رمان ناسپاس پارت 70 - رمان دونی

 

با بغض نگاهش کردم.چقدب دلم به حالش میسوخت و دستمم به هیچ جا بند نبود…
آب دهنمو قورت دادم.
من واقعا نمیخواستم گریه کنم که اون خودش رو ببازه اما دست خودم نبود.
آستینمو رو چشمهام کشیدم و گفتم:

-مامان من برات یه وکیل خوب میگیرم….نمیزارم خیلی اینجا بمونی….

از پشت شیشه زل زد تو چشمهام.دستشو آورد پایین و گفت:

-من وکیل نمیخوام…من نمیخوام از اینجا بیرون بیام.من کشتمش…من بهتربن کار دنیارو انجام دادم.منو تهدید کرد.گفت تورو میکشه…گفت روزگارتو سیاه میکنه….
منم کشتمش تا نتونه….دیگه نمیتونه.ازشون دور بمون…از خانواده ی عموت دور بمون…

آه عمیقی کشیدم.میتونستم حدس بزنم واسه مراقبت از من اینکارو کرده.
عمو مظفر میدونست من تنها دارایی مامانم برای همین همیشه وقتی میخواست مجبور به انجام کاریش بکنه منو تهدید میکرد.
آهی کشیدم و با تاسف گفتم:

-مامان کاش نمیگفتی اینکارو کردی.کاش مردنشو گردن نمیگرفتی…کارو خیلی سخت کردی.لااقل اینقدر زود اعتراف نمیکردی….
باید میگفتی از خودت دفاع کردی….

سرش رو پایین انداخت.به این چهره ی معصوم اصلا نمیخورد کسی رو کشته باشه.
با گوشه ی چادر روی سرش اشک گوشه چشمهاش رو خشک کرد و گفت:

-ساتو…خوب گوش کن چیمیگم…حق نداری بری سمت خونواده ی عموت.مراقب خودت باش…
اگه اتفاقی برای من افتاد خودتو نباز….

دستمو مشت کردم و گفتم:

-من نمیزارم اتفاق بدی بیفته مامان…

انگار خودش میدونست چه خبره.
شایدم بوی مرگ رو کم‌کم استشمام کرده بود که خیلی زود گفت:

-من قرار نیست از اینجا بیام بیرون… مراقب خودت باش ساتین.
مبادا یه روز مثل من تو انتخابت اشتباه بکنی..

اشک ریختم و گفتم:

-من برات یه وکیل خوب میگیرم….من نمیزارم اتفاق بدی بیفته …

صدایی که تو بلندگو پیچید و خبر از تموم شدن وقت ملاقات داد….
آهی کشیدم و ترجیح دادم این لحظات آخر به صورتش خیره بشم و آهسته بگم:

“مامان…نمیزارم اینجا بمونی…نمیزارم ….”

دست در جیب، قدم زنان تو اون خیابون نسبتا خلوت با حاشیه های خاکی به راه افتادم.
تو بن بست ترین حالت زندگیم قرار داشتم.
نه پول استخدام وکیل داشتم نه ملک و املاکی که بفروشم و دو دستی تقدیم افعی های عمو مظفر بکنم.
من واقعا باید چه غلطی میکردم!؟
ضربه ای به سنگ جلوی پام زدم که همون موقع یکنفر از پشت قدم زنان به سمتم اومد و گفت:

-تو نباید زو زمین خاکی راه بری…
واسه تو باید فرش قرمز پهن کرد…یاید قدمهاتو رو فرش سرخ با حاشیه های طلایی برداری!

سر که برگردوندم چشمم افتادبه نویان.
جاخوردم از دیدنش.ایستادم و بهت زده نگاهش کردم با تعجب زیاد لب زدم:

-ت…تو…

لبخند زد.چشمهاش روی صورتم به گردش در اومد.
انتظار دیدن هرکسی رو اینجا داشتم به جز اون.
با مکث کوتاهی گفت:

-احتمالا خیلی از دیدنم خوشحال نشدی آره ؟!

معلوم که خوشحال نبودم.دیدن اون هیچوقت منو خوشحال نمیکرد.
سگرمه هامو زدم توهم و گفتم:

-نهههه

بهش برنخورد.سرحال و قبراق گفت:

-ولی من هستم…من تحت هر شرایطی….

