رمان نبض سرنوشت پارت۳۹ - رمان دونی

رمان نبض سرنوشت پارت۳۹

آروم کلیدمو در آوردم و درو باز کردم .
کفشامو تو جاکفشی گذاشتم . پاهام دبگه جونی نداشت انقدر راه رفته بودم .

چراغو روشن کردم . ماهان رو مبل نشسته بود و سرش رو میون دستاش گرفته بود . هنوز از دستش ناراحت بودم . باید بهم میگفت که خانوادم رو دیده. باید حرف میزد و نزد .

اما پاکت سیگار رو که رومیز دیدم آتیش گرفتم ، ماهان از سیگار متنفر بود و این به معنیه اینکه این چند ساعت…

_ کدوم گوری بودی ؟

گیج جا سیگاری رو میز بودم . چیکار کرده با خودش من که بهش پیام داده بودم که میخوام چند ساعتی با خودم تنها باشم .

با دادی که زد متحیر بهش نگاه کردم : _کدوم گوری بودی میگم ؟

_ ماهان چته آروم گفتم که میخواس..میخواستم تنها تن..

کامل چسبیده بودم به دیوار و حبسم کرده بود . سرش رو خم کرد و با پوزخند گفت : تنها ؟ هه تنها باشم ، کی میخوای بفهمی فقط خودت نیستی؟ کی؟

_ سر من داد نزن . سر من داد نزن ماهان ، نیاز داشتم بهش .

مشتش رو به دیوار بالا سرم کوبید و گفت : به درک ، میفهمی چند ساعته به من چی گذشته؟ عسل محض رضای خدا یکم درکم کن .
خسته شدی؟ منم خستم ولی دارم تمام سعیمو میکنم واهس نگه داشتن این زندگی ولی تو چیکار کردی؟

نشست رو زمین و گفت : به خدا منم خستم عسل از همه خستم . اون از اوضاع شرکت اینم از زندگیمون . حرفت چیه اینکه نگفتم وضعیتت یادت نیست شبیه مرده شده بودی . میفهمی وقتی چند ساعت غیبت میزنه من چه حالی میشم؟

منم کنارش سر خوردم و افتادم رو زمین .

هق هقم کل خونه رو گرفته بود .

دستمو کشید و محکم بغلم کرد .

نالیدم : ماهان تقصیر من نیست ، نمیبینی افتادن به جونم همه و همه کس شدن دشمنم . همه ضدما . تصمیم گرفتم دیگه هیچی برام مهم نباشه جز تو ، فقط تو ، نمیخوام از دستت بدم ماهان ، نمیخوام . ولی بلد نیستم هر چی رو خواستم از دست دادم ، هر چی رو خواستم نابود شده .

_ باشه، اروم باش بعدا حرف میزنیم غلط کردم . مگه من بلدم؟ اگه بلد بودم که الان وضعم این نبود .

چونمو گرفت و مجبورم کرد نگاش کنم . اشکامو کنار زد و گفت : باهم یاد میگیریم باشه ؟ یاد میگیریم چه جوری همو نگه داریم . اگه هم نشد به درک دوتایی فرار میکنیم خوبه ؟

خندیدم میون اون همه بدبختی : ماهان تو یه دیونه کله خری ، یعنی چی فرار میکنیم .

بوسه ای رو لبم نشوند و گفت : یعنی اینکه یه گور بابای همه میگیم و هر چی داریم می‌فروشیم و میریم . اینجوری خوبه ؟

دوباره میخندم و میبوسم . میخندم و دوباره میبوسم.

“میگویند،

حوا بود که سیب را تعارف کرد

و چرا آدم خورد؟

ساده نبود، عاشق بود…

با ارزش تر از بهشتی که گویند ،

مفت از دست داد…

سیب هنوز هم شیرین است،

هنوز هم آدم،

بهشت را به لبخند حوا می فروشد….

رعنا چشماشو گرد کرد و گفت : حالت خوبه؟ جان من چی زدی؟ بگو بهزاد که از سر کار میاد به مقدار لازم بکنم تو حلقش، بد عنقیش از بین بره .

پشت چشمی براش نازک کردم و گفتم : من ذاتا خوش خلقم مگه نه بهزاد؟

بهزاد خنده ای کرد و گفت : بر منکرش لعنت . یکی تو ذاتا خوش خلقی یکی رعنا . حالا شوخی و خنده رو بزارید برای بعد . یه بار دیگه بگو مبخوای چیکار کنی من نفهمیدم .

_ ساشا موقتا رئیس شرکت دارو سازیه که مال مسعوده ، مثل اینکه مسعود خودش رو باز نشسته کرده . زنگ زدم شرکت یه قرار گذاشتم با ساشا ، هر چند سخت بود ولی خب من رو نباید دست کم گرفت .

