رمان نبض سرنوشت پارت۲۷ - رمان دونی

رمان نبض سرنوشت پارت۲۷

ابروهام بالا پرید . پسر عموی عسل و برادر سوگل اینجا چی کار میکرد؟

پوشه ای رو به طرفش گرفتم وگفتم : اینو بدید خانم جلیلی . اقای کریمی رو هم چند دقیقه دیگه بفرستید بیاد داخل

چشمی گفت و رفت بیرون .

بعد چند دقیقه در باز شد . بلند شدم و به طرفش رفتم .
سلامی کرد و جوابش رو دادم .

با دست اشاره به کاناپه کردم و گفتم : بفرمایید بشینید

ممنونی گفت نشست .

روبروش نشستم و گفتم : خب در خدمتم .
_ نمیدونم باید از کجا شروع کنم ولی میتونم بپرسم چرا میخواید از عسل جدا شید؟

ابرویی بالا انداختم و گفتم : خودش گفته بهتون که ما قراره جدا بشیم؟

_ دیروز زنگ زده بودم تبریک بگم که دعوامون شد ، از دهنش پرید که دارید جدا میشید.

اخمی کردم و گفتم : چرا دعواتون شد؟
_ آقای معینی من الان اومدم ببینم دلیل این جدایی چیه؟ اگه اونیه که من فکر میکنم باید یه توضیحی بهتون بدم .

تکیه زدم به صندلیم و گفتم : منظورتون رو متوجه نمیشم؟
نفس عمیقی کشید . نگام کرد و گفت : تمام بدبختی های عسل مقصرش منم .

منتظر نگاش کردم که شروع کرد به تعریف کردن ……

“عسل ”

_ اینجا چی داره که سرتو بگیرن تهش اینجایی؟

خنده ریزی کردم و گفتم : لیلا نگاه کن چقدر قشنگه .
کنارم نشست و گفت : آره واقعا قشنگه
_عسل من باید ازت تشکر کنم ..

نگاش کردم که ادامه داد : بعد مرگ لیلی تحمل همه چی برام خیلی سخت شده بود و البته تصمیم گرفتم برم دنبال آرزو هام . ولی حتی بعد به دست آوردن چیزایی که دنبالش بودم بازم احساس خوشبختی نمیکردم. الان از ته دل خوشحالم .

لبخندی میزنم و میگم : خیلی خوشحال شدم عزیزم . راستش منم یه عذرخواهی بهت بدهکارم.
ابرویی بالا انداخت و گفت : واسه چی ؟

_ واسه اینکه خیلی فحشت دادم . همش میگفتم بیشعور بی عقل کل خانواده رو فراموش کرده رفته تهران . اونم زندگی نمیکنه ، داره نابود میکنه خودشو.

میخنده و میگه : البته اون قسمت آخرش درست بود .واقعا داشتم خودمو نابود میکردم. ولی الان تصمیم جدی گرفتم.

_ چه تصمیمی؟
_ میخوام 3 روز در هفته رو بیام تو درمانگاه یکی روستاهای نزدیک آلاشت . بقیش هم تهران .

با خوشحالی میگم : خیلی خوبه . کمک خواستی بهم بگو

سری به تکون میده و میگه : حتما ، راستی تا کی اینجایی ؟
لبخند از رو لبم پاک میشه .

سرمو میندازم پایین و میگم : هفته دیگه میرم تهران یه کاری دارم ، باید تمومش کنم . میخوام اینجا فعلا بمونم.

دستش رو شونم میشینه و میگه : پس حدسم درست بود . مشکلت خیلی جدیه . کمکی از دستم بر میاد؟

لبخند تلخی میزنم و میگم : فعلا که از دست خودمم هیچکاری بر نمیاد.

بلند میشم و میگم : هوا داره تاریک میشه بریم .

لیلا هم بلند شد و گفت : اگه ناراحت نمیشی میتونم یه سوالی ازت بپرسم ؟
برميگردم طرفش و میگم: بپرس .

