رمان ناسپاس پارت 104 - رمان دونی

 

اون پسر اصلا نباید تو خاک این سرزمین باشه.
اگر هم باشه محاله من تو ذهنش مونده باشم چه برسه به اینکه بخواد بیاد سراغم…
گیریم اصلا اون باشه.
چطور ممکنه بتونه منو پیدا کنه درحالی که هیچ رد و نشون و آدرسی ازم نداشت!؟
خدایا…
چرا اینقدر من سردرگم شده بودم!
چرا بعضی حرفهای اون با عقل و منطق من جور در نمیومد!؟
صدا و پرسش یلدا از فکر بیرونم کشید:

-میگم حالا این یارو کی هه؟ باتو چیکار داره هااان!؟

سوالشو بی جواب گذاشتم چون خودمم هنوز گیچ و ویج بودم.کنجکاو و مشتاق و متعجب پرسیدم:

-ببینم تو مطمئنی یارو گفت اسمش امیرسام مرصاده و رفیق دوران بچگی منه!؟

دست به سینه و با طمانینه نگاهم کرد و جواب داد:

-پ ن پ ! همینجوری محض خنده یه چیزی گفتم…خودش گفت از خودم که حرف درنمیارم.تازه گفت خیلی وقته دنبالته و به سختی نشون منو پیدا کرده…

با حرص پرسیدم:

-د احمق پس چرا زودتر بهم نگفتی!؟

متعجب نگاهم کرد.لابد داشت باخودش میگفت نه به بی توجهی و ناباوریم نه به این تعجب و عجله ام…با تاخیر جواب داد:

-آخه یادم رفت…تازه من که مجاب نشدم راس بگه واسه همین گفتم یه شماره بده میدم به خود سلدا اون اگه راضی شد و اصلا شناختت خودش باهات تماس میگیره…

دستمو دراز کردم سمتش و عجول و تند تند پرسیدم:

-خب…کو کجاست شمارهه!؟ هاااان!؟ بده ببینم…

انگشتاشو لای موهاش فرو برد و باز حین خاروندن سرش به حالت متفکرانه جواب داد:

-خیلی وقت ازش میگذره…نمیدونم…یا تو کیفمه یا تو جیب مانتوم یا هم گم و گو شده!

با عصبانیت از روی کاناپه اومدم پایین و گفتم:

-احمق احمق ..تو میدونی اون پسره ، پسر چه آدم ثروتمندیه!؟ لامصب اون چاه نفت…
یالا پاشو آت و آشغالاتو بریز بیرون و اون شماره رو واسم پیدا کن…زودباش…

متعجب از روی مبل اومد پایین و گفت:

-باشه بابا…چقد هوله!

دستمو پشت کمرش گذاشتم و هلش دادم سمت اتاقش و گفتم:

-گمش کرده باشی میکشمت یلدا….بجنب دیگه اهههه…چقدر لفتش میدی..

دستمو پشت کمرش گذاشتم و هلش دادم سمت اتاقش و گفتم:

-گمش کرده باشی میکشمت یلدا….بجنب دیگه اهههه…چقدر لفتش میدی…

حین راه رفتن سرش رو برگردوند سمتم و نگاهی سراسر تعجب به منی که عجله و دستپاچگی و اصرارهام حسابی براش جای تعجب داشتن نگاه کرد.
فشاری که برای پیدا کردن اون شماره بهش میاوردم واسش قابل درک نبود.
من اما تو تمام اون لحظات خدا خدا میکردم که اون شماره رو به فاک نداده باشه.
بخاطر هل دادنهای من تلو تلو خورد و گفت:

-بابا یه شمارست دیگه! لوبیاهای جک سحرآمیز که نیستن اینجوری هول بازی درمیاری….عجله نکن پیداش میکنم!

خودم کیف و لباسهاش رو دادم دستش و گفتم:

-زر نزن یلدا…فقط شماره رو پیدا کن!

نشست رو زمین و شروع به جست و جوی اون تیکه کاغذ لا به لای خنزر پنزرها و وسایلش کرد.
درحالی که همه چیزو زیرو رو میکرد که پیداش بکنه پرسید:

-حالا این یارو کی هَه!؟

یارو…اون یارو نبود!
اون یه شانس بود!
ناخوداگاه رفتم تو فکر و تجسمش کردم و زمزمه کنان باخودم گفتم:

“بعد اینهمه سال !؟ آخه چرا…”

-هووووی…الوووو…باتوام میگم این بارو کی هست؟

سوال یلدا از تو فکر بیرونم آورد.من خودم تو تمام اینسالها هیچوقت حتی فکرشم نمیکردم روزی برسه که اون بخواد بگرده دنبالم.
حتی ایمان داشتم که هرگز ممکن نیست بهم فکر بکنه چه برسه به اینکه…
به اینکه بخواد هلک و هلک اینور اونور بگرده دنبالم !
رو زانو خم شدم و با نگاه به وسایلش جواب دادم:

-دوست و همبازی دوران کودکی با فاصله طبقاتی از زمین تا آسمون….

