– وقتی یه بار پروندم یکیو یعنی چی؟!
من اومدم امشب همه چی و تموم کنم.
– آره پسرم جون من امشب و بهم نزن بزار تموم شه.
محمد فقط یه جمله گفت:
– جون خودت و وسط نکش مادر من.
امیر قصد دخالت داشت، میترسید اگر محمد با این خشم حرفش را بزند دعوایی درست شود با طمأنینه گفت:
– داداش اول یه چایی چیزی بخور گلویی تر کن بعدا حرف میزنیم.
محمد دستش را به عنوان سکوت بالا آورد.
– بسه هر چی حاج مسلم برام تصمیم گرفت، عین نوجونای هیجده ساله برام تصمیم میگیرید که چی بشه؟!
من زن دارم! عقدشم کردم، اسمشم تو شناسنامه ام هست.
حاج مسمام اگر غیرتت قبول میکنه من سر این دختر بیچاره هوو بیارم بسم الله.
این دختره که امشب میریم خواستگاریاش هر کی باشه من اوکی و میدم!
چشمان مادرش درشت شد و با دست به صورتش کوبید.
– چی داری میگی محمد؟! زن گرفتی؟!
بیشتر از مصمم بودن حرف محمد از نگاه قرمز شوهرش ترسیده بود!
امیر دستش را به موهایش کشید و برای عصبانی نشدن حاج مسلم گفت:
– من خانم محمد و میشناسم حاجی!
دختر خیلی خو…
میان حرف امیر حاج مسلم بلند شد و به طرف محمد خیز برداشت جوری که جیغ مادر محمد بلند شد.
امیر سریع بلند شد که جلوی او را بگیرد ولی دیر جنبید که حاج مسلم سیلی مهمان گونه پسرش کرد!
– چی گفتی حروم لقمه؟! حیف اون پولایی که بالای تو خرج کردم، حالا دیگه بدون اجازه من میری زن میگیری؟!
چی واست کم گذاشتم که جواب خوبیام اینه؟
یکبار ازت یه چیزی خواستم و اینجوری جوابم و دادی؟!
کم کصافت کاریات و جمع کردم؟!
محمد که از شدت سیلی صورتش گج شده بود و از شدت عصبانیت قفسه سینش به شدت بالا پایین میشد با لحن آرام و خشنی لب زد:
– درد منم اینه که اون دختر و دوست دارم حاجی! میدونم به این حرفم پوزخند میزنی ولی اون باعث شد سر به راه شم حاجی…
صورتش را برگرداند و در چشمان پدرش خیره شد.
– چیزی که شما نتونستید تو این همه سال انجام بدید اون با مدت کمی که تو زندگیم اومده انجام داد.
باور کنید از این دخترای به ظاهر آفتاب مهتاب ندیده خیلی بهتره پدر.
من نمیخوام با شما جنگ کنم احترام گذاشتم که اومدم و دارم بهتون میگم چیزی که شما برای من ارزش قائل نبودید…
نرگس خاتون رنگ به رخ نداشت و امیر نگران بود.
نگران اتفاق های آینده!
– من که میدونم دختر رو از تو کوچه خیابون پیدا کردی، خودت بگو در شأن این خانواده هست؟! در شأن این خانواده هست که یه دختر پاپتی خیابونی…
محمد عصبی حرف پدرش را قطع کرد.
– حاج مسلم بس کن!! به اون خدایی که میپرستی بس کن… تو اصلا یه نگاه دختره رو دیدی که داری انقدر راحت قضاوت میکنی؟!
ادعا خدا پیغمبری ام میکنی؟!
همون خدا گفته نباید کسی و از روی چهره قضاوت کنی حاجی!!
چیزی که شما بدون این که صورتش و ببینی داری قضاوت میکنی… ولی من این اجازه رو نمیدم حاجی!!
اگه این چیزا عم که شما میگی باشه، که نیست، الان زن منه!