آب دهنشو قورت داد و گفت : واقعا به من ربطی نداره ، اما دلیل دارم برای این سوالم ، کسی تو زندگیت هست ؟

مثل همیشه آخر حرفم،

و حرف آخرم را

با بغض میخورم…

عمریست،

لبخندهای لاغر خود را،

در دل ذخیره میکنم…

_ نه کسی تو زندگیم نیست یعنی الان نیست اگه منو واسه کسی زیر نظر داری از فکرت بنداز بیرون چون حتی واسه یه لحظه هم نمیتونم بهش فکر کنم .

سریع گفت : ببخشید نمیخواستم اذیتت کنم . فقط گفتم من که به عنوان خواهر هیچ کاری برای برادرم نکردم حداقل الان واسش کاری کنم .

با تعجب میگم : علی ؟ خودش گفته ؟

ریز میخنده و میگه : لازم نیست بگه فقط تو یکم تو هپروتی .فکر کنم بدجوری دلش رو بردی . حالا باز فکر کن ، بازم در آخر خودت انتخاب میکنی……

هر شب ماه ،
سرِ آفتاب را زیرِ ابر میکند و من هر شب ،
سرم را زیرِ آوار نبودنت ….

دستی تو آب حوض میکنم و به ماه کامل خیره میشم . قشنگه خیلی هم قشنگه . ولی تنهاست ، کسی از جنسش نیست ، کسی اونو نمیفهمه.

_ بلند شدی نماز بخونی ؟

با صدای علی سریع از جام بلند میشم.
خنده ای میکنه و میگه : مگه جن دیدی دختر ؟

با تته پته میگم : ن..نه..نه فقط… اصلا تو چرا بیداری ؟
به شوخی میگه : تو خودت نماز نمیخونی میخوای ما رو هم از راه راست منحرف کنی؟

سرمو زیر انداختم و گفتم : ببخشید.
_شوخی کردم باهات . خوبی ؟

_آره خوبم . میرم تو مزاحم نشم تو
_نه بابا چه مزاحمتی میخواستم وضو بگیرم .
_باشه من میرم تو . قرار شد با لیلا بریم مسجد .
با لبخند میگه : چی کار این خواهر ما کردی که یه هفته اس از اینجا تکون نخورده تازه گوشیشو هم خاموش کرده باورت میشه.

میخندم و میگم : من که کاری نکردم لیلا خودش عاشق اینجاست ، فقط بعضی وقتا طول میکشه تا بفهمیم به کجا تعلق داریم.

_ تو چی؟
_ من چی ؟
_منظورم اینه میخوای اینجا بمونی؟

بدون اینکه فکر کنم میگم : آره ولی اول باید تکلیفمو با ماهان مشخص کنم .

اخم کمرنگی میکنه و میگه : ماهان کیه؟

حرفای لیلا تو ذهنم مرور میشه. باید هر چه زودتر علی این فکر رو از سرش بندازه.
_ شوهرم .

مات میمونه و با تعجب لب میزنه : شوهرت ؟
سری به تائيد تکون میدم و میگم : آره الانم ببخشید منو ، باید برم لیلا رو بیدار کنم .

قبل اینکه بخواد سوالی بپرسه به سمت خونه قدم برمیدارم . حوصله دردسر جدید رو ندارم. علی پسر خوبیه لیاقتش بیشتر از ایناس.

لیلا رو بیدار میکنم و میشینم تا وضو بگیره و بریم .
دلم واسه ماهان خیلی تنگ شده . قاب عکسش رو از تو کیفم در میارم .

لبخند تلخی میزنم . آخرش باز من موندم و قاب عکسش. فقط الان دلم لک زده واسه یه بار دیگه دیدنش.

بی صدا لب میزنم :
چیز دیگری نمی خوام؛
شاید فقط سهمم رو!
از آغوش تو
که روزها به جنونم میکشه و
شبها شاعر……..

_ یعنی برو بمیر به چه حقی زنگ زدی به من هان؟
خنده ای میکنم و میگم : خب ناراحتی الان قطع میکنم ، گفتم بهزاد رو نکشی زنگ زدم بگم خوبم نگرانم نباشی.

