رمان ناسپاس پارت 19 - رمان دونی

 

کنجکاوتر از همیشه پرسیدم:

-بعدش چیشد ننه..از بعدش بگو…تو مدتی که ما نبودیم چی پیش اومد!؟

چند جرعه از چاییش رو چشیدهرچند فکر و خیالش به کل جای دیگه ای بود.چروکهای اطراف چشمش بیشتر شده بودن چون چشماش رو تنگ کرده بود و زل زده بود به قالیچه ی زیر پامون و تو همون حالت هم جواب داد:

-یه هفته بلکم کمتر از مرگ نارگل سر کله ی مصیب پیدا شد.میگفت دخترشو میخواد.ما راضی نشدیم اجازه بدیم حتی سلدا رو ببینه ولی نامه ترک اعتیاد دستش بود . خودشو نونوار کرده بود.کت شلوار پوشیده بود.ادکلن زده بود ..کفش چرم پوشیده بود… از مصیب کپک شده بود آااقاااا مصیب…
سلدا اون موقع 13سالش بود چشم دیدن آقاش رو نداشت و نمیخواست ببینش ما هم نزاشتیم…یک دو ماه میومد و می رفت و قربون صدقه اش میرفت و راه به راه واسش خرید میکرد…میگفت عوض شده و اون مصیب سابق نیست…راستم میگفت.زمین تا آسمون توفیر داشت با اون آدمی که ما میشناختیم ولی ما که فقط ظاهرش رو می ریدیم…از باطنش که خبر نداشتیم…

مایوس پرسیدم:

-پدرش با خودش بردش!؟

سرش رو آهسته تکون داد و گفت:

-آره…اونقدر اومد و رفت و تو گوش سلدا خوند و خوند تا آخرش همسفرش شد

مکث کرد.به چایی یخ کرده اشاره کرد و گفت:

-بخور چاییت رو سرد نشه ننه! آره..داشتم چی میگفتم!؟ آهان… اومد و رفت هاش بی نتیجه نموند و آخرش سلدا راضی باهاش شد بره..یعنی هرجور شده بود راضیش کرد…

برام قابل باور نبود که اون به همین سادگی بخواد فریب حرفهای پدرش رو بخوره و همراهش بره.این برای من درکش سخت بود واسه همین عین با حرص و جوش گفتم:

-آحه چرا سلدا باهاش رفت؟ مگه یه بار ندزدیش…مگه یه بار اونهمه بلا سرش نیاورد پس چرا رفت آخه….!؟

پای چپش روبلند کرد و دستشو دور زانوش انداخت و جواب داد:

-سلدا دوست نداشت بره اما خب مصیب باباش بود ننه..هر آدمی ترجیح میده یا پیش ننه اش باش یا پیش آقاش…اون هم مجبور شد باباش رو انتخاب کنه….

آه عمیقی کشیدم و تکیه ام رو به لبه های تخت دادم و با تاسف گفتم:

-پدرم حمیانش میکرد نباید می رفت….چی کم گذاشتیم واسش که رفت…؟اون که حتی تو بهترین مدرسه ی تهرون درس میخوند…پدرمن هرچی واسه من میخرید بهترشو به سلدا میداد….

لبخند ملیحی زد و آهسته گفت:

-پسرم…پدرش بود و قانون حق رو به اون میداد اعتیادهم که نداشت ما بهونه اش کنیم جلوی سلدارو بگیریم…

اون روزارو خوب یادم.روزایی که برگشتیم اما دیگه اثری از اون مادر و دختری که عین خانوادمون شده بودن ندیدیم.
ولی من باید سلدارو پیدا میکردم حتی اگه زیر سنگ هم باشه!
پیداش میکنم و دیگه نمیزارم ازم دوربمونه…..

ولی من باید سلدارو پیدا میکردم حتی اگه زیر سنگ هم باشه!پیداش میکنم و دیگه نمیزارم ازم دوربمونه…دوباره از ننجون پرسیدم:

-نشونی…آدرسی…ردی ازش نداری!؟ یه سرنخی…یه چیزی که بتونم باهاش پیداش بکنم!

