رمان نبض سرنوشت پارت۱۸ - رمان دونی

رمان نبض سرنوشت پارت۱۸

خنده ای کرد و گفت : بابا آروم دختر تو که از من فضول تری ،
بعدم مگه نگفتی خسته ای عیب نداره بعدا باهم حرف میزنیم برو فعلا استراحت کن .

چپ چپ نگاش کردم که خندش شدت گرفت و گفت : خیلی بامزه میشی وقتی داری حرص میخوری. تا حالا کسی بهت گفته ؟

بی حواس میگم : ماهان همیشه میگفت.
ابرویی با شیطنت بالا میندازه. لبمو گاز میگیرم و میگم : میگی چی شده یا نه ؟

میشینه کنارم و میگه : خواستگار برام پیدا شده.
ایندفعه نوبت منه که بخندم . نیشگونی از بازوم میگیره و میگه : درد چته ؟

به زور خندمو کنترل میکنم و میگم : طرف چه خریه نمیدونه داره خودش و بدبخت میکنه.
چشم غره ای بهم میره و میگه : خر خودتی بیشعور منو نگاه با کی حرف میزنم.

میون خندم میگم : خیلی خب بابا شوخی کردم حالا طرف کیه؟ آشناس؟
لباش آویزون شد و گفت : مشکلم همینه دیگه

_چرا ؟خوبه که آشناس راحت تر خاله و آقا بهادر باهاش کنار میان.
_ ببین پسر دوست صمیمی بابا بوده .پدرش شهید شده .
_خب ؟
_بعد شرایط مالیش خوب نیست تو کارواش خود بابا کار میکنه .میترسم آقاجون مخالفت کنه این جماعت رو هم میشناسی رو حرف آقاجون نه نمیارن

چقدر متنفر بودم از این اختلافات. _ خب پس به نظرت اگه پا پیش بزاره قبولش نمیکنن.
با ناراحتی سری تکون داد.
_ از من چه کمکی بر میاد؟

آیلین : کمکم کن راضی شون کنم . به خدا پسر خیلی خوبیه .
خنده مسخره ای کردم و گفتم : من ؟اگه میتونستم که فکری واس خودم میکردم . بعدم اگه دوسش داری تردید نکن من یه بار اینکارو کردم زندگیم رو واس همیشه نابود کردم .

کنجکاو نگام کرد که گفتم : بیخیال گذشته .بزار فکر کنم ببینم چی کار میتونم بکنم؟
با خوشحالی بغلم کرد و گفت : مرسی میدونستم میتونم رو کمکت حساب کنم .
خندیدم و گفتم : از کجا میدونستی؟

_ واس اینکه دختری که بین اون همه پسر برنده میشه ، دختری که هنوز هیچی نشده تونسته خودشو تو دل خیلی ها جا کنه یعنی زرنگه ، یعنی بلده با آدما چه جور رفتار کنه تا توجهشون رو جلب کنه.

بلند شدم و گفتم : چقدر خصلت خوب داشتم و خودم نمیدونستم .

قبل اینکه از اتاق برم بیرون برگشتم سمتش و گفتم : میگن عجله کار شیطونه ولی واسه من صبر کردن معنی نابودی میده. نه یه بار بلکه چند بار طعم صبر رو چشیدم که هر دفعه هم باعت خراب شدن آرزو هام شد . گذشت زمان هیچی رو حل نمیکنه فقط زخما رو کهنه تر میکنه.

درو بستم و به سمت اتاقم رفتم .
راستش را بگویم؟
سوختم!

سوختم و دم نزدم!

خواستم بگویم، فریاد بزنم…

اما باز هم سکوت کردم..

همه ی نگفته هایم را می گذارم برای روز مبادا

روزی که در قصه ی من هرگز نمی آید…

روزی که در سرنوشت من طلسم شده است……

_کبری خانم بزار کمکت کنم خب.
دستی زد صورتش و گفت : نه خانم پس من چی کارم آقا بفهمن خوششون نمیاد.

اخمی کردم و گفتم : آقا جون با من بعدم من که مثل اینا بزرگ نشدم عادت دارم به اینکارا.
خاله ساره گفت : مثل اینا یعنی چی ؟
با خنده گفتم: لوس و ننر که با یه کار کوچیک صداشون در میاد.

آیلین کبری خانم رو کنار زد و گفت : بزارید من بشورم تا نشون بدم کی لوسه
آروم در گوش آذین گفتم : دیدید گفتم
ریز خندید و مثل من گفت : آره تو شرط رو بردی .
خاله سری به تاسف تکون داد و گفت : کبری خانم بیا بشین من جواب آقاجون رو خودم میدم .
کبری خانم انگار یه چیزی میخواست بگه ولی میترسید. خاله هم متوجه شد : چیزی میخوای بگی ؟ بگو عیب نداره.

سرش رو انداخت پایین و گفت : خانم هر وقت هوس کمک کردن به سرشون میزنه این بچه ها گند میزنن به تمام کارهای من .