رعنا جیغی میزنه و میگه : این هدیه رو چرا نگفتی ؟ من الان باید بفهمم؟ آرشام خره تو دیگه چرا دیوونه؟

پوفی میکنم و میگم : بیخیال رعنا الان گفته دیگه. حالا خوشت اومد ازش ؟

_آره دختر خوبیه خانمه بر عکس تو.

باز میخندم که میگه : نیشت رو ببند از دستت عصبیم الان .
_ ببخشید دیگه رعنا باید درکم کنی حالا این هفته که اومدم تهران میام خونه شما .

تمام عصباتیش خوابید و آروم گفت : میفهمی داری چیکار میکنی؟

_ خودش گفت برم . رعنا الان واقعا دوست ندارم راجب این موضوع حرف بزنم . باید برم کاری نداری ؟
_نه عزیزم مواظب خودت باش . خدافظ.

گوشیمو داخل کیفم میزارم و چشمم به پاکت سیگار میخوره. دستمو میبرم طرفش که پشیمون میشم. الان سه هفته است نکشیدم. بازم نکشم چیزی نمیشه هر چند بکشمم تفاوتی نداره..

بلند میشم و به طرف آشپزخونه میرم.

با لبخند میگم : بی بی کمک نمیخوای ؟

پیشونیم رو میبوسه و میگه : نه عزیزم کاری نیست .

_ باشه پس من میرم بالا تپه…..

“ماهان”

_ ماهان معینی بیا بیرون.

آروم بلند میشم و از اون خراب شده میام بیرون . حتی یه ذره هم خشمم خالی نشده.

مریم با دیدنم سریع به طرفم میاد.

خودمو عقب میکشم و میگم : بغلم نکن مثلا بازداشتگاه بودم لباسام تمیز نیست

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان بید بی مجنون به صورت pdf کامل از الناز بوذرجمهری

    خلاصه رمان: سید آرمین راد بازیگر و مدل معروف فرانسوی بعد از دوسال دوری به همراه دوست عکاسش بیخبر از خانواده وارد ایران میشه و وارد جمع خانواده‌‌ش میشه که برای تحویل سال نو دور هم جمع شدن ….خانواده ای که خیلی‌هاشون امیدی با آینده روشن آرمین نداشتن و …آرمین برگشته تا زندگی و آینده شو اینجا بسازه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان خطاکار

    خلاصه رمان :     درست زمانی که طلا بعداز سالها تلاش و بدست آوردن موفقیتهای مختلف قراره جایگزین رئیس شرکت که( به دلیل پیری تصمیم داره موقعیتش رو به دست جوونترها بسپاره)بشه سرو کله ی رادمان ، نوه ی رئیس و سهامدار بزرگ شرکت پیدا میشه‌. اما رادمان چون میدونه بخاطر خدمات و موفقیتهای طلا ممکن نیست

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان حکم نظر بازی pdf از مژگان قاسمی

  خلاصه رمان :       همتا زنی مطلقه و ۲۳ ساله زیبا و دلبر توی دادگاه طلاقش با حاج_مهراد فوق العاده جذاب که سیاستمدارم هست آشنا میشه اما حاجی با دیدنش یاد بزرگ ترین راز زندگی خودش میفته… همین راز اونارو توی یک مسیر ممنوعه قرار میده…     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک

جهت دانلود کلیک کنید
رمان ازدواج با مرد مغرور

  دانلود رمان ازدواج با مرد مغرور خلاصه: دختر قصه ی ما که از کودکی والدینش را از دست داده به الجبار با مردی مغرور، ترشو و بد اخلاق در سن کم ازدواج می کند و مجبور به تحمل سختی های زیاد می شود. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان رز سفید _ رز سیاه به صورت pdf کامل از ترانه بانو

  خلاصه رمان:   سوئیچ چرخوندم و با این حرکت موتور خاموش شد. دست چپمو بالا اوردم و یه نگاه به ساعتم انداختم. همین که دستمو پایین اوردم صدای بازشدن در بزرگ مدرسه شون به گوشم رسید. وکمتر از چندثانیه جمعیت حجیمی از دختران سورمه ای پوش بیرون ریختند. سنگینی نگاه هایی رو روی خودم حس می کردم که هراز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طلوع نزدیک است pdf از دل آرا دشت بهشت

  خلاصه رمان:         طلوع تازه داره تو زندگیش جوونی کردنو تجربه می‌کنه که خدا سخت‌ترین امتحانشو براش در نظر می‌گیره. مرگ پدرش سرآغاز ماجراهای عجیبیه که از دست سرنوشت براش می‌باره و در عجیب‌ترین زمان و مکان زندگیش گره می‌خوره به رادمهر محبی، عضو محبوب شورای شهر و حالا طلوع مونده و راهی که سراشیبیش تنده.