جوابی داد که که چندان راه باز کن نبود:

-آخرین روز و آخرین باری که سلدارو دیدم همون روزی بود که مصیب گور به گورشده دستشو گرفت و باخودش بردش….بعد از اون دیگه هیچوقت ندیدمش.هیچوقت…

بازهم پرسیدم:

-مصیب چی؟ از اونم آدرسی نشونی نداری…

جفت دستهاشو باهم رو به بالا تکون داد و گفت:

-نه! دریغ از یک نشون…رفت که رفت که رفت….

خب! مثل اینکه حالاحالاها قرار نبود پیداش بکنم ولی واسه من به دست آوردن یه رد و یه سر نخ هم کافی بود.
میشد حتی با یه نشون ساده پیداش کرد.
از روی تخت بلند شدم و گفتم:

-خودم یه روز پیداش میکنم ننجون…حتی پیدا کردنش اگه عین سوزن تو انبار کاه یا پیدا کردن قطره تو دریا باشه…

وقتی از روی تخت رفتم پایین گفت:

-عه عه! چاییتم که نخوردی! یخ کرده…

واسه ابنوه دلش نشکنه استکان رو برداشتم و اون چایی یخ کرده رو لاجرعه سر کشیدم و گفتم:

-دست شوما درد نکنه…چایی فقط چایی های خودت حتی اگه یخ و سرد باشن!

خندید و پرسید:

-خب حالا کجا میری!؟

-میرم یه دوش بگیرم خیس عرق شدم…

نگران گفت:

-اینقدر حموم نرو ننه …سرما میخوریااا

خندیدم و گفتم:

-چشم ..راستی…اون دختره ساتو کجاست!،

-نمیدونم پیش پای خودت رفت بیرون…

قدم زنان به راه افتادم و گفتم:

-هر وقت اومد بگید بیاد پیش من…

-رو چشمم ننه…

* ساتین *

پشت درخت بید پنهون شدم ودرحالی که از همونجا پنجره ی خونه ی مظفر رو نگاه میکردم برای بیست و چندمینبار شماره ی مامان رو گرفتم.
بوق آزاد میخورد ولی جواب نمیداد.نگرانش بودم و میترسیدم براش اتفاقی افتاده باشه که جواب نمیده..
اونقدر هوا گرم بود که نفسم بند اومد.
زیر سایه همون درخت بید نشستم و با تیکه کاغذی سرو تنم رو باد زدم.
باید می دیدمش یا دست کم باهاش حرف میزدم تا خیالم راحت بشه. نمی دیدمش خیال نا آرومم، آروم و قرار نمیگرفت و روزم همینطور کسل و تو فکر میگذشت.
کم کم داشتم از جواب دادنش مایوس میشدم که پنجره ی کشوی کنار رفت و چشمم به مامان افتاد.
فورا از لب جوب بلند شدم .گرد و خاک نشسته رو لباسم رو تکوندم و بدو بدو خودم رو تا نزدیکی خونه رسوندم.
زیر پنجره ایستادم و گفت:

-خوبی مامان؟چرا من هرچی زنگ میزنم تو جواب نمیدی آخه !؟

نگاهی نگران به پابین انداخت و بعد گفت:

-گوشیمو ازم گرفته به تو زنگ نزنم…

با نفرت گفتم:

-از بس کثافت و عوضی هست این…

حرفم رو ادامه ندادم چون همون لحظه نگاهم رفت یمت زیر چشم کبودش و من تا چشمم به اکن کبودی افتاد دوباره بند دلم پاره شد.بشکنه دستت مظفر که رو صورت مامانم بلندش میکنی.عصبانی پرسیدم:

-بازم کتکت زده آره؟

دیتشو به طرف صورتش گذاشت و گفت:

-مهم نیست!