پوزخندی زد و پرسید:

-اووووه! در این حد !؟

از امیرسام تصویر ناواضحی توی ذهنم بود.البته که محال بود اون روزها رو از یاد ببرم اما چون مربوط به سالهای خیلی دوری میشد همه چیز تو ذهنم یه حالت مات و کمرنگ داشت.
اما خیلی چیزارو محال بود فراموش کنم.
مثل مادر خوشگلش که نه تنها واسه خدمتکارای خونه بلکه واسه همه اونایی که میدیدنش مظهر و الهه زیبایی بود.
مثل پدرش که جدی بود و مایه دار و قلدر…
مثل فک و فامیلای سانتی مانتالی پول و پله دارش که
هرکدوم یه کشور دیگه بودن.
مثل خونه شون که شبیه به یه قصر سرسبز بود.
امیرسام همیشه تو چشم من یه پرنس بود.
یه پرنس که همه به همه چیزش غبطه میخوردن…
حتی به سگهاش!
سرم رو به آرومی تکون دادم و گفتم:

-آره…حتی بیشتر از اون چیزی که تو ذهنت!

بالاخره رو صورتش یه لبخند از سر کشف گنج من نشست.
تیکه کاغذ مچاله شده ای رو لابه لای آت و آشغالاش پیدا کرد و با بلند شدن از روی زمین اونو به سمتم گرفت و گفت:
،

-بفرما ! اینم لوبیای سحرامیزت!

لبهام از هم کش اومدن و دستم به سمت دستش دراز شد.تیکه کاغذ رو ازش گرفتم و با خوشحالی بهش خیره شدم…

تیکه کاغذ رو از گرفتم و خوشحالی بهش خیره شدم.
چشمهام روی اعداد نوشته شده ی روی کاغذ به گردش در اومد.
با خط و خوشی زیر اعداد نوشته شده بود:

من به اون نوشته خیره بودم و یلدا به من.
اهمیت داشتن اون شماره برای من واسش قابل درک نبود. نبایدم باشه اون که نمیدونه امیرسام کیه و چیه!
کش کج شده ی سوتینش
رو روی دوشش مرتب کرد و پرسید:

-یارو باس خیلی پولدار باشه که اینجوری ذوق مرگ شدی از دیدن شماره اش آره!؟

نفس عمیقی ار سر راحتی خیال اونم جهت پیدا شدن شماره کشیدم و در جواب سوالش گفتم:

-تا حالا شده به زندگی یه حیوون حسادت کنی!؟
من حتی به سگهای پدر امیرسام هم حسودی میکردم…

سوتی زد و گفت:

-اووووه! اتفاقا اینو درک میکنم.همین دیروز بود داشتم به خودم میگفتم کارم کم کم داره به جایی میرسه که باخودم بگم کاش یکی از سگهای لیدی گاگا بودم…
فکر کن! ارزش پولی که اون واسه گم شدن یکی از سگهاش گذاشته بود از پول خون من و هفت جد ابادمون بیشتره حالا بماند زندگی ای که اون لامصبا دارن…

خندیدم و چشم از اون مشاره برداشتم و گفتم:

-یادمه پدر امیرسام سه تا سگ داشت که حتی توله هاشون رو داده بود به همین امیرسام.نگهبان داشتن…میبردشون تفریح میچرخوندشون…پول غذا و شامپوهاشون واویلا تومن بود.هه! آره یلدا جون…تو این دنیای تخمی یه سری آدم هستن که سگهاشونم زندگی بهتری از زندگی من و تو دارن…

پوزخندی زدم و با بیرون اومدن از اتاقش به سمت هال برگشتم.باید بهش یه پیامک می دادم.
یلدا دنبالم اومد و باهیجان گفت:

-پس یه جورایی افتادی تو کندوی عسل اره!

شونه بالا انداختم و جواب دادم:

-نمیدونم.شاید اره شایدم ته!

یه راست رفتم سمت کاناپه.لم دادم روش و تلفنمو برداشتم.
ولی باید چیمیگفتم!؟
چه جوری سر صحبت رو باز میکردم !؟
نفس عمیقی کشیدم و بالاخره یه تکست کوتاه با معرفی خودم براش نوشتم:

“سلام…من سلدا م.دنبال من میگردین !؟”

پیام رو براش ارسال کردم و با ذخیره ی شمارش تیکه کاغذ رو تو مشتم مچاله کردم و رو به یلدا پرسیدم:

-چه شکلی بود!؟

لبهاشو روی هم فشرد و متفکرانه فرق کله اش رو خاروند و جواب داد:

-آااا…خب…مثل همه ی خوشتیپا و جذابها بود دیگه!

