دنیا حربهی زنانهاش را در پیش گرفت و زیر گریه زد.
آنچنان بلند که محمد مجبور شد کمی گوشی را از کنار گوشش فاصله دهد تا صدای جیغِ بلندِ دنیا پرده ی گوشش را پاره نکند.
زیر لب غر زد:
– یه دقیقه آژیر نکش ببین چی میخوام بگم!
دنیا بریده و بریده گفت:
– من…من فقط این گلو اورده بودم که… که بگم چقدر خوشحالم که…باهات آشنا شدم!
در دل زمزمه کرد:
– من ریدم تو اون شبی که با تو آشنا شدم که الان اینطوری قوز بالا قوز نشی!
با انگشت وسطِ دو ابرویش را ماساژ داد و گفت:
– خیله خب! دیگه زنگ نزن، گل نفرست، پیام نده! من حوصله بچه بازی ندارم.
دنیا با گریه و در حالی که کمی راه تنفسیاش بند امده بود لب زد:
– نمیخوام…نمیخوام!
خواست بگوید به درک ولی حرفِ بعدی دنیا شوکهاش کرد:
– قول میدی به من بعد اینطوری رفتار میکنی!
ابرو در هم کشیده و مشتش را به ارامی روی میزِ شیشه ای کوبید و گفت:
– قول؟ منِ بیشرف کی به تو قول دادم که خودم یادم نمیاد دخترِ آ سِد رضا؟
صدایِ فین فینِ دنیا روی مغزش بود!
لبِ پاینش را محکم گزید تا بیشتر از این به دخترک نتوپد و سپس گفت:
– با توام؟ من چه قولی بهت دادم که خودم یادم نمیاد؟
دنیا کمی مکث کرد و سپس کلماتِ زهر آگینش را به قلبِ محمد پرتاب کرد:
– بابات با بابام حرف زده، قراره خاستگاری دوباره گذاشتن! مامانت اومده معذرت خواهی کرده بابت اون شب!
شما که پشیمون بودی به خودم میگفتی نه اینکه بابا و مامانتو بفرستی جلو!
گرهی میان ابروهایش کور تر شد و گفت:
– چی؟ چیشده؟
بابام و مامانم اومدن اونجا چیکار کردن؟
حس کرد حرفِ دنیا را به درستی متوجه نشده که این سوال را پرسید!
پدر و مادرش بدون توجه به خواستِ او و حتی بدونِ مشورت کردن با او، با دنیا همکلام شده بودند؟
هق هقِ دنیا از بی خبری محمد دوباره بالا گرفت و نالان پرسید:
– نگو که نمیدونستی!
انگار خیلی اتفاقات افتاده بود که او نمیدانست!
خیلی اتفاقهایی که از دیدِ او پنهان بود!
نفسش را با کلافگی بیرون فرستاد و تنها یک جمله زمزمه کرد:
– من زبون دارم از طرفِ خودم حرف بزنم، لازم نکرده به حرف مامان و بابام گوش بدی!
حس شکست خوردن در وجود دنیا پیچید و با این حال حرصی غرید:
– همون کسی که واسه من بریده و دوخته باید بهم بگه ازت دست بکشم.
این حجم از پرویی دنیا برایش عجیب بود.
با تک خنده ای که نمیدانست از سر چیست گفت:
– پس برو با همون حاج بابام ازدواج کن که واست بریده و دوخته!
حرفش را زده و سپس قبل از اینکه صدای مزاحم دنیا بلند شود گوشی را قطع کرد.
خون خونش را میمکید.
دو دگمهی اول پیراهنش را با حرص باز کرده و چند دم عمیق کشید.
میدانست ملورین تا الان هزار و یک فکر و خیالِ جور واجور پیش خود کرده است.
میترسید زنگ بزند و با غضبش روبرو شود.
پس بهترین کار همین بود که شب رو در رو با او صحبت کند.
باید در اولین فرصت به پدر و مادرش سر میزد و برای همیشه پای دنیا را از زندگیاش کوتاه میکرد.
نمیخواست با دخالتهای بیجای خانوادهاش برنامهای که برای اینده اش چیده بود بهم بریزد.
حال و حوصلهی شرکت را نداشت، دنیا به اندازهی کافی ذهنش را بهم ریخته بود.
کتش را از روی میز چنگ زده و با اخمهایی در هم از شرکت بیرون زد.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
خواهشاً تروخدا پارتات رو بیشتر کن یا حداقل زود زود پارت گذاری کن …..