صدامو بردم بالا و گفتم:

-چرا هست! خیلی هم هست.برای چی داری به این زندگی ادامه میدی؟ هان!؟

درمانده گفت:

-میگیوچیکار کنم!؟

– بیا بربم ازش شکایت بکن…یخ بار ازش شکایت بکنی بندازیش هلفتونب دیگه جرات نمیکنه اینجوری سرت داد بزنه…

من ترس رو حتی از همین فاصله هم از توی چشمهاش می دیدم.واهمه داشت از مظفر…ناراحت سرش رو بالا انداخت و گفت:

-نه! نیازی نیست….ولش کن…

با حرص گفتم:

-ولش کنم که هربلا و هر رفتاری دلش میخواد باتو داشته باشه!؟ هان!؟بیا بریم مامان…بیا بریم ازش بابت همه ی رفتارهاش شکایت بکنیم…مظفر یه آدم عوضیه که باید سزای کادهاشو ببینه….لایق این همه مدارا نیست…

آه کشید و گفت:

-تو غصه ی منو نخور مادر.ننجون خوبه؟ خودت خوبی!؟ کاری پیدا نکردی؟ جابب دستت بند نشد!

داشت حرف رو عوض میکرد که من پیگیر پیشنهاد شکایت نشم.آخه چرا صبر کردن و زجر کشیدن رو به دفاع از خودش ترجیح میداد….!؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان همیشگی pdf از ستایش راد

  خلاصه رمان :       در خیالم درد کشیدم و درد را تا جان و تنم چشیدم؛ درد خیانت، درد تنهایی، درد نبودنت. مرغ خیالم را به روزهای خوش فرستادم؛ آنجا که دختری جوان بودم؛ پر از ناز و پر از احساس. آنجایی که با هم عشق را تجربه کردیم و قول ماندن دادیم. من خیالم؛ دختری که

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نیمی از من و این شهر دیوانه

  خلاصه رمان :   نفس یه مدل معروف و زیباست که گذشته تاریکی داره. راهش گره می‌خوره به آدم‌هایی که قصد سوءاستفاده از معروفیتش رو دارن. درست زمانی که با اسم نفس کثافط‌کاری های زیادی کرده بودن مانی سر می‌رسه و… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین

جهت دانلود کلیک کنید
رمان آخرین بت
دانلود رمان آخرین بت به صورت pdf کامل از فاطمه زایری

    خلاصه رمان آخرین بت : رمان آخرین بت : قصه از عمارت مرگ شروع می‌شود؛ از خانه‌ای مرموز در نقطه‌ای نامعلوم از تهران بزرگ! حنا خورشیدی برای کشف راز یک شب سردِ برفی و پیدا کردن محموله‌های گمشده‌ی دلار و رفتن‌ به دل اُقیانوس، با پلیس همکاری می‌کند تا لاشه‌ی رویاهای مدفون در برف و خونش را از

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان یغمای بهار

    خلاصه رمان:       دلارای ایلیاتی با فرار از بند اسارت، خود را به بهشت شانه های مردی رساند که خان بود و سیبی ممنوعه… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 2 / 5. شمارش آرا 1 تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان من به عشق و جزا محکومم pdf از ریحانه

    خلاصه رمان :       یلدا تو دوران دبیرستان تو اوج شادابی و طراوت عاشق یه مرده سیاه‌پوش میشه، دختری که حالا دیپلم گرفته و منتظر خواستگار زودتر از موعدشه، دم در ایستاده که متوجه‌ی مرد سیاه‌پوش وسط پذیرایی خونه‌شون میشه و… شروع هر زندگی شروع یه رمان تازه‌ست. یلدای ما با تمام خامی‌ها و بی‌تجربگی وارد

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مخمصه باران

    خلاصه رمان:     داستان زندگی باران دختری 18 ساله ای را روایت میکند که به دلیل بارداری اش از فردین و برای پاک کردن این بی آبرویی، قصد خودکشی دارد که توسط آیهان نجات پیدا میکند….. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 5 /

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
6 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Fat_me_h__
Fat_me_h__
2 سال قبل

چقدر غلط تایپی داره😂😂

پانیذ
پانیذ
2 سال قبل

قصد نداری پارت بعدی رو بزاری؟! 😐

پانیذ
پانیذ
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
2 سال قبل

آها ممنونم♥️🌷

ارام
ارام
2 سال قبل

واقعا ک اگه این پسره عاشق سلدا بشه خودم میکشم
اصن‌چرا خودمو
سامو میکشم 😧😎

مسیحا
مسیحا
پاسخ به  ارام
2 سال قبل

باهات شدیداً موافقم 😐دوس دارم ساتورو بگیره نه سلدا 😐سلدا شدیداً وضعیتش خرابه

دسته‌ها
6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x