رمان نبض سرنوشت پارت ۵۱

آذین با بهت خندید و گفت: خیلی جالبه! سهامدار شرکتی هستی که کلش مال خودته! من نمیفهمم واقعا!!

نگاهی بهش انداختم و گفتم: کل شرکت مال ساشاست؛ من یه بخشی سهام دارم که با ماهان خریدیمش؛

که سودش و میگیریم و باهاش کارای اون شرکت و راه میندازیم؛

و خداروشکر دیگه الان همه چیز جفت و جوره و ما راحتیم ، حالا شما ناراحتید؟!

سرفه مصلحتی کرد و گفت: نه بابا چه ناراحتی! بحث این نیست؛ داداشت خیلی خشکه اصلا آدم نمیتونه دو کلمه باهاش حرف بزنه!

مثلا چی بهش بگیم؟!

نیشخندی زدم و گفتم: نمیدونم! میخواین همون چرندیاتی که دفعه اول که اومدم اینجا به من گفتید و تحویلش یدید شاید باورش شد!

خاله ساره اخمی میکنه و میگه: مودب باش عسل! این چه طرز برخورده ؟!

نگاش کردم و با بیخیالی گفتم: من فقط حقیقت و گفتم..!

چشم غره ای بهم رفت و هی زیر لب غر میزد.

بعد از چیدن میز همه اومدن سر میز؛

من بین ماهان و ساشا نشسته بودم و داشتم غذام و میخوردم که؛

صدای دایی فرید اومد که روبه ساشا گفت: شرکت داروسازی دارید؟

ساشاهم سرش و تکون داد و جواب داد: بله؛ شرکت داروسازیه پدرمه که فعلا چون پدرم نمیتونه من مدیریتش میکنم!

این دفعه دایی فریبرز پوزخندی زد و گفت: چرا نمیتونه؟

ساشا نگاش کرد و با لحن عجیبی گفت: شما که بهتر میدونید!

موزیانه گفت: نه میخوام عسل بدونه که چرا نمیتونه،،!

کلافه قاشقم و با صدا انداختم تو بشقابم و با اعصابی خراب گفتم: من چی رو باید بدونم؟ باز چی شده؟!!!

فرید خیره شد تو چشمام و گفت: مسعود سرطان داره! چند وقت دیگه ام بیشتر زنده نیست!

چند لحظه سکوت همه جا رو فرا گرفت..حتی صدای قاشق و چنگالم نمیومد..

پوزخندی زدم و با تلخی گفتم: پس با این حساب چون سرطان داره افتاده دنبال من که پیدام کنه!!

دایی فرید با عصبانیت گفت: چه ربطی داره؟ تو دخترشی،هم خونشی پس فکر کردی اون رضای بی همه…

با مشت محکم زدم رو میز که حرفش نصفه موند و همه با تعجب نگام کردن.

خشمگین نگاش کردم و از بین دندان های قفل شده ام غریدم: بهتره احترام خودتون و نگه دارید!

دست ماهانو روی دست مشت شده ام حس کردم ولی برای آروم شدنم کافی نبود..

کسی حق نداشت به پدرم توهین کنه ، این رضا بود که برای من پدر بود و مسعود حتی لایق این اسم هم نیست..

ولی راضی به مرگش هم نبودم؛ نمیدونم..! یه جورایی با شنیدن خبر سرطانش حس خلاء داشتم یه چیزی بین بیخیالی و ناراحتی!!

خودمم دقیق نمیدونستم چی بود! از طرفی برام مهم نبود و از طرفیم مردنش رو نمیخواستم..

نمیدونم..! شاید این تقاص بلاهایی بود که سر پسر و همسرش و حتی من؛ اورده بود..

و کاری هم از من ساخته نبود؛ چون؛ این حقش بود….!

ساشا برای خاتمه دادن به این جنگ و جدل گفت: بهتره این بحث و ادامه ندیم؛

اگرم چیزی باشه این خوده عسله که تصمیم میگیره و ربطی به هیچکس نداره..

دایی فریبرز خواست چیزی بگه که صدای پر تحکم آقا جون مانعش شد: شامتون و بخورید!

دیگه کسی چیزی نگفت و همه مشغول غذاشون شدن..؛

با بچه ها دور هم نشسته بودیم، حواسم به سینا بود، بعد جریان سوگل و اتفاقاتی که افتاد، فکر میکردم تا یه مدت غمگین و عصبی باشه ولی فکر کنم

اشتباه میکردم، چون خیلی راحت با همه چی کنار اومده بود و میگفت و میخندید، الانم کنار سامان نشسته بود و نمیدونم چی به هم میگفتن که نیششون

تا ته باز بود!

