گیر افتاده بودم و خودم رو تو دل یه مخمصه ی بزرگ می دیدم.یه مخمصه ی ترسناک….
نفس زنان و با وحشت به نویان نگاه کردم.
یکیشون پرسید:
-منشی خصوصیته!؟
نویان که همچنان خیره به من بود فقط سرش رو تکون داد تا اینجوری جوابی به سوال اون مرد خشن و چغر و زخمت چهره بده.
اشاره ای به دو جوون کرد تا جنازه هارو بردارن و بعد دوباره رو به نویان گفت:
-چاره ای نیست.مارو دیده!
وحشتم از شنیدن اون حرف دو صد چندان شد.منظورش چی بود!؟ چرا میگفت چاره ای نیست مارو دیده.حس میکردم نفسم دیگه بالا نمیاد.آب دهنمو قورت دادم و زل زدم به نویان و گفتم:
-تو….تو آدمکشی…تو…تو آدم کشتی….
بازم هیچی نگفت.فقط بی حرکت ایستاده بود و تماشام میکرد. اما این سکوت از طرف اون خیلی پایدار هم نبود چون گفت:
-بَد هارو باید کشت….
متحیر و شوکه لب زدم:
-اونا آدم بودن…
-و آدما خوب و بد دارن…
اونی که منو گرفته بود تلفن همراهمو به سمت نویان گرفت و گفت:
-اگه به موقع مچش رو نگرفته بودم زنگ میزدبه پلیس
نویان تلفن همراهمو ازش گرفت.نگاهی بهش انداخت و بعد سیمکارتش رو بیرون آورد و با شکستنش انداختش زیر پا.
متعجب نگاهش کردم حتی به تلفن همراهمم رحم نکرد.با عصبانیت کوبوندش به زمین و چند یار پاشنه پاش رو به ال سی دیش کوبوند و گفت:
-راستی…فکر نکنم این دیگه به دردت بخوره…
چیز خوبی در انتظارم نبود.
نویانی که من رو به روی خودم می دیدم شباهتی یه اونی که نشون میداد و اونی که من میشناختم نداشت.
قدم زنان اومد سمتم.مقابلم ایستاد و گفت:
-فضولی آخر و عاقبت خوبی نداره دختر خوب….
ترسیده بودم و این ترس رو با بند بند وجودم احساس میکردم.بدنم می لرزید و من این لرزش رو نمیتونستم کنترل بکنم.لبهامو که مدام تکون میخوردن و روهم می لرزیدن باز کردم و تته پته کنان گفتم:
-م…می…میخوا…میخوام ب…برم..
لبخند ترسناکی زد.دستشو زیر چونه ام گذاشت و با لحن ملایم و صدای آرومی گفت:
-عزیزم…تو دیگه جایی نمیتونی بری!
دستشو زیر چونه ام گذاشت و با لحن ملایم و صدای آرومی گفت:
-عزیزم…تو دیگه جایی نمیتونی بری!
آب دهنمو قورت دادم و به صورت مبهم و مرموزش خیره شدم.اگه با خشم و عصبانیت همچین حرفی میزد کمتر میترسیدم تا الان که لبخند بر لب با اون لحن آروم اما ترسناکش همچین چیزی میگفت.
اما اون همیشه با من خوب بود.همیشه هوامو داشت و من به امید همون خوش اخلاقی هاش گفتم:
-نویان خواهش میکنم…بزار برم…بگو همه چیز یه فیلم و یه طنز و بزار من برم!
سرش رو خیلی آروم به طرفین تکون داد و گفت:
-آ آ…نه اینها فیلم بودن و نه تو دیگه میشه بری خونه!نباید کنجکاوی میکردی ساتین…نباید!
وقتی اون جواب رو تحویلم داد ترس رو بیشتر از همیشه دیدم و احساس کردم.درسته که روی صورتش لبخند بود اما تو چشمهاش جدیتی می دیدم که منو به وحشت مینداخت.
وقتی دیدم و دوهزاریم افتاد دور و اطرافم چه خبره، برای اینکه قبل از سر به نیست شدن فریاد رسی پیدا کنم دهن باز کردم و داد زدم:
– کمککککک….تورو خدا یکی یه من کمک کنه کم…
کلمه بعدی رو به زبون نیاورده بودم که سیلی محکمش خون از لبم جاری کرد.
خیلی آروم سر کج شده ام رو به سمتش چرخوندم و
ناباوزانه بهش خیره شدم.
نویانی که همیشه به روی من لبخند میپاشید، نویانی که کمتر از گل به من نمیگفت و همیشه هوام رو داشت حالا ….
نگاهش روی صورت شوکه ام به گردش در اومد.
نزدیکتر شد و گقت:
-نمیخواستم تو شاهد همچین چیزی باشی…حتی نمیخواستم بزنم تو گوشت.هرچیزی که امروز برات پیش اومد مقصرش فقط خودتی!
دستمو رو همون طرف سیلی خورده ی صورتم گذاشتم و یا نفرت گفتم:
-ازت متنفرم قااااتل…
یکی از اون قلچماقهایی که از ادمای خودش بود و خودش هم مچم رو گرفته بود لگدی یه پام زد و گفت:
-دهنتو ببند هرزه ی فضول!
نویان در لحظه شد یه گوله آتیش.دندوناشو رو هم سابید و با دست مشت شده رفت سمت همون قلچماق.یقه ی لباس تنش رو گرفت و گفت:
-تو غلط میکنی سرش داد میزنی…گه میخوری بهش میگی هرزه…هرزه ننته…هرزه ابجیت حیووووون…
دیوانه بود.یه دیوانه ی روانی. یقه ی لباس اون قلمچاقی که حالا خفه خون گرفته بود رو رها کردو بعد چرخی زد و با خشم و جدیت خطاب به همه اونایی که دور و اطرافش بودن گفت:
-یاهمتونم…چپ نگاهش کنین.بد نگاهش کنین..خراش برداره روزگارتونو سیاه میکنم ….