عروس این خانواده!
مکثی کرد و ادامه داد:
خیالت راحت باشه حاجی، از تو همین خونه شروع شد… دیدمش و خوشم اومد ازش!!
اخم های حاج مسلم به باور غلطی از هم باز شد.
– منظورت چیه؟!
امیر گفت:
– بشینید یه ابی بخورید، با عصبانیت و عجله حرف نزنید حاج مسلم!
محمد با کلافگی حرفش را تایید کرد.
– این بشر یه حرف درست زده باشه همینه، با کتک کاری و لجبازی مشکلی حل نمیشه!!
حاج مسلم چشم غره ای با خشم به جفتشون رفت و روی مبل مخصوصش نشست.
نیلا که از اتاقش تمام ماجرا را شنیده بود لیوان آبی برای پدرش برد و کنار محمد نشست.
حاج مسلم جرعه ای از آب نوشید و نیلا از فرصت استفاده کرد.
دم گوش محمد لب زد:
– داداشی میگم عکس زن داداش خوشگلم و داری؟!
محمد وسط افکارش نتوانست خودش را کنترل کند و لبخندی زد.
– ای شیطون میخوای ببینی خوشگله یا نه؟!
نیلا ریز خندید و لب زد:
– نه به سلیقه ات شک ندارم…
گفتگویشان طولانی تر نشد چون حاج مسلم گفت:
– دختره کیه؟!
همه به جز حاج مسلم نگران به او خیره شده بودند، حاج مسلم اما هنوز با اخم و دلخوری نگاهش میکرد.
میترسید، گویا به پسرش اطمینان نداشت، میترسید یکی از آن صد ها دختری که هم خواب محمد شده بودند عروسش شده باشد…
– با توعم محمد چرا خیره من موندی، نکنه یکی حامله شده تو گردن گرفتی؟!
چشان محمد تیره تر شدند از خشم! پدرش چه فکری درباره اون میکرد…
نرگس مادر محمد زود تر از محمد دهن باز کرد:
– نه حاجی این چه حرفیه، من به پسرم اعتماد دارم مطمئنم عروس خوبی واسم آورده.
خانواده دارن دیگه محمد؟! میدونی که حاج بابات از چی میترسه…
محمد چشمانش را با عصبانیت بست و باز کرد.
– همون دختری که شب عروسیم آورده بودینش کمکتون!
آره مادر من… حاج بابا میترسه یکی و از تو خیابون آورده باشم تو خونم…
میترسه… لا اله الا الله! آره مادر من میدونم میترسه یه زن و آورده باشم خونم که حتی به دست خودم زن نشده باشه… این حرفا کدومه آخه؟! ملورین از این حرفا پاک تره.
حاج مسلم با اخم همچنان خیره اش بود چون نفهمیده بود منظور محمد دقیقا کدام دختر است…
ولی نرگس خاتون خوب متوجه منظور محمد شد که با شوک پرسید:
– محمد منظورت خدمه است؟!
محمد سر تکان میدهد.
– شما بزارید یه بار بیاد تو این خونه باور کنید شما هم عاشق این دختر میشید.
حاج مسلم که انگار خشمگین تر شده بود بلند شد و فریادش باعث اخم بیشتر محمد شد.
– یه بی پدر مادر و برداشتی عقد کردی؟! تو اصلا عقل تو سرت هست؟!
میفهمی داری چی میگی؟!
محمد هم متقابلا بلند شد.
– چرا گارد میگیری حاج بابا! دست خودش نبوده که پدر مادرش فوت کردن! بوده؟!
– تو چی؟! دست خودت بوده زن انتخاب کردن ولی دست گذاشتی رو همچین دختری که سطحش در برابر تو انقدر پایینه!
محمد در عرض یک شب چنان حرف های بی رحمانه ای شنیده بود که دلش از پدرش چرکین شده بود.
