رمان نبض سرنوشت پارت۳۶ - رمان دونی

رمان نبض سرنوشت پارت۳۶

اخمی کرد و گفت : معلومه که باید بگی . اگه نگفتم هم واسه این بوده که کم فکر و خیال نداری ، خواستم این اضافه نشه روش .

لبخند تلخی زدم و گفتم : عادت کردم به این چیزا ، اینا هم میگذره فقط جای زخماش هیچوقت ترمیم نمیشه . اینو مطمئنم .

موهامو پشت گوشم زد و زمزمه کرد : همه چی رو درست میکنیم با همدیگه.

دلم میخواست به این حرف لبخند بزنم اما نتونستم .توانایی هیچ کاری رو ندارم . فقط یکم آرامش‌ میخوام ، فقط یکم…..

****

_ عسل خانم بنده اومدم ها . زنای دیگه وقتی شوهراشون از سرکار میاد میان استقبالشون قربون صدقش میرن .
بعد من باید بیام ناز شما رو بکشم تا از تو اتاق بیایی بیرون .

اروم نشستم رو تخت و گفتم : سلام ، کی اومدی ؟

نشست کنارم و گفت : یه چند دقیقه ای میشه اخه این چه وضعیه قربونت برم ، یه هفته ست از خونه بیرون نرفتی ، رعنا زنگ میزنه جواب نمیدی ، نمیزاری هیچکس هم بیاد ببینتت . شانس آوردم خونه خودمه و گرنه منم مینداختی بیرون .

لبخند بی روحی زدم .
اخمی کرد و گفت : همین ؟ واقعا خسته نباشی . من این همه از صبح سگ دو زدم که بیام خونه پیش شما ، بعد فقط همین ؟ به جا اینکه کاری کنی خستگیم در بیاد؟

تکیه زدم به تخت و گفتم : خب بگو چیکار کنم ؟

با شیطنت یکم نزدیکم شد و گفت : خب تو کار زیادی لازم نیست بکنی .

چشمامو گرد کردم و گفتم : ماهان یعنی در هر شرایطی باید نمک بریزی؟

خندید و گفت : دیگه شرمنده همین از ما بر میاد. حالا هم پاشو بیینم ، لباس بپوش بریم شام بخوریم .

_ نه ماهان حوصله ندارم بزار برای بعد .

دستمو کشید و گفت : یا بلند میشی یا به زور میبرمت قبلا که تجربه کردی ، نکنه یادت رفته ؟

پوفی کردم و بلند شدم : نه خیر یادم نرفته برو بیرون الان آماده میشم .

_ زود بیا منم برم یه زنگ بزنم امیر .

یه مانتو و شلوار ساده پوشیدم. با دیدن قیافم تو آیینه پوزخندی زدم .
هیچوقت اینجوری نشده بودم . ماهان چه جوری تحملم میکنه . یه آرایش ساده کردم و رفتم بیرون .

ماهان با دیدنم ابرویی بالا انداخت و گفت : چه عجب زود حاضر شدی؟

بی تفاوت گفتم : بریم ؟
_ عسل داری دیونم میکنی . زندگی رو زهر هر دوتامون کردی که چی ؟ نه حرف میزنی نه…

پریدم وسط حرفش و گفتم : ماهان اگه نمیریم من برم بخوابم سرم درد میکنه .

عصبی نگاشو ازم گرفت و رفت سمت در .

پشت سرش رفتم و سوار ماشین شدم .

کمربندش رو بست و گفت : میخوای چیکار کنی ؟

_ به نظر خودت چی کار کنم ماهان؟ من هنوز باورم نمیشه چنین چیزی بوده . باورم نمیشه که همه پشت مامانم رو روزی خالی کردن ، پدرم کس دیگه ای بوده . نمیتونم ماهان نمیتونم . بهم فرصت بده .

خسته لبخندی زد و گفت : اگه تو همون عسل قبلی شی مهم نیست چقدر بگذره ، ولی میدونم که این مسئله فقط تو رو از همه دور میکنه . میترسم از روزی که از منم دوری کنی که البته همین الانم کم نکردی .

سرمو به شیشه تکیه دادم . جوابی نداشتم چون دروغ نمیگفت ولی من مقصر نیستم . حداقل تو این قضیه هیچ نقشی نداشتم و الان همه چیز به من ختم میشه . چیکار میتونم بکنم ؟

بعد ۲۵ سال یکی پیدا شده ادعای پدریش میاد ! کسی که با بد ترین شکل ممکن مامانمو خورد کرد .

واسم مهم نیست پدر واقعیم نبوده واسم مهمه که تو تک تک ۲۵ سال زندگیم الگو بوده برام .واسم انگیزه بوده تو هر کاری…..