پرهامم که… خبری ازش نداشتم فقط میدونم برگشته بود عسلویه، البته به لطف من، چون ماهانو راضی کردم شکایتشو پس بگیره ، درگیر افکار خودم بودم

که یهو سینا بلند گفت: بچه ها دوسه ماه پیش من بهتون چی گفتم؟

همه سوالی نگاش کردیم که شیطون گفت: گفتم بگردید دنبال یه پسر؛ دختر عمه گمشده که داشتیم فقط مونده بود یه پسر گمشده؛

روبه ساشا ادامه داد: که اونم تو شدی!

همه خندیدیم و ساشا اشاره ای به مریم کرد و گفت: دخترداییم و که شناختم؛ بقیه نمیخواین معرفی کنید؟!

آذین با تعجب پرسید: از کجا شناختی؟!!!

تک خنده ای کردم و ماجرا رو براشون تعریف کردم که آیلین، یه مشت زد به بازوم و با حرص گفت: خب تو میمردی این نقشه خوشگلت و به ما بگی؟!

خندیدم و گفتم: مثلا اگه میگفتم چی میشد؟

با بیخیالی شونه ای بالا انداخت و گفت: هیچی؛ ماهم میومدیم..

همه پقی زدیم زیر خنده که ساشا با خنده گفت: من دو نفر رستوران دعوت کردم شدن شدن سه نفر هیچی نگفتم؛

ده نفر با خودشون میاوردن من چی باید میگفتم؟!!

سامان با پررویی گفت: هیچی؛ خیلی قشنگ و محترمانه میگفتی بفرمایید، تعارف هم نکنید که حسابی ناراحت میشم هرچیم خواستید سفارش بدید مهمون من

اصلا افتخآر دادید تشریف آوردید قدمتون رو تخم چشمام..!

همه خندیدیم و ساشا هم با تاسف گفت: یکم دیگه پیش میرفتی باید ماشینم میفرستادم بیاد دنبالتون یه وقت هزینه اضافی نکنید؛!

همون بهتر که نیومدین مریم خانوم خودشون اومدن افتخار دادن بقیه تون برید پی کارتون..

سینا و سامان با شیطنت نگاش کردن و کشیده گفتن: جوووووون!

همه زدن زیر خنده و منم چشمکی به مریم زدم که با خجالت خندید و سرخ و سفید شد…

_ مطمئنی میخوای اینکارو بکنی ؟

خونسرد نگاهی بهش انداختم . داغ بودم . درون اتیش گرفته بودم اما..
_ اره من باهاش صحبت میکنم باید شیمی درمانیش رو شروع کنه .

_ چه جوری میتونی انقدر راحت ببخشی ؟

_ نبخشیدم ، یعنی به بخشش منم احتیاج نداره من از زندگیم راضی بودم از گذشته و خانواده ای که کنارش بزرگ شدم خوشحالم . تو باید ببخشیش . مامان باید ببخشتش .

لبخندی معنا داری زد و گفت : این رضا چی کار کرده که تو انقدر دوسش داری ؟

نفسی کشیدم و گفتم : برام پدری کرده ، دوستم بوده ، کنارم بوده تو هر لحظه ای . آروم بود ، نمیزاشت درداش رو کسی بفهمه . وقتی حالش خوب نبود

شعر میخوند . دیگه میفهمیدم حالش خوب نیست . میرفتم کنارش مینشستم و باهاش میخوندم یا گوش میدادم . میدونی من حاضر نیستم واسه یه لحظه

فکر کنم که پدرم نبوده . فقط به خون مشترک داشتن نیست ساشا به علاقه ایه که شکل میگیره . قهرمان زندگیم بوده اون کسی که شماها میگید پدرم نبوده .

ماشینو پارک کرد و گفت : حیف سعادت دیدنش رو نداشتم . اینجاست، فقط عسل زنش و بچه اش هم هستنا .

بیخیال نگاش کردم و گفتم : مگه مهمه؟ نهایتش حرفی بزنن حرصم رو سر اونا خالی میکنم .

خندید و گفت : من دیگه حرفی ندارم .

از ماشین پیاده شدم و درو بستم . با ساشا همراه شدم و زنگ رو زد .

به ثانیه نکشید در باز شد . نگاهی با ساشا رد و بدل کردیم و رفتیم تو .

دختر جوانی کنار مسعود نشسته بود و باهاش حرف میزد . البته بیشتر شبیه دعوا بود .

دختر کلافه بلند شد که چشمش افتاد به منو ساشا .

زیر چشمی ساشا رو نگاه کردم . نگاهش سرد و خشک بود .

_ خیلی خوش اومدی عزیزم .

نگامو از ساشا گرفتم و به زنی که به سمتم می اومد دادم . بغلم کرد و گفت : ماشالا چه خانمی . خیلی وقته منتظرتیم .