با این حرفش منو خاله خندمون به هوا رفت . آیلین و آذین دست به سینه نگامون میکردن و از قیافه هاشون معلوم بود به سختی خودشون رو کنترل میکنن تا نخندن.

آیلین: دست شما درد نکنه کبری خانم .
کبری خانم لبخندی زد و گفت : خب آخه راست میگم. اون سری آذین خانم گفتن کمک کنم گفتم حواستون به این برنج باشه ده دقیقه رفتم سر کوچه روغن بخرم .اومدم دیدم برنجه سوخته.

خندم شدت گرفت که آیلین گفت : حالا انگار خودت چی بلدی. نهایتش تخمه مرغ دیگه.
با افتخار گفتم : نه خیر خانم بنده خورشت سبزی و فسنجون هم درست کردم .

آذین : شوخی میکنی دیگه؟
اخمی میکنم و میگم : نه خیر حالا بعدا درست میکنم بخوری مثل اینکه یادت رفته ها من مامانم رو از 15 سالگی از دست دادم پس باید آشپزیم خوب باشه که نمردم از گشنگی.

خاله ساره آهی میکشه و میگه : جاش خیلی خالیه ، نیست که ببینه چه دختری تربیت کرده .
لبخند تلخی میزنم و سر تکون میدم.

آذین: اه مامان دیگه داره حسودیم میشه ها ما هم خیلی بچه های خوبی هستیم.
خاله دستی سر شونش زد و گفت : آره مخصوصا تو .
آذین تا خواست حرفی بزنه صدای زنگ مانع شد. خاله بلند شد و گفت : فکر کنم فرنوش باشه .

خاله که از آشپزخونه بیرون رفت سریع آیلین دستمو کشید و جاشو باخودم عوض کرد .
آیلین : آفرین ظرفها رو بشور مادر شوهرت اومده یکم پاچه خواری کن .

آذینم با خنده نشست کنارش و گفت : راست میگه آفرین بشور دختر خوب .

چشم غره از بهشون رفتم و مشغول شستن شدم .
کبری خانم هم مشغول بقیه کارا شد .

تقریبا ظرفها تموم شده بود که آیلین اومد کنارم .
_باز چی میخوای؟ شستمشون دیگه.
لبخندی زد و گفت : آفرین بزار من بقیشو بشورم خسته شدی .
مشکوک گفتم: چیزیش نمونده .
به زور کنارم زد و گفت : نه تو بشین خسته شدی .

با شک رفتم اون ور و گفتم : یهو چیشد؟ نکنه وحی بهت….
حرفم ناتموم موند _ سلام
برگشتم طرف فرنوش جون و گفتم : سلام زن دایی

دستمو گرفت و گفت : دیگه زن دایی نداریم فقط مامان .
خاله ساره هم به تائيد حرفش سری تکون داد و گفت : آره مادر شوهرم عین مادر خود آدمه

آیلین لبخند ژکوندی زد و گفت : ولی عروس انقدر تنبل من ندیده بودم این همه ظرف شستم نشسته اینجا حرف میزنه دریغ از کمک .

با این حرفش آذین و کبری خانم به خنده افتادن. با حرص نگاش کردم و گفتم : من میگم گربه محض رضای خدا موش نمیگیره. عجبا

خاله : چیشده؟
آذین با خنده گفت : اون همه ظرف رو عسل شست بعد الان آیلین بلند شد گفت بزار این چند تا رو من بشورم .

خاله با تاسف خندید و گفت : بیا بریم فرنوش حالشون رو میخواستی بپرسی که میبینی.
زن دایی لبخندی زد و گفت : ایشالا همیشه به خوشی باشه .

با صدای زنگ گوشیم عذرخواهی کردم و بیرون اومدم.

_الو سلام رعنا خوبی ؟
حرصی گفت : رعنا و مرض واقعا که من الان باید بدونم این آرشام یکی رو زیر نظر داشته بعد تو میدونستی و بهم نگفتی .

صدای مردونه ای اومد: رعنا تازه طرف رو خودش معرفی کرده اینم اضافه کن .

خندم گرفته بود اما میدونستم رعنا همین جوری به خونم تشنه اس.
_آروم رعنا .بهزاد تو هم کمتر حرف بزن .چیزی نشده بابا من که کاره ای نبودم.

عصبی گفت : عسل به خدا همین الان میام اونجا جلو همون آقاجونت انقدر میزنمت تا خون بالا بیاری.

