رمان ناسپاس پارت 31 - رمان دونی

 

با نگرانی از روی تخت اومدم پایین تا هرچه زودتر برم پیشش…آخه اون حالاحالاها نباید میومد اینجا.از مظفر اصلا بعید نبود خودش یا یکی از پسرهاش رو بفرسته اینجا که زاغ سیاه چوب بزنن و مچم رو بگیرن!
ننجون پرسید:

-کجا میری!؟

بند کفشمو درست کردم و جواب دادم:

-پیش سامی!

-با اون چیکار داری آخه!؟

-هیچی هیچی…

دستمو رو بند کوله ام گذاشتم و با همون پاه های کم رمق دویدم سمت اتاقش.عجب کله شق کله خرابیه…حالا خوبه صدبار التماسش کردم که اینجا نیاد تا دردسری بر اش درست نشه.
پله هارو رفتم بالا و با کف دست داغ شده ام چند ضربه به درش زدم که صداش از داخل به گوشم رسید:

-بیا تو…

درو کنار زدم و با درآوردن کفشهام رفتم داخل.
یه حوله کوچیک دور بدنش پیچونده بود و از تن و موهای خیسش پیدا بود تازه از حمام برگشته.
پاکت سیگارشو جوری گرفته بود خیس نشه و وقتی با احتیاط گذاشتش لب طاقچه چرخید سمتم.
چشمش که بهم افتادنیمچه لبخندی زد و گفت:

-به به! خانوم فراری!

درو بستم و بعداز اینکه چندقدمی به جلو رفتم گله مندانه گفتم:

-سامی مگه قرار نبود نیای اینجا!؟

خیلی ریلکس یه نخ سیگار از پاکتی که یه قسمتش ظاهرا خیس شده بود بیرون کشید و بعد خونسرد و قلدرمابانه گفت:

-من هیچوقت باهیچکس هیچ قراری نداشتم

دستمو رو قلبم گذاشتم و درحالی که برای خودش احساس نگرانی میکردم گفنم:

-ولی ما باهم حرف زدیم قرار شد تو بری خونه ی دوستت و حالاحالاها اینجا نیای..اگه عموم یا پسرعموهام نزدیک خونه باشن و اینجارو دید بزنن چی؟ اگه تورو ببین و پلیس خبر کنن چی؟

آتیش فندکشو زیر سیگار گرفت و وقتی روشنش شد یه پک سنگین گرفت و اونو با دو انگشتش از لبش بیرون کشید و با بیخیال ترین حالت ممکن جواب داد:

-بکنن اهمیت نداره واسم…به من که ضرری نمی رسه..

نمیدونم برچه اساسی ، نسبت به این موضوع اینقدر بیتفاوت و بیخیال برخورد میکرد.
فندکشو که پرت کرد سمت طاقچه رفتم سمتش و با پایین آوردن ولوم صدام گفتم:

-تو میدونی من از صبح تا الان کجا بودم!؟

شونه بالا انداخت و جواب داد:

-نه میدونم نه برام اهمیت داره بدونم.

شونه بالا انداخت و جواب داد:

-نه میدونم نه برام اهمیت داره بدونم.

رفتارش توی ذوق میزد.نه به حمایتهاش که باعث میشد مهرش بدجور بره توی دل و نه به این بیتفاوتی هاش که نمیدونم چرا من یکی رو پکر و افسرده حال میکرد.
با چشم تعقیبش کردم.رفت سمت کمد درب و داغون و لنگه ی خراب کج شده اش رو وا کرد و به دنبال لباس مناسبی واسه به تن کردن گشت.
یکی دو گام به سمتش رفتم و دپرس و با لبهای آویزون گفتم:

-میدونم واست مهم نیست اصلا ولی من…من از صبح تا ظهر کلانتری بودم…

واکنش خاصی نشون نداد.خیلی بیتفاوت تر از قبل گفت:

-پیر میشی یادت میره!

موهام رو پشت گوش زدم و درحالی که تقریبا مطمئن بودم واقعا براش مهم نیست اما گفتم:

-عموم اومد همینجا جلوی در منو باخودش برد! اگه نگرانتم واسه اینکه نمیخوام…

حرفمو برید و گفت:

-لازم نکرده تو نگران من باشی…تو نگران خودت باش!

آخه چرا اینطوری سرد رفتار میکرد.هرچه بیشتر کنارمون می موند بیشتر میفهمیدم آدم عجیبیه!
نه به غیرتی شدنش نه به این نحوه ی برخورد و رفتارهاش….
عبوس نگاهش کردم بعد پرسیدم:

-تو پشیمونی!؟

نیم نگاهی انداخت و پرسید:

-بابت چی!؟

با همون حالت غیرسرحال و غمگین پرسیدم:

-بابت کمک کردن به من؟ بابت زدن مظفر

یه شلوار و تیشرت مشکی بیرون کشید.نگاهی بهشون انداخت و چون مطمئن شد همینهارو بپوشه بهتره گفت:

-من به تو کمکی نکردم که بخوام بابتش پشیمون باشم….

پرسیدم:

-پس….پس چیکار کردی!؟

خونسرد جواب داد:

– من یه آشغال که فکر میکرد زور بازوش خیلی زیاده رو یکم گوشمالی دادم تا بفهمه یکی از خودش کله خرابتر هم هست!