رعنا لیوان چاییش رو از رو میز برداشت و گفت : خب دست کم نمیگیریم . الان اصل مطلب رو بگو ببینم میخوای چیکار کنی ؟

_ میخوام با ساشا حرف بزنم .

بهزاد نشست پیش رعنا و گفت : تنهایی نرو باهات میایم .

_ نمیخواد با ماهان میریم

رعنا ابرو هاش بالا پرید و گفت : بهزاد من اشتباه شنیدم؟ یا این واقعا گفت با ماهان میخواد بره ، چه عجب .

با خونسردی گفتم : واسه این حزفا نیومدم اینجا . از بهزاد کمک میخوایم .

_ چه کمکی از دستم بر میاد .

_ با کمک شاداب حساب های شرکت اقاجون رو مخفیانه چک کردیم یه قسمتش رو . مطمئنم یکی داره دست میبره توشون .واس همین میخوام تو به عنوان وکیل کارمون رو دنبال کنی . این مدارکو نگاشون کن ببین چیکار میتونی بکنی .

مدارک رو همون جور که نگاه میکرد گفت : چرا به وکیل خانودگیتون نمیگی؟

_ چون مطمئنم اون این مسئله رو میدونسته

رعنا با تعجب گفت : یعنی میگی کار اونه ؟

_ مطمئن نیستم ، اما اقاجون انقدر بهش اعتماد داشت که همه چی رو به اون سپرده بود . به معاون شرکت هم شک دارم حالا فعلا کمکم میکنی ؟ اگه کمک میکنی که فردا بیا شرکت همه جزئیات رو برات توضیح بدم .

بهزاد اخمی کرد و گفت : سوال پرسیدن نداره ، مگه میشه کمک خواهرم نکنم . آدرس رو بهم بگو من ساعت ۱۰ اونجام .

لبخندی زدم و گفتم : خب این موضوع اول ، بریم سراغ مسئله دوم . رعنا تکلیفت چیه ؟

با شک گفت : منظورت چیه ؟

_ منظورم اینه نمیخوای کار کنی ؟

بهزاد پوفی کشید و گفت : بگو بهزاد اومدم بدبختت کنم برم .

ابروهام بهم نزدیک شد : چه مشکلی داره؟ مگه مامانت قرار نیست بیاد پیش شما طبقه پایین اینجا خب صبح تا ظهر که رعنا سر کاره الا پیش مامانت میمونه .

بهزاد مخالفت کرد : اصلا حرفشم نزن . فقط که صبح تا ظهر نیست بعد از اون میاد خونه خسته اس . تو هم اگه ماهان میزاره کار کنی به خاطر اینکه هنوز دو نفرید . مسئولیت کسی دیگه ای رو ندارید .

رعنا : بهزاد فکر کنم از من سوال پرسید، بعدم ما راجب این مسئله قبلا حرف زدیم . قرارمون همین بود . الا که به دنیا اومد تو براش پرستار بگیری که منم بتونم کار کنم ، اره یا نه ؟

بهزاد کلافه گفت : رعنا حرف زدیم ولی الان یکم زود نیست؟

رعنا نوچی کرد و گفت : نه خیر دیرم هست . تو قول دادی و سر قولت میمونی تمام . حالا عسل بگو ببینم چرا این سوال رو پرسیدی؟

_ خب تو شرکت به یکی مثل تو نیاز داریم من که خودم پیش ماهانم ، نمیرسم هر دو جا . واسه همین گفتم چه موقعیتی بهتر از این . منم تائیدت کردم . حقوقش هم خوبه.

بهزاد اخماش بیشتر شد و گفت : یه جوری حرف میزنی انگار داری به طرف لطفم میکنی .

خندیدم و گفتم : همینه که هست . حالا چیکار کنیم قبول ؟

رعنا سری به تائید تکون داد و گفت : چرا باید این موقعیت رو از دست بدم ؟ هر چند به نفع توعه بیشتر ، خیالت راحت میشه اینجوری از شرکت بابابزرگت ولب خب این موقعیت کاری واس هر کسی پیش نمیاد .

لبخند پیروزمندانه ای به بهزاد زدم و گفتم : فکر کنم دیگه کارم اینجا تموم شد. برم که کلی کار دارم

رعنا پوفی کرد و گفت : چقدر تو کار داری دختر .هیچی هم که نخوردی به چیزی بخور حداقل بعد برو .

گونش رو بوسیدم و گفتم : نه قربونت برم دیگه ماهانم پایین منتظره بریم پیش اقا داداشمون ببینیم چی میشه .

بهزاد با شیطنت گفت : ماهان بیچاره با این خانواده زنش گیر افتاده بدبخت . الانم که برادر زن دار شده واقعا دلم براش سوخت! بگو تو غمش شریکم.

