ابروهام بالا پرید . پسر عموی عسل و برادر سوگل اینجا چی کار میکرد؟
پوشه ای رو به طرفش گرفتم وگفتم : اینو بدید خانم جلیلی . اقای کریمی رو هم چند دقیقه دیگه بفرستید بیاد داخل
چشمی گفت و رفت بیرون .
بعد چند دقیقه در باز شد . بلند شدم و به طرفش رفتم .
سلامی کرد و جوابش رو دادم .
با دست اشاره به کاناپه کردم و گفتم : بفرمایید بشینید
ممنونی گفت نشست .
روبروش نشستم و گفتم : خب در خدمتم .
_ نمیدونم باید از کجا شروع کنم ولی میتونم بپرسم چرا میخواید از عسل جدا شید؟
ابرویی بالا انداختم و گفتم : خودش گفته بهتون که ما قراره جدا بشیم؟
_ دیروز زنگ زده بودم تبریک بگم که دعوامون شد ، از دهنش پرید که دارید جدا میشید.
اخمی کردم و گفتم : چرا دعواتون شد؟
_ آقای معینی من الان اومدم ببینم دلیل این جدایی چیه؟ اگه اونیه که من فکر میکنم باید یه توضیحی بهتون بدم .
تکیه زدم به صندلیم و گفتم : منظورتون رو متوجه نمیشم؟
نفس عمیقی کشید . نگام کرد و گفت : تمام بدبختی های عسل مقصرش منم .
منتظر نگاش کردم که شروع کرد به تعریف کردن ……
“عسل ”
_ اینجا چی داره که سرتو بگیرن تهش اینجایی؟
خنده ریزی کردم و گفتم : لیلا نگاه کن چقدر قشنگه .
کنارم نشست و گفت : آره واقعا قشنگه
_عسل من باید ازت تشکر کنم ..
نگاش کردم که ادامه داد : بعد مرگ لیلی تحمل همه چی برام خیلی سخت شده بود و البته تصمیم گرفتم برم دنبال آرزو هام . ولی حتی بعد به دست آوردن چیزایی که دنبالش بودم بازم احساس خوشبختی نمیکردم. الان از ته دل خوشحالم .
لبخندی میزنم و میگم : خیلی خوشحال شدم عزیزم . راستش منم یه عذرخواهی بهت بدهکارم.
ابرویی بالا انداخت و گفت : واسه چی ؟
_ واسه اینکه خیلی فحشت دادم . همش میگفتم بیشعور بی عقل کل خانواده رو فراموش کرده رفته تهران . اونم زندگی نمیکنه ، داره نابود میکنه خودشو.
میخنده و میگه : البته اون قسمت آخرش درست بود .واقعا داشتم خودمو نابود میکردم. ولی الان تصمیم جدی گرفتم.
_ چه تصمیمی؟
_ میخوام 3 روز در هفته رو بیام تو درمانگاه یکی روستاهای نزدیک آلاشت . بقیش هم تهران .
با خوشحالی میگم : خیلی خوبه . کمک خواستی بهم بگو
سری به تکون میده و میگه : حتما ، راستی تا کی اینجایی ؟
لبخند از رو لبم پاک میشه .
سرمو میندازم پایین و میگم : هفته دیگه میرم تهران یه کاری دارم ، باید تمومش کنم . میخوام اینجا فعلا بمونم.
دستش رو شونم میشینه و میگه : پس حدسم درست بود . مشکلت خیلی جدیه . کمکی از دستم بر میاد؟
لبخند تلخی میزنم و میگم : فعلا که از دست خودمم هیچکاری بر نمیاد.
بلند میشم و میگم : هوا داره تاریک میشه بریم .
لیلا هم بلند شد و گفت : اگه ناراحت نمیشی میتونم یه سوالی ازت بپرسم ؟
برميگردم طرفش و میگم: بپرس .