نرگس خاتون سریع لب زد:
– من دختره رو درست حسابی میشناسم حاح مسلم! دختر خوبیه والا… درسته خانواده درست حسابی نداره ولی…
– ای خدا! ببین کارم به کجا رسیده که زنمم داره طرف یه لاابالی و میگیره!
محمد باز هم میان حرف پدرش پرید.
– دوباره داره بهتون میگم با زن من درست حرف بزنید!
– حاجی تورو خدا آروم بگیر برای قلبت انقدر حرص و جوش خوردن خوب نیست!
نفس عمیقی کشید و با نگاهی به اخم های درهم پسرش روی کاناپه نشست.
مغزش عملا از دست پسرش درد گرفته بود، محمد همیشه سر به هوا بود ولی آبروی او الکی نبود که
بر بادش دهد!!
تسبیحش را در دست میچرخاند، کمی که گذشت حاج مسلم بلاخره دهن باز کرد.
– قبل از این ماجرا ها تو کارت اشتباه بوده که سر خود رفتی همچین تصمیمی گرفتی!
دوما این که باید بیاری خودِ… لا اله الا الله!
محمد تا عمر دارم فراموش نمیکنم همچین غلطی کردی.
– خلافِ شرع و قانون که انجام ندادم ازدواج کردم پدر من!
اگه بهتون میگفتم ملورین و دوست دارم اجازه میدادید باهاش ازدواج کنم؟!
پس من کار آخرو اول کردم…!
حاجی چشم غره ای به او رفت، کار محمد برایش زیادی سنگین تمام شده بود…
حاج مسلم بلند شد و با اخم های درهم لب زد:
– تو اولین فرصت میاریش اینجا!
و بعد بدون گفتن حرفی به سمت اتاقش حرکت کرد و در را بهم کوبید.
نیلا نفس حبس شده اش را بیرون داد و راحت تر نشست.
همگی جوری استرس بهشون وارد شده بود که نمیدانستند چه کار باید بکنند و فقط آرزوی تمام شدن بحث را داشتند.
– این چه کاری بود تو کردی آخه بچه؟!
برایش سخت بود حالا با مادرش سر و کله بزند.
– نرگس خاتون واسه امشب تکمیلم!
امیر میان حرف هایشان گفت:
– این بیچاره از صبح تا حالا شرکته بزارید برای بعد بحثو!
جو خیلی سنگینی بود… محمد از جایش بلند شد و با خداحافظی کوتاهی به سمت ماشین حرکت کرد.
برایش مهم نبود که حال از چشم مادر و پدرش افتاده است… نمیدانست چگونه ملورین خجالتی و نگران را بین خانواده اش بیارد و او را معرفی کند… مخصوصا که میدانست ملورین بخاطر شرایط و وضع خود خجالت زده بود.
با کلافگی دستش را میان موهایش کشید و پشت ماشین نشست.
نرگس خاتون نگران پسرش بود ولی از شوهرش میترسید، میدانست اگر دنبال محمد برود حاج مسلم از او شاکی میشد.
محمد هم انتظار نداشت که مادرش بیاید… حرف های تعجب برانگیزی امشب گفته بود و از اهالی این خانه انتظاری نداشت.
گرفته ولوم ظبط ماشینش را زیاد کرد و به سمت خانه راند.
انقدر حالش بد بود که حتی دلش نمیخواست خانه برود و ملورین ذره ای از ناراحتی او ناراحت شود… ولی نمیتوانست بیرون از خانه بماند.
با این که کمتر از چند ساعت بود که دخترکش را دیده بود باز هم دلتنگش بود و فقط دیدن و بغل کردن یار جواب گو بود!
صدای موسیقی عجیب به دلش مینشست.