خیره خیره نگاهش کردم و بعد درحالی که تو دلم امیدار بودم جواب مایوس کننده ای بهم نده پرسیدم:

-یعنی…یعنی تو بخاطر من نزدیش!؟

درحالی که تو دلم امیدوار بودم جواب مایوس کننده ای بهم نده پرسیدم:

-یعنی…یعنی تو بخاطر من نزدیش!؟

تیشرتش رو پوشید و همزمان درجواب سوالم گفت:

-چرا فکر کردی من بخاطر تو ممکنه کاری بکنم!؟

یه نفس عمیق کشیدم.واقعا من ابله چرا همچین فکری کردم.چرا زودی رفتم تو توهم و عالم و فکر و خیال. آقازاده ای مثل اون رو چه به کمک کردن به من.
برای چندمین بار نفس آروم ولی کشداری کشیدم و بعد عقب عقب رفتم و بریده بریده گفتم:

-من…من فقط نگرانت بودم نمیخوام بیفتی تو دردسر!

با همون لحن تلخ و سرد گفت:

-لازم نکرده تو نگران من باشی…من خودم دردسرم…بعدشم تو مگه کی هستی که بخوای نگران من باشی ؟ تو بهتر حواست به خودت باشه!

تلخی رفتارش واقعا آزاردهنده بود.انگار باید عادت میکردم به این خلق و خو ولی چه کنم که عاوت به ناخوشی از توان من خارج بود هرچند در ظاهر خودم رو قوی نشون میدادم.
آب دهنمو قورت دادم و گفتم:

-باشه…دیگه در موردش چیزی نمیگم…

سرش رو با رضایت تکون داد و گفت:

-خوب میکنی

سیگارشو بین لبهاش گذاشت و دست برد سمت حوله ی دور کمرش و خواست بازش کنه اونم جلو چشمهام و من قبل از اینکه تمام تنش رو ببینم فورا چرخیدم و پشت بهش سمت در رفتم که محکم گفت:

-وایسا!

ایستادم ولی نچرخیدم سمتش اصلاهم برام مهم نبود بهم بگه امل یا هرچیز دیگه.
دوباره خودش بود که به حرف اومد و با لحنی دستوری گفت:

-بچرخ!

تحت تاثیر رفتار سرد و تو ذوق زنش درحالی که دیگه نمیخواستم باهاش مهربون باشم گفتم:

-لباستو که پوشیدی میچرخم نمیخوای هم بپوشی همینجوری حرفتوبزن میشنوم…

شنیدم که گفت”عجب” ولی اهمیت ندادم…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 1 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی

        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم دراحساسات وگذشته ی اوسبب ساز اتفاقاتی میشه و….    

جهت دانلود کلیک کنید
رمان باورم کن

دانلود رمان باورم کن خلاصه : آنید کیان دانشجوی مهندسی کشاورزی یه دختر شمالی که کرج درس میخونه . به خاطر توصیه ی یکی از استاد ها که پیشنهاد داده بود که برای بهتر یادگیری درس بهتره کار عملی انجام بدن و به طور مستقیم روی گل و گیاه کار کنن. بنا به عللی آنید تصمیم میگیره که به عنوان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان

      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ شده بود. مرد تلخ و گزنده پوزخند زده و کمرِ

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نهلان pdf از زهرا ارجمند نیا

  خلاصه رمان :           نهلان روایت زندگی زنی به نام تابان میباشد که بعد از پشت سر گذاشتن دوره ای تاریک از زندگی خود ، در کنار پسر کوچکش روزهای آرامی را می‌گذراند و برای ساختن آینده ای روشن تلاش می‌کند ، تا این که ورود مردی به نام حنیف زندگی دو نفر آن ها

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ارتعاش pdf از مرضیه اخوان نژاد

    خلاصه رمان :     روزی شهراد از یه جاده سخت و صعب العبور گذر میکرده که دختری و گوشه جاده و زخمی میبینه.! در حالیکه گروهی در حال تیراندازی بودن. و اون دختر از مهلکه نجات میده.   آیسان دارای گذشته ای عجیب و تلخ است و حالا با برخورد با شهراد و …      

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ریسک به صورت pdf کامل از اکرم حسین زاده

    خلاصه رمان: نگاهش با دقت بیشتری روی کارت‌های در دستش سیر کرد. دور آخر بود و سرنوشت بازی مشخص می‌شد. صدای بلند موزیک فضا را پر کرده بود و هیاهو و سروصدا بیداد می‌کرد. با وجود فضای نیمه‌تاریک آنجا و نورچراغ‌هایی که مدام رنگ عوض می‌کردند، لامپ بالای میز، نور نسبتاً ثابتی برای افراد دور میز فراهم کرده

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
6 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
حنا
حنا
2 سال قبل

والا همون خارجشم جلو هم دیگه لخت نمیشن😐

مهسا
2 سال قبل

وااااا
عجب ادمیه این سامی

anisa
anisa
2 سال قبل

حالا ما باشیم تا اخر وایمیستین نگاه میکنیم 😂😂

ادا
ادا
پاسخ به  anisa
2 سال قبل

دختره ی هیییییزززززز🤣🤣

Kimia
Kimia
پاسخ به  anisa
2 سال قبل

😅😅🤣🤣🤣 چقد منی

دسته‌ها
6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x