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
22 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
عشق همه🤗
عشق همه🤗
4 سال قبل

الیییییی نحرف
اصلا خوب نی
ذوق زده نشو🤣🤣
شوخط کردم
بدو دیع اه

alnaz
alnaz
4 سال قبل
پاسخ به  عشق همه🤗

پری آرامش عزیزم😂😂
ذوق زده نمیشم خر کیف میشم 😂😂😘

دلارام
4 سال قبل

وااای خدا چراااا پارت جدید نمیاددددد
النازززز اخه جای حساسش بود😭
قلمت عالیه عزیززززم

alnaz
alnaz
4 سال قبل
پاسخ به  دلارام

خخ صبر و تحمل پیشه کنید لطفا😂
مسی دلارام جانم

دلارام
4 سال قبل
پاسخ به  alnaz

خو تا الان صبر کردیم دیگه اجی😂از این بیشتررر؟!😭😭😭😂

Ana
Ana
4 سال قبل

کاش پارتا زیاد تر باشن
اولای رمان خیلی سریع پارت میزاشتی ولی الان هر چقد پارت میزاری زمان بیشتری میگذره تا بخوای پارت بعدیو بزاری

Zahra
Zahra
4 سال قبل
پاسخ به  ayliiinn

بله عزیزم میدونم ولی کاش پارت بعدی که خیلی هیجان داره رو زودتر میزاشتن☺

alnaz
alnaz
4 سال قبل
پاسخ به  Ana

انا جان ما که هر روز پارت گذاری داریم . ولی بازم چشم .
و اینکه مرسی که دنبال میکنید.
کیمی گوش بریده کجایی این دختره کجا غیبش زده ؟؟

Zahra
Zahra
4 سال قبل

وای عالی شده ممنون از نویسنده گلمون فقط اگه میشه زودرتز پارت بزارین ممنون😍

Alnaz
4 سال قبل
پاسخ به  Zahra

زهرا جون خوشحالم که میخونی رمانم رو !
و اینکه زود تر پارت بزارید یعنی چی . روزی چند تا بزارم خخخ

Zahra
Zahra
4 سال قبل
پاسخ به  Alnaz

من منظورم برا پارت بعد بود فقط

میشه یه روزه همشو تموم کنی عالی میشه😂

ولی بازم میگم رمان عالی نوشتین خیلی قشنگه💙

alnaz
alnaz
4 سال قبل
پاسخ به  Zahra

مرسییییییی
یه روزه که نمیشه پس من کی تایپ کنم 😂

عشق همه🤗
عشق همه🤗
4 سال قبل

جون من امشب پارت و بزار
تو رو خدا
میخوام ببینم جی میشه
وااای الی
چرا جای حساس آخه😢😢😢

Zahra
Zahra
4 سال قبل
پاسخ به  عشق همه🤗

دعوا و کتک کاری…

alnaz
alnaz
4 سال قبل
پاسخ به  Zahra

آره دیگه زده پدرش رو در آورده انداختش رو تخت بیمارستان بچه بدی شماها ببخشید😅😂
پری جونم تا فردا به صبر و اینکه این اشتیاق تو منو خیلییییی خوشحال میکنه مرسی که میخونید

maral
maral
4 سال قبل

وایی ماهان فهمید

دلارام
4 سال قبل

فهمید قضیه رو دیگه؟؟؟!

sara
sara
4 سال قبل
پاسخ به  ayliiinn

یکی بیاد منو جمع کنه

alnaz
alnaz
4 سال قبل
پاسخ به  sara

خخ سارا من خودم به عنوان نویسنده هنوز جمع نشدم 😂😂

دسته‌ها
22
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x