(کاش بشه وقتی که داری ور میری با گوشیت دستت بره رو اسمم
کاش بشه آخر قصه برسم یه جایی که بگم دیدی تونستم
کاش بشه راهت بخوره رد شی ازین دور و ورا یه سری بهم بزنی
با اینکه خورد شدم دوس ندارم بشکنی تو میدونی گرده زمین
نذار زندگی برام بیشتر از این سخت بشه یکم به خودت بیا فکر کنم وقتشه
از آسمون سنگ بیاد حتی اگه جنگ بشه دل من تورو میخواد میدونی حقشه
نذار زندگی برام بیشتر از این سخت بشه یکم به خودت بیا فکر کنم وقتشه
از آسمون سنگ بیاد حتی اگه جنگ بشه دل من تورو میخواد میدونی حقشه
نمیدونی از دست خیابونا چی میکشم اگه نیای کل این شهرو به آتیش میکشم
تو کل این دنیا زورت به من رسید فقط اگه نیای به خدا میگم که نگذره ازت
بهش میگم دوست دارم شاید اون باور کنه شاید یه کاری کنه توی مریضو آدم کنه
دلم ازت واقعا پره دلت مثل آهن شده اول تویی آخر خودت …
نذار زندگی برام بیشتر از این سخت بشه یکم به خودت بیا فکر کنم وقتشه)
تیکه آخر را با آهنگ زمزمه کرد، چون عجیب به احوالش نزدیک بود!
از آسمون سنگ بیاد حتی اگه جنگ بشه دل من تورو میخواد میدونی حقشه
نذار زندگی برام بیشتر از این سخت بشه یکم به خودت بیا فکر کنم وقتشه
از آسمون سنگ بیاد حتی اگه جنگ بشه دل من تورو میخواد میدونی حقشه!
سر راه برای مینو بستنی خرید و برای ملورین پاستیل… لبخندی زد از کار های خودش.
با این که حوصله عالم و آدم را نداشت برای همسرش چه ها که نمیکرد!
سوار ماشین شد و استارت زد که گوشی اش زنگ خورد، فکر کرد ملورین است و میخواهد جویا حالش شود که چرا دیر کرده ولی نرگس خاتون بود.
جواب داد و با دست چپش روی فرمون ضرب گرفت.
– سلام نرگس خاتون! جون دلم؟!
حتی از پشت گوشی هم لبخند مادرش را حس کرد.
– الهی من دور صدات بگردم مادر، انقدر دل نگرونت بودم اومدم بهت زنگ زدم.
خوبی عزیزم؟!
الهی بمیرم اینجا عم چیزی نخوردی که!
محمد آرام شروع به حرکت کرد و لحنش نرم تر شد.
– این چه حرفیه اخه قربونت برم من.
من اومدم که شماها کمتر اذیت بشین! نمیخواستم ناراحتتون کنم بیشتر از این!
– این چه حرفیه عزیزم، منتظرم حاجی آروم تر شه باهاش حرف بزنم، خودت و نگران نکن.
محمد لبخند غمناکی زد.
– چشم نرگس خاتون!
– چشمت پر نور پسرم، میگم ملورین خوب بهت میرسه ها!
محمد از شیطنت مادرش خندید، با این که زیاد با کار محمد راضی نبود ولی دلش نمیآمد پسرکش ناراحت بشود.
– مادر من معلومه که میرسه من که برات عروس بد نمیارم.
– خیلی خب! خیلی خب! نمیخواد زبون بریزی.
پررو هم نشو، من با بابات موافقم تا وقتی که اونم راضی بشه.
– مطمئن باشید راضی میشه ملو رو ببینه! اون دختر از برگ گلم پاک تره.
– فدات شم حتما همین طوره من دیگه برم مادر کاری نداری باهام؟!
– نه قربونت برم، مراقب خودت باش نرگس خاتون!
گوشی را که قطع کرد تغریبا به خانه رسیده بود، از ماشین پیاده شده و وارد خانه شد.
ملورین و مینو را که پای تلویزیون دید لبخندی زد و با هر دو سلام کرد.