لبخندی میزنم و میگم : خیلی وقت بود دربند نیومده بودم، تقریبا از آخرین باری که باهم اومدیم .

_ چی میخوری ؟
_ زیاد میل ندارم هر چی خودت میخوری واس منم سفارش بده .

با صدایی که شنیدم سریع سرمو برگردوندم : بیخود نمیخوری ، ماهان به این گوش نکن واسه من کباب برگ بگیر با مخلفات کامل .

ناباور گفتم : رعنا تو اینجا چیکار میکنی ؟

چشم غره اساسی بهم رفت و گفت : ماهان زنگ زد گفت بریم دربند حالمون عوض شه منم نمیخواستم بیام ولی خب من که مثل تو بی معرفت نیستم .

بغلش کردم و گفتم : دلم خیلی برات تنگ شده بود

بهزاد خنده ای کرد و گفت : ماهم هیچ عسل خانم! واقعا که ماهان خان میبینی تروخدا این زن تو چرا اینجوریه ؟

ماهان شونه ای بالا انداخت و گفت : متاسفانه کاری از دست من بر نمیاد دست خودش نیست حالا من قول میدم بعدا آدمش کنم .

پشت چشمی نازک کردم براش و الا رو از بغل بهزاد گرفتم و محکم بغلش کردم .

بهزاد ضربه آرومی به پیشونیم زد و گفت : هی بچم رو خفه کردی .

لبخند خجولی زدم و گفتم : خوبی؟
_ از احوال پرسی های شما . میخواین همینطوری سر پا نگهمون دارین ؟

رفتیم کنار و اومدن نشستن پیشمون

کنار ماهان نشستم و بهش گفتم : سوپرایز خیلی قشنگی بود .

نیشخندی زد و گفت : خوبه ، اخه یکی همش میگفت حوصله ندارم و خوابم میاد و ولم کن .

بی توجه به حرفش گفتم : نگاه چقدر خوشگله، بر عکس مامان و باباش آدم دلش میخواد فقط نگاش کنه .

رعنا با چشمایی گرد شده گفت : اه اه نگاه دختره بی چشم و رو . واقعا که ! چیشد من با تو دوست شدم؟!

بوسه ای رو پیشونی الا زدم و گفتم : یه سری تو کلاس استاد حقیقی گیر افتاده بودی . اگه استاد گوشی رو دستت میدید بدبخت میشدی منم کمکت کردم .

ماهان : صبر کن ببینم تو بخاطر یه سوال منو بدبخت کردی یه ترم افتادم بعد کمک این کردی؟ اونم سر کلاس کی؟ حقیقی؟ من دیگه حرفی ندارم .

بهزاد رو به ماهان گفت : چرا ، استاد خشنی بود ؟

رعنا لبخند ژکوندی زد و گفت : خشن یه خورده کمه واسش . فقط واس حرف زدن سر کلاسش یه ترم مینداختت . تازه فقط کافی بود سر کلاسش غیبت کنی .

بهزاد خندید و گفت : چقدر بدبخت بودین شماها خدا رو شکر من تنها کاری که تو دانشگاه نکردم درس خوندن و انجام قوانین بود . یه رفیق داشتیم پسر رئیس دانشگاه بود ماهم هر کاری دلمون میخواست میکردیم .

رعنا صورتش رو جمع کرد و گفت : کوفتت بشه ، البته منم تو دانشگاه زیاد دانشجوی خوبی نبودم
ولی این عسل ، اوف باورت نمیشه میگفتم بریم بیرون میگفت درس دارم میخونم! میگفتم بریم خرید میگفت درس نخونیم؟!
اصلا میخواستم باهاش کات کنم که با این ماهان آشنا شد . خدا رو شکر یکم سر عقل اومد ، همش که نباید درس بخونی بابا .

با غرور گفتم : بنده مثل شماها نبودم که . تو که جون کندی تا درست رو تموم کردی . ماهانم که فقط میخوند قبول شه با نمره مرزی! بهزادم که خودش داره میگه پارتی کلفت داشته .
من عین بچه آدم با بالاترین نمره هر ترمم رو پاس کردم پایان نامه ام هم که برتر شد .

رعنا نیشش باز شد : آفرین به شما عسل خانم فقط میشه بگید پایان نامه فوق لیسانستون چیشد؟

با این حرفش آب پرید گلوم .

ماهان با خنده زد پشتم و گفت : چیشد خانم دانشمند؟

اخمی کردم و گفتم : همش تقصیر توعه دیگه من این مدت همش درگیر تو بودم ، وای خدای من حالا چیکار کنم؟

خواست چیزی بگه که غذاها رو آوردن .