آب دهنشو قورت داد و گفت : واقعا به من ربطی نداره ، اما دلیل دارم برای این سوالم ، کسی تو زندگیت هست ؟
مثل همیشه آخر حرفم،
و حرف آخرم را
با بغض میخورم…
عمریست،
لبخندهای لاغر خود را،
در دل ذخیره میکنم…
_ نه کسی تو زندگیم نیست یعنی الان نیست اگه منو واسه کسی زیر نظر داری از فکرت بنداز بیرون چون حتی واسه یه لحظه هم نمیتونم بهش فکر کنم .
سریع گفت : ببخشید نمیخواستم اذیتت کنم . فقط گفتم من که به عنوان خواهر هیچ کاری برای برادرم نکردم حداقل الان واسش کاری کنم .
با تعجب میگم : علی ؟ خودش گفته ؟
ریز میخنده و میگه : لازم نیست بگه فقط تو یکم تو هپروتی .فکر کنم بدجوری دلش رو بردی . حالا باز فکر کن ، بازم در آخر خودت انتخاب میکنی……
هر شب ماه ،
سرِ آفتاب را زیرِ ابر میکند و من هر شب ،
سرم را زیرِ آوار نبودنت ….
دستی تو آب حوض میکنم و به ماه کامل خیره میشم . قشنگه خیلی هم قشنگه . ولی تنهاست ، کسی از جنسش نیست ، کسی اونو نمیفهمه.
_ بلند شدی نماز بخونی ؟
با صدای علی سریع از جام بلند میشم.
خنده ای میکنه و میگه : مگه جن دیدی دختر ؟
با تته پته میگم : ن..نه..نه فقط… اصلا تو چرا بیداری ؟
به شوخی میگه : تو خودت نماز نمیخونی میخوای ما رو هم از راه راست منحرف کنی؟
سرمو زیر انداختم و گفتم : ببخشید.
_شوخی کردم باهات . خوبی ؟
_آره خوبم . میرم تو مزاحم نشم تو
_نه بابا چه مزاحمتی میخواستم وضو بگیرم .
_باشه من میرم تو . قرار شد با لیلا بریم مسجد .
با لبخند میگه : چی کار این خواهر ما کردی که یه هفته اس از اینجا تکون نخورده تازه گوشیشو هم خاموش کرده باورت میشه.
میخندم و میگم : من که کاری نکردم لیلا خودش عاشق اینجاست ، فقط بعضی وقتا طول میکشه تا بفهمیم به کجا تعلق داریم.
_ تو چی؟
_ من چی ؟
_منظورم اینه میخوای اینجا بمونی؟
بدون اینکه فکر کنم میگم : آره ولی اول باید تکلیفمو با ماهان مشخص کنم .
اخم کمرنگی میکنه و میگه : ماهان کیه؟
حرفای لیلا تو ذهنم مرور میشه. باید هر چه زودتر علی این فکر رو از سرش بندازه.
_ شوهرم .
مات میمونه و با تعجب لب میزنه : شوهرت ؟
سری به تائيد تکون میدم و میگم : آره الانم ببخشید منو ، باید برم لیلا رو بیدار کنم .
قبل اینکه بخواد سوالی بپرسه به سمت خونه قدم برمیدارم . حوصله دردسر جدید رو ندارم. علی پسر خوبیه لیاقتش بیشتر از ایناس.
لیلا رو بیدار میکنم و میشینم تا وضو بگیره و بریم .
دلم واسه ماهان خیلی تنگ شده . قاب عکسش رو از تو کیفم در میارم .
لبخند تلخی میزنم . آخرش باز من موندم و قاب عکسش. فقط الان دلم لک زده واسه یه بار دیگه دیدنش.
بی صدا لب میزنم :
چیز دیگری نمی خوام؛
شاید فقط سهمم رو!
از آغوش تو
که روزها به جنونم میکشه و
شبها شاعر……..
_ یعنی برو بمیر به چه حقی زنگ زدی به من هان؟
خنده ای میکنم و میگم : خب ناراحتی الان قطع میکنم ، گفتم بهزاد رو نکشی زنگ زدم بگم خوبم نگرانم نباشی.
رعنا جیغی میزنه و میگه : این هدیه رو چرا نگفتی ؟ من الان باید بفهمم؟ آرشام خره تو دیگه چرا دیوونه؟
پوفی میکنم و میگم : بیخیال رعنا الان گفته دیگه. حالا خوشت اومد ازش ؟
_آره دختر خوبیه خانمه بر عکس تو.