عجیب بود عجیب و دیوانه.منو میزد ولی هرکی چپ نگاهم میکرد عین زلزله آوار میشد رو سرش.
مردی که کنار دستش نشسته بود پرسید:
-چیکارش کنیم!؟ نکشمیش!؟؟
نگاهی به من شوکه انداخت و جواب داد:
-نه…دست و چشمهاش رو ببندین و ببرینش انبار خونه…خونه ی خودم!
نگاهی به من شوکه انداخت و جواب داد:
-بکشینش؟؟؟
-آره…به هرحال اون چیزایی رو دید که نباید…
از ترس زبونم بند اومد.زل زدم به نویان که ببینم چه امری میده به نوچه هاش.
و جون همینقدر بی ارزش بود؟؟؟
اونقدر راحت که بشه پَرش داد !؟
نویان با اخم جواب داد:
-نه…دست و چشمهاش رو ببندین و ببرینش انبار خونه…خونه ی خودم!
شوکه وار به نویان نگاه کردم.مزه ی بی رحمیش از مزه ی خون لای لبهام هم بدتر بود.
چطور میتونست ایتقدر راحت آدم بکشه و آدم اسیر بکنه.
دستمو گزفتن که ببرن.
سرمو به سگتش برگردوندم و گفتم:
-نویان خواهش میکنم…به من رحم نمیکنی به مادرم و مادربزرگم رحم کن اونا جز من کسی رو ندارن…التماست میکنم…
بازم لخند زد.حالا دیگه خوب میشناختمش.از اون آدمای مبهم و مرموز و عجیب و روانی و سادیسمی بود.از اوناییی که با پنپه سر میبرن و تو روت میخندن….
اینبارهم با لبخند گفت:
-نترس ساتین…من به اونایی که دوستشون دارم صدمه ای نمیزنم عزیزم!
با گریه و خشم و صدای بلند گفتم:
-من نمیخوام توی کثافت دوستم داشته باشی…من فقط میخوام برم.میفهمی؟ فقط میخوام برم….
تو گلو خندید و با بالا و پایین کردن دستهاش به نشونه ی درموندگی گفت:
-متاسفم.این تنها کاریه که نمیتونم واست انجام بدم
با بغض گفتم:
-اگه من نرم خونه مادربزرگم نگرانم میشه…اون پیرزم جز من کسی رو نداره خواهش میکنم نویان!
رحمی تو وجودش نمی دیدم.خونسرد نگاهم کرد و بعدهم گفت:
-بعضی وقتها برای بعضی نگاه ها باید تاوان سنگینی پرداخت کرد ساتین…
اینو گفت و با سر اشاره ای به یکی از آدماش کرد.
دست و پاهام رو بستن و انداختنم عقب ماشین توی صندوق عقب.حتی چشمام رو هم بستن.
بدنم از ترس می لرزید و دست و پاهام یخ کرده بودن.
هیچوقت تو زندگیم همچین چیزی برام پیش نیومده بود.فکم قفل کرده بود و طول کشید تا بازش کنم و داد بزنم….
اما واقعا عقب اون ماشینی که فقط خدا میدونست کجای اون شهر درندشت تو کدوم خیابون شلوغ داره رو میشه صدای من میتونست به گوش کی برسه!؟
گریه کردم و داد زدم:
-کمککککک…تورو خدا کمکم کنین…یکی کمکم کنه….کمک….تورو خدا کمکپ کنین مادربزرگم دق میکنه اگه من نرم خونه…کمک….
اونقدز توی اون صندوق عقب تاریک جیغ کشیدم و داد زدم که حس میکردم ته گلوم زخم شده. حتی فک هم درد گرفته بود.
عاجز و مستاصل سرمو که یه کم بالا آورده بودم دوباره پایین گذاشتم.
فضا تاریک بود.تاریک و خفقان آور درست مثل قبر.حتی تاریکتر از قبل… مدام از خودم میپرسیدم آخر و عاقبت من قراره چی بشه؟ چه بلایی قراره سر من بیاد آخه !؟
وقتی نرم خونه و خبری ازم نشه ننجون چه حالی میشه.
اشک از چشمهام چکید و مثل قطره ی بارون میفتاد روی گونه ام و از زیر اون چشم بند سیاه تا روی لبم پایین میومد.
تاوان یه نگاه باید میشد این !؟
حبس شدن و بی خبری از حتی یک ساعت بعد….
سرعت ماشین کم شدو بعد صدای چند بوق به گوش رسید.
حس میکردم رسیدن به اون مقصدی که مد نظرشون بود…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
پارت جدید نداریم؟
گذاشتم
ممنون از نویسنده عزیز
ولی لطفاً هرروز دوتا پارت بزار
تاوان به نگاه میشه عین یه گناه 😔😶🌫️
یعنی احتمالش هست نویان ساتو رو مجبور کنه به زور باهاش ازدواج کنه ؟!🤔🤔🤔
نکنه بخواد بهش تواجز کنه
مثل عاشقای روانی تو فیلما
منم همین احتمال رو میدم چون عاشقش نیست و از یه طرف نمیخواد بلایی سرش بیاد پس فقط میشه این احتمال رو داد
من مردممممممممممم
باباا دوست داره و نمیخواد بهت اسیبی بزنه چرا اینجوری میکنی
با حرفاش بیشتر تحریکش میکنه ک ی بلایی سرش بیاره 😐😂