مکث کرد.سرش رو حلو آورد و نزدیک به صورتم ادامه داد:

-تحت هر شرایطی تو هر حالی که باشم تورو ببینم‌خوب میشم.خولی ساتین؟

عقب عقب رفتم و دستهامو از توی جیبهام بیرون آوردم و با بی جواب گذاشتن جواب سوالش پرسیدم:

-تو اینجا چیکار میکنی!؟

به خودش اشاره کرد و با لبخندی که معمولا اکثر اوقات میشد رو صورتش دید گفت:

-من!؟ من….من اومدم هواخوری….پیاده روی و هواخوری!

اینو گفت و با زدن یه چشمک از کنارم رد شد و قدم زنان به راه افتاد.
سرمو به سمتش بزگردوندم و با نفرت نگاهش کردم.
شک نداشتم اومدنش به اینجا بیخودی نبوده
دنبالش رفتم و گفتم:

-اومدی هواخوری!؟ عادت داری همیشه اطراف زندانها بیای هواخوری؟

بدون اینکه برگرده سمتم جواب داد:

-آره! اشکالش چیه!؟

ایستادم.انگشتامو مشت کردم و با نفرت بهش خیره شدم….

ایستادم.انگشتامو مشت کردم و با نفرت بهش خیره شدم.شک نداشتم اومدنش به اینجا اتفاقی نبوده و نیست.
حتما فهمیده چه اتفاقی یرای مادرم افتاده ولی درک نمیکردم دلیل اینکه سرو کله اش اینورا پیدا شده باشه مادرم باشه!
چون ایستاده بودم کمی دور شد ازم.نمیخواستم تو راسته ای که اون قدم برمیداره منم راه برم برای همین سمت دیگه ی خیابون رفتم .
میخواستم ازش دور باشم.اون آدمی نبود که بشه حدس زد چی توی سرش میگذره و وجودش بهم ترس رو القا میکرد!
تند تند قدم برمیداشتم و آرزو میکردم یه تاکسی اینورا پیدا بشه سوار بشم.
میترسیدم یکبار دیگه منو بدزده.
از گوشه چشم نگاهش کردم.
شاید اصلا اومده باشه که مطمئن بشه من در مورد اون اتفاقها به کسی حرفی نزدم و چیزی نگفتم.
دستهامو تو جیبهای مانتوی کرم رنگم فرو بردم و با سرخمیده به راه افتادم .
حالا تقریبا یه جورایی رو به روی هم بودیم.
اون ، اونور جاده و من اینور جاده…
از همونجا گفت:

-هوا خیلی خوبه نه!؟ از اون روزهای تابستونیه که هوس میکنی پیاده تا هرجا که رمق و حال داشتی راه بری

بی توجه به حرفهای به ظاهر معمولیش پرسیدم:

-چی از جونم میخوای؟ من که قول دادم از اون اتفاقها چیزی به کسی نگم!

ایستاد.منم ایستادم….
چرخیدیم و رو درو شدیم درحالی که هرکدوممون یه ور از خیابون بودیم.
چشمهاش از دور فقط منو تماشا میکردن …
دیدنش آرامشم رو بهم می ریخت برای همین گفتم:

-دست از سرم بردار نویان.دیگه نمیخوام ببینمت….

کنج لبش رو با لبخند داد بالا و بااینکه حرفمو واضبح و روشن بهش گفته بودم اما بازهم‌گفت:

-نمیخوای منو ببینی!؟

داد زدم:

-نه نه …نمیخوام

دستهاشو تو جیبهای شلوار مشکیش فرو برد و با مکث کوتاهی گفت:

-ولی بهتره که بشنوی …چون.ممکن شنیدنشون ربط زیادی به آزادی مادرت داشته باشن!