باز میخندم که میگه : نیشت رو ببند از دستت عصبیم الان .
_ ببخشید دیگه رعنا باید درکم کنی حالا این هفته که اومدم تهران میام خونه شما .
تمام عصباتیش خوابید و آروم گفت : میفهمی داری چیکار میکنی؟
_ خودش گفت برم . رعنا الان واقعا دوست ندارم راجب این موضوع حرف بزنم . باید برم کاری نداری ؟
_نه عزیزم مواظب خودت باش . خدافظ.
گوشیمو داخل کیفم میزارم و چشمم به پاکت سیگار میخوره. دستمو میبرم طرفش که پشیمون میشم. الان سه هفته است نکشیدم. بازم نکشم چیزی نمیشه هر چند بکشمم تفاوتی نداره..
بلند میشم و به طرف آشپزخونه میرم.
با لبخند میگم : بی بی کمک نمیخوای ؟
پیشونیم رو میبوسه و میگه : نه عزیزم کاری نیست .
_ باشه پس من میرم بالا تپه…..
“ماهان”
_ ماهان معینی بیا بیرون.
آروم بلند میشم و از اون خراب شده میام بیرون . حتی یه ذره هم خشمم خالی نشده.
مریم با دیدنم سریع به طرفم میاد.
خودمو عقب میکشم و میگم : بغلم نکن مثلا بازداشتگاه بودم لباسام تمیز نیست
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
الیییییی نحرف
اصلا خوب نی
ذوق زده نشو🤣🤣
شوخط کردم
بدو دیع اه
پری آرامش عزیزم😂😂
ذوق زده نمیشم خر کیف میشم 😂😂😘
وااای خدا چراااا پارت جدید نمیاددددد
النازززز اخه جای حساسش بود😭
قلمت عالیه عزیززززم
خخ صبر و تحمل پیشه کنید لطفا😂
مسی دلارام جانم
خو تا الان صبر کردیم دیگه اجی😂از این بیشتررر؟!😭😭😭😂
کاش پارتا زیاد تر باشن
اولای رمان خیلی سریع پارت میزاشتی ولی الان هر چقد پارت میزاری زمان بیشتری میگذره تا بخوای پارت بعدیو بزاری
عزیزم پارت گذاریش هر روزه
بله عزیزم میدونم ولی کاش پارت بعدی که خیلی هیجان داره رو زودتر میزاشتن☺
انا جان ما که هر روز پارت گذاری داریم . ولی بازم چشم .
و اینکه مرسی که دنبال میکنید.
کیمی گوش بریده کجایی این دختره کجا غیبش زده ؟؟
وای عالی شده ممنون از نویسنده گلمون فقط اگه میشه زودرتز پارت بزارین ممنون😍
زهرا جون خوشحالم که میخونی رمانم رو !
و اینکه زود تر پارت بزارید یعنی چی . روزی چند تا بزارم خخخ
من منظورم برا پارت بعد بود فقط
میشه یه روزه همشو تموم کنی عالی میشه😂
ولی بازم میگم رمان عالی نوشتین خیلی قشنگه💙
مرسییییییی
یه روزه که نمیشه پس من کی تایپ کنم 😂
جون من امشب پارت و بزار
تو رو خدا
میخوام ببینم جی میشه
وااای الی
چرا جای حساس آخه😢😢😢
دعوا و کتک کاری…
آره دیگه زده پدرش رو در آورده انداختش رو تخت بیمارستان بچه بدی شماها ببخشید😅😂
پری جونم تا فردا به صبر و اینکه این اشتیاق تو منو خیلییییی خوشحال میکنه مرسی که میخونید
وایی ماهان فهمید
فهمید قضیه رو دیگه؟؟؟!
اوه اوه!
ماهان فهمید!
یکی بیاد منو جمع کنه
اا
چرا سارا جانم؟
خخ سارا من خودم به عنوان نویسنده هنوز جمع نشدم 😂😂