رو به روی هم نشستیم.
جایی که میشد به شهر دید داشت.
جایی در ارتفاع…یه مکان که آدم دوست داره با دل خوش و با آدمهایی که دوستشون داره پا توش بزاره اما…
اما من نه دل خوشش رو داشتم و نه حتی با کسی بودم که ذره ای نسبت بهش عشق و حس خوشایند داشتم!
گارسون سفاراشت رو آورد بعدهم که مطمئن شد ما چیز دیگه ای نیاز نداریم از میز دور شد و رفت تا ما دوباره ما باهم تنها بمونیم.
یکم از موهیتوش رو چشید و بعد گفت:
-خب …نمیخوای حرف بزنی تا من صدای خوشگلتو بشنوم!؟ هوم ؟؛
بعضی وقتها مثل الان از بعضی اصطلاحانش اصلا خوشم نمیومد.یا حتی حرفهاش.
یعنی نتونستم باهاشون کنا بیام
اخم کردم و باهمون صورت اخمو که نشون از نارضایتیم میداد گفتم:
-من برای زدن حرف و جمله های عاشقانه اینجا نیستم!
با لبخند پلکهاش رو بازو بسته کرد و گفت:
-نیازی به یاداوری همچین چیزی نیست.
من خودمم اینو خوب میدونم.میدونم تو چرا اینجایی…
نیازی نبود نسبت به شنیدن این جواب با متعجب کردن خودم واکنشی نشون بدم.
خودش هم خوب میدونست من ازش بیزارم و اگه اینجام صدرصد بخاطر مادرم هست.
نفس عمیقی کشیدم و به سختی پرسیدم:
-پس احتملا این رو هم میدونی که دلیل اینجا بودنم مادرم هست…
چشمهاش رو بازو بسته کرد و جواب داد:
-قطعا!
نفسم تو سینه حبس شد.حرف زدن برام سخت و مشکل به نظر می رسید.آخه من واقعا دلم نمیخواست اینکارو انجام بدم….
من…من دوستش نداشتم.
نه تنها دوستش نداشتم یلکه ازش متنفر بودم .
اون یه قاال بود.
یه آدم مرموز…یه مرد وحشتناک….
یه مرد فرصت طلب .
بغضمو قورت دادم و با باز کردن لبهام گفتم:
-میدونی که من اصلا دوست ندارم…
دستهاشو از هم باز کرد و با خوشحالترین حالت ممکن و انگار که داره قشنگترین لحظات زندگیشو سپری میکنه گفت:
-پدرمم میگفت وقتی با مادرم ازدواج کرد اصلا علاقه ای به بهش نداشت اما رفته رفته….
مکث کرد.ساعد دستهاشو گذاشت رو میز و درادامه آهسته گفت:
-اما بعدا اون بی علاقگی تبدیل شد به یه زندگی عاشقانه! و حاصل این زندگی الان رو به روت نشسته.البته یک عددش…
عصبی وار و با استرس با انگشتهام ور میرفتم.
زدن بعضی حرفها به اون برام اونقدر سخت بود که حس میکردم قراره با گفتنشون جونم بالا بیاد.
با صدای ضعیفی بریده بریده گفتم:
-من..م…من…من…پیشنهادتو…پیشنهادت…رو…قبول میکنم…
نی نی چشمهاش درخشید.ذوق و یا واکنش خاصی از خودش نشون نداد فقط لبخند مرموزانه ای زد و گفت:
-من که بهت گفتم….گفتم تو خودت میای سراغم…دختر خوب…
تقدیر تو رو از اول برای من در نظر داشت!
فاصله ی ابروهام رفته رفته کم و کمتر شد.آره…آره…
هنوز حرفهای اون روزش تو گوشمه هرچند اون زمان کاملا نشنیده گرفته بودمشون و هیچ توجهی بهش نکردم.
آب دهنمو به سختی قورت دادم وگفتم:
-من برای نجات جون مادرم اینکارو انجام میدم…
فقط به خاطر اون نه بخاطر علاقه به تو یا حتی داشتم سر سوزن حسی
تاکیدهای من برای اینکه اون بفهمه اگه اینجام بخاطر مادرم هست خیلی عصبانیش نکرد.
حتی برعکس.حس کردم خیلی هم سرحالتر و خوشحالتر شده.
من واقعا نمیفهمیدمش.
اونزیادی عجیب بود.عجیب و مرموز. و وقتی اونجوری بجای عصبی شدن لبخند میزد صدبرابد مبهمتر میشد.
با انگشت به نوشیدنی خنک اشاره کرد و گفت:
-بخور…من اون پول رو به پسرعموت میدم و مادرتو آزاد میکنم.
اما…
مکث کرد.اون” اما” یعنی شروع خیلی چیزا.یعنی شروع خط و نشونهاش.
یعنی شروع کارهایی که باید درعوض اون پول باید انجام میدادم.
زل زدم به چشمهاش و اون ادامه داد:
-باید پیش من باشی…یاید هروقت خواستم باشی…
شبانه روز…البته..گاهی بهت اجازه میدم بری پیش مادربزرگت اما میخوام اکثر وقتتو کنار خودم و باخودم باشی…
میخوام وقتی از سرکار برمیگردم تو رو تو خونه ببینم.
میخوام شب وقتی میخوابم تو کنارم باشی ….
صبح وقتی بلند میشم اولین صورتی که میبینم صورت تو باشه…
پلکم عصبی وار شروع به پریدن کرد.
ترسناک بود برام این درخواست.
من ازش بیزار بودم.بیزار و متنفر.
ازش میترسیدم.نمیخواستم مثل هرزه ها یه معشوقه باشم.