– به به خانمم چه بویی را انداختی! خیلی ام گرسنمه.
ملورین حس کرد محمد کمی بهم ریخته اس ولی چیزی به او نگفت و تصمیم گرفت آخر شب با او حرف بزند.
شام را کشید و مینو هم با دیدن خوراکی ها دیگر سر از پا نمیشناخت… بچه بیچاره با همین چند قلم خوراکی حس میکرد دنیا را به او دادند.
ملورین تمام تایمی که شام میخوردند را به فکر گفتگو میان محمد و پدرش بود.
میترسید حرف های خوبی در انتظارش نباشد ولی چاره چه بود؟!
ملورین باورم نمیشد که همسرش کل طول شب را حرف نزد، هر موقع اتفاقی میافتاد محمد درباره آت با ملورین حرف میزد ولی امشب که یکی از مهمترین بحث های زندگی شان بود محمد با ملورین حرف نزد.
درون تخت خوابیده بودند و هر دو خیره چشم های همدیگر بودند.
ملورین نتوانست حجم غم داخل چشم های محمد را تحمل کند و بلاخره پیش قدم شد تا چیزی بپرسد.
– امشب رفتی خونه بابات؟!
– اهوم!
همین؟؟ درباره چنین بحث مهمی چرا این گونه صحبت میکرد؟! ملورین اخم هایش را در هم کشید و بی قرار بلند شد.
– یعنی چی این حرف محمد؟! چرا درست باهام حرف نمیزنی؟ کلافه شدم از صبح تاحالا دارم سعی میکنم افکارم و پس بزنم، بهشون توجه نکنم! ولی حالا اینجوری جوابم و میدی و…
-ملورین!
حالا محمد هم بلند شده بودو با اخم هایی در هم نظاره گر دخترک تقصش شده بود!
– چی میخوای بگم؟ از بحث با بابام؟! از این که به اندازه یه بچه من و قبول ندارند؟!
از چی باید بگم دقیقا!!
– از این که جلوی همه اون جوری من و کوچیک کرد؟! از این که…
ملورین طاقت این بهم ریختگی محمد را نداشت پس با بغضی که درگلویش عین بمب ساعتی بود جلو رفت و همسرش را در آغوش گرفت.
محمد حرفش را قطع کرد و ملورین در اغوشش لرزید.
ارزو میکرد ای کاش جای دیگر باهم آشنا میشدند به طور دیگری کاش او خانواده ای داشت که میتوانست حداقل جلوی خانواده شوهرش سرش بلند باشد حتی ای کاش خانواده ای داشت!!
– هیش ببخشید مرواریدم! آروم باش عزیزکم…
ملورین دستانش را دور محمد سفت تر کرد.
– میدونم همه اینا مقصرش منم ولی میخوام بدونی همه چیز درست میشه! همه چیز…
منم بهت قول میدم تا همه چیز درست بشه پشتت میمونم.
میدونی این مشکلمونم حل بشه پشت بندش یه مشکل دیگه ای به وجود میاد! هیج وقت تمومی ندارن!!
محمد لبخندی زد و سر ملورین را از خود جدا کرد، چند لحظه بدون پلک زدن خیره صورت زیبای او شد و بعد به آرامی لب های ظریف و نرمش را بوسید…
ملورین از حس خوبی که گرفته بود چشم هایش را بست…
– هیچ چیزی تقصیر تو نیست فداتشم، امشب فقط دلم میخواست این جر و بحثا تموم شه بیام و ازت آرامش بگیرم! میدونی که آرامش جونمی…
ملورین دلبرانه خندید و محمد صورتش را میان موهای خوش عطر ملورین اش کرد و نفس کشید.
از حمام عصرش هنوز موهایش خنکی آب را داشت و بوی خوشش فضای اتاق را پر کرده بود.
– کِی آماده ای که بریم خونه ما؟! حاج مسلم گفته عروسش و ببرم ببینه!
