رمان ملورین پارت 61 - رمان دونی

 

 

 

محمد با دکتر مینو حرف زد و ملورین تازه فهمید چرا محمد بهم ریخته بود.

 

 

 

دارو هایی که الان برای مینو تجویز کرده بودند رویش جواب نداده بود و حالا باید شیمی درمانی را شروع می‌کردند!

 

 

مینو تا خبر را شنید روی صندلی های بیمارستان ولو شد و کاملا امیدش را از دست داده بود.

 

 

 

محمد لیوان آبی را به دستش را داد و کنارش نشست.

 

 

 

 

– ملورین خواهش می‌کنم به اعصاب خودت مسلط باش، من می‌دونم خیلی سخته، به‌ همون خدایی که که می‌پرستی مینو بیشتر از تو واسه من ارزش نداشته باشه کمتر از تو نیست!

 

 

ولی نمی‌شه واسه هر خبری این طوری بهم بریزیم.

 

 

 

الان مینو خودش داغونه ما باید بهش روحیه بدیم، شاید خیلی بد تر از اینا براش اتفاق بیفته!

 

 

ما نباید روحیه مون رو از دست بدیم!

 

 

 

 

ملورین اشک های روی صورتش و پس زد و به محمد نگاه کرد…

حق با او بود، نباید کم می آورد ولی می ‌شد؟!

 

 

 

 

 

– حق با توعه محمد ولی نمی‌تونم، بعد از خانواده ام مینو تنها کسی از خانواده ام بود که برام مونده بود.

 

 

 

 

 

می‌ترسم از دستش بدم، دارم دیونه می‌شم با فکر از دست دادنش محمد، نمی‌دونم باید چی کار کنم.

 

 

 

#پارت300

 

 

 

 

محمد بدون توجه به افراد داخل بیمارستان و دورشان دستانش را دور ملورین حلقه کرد و بغلش کرد.

 

ملورین هم آزادانه اشک ریخت وسعی کرد با این وضع کنار بیاید.

 

 

 

***

 

 

دستان کوچکش تکه ای از نعمت خدا بودند برایش، دلش می‌خواست زمان بایستد و فقط خیره آن دختر کوچولو را نگاه کند.

 

 

سعی می‌کرد به حرف محمد گوش ندهد و سوالات داخل ذهنش را محدود کند ولی نگرانی آینده از پا در می‌آوردش!

 

 

 

 

نمی‌توانست این سوالاتی که از خود می‌پرسید را نادیده بگیرد، اگر بلایی سر خواهر کوچولویش می‌آمد زندگی برایش تموم می‌شد…

 

 

 

دست مینو را گرفته و با لبخند غمناکی نگاهش می‌کرد، مینو بخاطر قرص و آرام بخش هایی که به او زده بودند تقریبا خواب بود.

 

 

ملورین کمی پیش مینو ماند و بعد از آن با محمد به خانه رفتند… چون آنجا ماندنشان هیچ کمکی به مینو نمی‌کرد.

 

 

 

 

 

محمد بهترین بیمارستان بستری اش کرده بود و از هر نظر به مینو کوچولو رسیدگی می‌شد.

 

 

 

روز سختی بود… برای جفتشان، اول که استرس خانه حاج مسلم و آخر شب هم فکر و خیال بهبود مینو!

 

 

 

 

 

#پارت301

 

 

از چند روز دیگر شیمی درمانی را شروع می‌کردند و قرار بود مینو از اینی که هست هم ضعیف تر شود!

 

 

 

تمام طول راه محمد دست های ملورین را گرفته بود، می‌خواست کنارش باشد.. کنار دخترک می‌ماند و کاری می‌کرد که در این وضع بد روحی اش سر پا بماند!

 

 

 

 

به خانه که رسیدند هم یک لحظه هم ولش نکرد و وقتی ماشین را پارک کرد تن خسته دخترک را روی دستانش بلند کرد و به داخل اتاقشان برد.

 

 

 

-فدات شم من جون تو تنت نیست، بخواب تا یه چیزی برات بیارم بخوری!

 

 

 

 

 

ملورین لبخند خسته ای زد و آرام لب زد:

– خدانکنه، ببخشید کمرت درد گرفت تا اینجا بغلم کردی!

 

 

 

 

محمد دکمه های مانتو اش را باز کرد و گفت:

– این حرف و دیگه نشنوم، جای تو، توی بغلِ منه! مگه غیر از اینه؟!

 

 

 

 

ملورین دستش را خم کرد تا مانتو راحت تر از دستش دربیاید.

 

 

 

 

– نمی‌دونی چقدر الان به یه خواب تو آغوشِ امنت نیاز دارم دلیلم!

 

 

 

محمد لبخندی زد و صورتش را بوسید.

– دلیلِ؟!

 

 

 

ملورین دلش به حال لحن خسته ی محمد رفت، می‌دانست که او هم چند روزی است که فکر و خیال ولش نمی‌کند، از چهره اش داد می‌زد که چقدر خسته است ولی دم نمی‌زد!

 

 

– دلیلِ زنده بودنمی!

 

 

(

 

 

#پارت302

 

 

 

 

 

محمد کامل روی تخت نشست و سرش را به سر ملورین تکیه داد و لبخند زد.

-دور تون دلبری کردنت بگردم من! نمیگی انقد ناز میگی دلم می‌خواد بخورمت ملوی من؟!