چیزایی که اونبا عشق ازشون حرف میزد واسه من کابوس بودن.
کابوسهای ترسناک….
یه دختر مخفی کارم که مجبور کلی دروغ سرهم بکنه و شبانه روزو کنار یه مرد بگذرونه….
اشک از چشمم سرازیر شد و من خیلی سریع گفتم:
-نمیشه در عوض کار…
نذاشت حرف دیگه ای بزنم.انگشت اشاره اش رو گذاشت روی لبهاش و بعد گفت:
-هیشششش….ما قبلا حرفهامونو زدیم…درست؟ شرط این.میتونی هم قبول نکنی…
زل زدم تو چشمهاش و گفتم:
-تو نفرت انگیزی…تو دوست نیستی دشمنی.تو گرو کشی کردی.تو واسه من چاره ای نذاشتی…
پوزخند کمرنگی زد و گفت:
-عزیزم…من نبودم که عموت رو کشتم.اونی که اینکارو کرد مادر تو بود و شرط نجاتش هم اون چیزی هست که من بهت گفتم…حالا اگه ازم متنفری باشه من میرم …میتونی قبول نکنی! میل خودته…
اینو گفت و با برداشتن تلفن همراه و سوئیچش از روی صندلی بلند شد اما من که میدونستم تنها راه نجات مادرم فقط پولیه که اون از عهده ی دادنش برمیاد خیلی زود گفتم:
-باشه…باشه قبول….
خیلی زود گفتم:
-باشه…باشه قبول….
سرش رو برگردوند سمتم و بهم نگاه کرد.لعنتی میدونست دستم زیر ساطورش بود که اینجوری واسم طاقچه بالا میذاشت.
این باشه از سر اجبار بود.
از سر ناچاری…
لبهام از بغض روی هم لرزید.
قبل از اینکه بشینه پرسید:
-و احتمالا بعدش قرار نیست دوباره بگی که اگه اینجای هستی دلیلش فلان و بهمان و بیساره…منو دوست نداری…از من بیزاری…و…
سرمو تند تند تکون دادم و جواب دادم:
-نه نه…نه اینکارو نمیکنم.نمیگم!
سرش رو با رضایت تکون داد وحین نشستن گفت:
-خب! حالا این شد یه چیزی!
دوباره که نشست وسایلش رو گذاتش روی میز و بعد از جعبه دستمال روی میز یه برگ دستمال بیرون آورد و دستشو آورد جلو که اشکهامو باهاش خشک کنه اما من سرمو عقب بردم.
آهسته و نجوا کنان گفت:
-نامهربونی دیگه…چه میشه کرد..
باقیمانده ی نوشیدنیش رو بدون استفاده از نی یه نفس سرکشید.
چشماشو باز و بسته کرد و بعد یه نفس عمیق کشید و گفت:
-من ازت هیچی نمیخوام.منظورم از نوع ضمانتنامه اش هست.فقط تو یه مقدار صفته امضا میکنی یه سری صفته ی ناقابل!
دو تمن بیشتر از اون چیزی که بهت میدم!
فکر نکنی پول واسم مهم…نه نیست!
پول واسم من علف خرس ولی…گفتم که در رابطه با تووحساسم…میخوام پلهای برگشت و جدا شدنت ار خودم رو ببندم!
پوزخند تلخی زدم و گفتم:
-با اینکه مزخرفی ولی صادقی…
تو گلو خندید و بعد با چک کردن ساعتش گفت:
-خب…پس موافقی؟
اندوهگین و درمانده با مستاصل ترین حالت ممکن جواب دادم:
-مگه چاره ی دیگه ای هم دارم!
کمرش روصاف و شق نگه داشت و بعد کاملا جدی گقت:
-فردا وکیلم رو میفرستم سراغ پسرعموهات.در کمتر از یک هفته مقدمات آزادی مادرتو فراهم میکنم…
این خوشحال کننده بود اما با نادیده گرفتن قسمت منفیش.
با فکر نکردم به بهای این کار.
یعنی تن دادن به خواسته هاست.
زل زده بودم به میز که
دستشو به سمتم دراز کرد و پرسید:
-حله؟ بریم سراغ انجام کارهای اولیه؟
به ناچار سرمو تکون دادم و دستمو با بی میلی توی دستش فشردم….
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
نویان اینطوری فقط بیشتر از چشمای ساتو میفته اگه واقعا دوستش داره باید اول سعی کنه دلش به دست بیاره بعد بیاد خواستگاری
واقعا رمان زیبا و بی نظیری هست..دمت گرم نویسنده ی کار بلد..❤️💐🙏
فقط ای کاش یخورده بیشتر مینوشتی
بابا برو دل مارو خوش کن دیگه
آخ جون آقا بزار ببینیم چی میشه دیگه اه هی طولانی میکنین خدا کنه این امیر سام یهو نیاد خدایا خودت کمک کن
این ساتو هم چقدر افاده ایه😐😐
چسناله نکن دیه ای بابا،😐😐
خخخخخخخ
خب اگه خدای نکرده خودت جای ساتو بودی چکار میکردی؟؟؟
خداوکیلی راستشو بگو
اگه نویان میومد خواستگاری ساتو اوکی بودم. ولی این کارش نه حالت جالبی داره و نه عذری داره برای خانواده اش
خلاصه که ساتو بدبخت شد
نویان داره زیادی نامرد میشه
ازش بدم اومد
ایشالله با امیر سام یه جا حلواشونو پخش کنم😑😑😑💣💣💣💣
متاسفانه از این نویان ها تو واقعیت زیاد پیدا میشه 😐😇❤️🩹