آروم خندیدم و گفتم : رعنا هر وقت آروم شدی زنگ بزن فعلا .
_الو عس…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان پیاده رو خلوت خیابان ولیعصر به صورت pdf کامل از بابک سلطانی

        خلاصه رمان:   ماجرا از بازگشت غیرمنتظره‌ی عشق قدیمی یک نویسنده شروع می‌شود. سارا دختری که بعد از ده سال آمده تا به جبران زندگی برباد رفته‌ی یحیی، پرده از رازهای گذشته بردارد و فرصتی دوباره برای عشق ناکام مانده‌ی خود فراهم آورد اما همه چیز به طرز عجیبی بهم گره خورده.   رفتارهای عجیب سارا، حضور

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آسمانی به سرم نیست به صورت pdf کامل از نسیم شبانگاه

    خلاصه رمان:   دقیقه های طولانی می گذشت؛ از زمانی که زنگ را زده بودم. از تو خبری نبود. و من کم کم داشتم فکر می کردم که منصرف شده ای و با این جا خالی دادن، داری پیشنهاد عجیب و غریبت را پس می گیری. کم کم داشتم به برگشتن فکر می کردم. تصمیم گرفتم بار دیگر

جهت دانلود کلیک کنید
رمان آخرین بت
دانلود رمان آخرین بت به صورت pdf کامل از فاطمه زایری

    خلاصه رمان آخرین بت : رمان آخرین بت : قصه از عمارت مرگ شروع می‌شود؛ از خانه‌ای مرموز در نقطه‌ای نامعلوم از تهران بزرگ! حنا خورشیدی برای کشف راز یک شب سردِ برفی و پیدا کردن محموله‌های گمشده‌ی دلار و رفتن‌ به دل اُقیانوس، با پلیس همکاری می‌کند تا لاشه‌ی رویاهای مدفون در برف و خونش را از

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دامینیک pdf، مترجم marya mkh

  خلاصه رمان :     جذابیت دامینیک همه دخترهای اطرافش رو تحت تاثیر قرار می‌ده، اما برونا نه تنها ازش خوشش نمیاد که با تمام وجود ازش متنفره! و همین انگیزه‌ای میشه برای دامینیک تا با و شیطنت‌ها و گذشتن از خط‌قرمزها توجهشو جلب کنه تا جایی که… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ردپای آرامش به صورت pdf کامل از الهام صفری ( الف _ صاد )

  خلاصه رمان:     سوهان را آهسته و با دقت روی ناخن‌های نیکی حرکت داد و لاک سرمه‌ایش را پاک ‌کرد. نیکی مثل همیشه مشغول پرحرفی بود. موضوع صحبتش هم چیزی جز رابطه‌اش با بابک نبود. امروز از آن روزهایی بود که دلش حسابی پر بود. شاکی و پر اخم داشت غر می‌زد: “بعد از یه سال و خرده‌ای

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان توهم واقعیت به صورت pdf کامل از عطیه شکوهی

        خلاصه رمان:   رها دختری از یک خانواده سنتی که تحت تاثیر تفکرات قدیمی و پوسیده خانواده اش مجبور به زندگی با مردی بی اخلاق و روانی می‌شود اما طی اتفاقاتی که میفتد تصمیم می گیرد روی پای خودش بایستد و از ادامه زندگی اشتباهش دست بکشد… اما حین طی کردن مسیر ناهمواری که پیش رو

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
14 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Barfi80
Barfi80
4 سال قبل

رمانت عالیه ⁦❤️⁩⁦❤️
با اینکه هنوز ب جاهای هیجانیش نرسیده ولی من واقعا ازش لذت میبرم چون قلمت خیلی خوبه نویسنده موفقی میشی

(:
(:
4 سال قبل
پاسخ به  Barfi80

خیلی ممنونم عزیزم .
خیلی خوشحالم که خوشت اومده ❤❤

Barfin
Barfin
4 سال قبل

عالیه❤️❤️❤️
من رمان زیاد خوندم ولی واقعا قلمتو دوس دارم خیلی ب دلم نشسته،⁦❤️⁩

maral
maral
4 سال قبل

اخییی سیناااااااا
گناه دار

fatemeh
fatemeh
4 سال قبل

افرین به ابجی نویسنده خودم

(:
(:
4 سال قبل
پاسخ به  fatemeh

مرسی عزیزم
نبودی کجا بودی؟ دلمون واست تنگ شده بود!!!

fatemeh
fatemeh
4 سال قبل
پاسخ به  (:

هیچ بابا حالم بدبودبعدم رفتم خونه خالم اینا نشددرخدمتتون باشم

maryam
maryam
4 سال قبل

بابا یکم جون دارتر بنویس حواشی همش 😂😂😂
باعرض معذرت

(:
(:
4 سال قبل
پاسخ به  maryam

چشم حتما

(:
(:
4 سال قبل
پاسخ به  ayliiinn

اوهوم گناه داره! حالا قراره بفرستمش پیش مارال میخواد ازش کار بکشه مخشم بزنه😂😂😜

maral
maral
4 سال قبل
پاسخ به  (:

دلم سوخت براش دیگه ازش کار نمیکشم بجاش از تو کیمیا کار میکشم😜😎😂

(:
(:
4 سال قبل
پاسخ به  maral

مارال هر چی میشه که پای منو زنمو وسط میکشی یعنی چی😐😂😂

Fatemeh
Fatemeh
4 سال قبل
پاسخ به  ayliiinn

هعییییییی بیچاره

دسته‌ها
14
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x