چشم غره ای بهش رفتم و رو به رعنا گفتم : این داره غیر مستقیم به تو و ارشام تیکه میندازه ها . حواست هست ؟

رعنا لبخند ژکوندی زد و گفت : میدونم عزیزم شما برو منم با بهزاد صحبت های اساسی دارم .

زبونم رو برای بهزاد در اوردم و گفتم : تا تو باشی منو اذیت نکنی . راستی تکلیف آرشام و هدیه چیشد ؟

رعنا با طعنه گفت : انقدر که پیگیر حالشونی من معذبم . حالا چون این چند وقته همه چی قاتی پاتی بوده بخشیدنت ولی با اجازت باید بگم دو هفته دیگه قرار عقد و عروسی باهم گذاشتیم .

چشمام گرد شد : به این زودی؟ بعدم چرا به من نگفتن؟ نگاه ترو خدا منی که عامل آشناییشونم آخر همه باید بفهمم .

بهزاد ابرویی بالا انداخت و گفت : دقت کن به گوشیت ببین هر کدوم چند بار زنگ زدن . کلا من به هر کی با تو کار داره توصیه میکنم یه راست بیاد خرت رو بگیره دم در خونه ، اون بی صاحبو که جواب نمیدی

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان در سایه سار بید pdf از پرن توفیقی ثابت

  خلاصه رمان :     ابریشم در کوچه پس کوچه های خاطراتش، هنوز رد پایی از کودکی و روزهای تلخ تنهایی اش باقی مانده است.دختری که تا امروزِ زندگی اش، تلاش کرده همواره روی پای خودش بایستد. در این راه پر فراز و نشیب، خانواده ای که به فرزندی قبولش کرده اند، در تمام لحظات همراهش بوده اند؛ اما

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان جنون آغوشت

  خلاصه رمان :     زندگی دختری سیزده ساله که به اجبار به مردی به اسم حاج حمید فروخته می‌شه و بزرگ می‌شه و نقشه‌هایی می‌کشه که به رسوایی می‌رسه… و برای حاج حمید یک جنون می‌شه…   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 5 /

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دلیار
دانلود رمان دلیار به صورت pdf کامل از mahsoo

      خلاصه رمان دلیار :   دلیار دختری که پدرش را از دست داده مدتی پیش عموش که پسری را به فرزندی قبول کرده زندگی می کنه پسری زورگو وشکاک ..حالا بین این دو نفر اتفاقاتی میوفته که باعث…   پایان خوش   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کام بک pdf از آنید 8080

  خلاصه رمان : کام_بک »جلد_دوم فلش_بک »جلد_اول       محراب نیک آئین سرگرد خشن و بی رحمی که سالها پیش دختری که اعتراف کرد دوسش داره رو برای نجاتش از زندگی خطرناکش ترک میکنه و حالا اون دختر رو توی ماموریتش میبنه به عنوان یک نفوذی.. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان باید عاشق شد pdf از صدای بی صدا

  خلاصه رمان :       پگاه دختر خجالتی و با استعدادی که به خواست پدرش با مبین ازدواج میکنه و یکسال بعد از ازدواجش، بهترین دوستش با همسرش به او خیانت می‌کنن و باهم فرار میکنن. بعد از اینکه خاله اش و پدر و مادر مبین ،پگاه رو مقصر میدونن، پدرش طلاقشو غیابی از مبین میگیره، حالا بعد

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طلوع نزدیک است pdf از دل آرا دشت بهشت

  خلاصه رمان:         طلوع تازه داره تو زندگیش جوونی کردنو تجربه می‌کنه که خدا سخت‌ترین امتحانشو براش در نظر می‌گیره. مرگ پدرش سرآغاز ماجراهای عجیبیه که از دست سرنوشت براش می‌باره و در عجیب‌ترین زمان و مکان زندگیش گره می‌خوره به رادمهر محبی، عضو محبوب شورای شهر و حالا طلوع مونده و راهی که سراشیبیش تنده.

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
10 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Ghzl
Ghzl
4 سال قبل

خیلی قشنگ مینویسی😎👍

(:
(:
4 سال قبل
پاسخ به  Ghzl

مرسی غزل جونم

دلارام
4 سال قبل

مرررسییی عاشق این رمانم

(:
(:
4 سال قبل
پاسخ به  ayliiinn

اه آیلین میخواستم همینو بگم جوابش 😂
مرسیییییی دلارام جونم خیلی خوشحالم که رمانم رو میخونی

(:
(:
4 سال قبل
پاسخ به  ayliiinn

اه خب من چی بگم پس 😅

(:
(:
4 سال قبل
پاسخ به  ayliiinn

فداتم آیلینی

دسته‌ها
10
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x