود دست محمد به دخترِ دیگری بخورد.
ناخوداگاه لبخندی کنج لبش را پوشش داد و اهسته و با تن صدایی ضعیف گفت:
– نیستی!
صدایش به قدری ضعیف بود که به گوش ملورین نرسد به همین خاطر گفت:
– ببخشید متوجه نشدم؟
محمد لبخندش را به سختی فرو خورد و دستی میان موهای نامرتبش کشید.
خواست حرفی بزند که همان لحظه صدای نالهی تو گلویی توجه اش را جلب کرد.
سر چرخاند و چشمش به همان دختر دیشب افتاد که حال به سر و وضعی نامرتب روی تخت نیم خیز شده بود.
اخم در هم کشید و با دست جلوی میکروفون گوشی را پوشاند و گفت:
– هی؟
توجه دختر به او جلب شد و سر چرخاند.
محمد حتی نیم نگاهی به بالاتنهی عریانش ننداخت و گفت:
– پاشو برو بیرون
حرفش را زد و دوباره گوشی را کنار گوشش گذاشت و با نیشی باز گفت:
– چخبر شده که شما بعد از یک ماه از ما سراغ گرفتین؟
ملورین لب گزید و با استرس عرقی را که روی شقیقهاش جریان گرفته بود پاک کرد و گفت:
– م…میشه لطفا…ببینمتون؟
محمد از خدایش بود که دوباره آن موجود ریزه میزه و دوست داشتنی را ببیند.
تمام این یک ماه فکرش به طرز ناجوری درگیر ملورین شده بود و او را میخواست!
ولی هیچ وقت بهانهای پیدا نکرده بود که به سبب آن به دخترک نزدیک شود!
خواست حرفی بگوید که با احساسِ جسمِ نرمی که از پشت بغلش کرده بود ساکت شد.
از توی اینهی قدی چشمش به همان دختر دیشب افتاد که حال پشت سرش قرار گرفته بود و هر دو دستش را دور کمرش حلقه کرده بود و گفت:
– بغلم کن هانی!
صدایش به قدری واضح بود که به گوش ملورین برسد و همینطور هم شد!
دخترک پوزخندی کنج لبش نشست و پیش خود فکر کرد مردها هیچ وقت سیر نمیشوند!
ناراحت شدنش دست خودش نبود و به همین خاطر با لحنی پر از کنایه گفت:
– ببخشید انگار مزاحمتون شدم، شما به کارتون برسین من بعدا زنگ میزنم.
حرفش را زد و بعد با حرص گوشی را قطع کرد.
محمد بهت زده و با عصبانیت دست های دختر را از دور کمرش جدا کرد و توی صورتش تقریبا داد زد:
– چه غلطی داری میکنی؟
دختر اما پروو تر از آن بود که با داد محمد خودش را ببازد و گفت:
– بغلت کردم هانی، کار اشتباهیه؟
بعد دستش را از روی گردن تا شانهی محمد پایین کشید و با خماری زمزمه کرد:
– بعد از یه شب خسته کننده فقط یه بغل میتونه خستگیمو از تنم در کنه!
پوزخندی روی لب محمد نقش بست و سرش را کمی نزدیکربه صورت دختر برد و اهسته زمزمه کرد:
– یه شب خسته کننده؟ مستی دیشبت باعث هذیون گفتن امروزت شده لابد؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.6 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.