نیشمو کج کردم و گفتم:

-مرده شور ادرس دادنتو ببرن!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان ریسک به صورت pdf کامل از اکرم حسین زاده

    خلاصه رمان: نگاهش با دقت بیشتری روی کارت‌های در دستش سیر کرد. دور آخر بود و سرنوشت بازی مشخص می‌شد. صدای بلند موزیک فضا را پر کرده بود و هیاهو و سروصدا بیداد می‌کرد. با وجود فضای نیمه‌تاریک آنجا و نورچراغ‌هایی که مدام رنگ عوض می‌کردند، لامپ بالای میز، نور نسبتاً ثابتی برای افراد دور میز فراهم کرده

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بانوی قصه pdf از الناز پاکپور

  خلاصه رمان :                 همراز خواهری داشته که بخاطر خیانت شوهر خواهرش و جبروت خانواده شوهر میمیره .. حالا سالها از اون زمان گذشته و همراز در تلاش تا بچه های خواهرش را از جبروت اون خانواده رها کنه .. در این راه عموی بچه ها مقابلش قرار میگیره . دو نفر

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ماهت میشم pdf از یاسمن فرح زاد

  خلاصه رمان :       دختری که اسیر دست گرگینه ها میشه یاسمن دختری که کل خانوادش توسط پسرعموی خشن و بی رحمش قتل عام شده. پسرعمویی که همه فکر میکنن جنون داره. کارن از بچگی یاسمن‌و دوست داره و وقتی متوجه بی میلی اون نسبت به خودش میشه اونو مثل برده تو خونه‌اش چند سال زندانی میکنه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ماهلین pdf از رؤیا احمدیان

    خلاصه رمان :   دختری معصوم و تنها در مقابل مردی عیاش… ماهلین(هاله‌ماه، خرمن‌ماه)…   ★فصل اول: ســـرنــوشــتـــ★   پلک‌های پف کرده و درد ناکش را به سختی گشود و اتاق بزرگ را از نظر گذراند‌. اتاق بزرگی که تنها یک میز آرایش قهوه‌ای روشن و یک تخت دو نفره سفید رنگ و ساده در آن به چشم

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کد آبی از مهدیه افشار

    خلاصه رمان :         همه می‌گن بزرگترین و مخ ترین دکتر تهرون؛ ولی من می‌گم دیوث ترین و دخترباز ترین پسر تهرون! روزبه سرمد یه پسر سی و چند ساله‌ی عوضی نخبه‌س که تقریباً تمام پرسنل بیمارستان خصوصیش؛ از زن و مرد گرفته تو کَفِش تاید شدن ::::)))))     به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
رمان هتل ماهی
دانلود رمان هتل ماهی به صورت pdf کامل از بهاره حسنی

    خلاصه رمان هتل ماهی :   فارا و فاطیما که پدر و مادرش رو توی تصادف از دست دادن، تحت سرپرستی دو خاله و تک دایی خودشون بزرگ شدن..  حالا با فوت فاطیما، فارا به تهران میاد ولی مرگ فاطیما طبیعی نبوده و به قتل رسیده.. قاتل کسی نیست جز…………     به این رمان امتیاز بدهید روی

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
7 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mobin
Mobin
2 سال قبل

وقتی امیرسام سلدا رو ببینه و یادش بیاد همون عروس فراریه بود که با ساتو جابه جاش کردن بعدم اون شاسی بلنده اومد برداشت بردش درجا سکته میکنه😂
سلدا هم وقتی بفهمه امیرسام همونیه که دم در خونه ی کوروش دیدش مات و مبهوت میمونه😂

آخرین ویرایش 2 سال قبل توسط Mobin
mehr
mehr
2 سال قبل

سلام
عکسی که پروف
برای کدوم شخصیته؟سلدا یا ساتین؟

Mobin
Mobin
2 سال قبل
پاسخ به  mehr

فکر میکنم عکس سلدا باشه چون ی بار دوست امیر سام (کوروش)داشت تعریف میکرد میگفت لبا گوشتیی
چشما درشت

آخرین ویرایش 2 سال قبل توسط Mobin
karina
karina
2 سال قبل

چرا همه شخصیتای این رمان انقد هولن😐

Maaayaaa
Maaayaaa
2 سال قبل

امید وارم این سلدا تیغش بزنه تا دل من خنک شه هعی سلدا سلدا بفرما اینم سلدا جونت😑😑😑

nara
nara
2 سال قبل

جوری این سلدا از امیرسام تعریف کرد ک من الان حس میکنم امیرسام پولدار تر از ایلان ماسکه😐😐😐 😐😐😐

yegane
yegane
2 سال قبل

خاک بر سرت سلدای بیشعور از امیر سامم نمیگذری میخای تیغش بزنی میدونی چن سالع در ب در دنبالتع

دسته‌ها
7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x