همه چیز برای ملورین خوب بود تا قبل از این سوال… بزاق دهانش را به سختی قورت داد و چشمانش قفل چشمان محمد شدند.
– قبولم نکردند نه؟!
– قشنگ من اگه چیز خیلی بدی اتفاق افتاده بود که نمیگفتم باید بریم خونمون…
بلاخره من بدون اجازه اونا اومدم تورو عقد کردم طبیعیه یکم عصبی باشن اوکی میشه!
فقط تو نباید خودت و ببازی خب؟!
ملورین چیزی نگفت، در افکار خویش غرق بود و دلش میخواست تمام حرف های محمد حقیقت داشته باشند.
– دو سه روز دیگه باید مینو رو ببریم بیمارستان بستری کنیم، بزار بعدش که منم یکم استرسم کم شده باشه.
باشه؟!
#یکهفتهبعد
این برای چندمین بار بود که محمد ملورین را به خانه پدرش میبرد ولی پدرش حتی حاظر نمیشد او را ببیند!
با این که خود گفته بود دور هم جمع شوند ولی از اتاقش بیرون نمیآمد.
محمد هم میان آن همه مشغله زیادی که داشت حرکات حاج مسلم بیشتر عصبی اش میکرد.
چند روزی میشد که مینو را به بیمارستان منتقل کرده بودند، بخش کودکان سرطانی!
محمد هیچ وقت آن روز را فراموش نمیکرد، حس میکرد ملورین اندازه بیست سال پیر شد.
از این طرف وقتی پدرش ملورین را اذیت میکرد از خود متنفر میشد که چرا قبل از جاری کردن صیغه عقد به پدرش اطلاع نداده بود.
همه داخل پذیرایی نشسته بودند و چایی که نرگس خاتون ریخته بود مینوشیدند.
محمد که دیگر طاقت این وضع را نداشت به بهانه ای داخل آشپزخانه رفت تا با مادرش صحبت کند.
نرگس خاتون هم متوجه منظور محمد شد و سریع به سمت آشپزخانه رفت.
– مادر من مگه قرار نشد شما با حاج بابا حرف بزنید؟! بابا زن منم آدمه بخدا!
هر بار داره سنگِ رو یخ میشه!
نرگس خاتون هم از این وضع موجود دل خوشی نداشت ولی با ازدواج ملورین و محمد هم موافق نبود.
– تو چرا اینجوری میگی پسرم؟! میدونی که من خیر و صلاحت و میخوام.
محمد لب باز کرد چیزی بگوید که امیر در آستانه ورودی آشپزخانه ظاهر شد و با استرس گفت.
– محمد داداش! بیا برو جلوی ملورین و بگیر داره میره تو اتاق حاجی! اگه بحث شون بشه که اوضاع از اینی که هستم هم بد تر میشه!
نرگی خاتون هینی کشید و همگی با سرعت به سمت اتاق حاج مسلم رفتند… ولی ملورین وارد اتاق شده بود و از آن ها کاری بر نمیآمد.
نرگس خاتون قدمی به جلو گذاشت و خواست در را باز کند کخ محمد جلوی او را گرفت و اجازه نداد.
– چی کار میکنی محمد؟! الان دعوا میشه ها!
محمد سری تکان داد و گفت.
– بزار باهم اینجوری حرف بزنن! اون دختری که من میشناسم میتونه حاجی رو راضی کنه.
نرگس خاتون سری به عنوان تاسف تکان داد و با حرص لب زد:
– تو که میدونی کسی حس نداره بدون اجازه وارد اتاق بابات بشه! اینجوری فقط بیشتر خودش و داره از چشم بابات میندازه…
محمد با کلافگی پوفی کشید ولی همچنان روی حرفش ثابت قدم بود…
تنها ملورین میتواست به این وضع خاتمه دهد.
زمانی که ملورین تقه ای به در زد حاج مسلم گمان کرد همسرش است و وقتی ملورین وارد شد از تعجب کم مانده بود شاخ در بیارد.