معنای این حرفش رو متوجه نشدم.چرا باید حرفهای اون ربطی به آزادی مادر من داشته باشه؟!
اصلا اون از کجا میدونست که مادر من چه اتفاقی براش افتاده!؟
هیچی نگفتم تا وقتی به سمتم اومد و بهم نزدیک شد.
فاصله مون که به حداقل رسید پرسید:

-تو منو تعقیب میکنی!؟

هنوزم داشت به سمتم قدم برمیداشت اما تو همون حالت جواب داد:

-نه!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان خلسه

    خلاصه رمان:       “خلسه” روایتی از زیبایی عشق اول است. مارال دختر سرکش خان که در ۱۷ سالگی عاشق معراج سرد و مغرور میشود ولی او را گم میکند و سالها بعد روزی دوباره او را می‌بیند و …       به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
رمان بر دل نشسته
رمان بر دل نشسته

خلاصه رمان بردل نشسته نفس، دختر زیبایی که بخاطر ترسِ از دست دادن و جدایی، از عشق و دلبسته شدن میترسه و مهراد، مهندس جذاب و مغروری که اعتقادی به عاشق شدن نداره.. ولی با دیدن هم دچار یک عشق بزرگ و اساطیری میشن که تو این زمونه نظیرش دیده نمیشه… رمان بر دل نشسته یک عاشقانه ی لطیف و

جهت دانلود کلیک کنید
رمان خواهر شوهر
رمان خواهر شوهر

  دانلود رمان خواهر شوهر خلاصه : داستان ما راجب دونفره که باتمام قدرتشون سعی دارن دونفر دیگه باهم ازدواج نکنن یه خواهر شوهر بدجنس و یک برادر زن حیله گر و اما دوتاشون درحد مرگ تخس و شیطون این دوتا سعی می کنن خواهر و برادرشون ازدواج نکنن چه آتیشایی که نمی سوزونن و …. به این رمان امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان برگریزان به صورت pdf کامل

    خلاصه رمان : سحر پدرش رو از دست داده و نامادریش به دروغ و با دغل بازی تمام ارثیه پدریش سحر رو بنام خودش میزنه و اونو کلفت خونه ش میکنه. با ورود فرهاد …   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 3.6 / 5.

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طلایه pdf از نگاه عدل پرور

  خلاصه رمان :       طلایه دخترساده و پاک از یه خانواده مذهبی هست که یک شب به مهمونی دوستش دعوت میشه وتوراه برگشت در دام یک پسر میفته ومورد تجاوز قرار می گیره دراین بین چند روزبعد برایش خواستگار قراره بیاید و.. پایان خوش به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تب pdf از پگاه

  خلاصه رمان :         زندگی سه فرد را بیان می کند البرز ، پارسا و صدف .دختر و پسری که در پرورشگاه زندگی کرده و بعدها مسیر زندگی شان به یکدیگر گره ی کور می خورد و پسر دیگری که به دلیل مشکلاتش با آن ها همراه می شود . زندگی ای پر از فراز و

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
7 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
بینام
بینام
2 سال قبل

چرا انقدر این دختر ساتو خنگه؟
نویان داره میگه از روز اول درحال تعقیبت بودم اگه با من بیای اون 3 میلیارد میدم

ارزو
2 سال قبل

عای عای نویان داری تر میزنی
احمق بی منت این کاروکنی خود ساتو میاد طرفت دیگه باج نمیخواد بگیری اون وقت
نویان جااان مادرت گند نزن😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭

Maaayaaa
Maaayaaa
2 سال قبل

من از قبل حدس زده بودم یا کار نویان هستش که بخواد ساتین بیاد ازش پول بگیره و بیاد پیشش یا کار نویان هست قتل و اینا😶

Nahar
Nahar
2 سال قبل
پاسخ به  Maaayaaa

ن مامان ساتو مظفر رو کشته میخواست اذیتش کنه چ ربطی ب نویان داره؟😂

Maaayaaa
Maaayaaa
2 سال قبل
پاسخ به  Nahar

خب نویان هم سو استفاده میکنه دیگه آخه ساتو از کجا سه میلیارد بیاره؟!😂

Nahar
Nahar
2 سال قبل
پاسخ به  Maaayaaa

نمیدونم حالا نویسنده افتاده رو لج پارت کم میده انگار بین نویسنده ها مد شده

Nahar
Nahar
2 سال قبل

۲۴ ساعت و ۳۰ دقیقه درگیرش بودم ک این پارتو تموم کنم😐 پااارت باید مثل رماان وهمم باشه.!

آخرین ویرایش 2 سال قبل توسط Nahar
دسته‌ها
7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x