بهزاد اشاره کرد به الا و گفت : بدش من اینجوری نمیتونی غذا بخوری .

_ نه نمیخواد من سیرم ، شماها بخورید منم میخورم ، خودم دوست دارم .

قبل اینکه بهزاد دوباره اعتراضی بکنه رعنا گفت :بیخیال شامتو بخور میگه راحته دیگه میدونی چند وقته مثل آدم غذا نخوردم؟ بزار یه دفعه این ارامش نداشته باشه . بعدم مگه نمیبینی خودش میگه دوست داره فقط موندم تا الان چرا خودشون دست به کار نشدن .

ایندفعه نوبت ماهان بود که به سرفه کردن بی افته .

قرمز شده گفتم : رعنا !

با شیطنت ابرویی بالا انداخت و گفت : با تو نبودم که طرف اصلی حرفم با ماهان بود . راستی عروسیتون چیشد؟!

ماهان زیر چشمی نگام کرد و گفت : جواب این سوال رو تو باید بدی .

خونسرد گفتم : نمیخوام بگیریم .

صدای همزان هر سه تاشون بلند شد .

ماهان : نمیخوام یعنی چی ؟ مگه میشه؟

_ اره میشه ، بیخیال ماهان نمیخوام راجبش بحث کنیم . بعدا یه مهمونی کوچیک خونه تو میگیریم .

_ اولا خونه تو نه و خونه ما ، بعدم مگه میشه؟ یکم صبر میکنیم حالت بهتر شه یکی دو ماه دیگه میگیریم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان غرور پیچیده

  خلاصه رمان :             رمو فالکون درست نشدنیه! به عنوان کاپوی کامورا، بی رحمانه به قلمروش حکومت می کنه، قلمرویی که شیکاگو بهش حمله کرد و حالا رمو میخواد انتقام بگیره. عروسی مقدسه و دزدیدن عروس توهین به مقدساته. سرافینا خواهرزاده ی رئیس اوت فیته و سال هاس وعده ازدواجش داده شده، اما سرافینا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نفرین خاموش جلد دوم

    خلاصه رمان :         دنیای گرگ ها دنیای عجیبیست پر از رمز و راز پر از تنهایی گرگ تنهایی را به اعتماد ترجیح میدهد در دنیای گرگ ها اعتماد مساویست با مرگ گرگ ها متفاوتند متفاوت تر از همه نه مثل سگ اسباب دست انسانند و نه مثل شیر رام می شوند گرگ، گرگ است

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شهر زیبا pdf از دریا دلنواز

  خلاصه رمان:       به قسمت اعتقاد دارید؟ من نداشتم… هیچوقت نداشتم …ولی شاید قسمت بود که با بزرگترین ترس زندگیم رو به رو بشم…ترس دوباره دیدن کسی که فراموشش کرده بودم …آره من سخت ترین کار دنیا رو انجام داده بودم… کسی رو فراموش کرده بودم که اسمش قسم راستم بود… کسی که خودش اومده بود تو

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بی قرارم کن

    خلاصه رمان:       #شایان یه وکیل و استاد دانشگاهه و خیلی #جدی و #سختگیر #نبات یه دختر زبل و جسور که #حریف شایان خان برشی از متن: تمام وجودش چشم شد و خیابان شلوغ را از نظر گذراند … چطور می توانست یک جای پارک خالی پیدا کند … خیابان زیادی شلوغ بود . نگاهش روی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ارباب زاده به صورت pdf کامل از الهام فعله گری

        خلاصه رمان :   صبح یکی از روزهای اواخر تابستان بود. عمارت میان درختان سرسبز مثل یک بنای رویایی در بهشت میماند که در یکی از بزرگترین اتاقهای آن، مرد با ابهت و تنومندی با بیقراری قدم میزد. عاقبت طاقت نیاورد و با صدای بلندی گفت: مهتاج… مهتاج! زنی مسن با لباسهایی گرانقیمت جلو امد: بله

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
6 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دلارام
4 سال قبل

دستتون درد نکنه عالی بود

(:
(:
4 سال قبل
پاسخ به  دلارام

مرسی عزیزم

Ghzl
Ghzl
4 سال قبل

کارت درسته😎👍

(:
(:
4 سال قبل
پاسخ به  Ghzl

فدات غزلی

Shakiba83
4 سال قبل

مثل همیشه عالی 😍😍 مرسی الناز جون

(:
(:
4 سال قبل
پاسخ به  Shakiba83

مرسی شکیبا جان مرسب که وقت میزارید و رمان رو میخونید

دسته‌ها
6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x