باورش نمیشد دختری که پسرش برای همسری خود قبول کرده انقدر وقیح و پررو باشد!
البته محمد هم فکرش را نمیکرد همان ملورین خجالتی و ضعیف این گونه در دل مشکلاتش برود… برای همین میخواست پشتش بی ایستد.
ملورین لبش را با زبان تر کرد و گفت.
– سلام حاج مسلم !
مطمئنم الان میدونید من عروس تون هستم ولی انگار دل تون نمیخواست من و ببینید.
متاسفم که این جوری وارد شدم، واقعیت نمیخواستم این کار و انجام بدم…
میدونم بی ادبی کردم ولی این حرفایی که تو مغزمه داره روانیم میکنه، الانم و نبینید که عین بلبل ایستادم و دارم از خودم حرف میزنم!
من یه جمله کوچیک و نمیتونم بدون خجالت و مِن مِن نگم! فکر کنم از صدقه سریِ عشقِ محمده که زبونم انقدر روون شده.
حاج مسلم با همین چند جمله عجیبه ملورین ابرو بالا انداخت و بعد از تموم کردن جمله دخترک اشاره ای به مبل درون اتاق زد.
– بشین حرفات و بزن دختر!
ملورین لرزش دست و پاهایش را نادید گرفت و نشست، فقط خودش میدانست چه استرسی را تحمل میکند و چه فشاری رویش است.
– من یه جایی که از دنیا زده بودم و حس میکردم دیگه خدا دوستم نداره محمد اومد تو زندگیم، انگار نور آورد تو زندگیم! میدونم شما درک میکنید چی میگم… آدم هر چقدرم ایمانش قوی باشه یهو به خودش میاد میبینه خدا دیگه دوستش نداره!!
شاید اشتباه کنه ها ولی اون تایم انقدر پشت سر هن بد شانسی میاره که همین حس و داره.
حاج مسلم خوب میفهمید که ملورین راست میگوید!
ادامه داد :
– منم دقیقا همین حال بودم تا این که محمد اومد تو زندگیم و یهو شد کل زندگیم…
من شاید خانواده خوبی نداشته باشم، شاید در خور خانواده شما نباشم ولی یه قلب دارم که متعلقِ به محمد.
هیچ وقت قرار نیست بخاطر پولش باهاش باشم و ازتون میخوام این رو مطمئن باشید.
محمد برای من یه مرد کامله یه مردی که میتونم بهش تکیه کنم…
حالا یه سوال از شما دارم مطمئنید اون دخترایی که توی خونه پدرشون هر چی خواستن بوده توی سختی ها پیش محمد میمونن؟!
بزارید رک بگم حاج مسلم!
اون دخترا قرار نیست با محمد ازدواج کنن اونا با موقعیت محمد ازداوج میکنند.
بهتون قول میدم توی اولین چالش زناشویی هم ترکش میکنند!
حاج مسلم از حرف های دخترِ رو به روش متعجب شده بود… باورش نمیشد که همچین حرف هایی بزند. نفس عمیقی کشید و چند دقیقه ای سکوت کرد تا فکر هایش را کامل کند.
دلش میخواست پسرش خوشبخت شود ولی درست میگفت آن دختر ها نمیتوانستند محمد را خوشبخت کنند.
ذهن منطقی اش نمیتواند احساسی فکر کند، پس از ملورین پرسید:
– از کجا مطمئن باشم تو ترکش نمیکنی؟! مگه فرق تو با اون دخترا چیه؟!
ملورین از این که هیچ چیز مادی نبود که برایش افتخار آورباشد… خجالت میکشید!
قلبش چنان خود را به قفسه سینه اش میکوبید که حس میکرد حتی حاج مسلم هم صدایش را میشنود.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 106
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
سلام لطفا ادامشوبزار
سلام خيلي خوب بود