 

 

 

 

ملورین که خندید پیشانی اش را بوسید و بلند شد.

 

 

 

– تو یکم دراز بکش فداتشم تا من یکم غذایی چیزی آماده کنم بیارم برات.

 

 

 

– مرسی عزیزم!

 

 

 

محمد از اتاق بیرون زد و چون آخر شب بود تخم مرغ درست کرد، ملورین هم توی این فاصله لباس هاش و درآورد.

وقتی کارش تمام شد به آشپزخانه رفت و با کمک محمد سینی غذا را آماده کردند.

 

 

 

– یکم ماستم میارم، عاشق این ترکیبم!

 

محمد خندید و کاسه ای از کابینت در آورد که ملورین ماست هم برداشت.

 

 

برعکس همیشه روی زمین نشستند و شام شان را هر چند که دیر شده بود خوردند.

 

ملورین کمی ذهنش آرام تر شده بود و تقریبا داشت خود را کنترل می‌کرد.

 

 

– زود غذات و تموم کن باید زود ترم بخوابی ملو!

 

ملورین مانند بچه ها لب برچید و کمی خودش را لوس کرد که نیش محمد باز شد.

 

 

 

– حالا چرا عین بابا بزرگا حرف میزنی باهام؟! یه نمه ام صدات اومد بالا!

 

 

 

#پارت303

 

 

 

 

محمد خنده بلندی کرد و لپ ملورین را کشید، ملورین وقتی دید غذا تمام شده است سینی را روی جزیره گذاشت و گفت:

– حالا بریم بخوابیم که من دارم می‌میرم از خستگی!

 

 

 

 

محمد هم چنین حالی داشت، امروز به اندازه یک عمر استرس کشیده بود و فقط دلش می‌خواست کمی استراحت کند و ذهنش را آزاد بگذارد…

 

هر دو روی تخت دراز کشیدند و خیره هم شدند.

ملورین بلاخره نگاهش را از محمد گرفت و زمزمه وار گفت:

 

– وقتی بچه تر بودم، یهو مینو تلپی افتاد وسط زندگیم! می‌دونی که تفاوت سنی مون نسبتا زیاده.

 

 

من تک دختر لوس خانواده بودم، بابام بهم می‌گفت پرنسس خونه.

 

 

 

وقتی به دنیا اومد حس می‌کردم دنیا به آخر رسیده، فکر می‌کردم مامان و بابا دیگه من و دوست ندارن!

 

تلخندی زد و ادامه داد: تو خونه راه می‌رفتم می‌گفتم نو که آمد به بازار کهنه میشه دل آزار!

 

 

 

بقیه فکر می‌کردن یه حسادت کوچیک بچگانه اس که به مرور درست می‌شه ولی می‌دونی؟!

 

 

 

من واقعا می‌ترسیدم…

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 106

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان کابوس پر از خواب pdf از مریم سلطانی

    خلاصه رمان :   صدای بگو و بخند بچه‌ها و آمد و رفت کارگران، همراه با آهنگ شادی که در حال پخش بود، ناخودآگاه باعث جنب‌و‌جوش بیشتری داخل محوطه شده بود. لبخندی زدم و ماگ پرم را از روی میز برداشتم. جرعه‌ای از چای داغم را نوشیدم و نگاهی به بالای سرم انداختم. آسمانِ آبی، با آن ابرهای

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان روشنایی مثل آیدین pdf از هانیه وطن خواه

  خلاصه رمان:   دختری که با تمام از دست رفته هایش شروع به سازش می کند… به گذشته نگریستن شده است عادت این روزهایم… نگاه که می کنم می بینم… تو به رویاهایت اندیشیدی… من به عاشقانه هایم…ع تو انتقامت را گرفتی… من تمام نیستی ام را… بیا همین جا تمامش کنیم…. بیا کشش ندهیم… بیا و تو کیش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ارتعاش pdf از مرضیه اخوان نژاد

    خلاصه رمان :     روزی شهراد از یه جاده سخت و صعب العبور گذر میکرده که دختری و گوشه جاده و زخمی میبینه.! در حالیکه گروهی در حال تیراندازی بودن. و اون دختر از مهلکه نجات میده.   آیسان دارای گذشته ای عجیب و تلخ است و حالا با برخورد با شهراد و …      

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ماهی زلال پرست pdf از آزیتا خیری

  خلاصه رمان :     جناب آقای سید یاسین میرمعزی، فرزند رضا ” پس از جلسات متعدد بازپرسی، استماع دفاعیات جنابعالی، بررسی اسناد و ادلهی موجود در پرونده، و پس از صدور کیفرخواست دادستان دادگاه ویژۀ روحانیت و همچنین بعد از تایید صحت شهادت شاهدان و همه پرسی اعضای محترم هیئت منصفه، این دادگاه در باب اتهامات موجود در

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان گلپر به صورت pdf کامل از نوشین سلما نوندی

    خلاصه رمان:   داستان از جایی شروع میشه که گلبرگ قصه آرزویی در سر داره. دختر قصه آرزوی  عطر ساز شدن داره … .. پدرش نجار و مادرش خانه دار. در محله ی ساده ای از فیروزکوه زندگی می‌کنند اما با اومدن زال دستغیب تاجر شهردار شهر فیروزکوه زندگی گلبرگ دستخوش تغییر میشه یک ازدواج ناخواسته و یک

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x