بعد ساشا رو نگاه کرد و گفت : ساشا جان خوش اومدی عزیزم . مگه به عسل جان و گرنه تو که انگار نه انگار پدر مادری داری، میدونی چند وقته سر نزدی بهمون ؟

ساشا خنده ای کرد و گفت : جالبه پدر و مادر! خوبه ، کوتاهی از من بوده شما ببخشید .

جمله اخرش رو با تمسخر گفت اما اون سعی کرد چیزی نگه . در اصل داست خودشو کنترل میکرد . از نگاهش میشد فهمید احساس خطر کرده . یه پسر و

دختر ، وارث این همه ثروت ، میترسید سر خودش و دخترش بی کلاه بمونه

ساشا دستم رو گرفت و به طرف مسعود رفتیم . دختر هنوزم همون جا ایستاده بود و فقط نگامون میکرد .

ساشا لبخندی زد ، که بیشتر شبیه نیشخند بود تا لبخند ، و گفت : انا جان میشه بیایی این ور ما یکم حرف بزنیم بعد میریم کار داریم .

_ نه چرا ساشا جان؟ کار برای بعد نهار درست کردم باهم بخوریم .

_ خیلی ممنون سودا خانم کار داریم . الانم فقط اومدیم عسل میخواست حرف بزنه . و گرنه از شما به ما زیاد رسیده .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان شاهان pdf از سپیده شهریور

  خلاصه رمان :   ماهک زنی کم سن و بیوه که در ازدواج قبلی خود توسط شوهرش مورد آزار جنسی قرار گرفته. و حالا مردی به اسم شاهان به زور تهدید میخواد ماهک رو صیغه ی خودش کنه تا…     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نقطه سر خط pdf از gandom_m

  خلاصه رمان :       زندگیم را یک هدیه می دانم و هیچ قصدی برای تلف کردنش ندارم هیچگاه نمی دانی آنچه بعدا بر سرت خواهد آمد چیست… ولی کم کم یاد خواهی گرفت که با زندگی همانطور که پیش می آید روبرو شوی. یاد می گیری هر روز، به همان اندازه برایت مهم باشد. و هر وقت

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان افسون سردار pdf از مهری هاشمی

خلاصه رمان :     خلاصه :افسون دختر تنها و خود ساخته ایِ که به خاطر کمک به دوستش سر قراری می‌ره که ربطی به اون نداره و با یه سوءتفاهم پاش به عمارت مردی به نام سردار حاتم که یه خلافکار بی رحم باز می‌شه و زندگیش به کل تغییر می‌کنه. مدام آزار و اذیت می‌شه و مجبوره به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان رثا pdf از زهرا ارجمند نیا و دریا دلنواز

  خلاصه رمان:     امیرعباس سلطانی، تولیدکننده ی جوانیست که کارگاه شمع سازی کوچکی را اداره می کند، پسری که از گذشته، نقطه های تاریک و دردناکی را با خود حمل می کند و قسمت هایی از وجودش، درگیر سیاهی غمی بزرگ است. در مقابل او، پروانه حقی، استاد دانشگاه، دختری محکم، جسور و معتقد وجود دارد که بین

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شکسته تر از انار pdf از راضیه عباسی

  خلاصه رمان:         خدا گل های انار را آفرید. دست نوازشی بر سرشان کشید و گفت: سوار بال فرشته ها بشوید. آنهایی که دور ترند مقصدشان بهشت است و این ها که نزدیکتر مقصدشان زمین. فرشته ها بال هایشان را باز کرده و منتظر بودند. گل انار سر به هوا بود. خوب گوش نکرد و رفت

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شهر بی یار pdf از سحر مرادی

  خلاصه رمان :     مدیرعامل بزرگترین مجموعه‌ی هتل‌‌های بین‌الملی پریسان پسری عبوس و مرموز که فقط صدای چکمه‌های سیاهش رعب به دلِ همه میندازه یک شب فیلم رابطه‌ی ممنوعه‌اش با مهمون ویژه‌ی اتاقِ vip هتلش به دست دخترتخس و شیطون خدمتکار هتلش میفته و…؟   «برای خوندن این رمان به کانال رمان من بپیوندید» به این رمان امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
17 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
مهرناز
مهرناز
4 سال قبل

اینجا هیچکس بیدار نیست؟… آیلین خوشگل بامعرفت هم خوابه؟

Elnaz
Elnaz
پاسخ به  مهرناز
4 سال قبل

خخ خوشگل با معرفت .
مهرناز جون بچه های سایت خوبن ساعت ۱۲ خاموشی میدیم . اگه ادمین باشه حالا یکم بیشتر

مهرناز
مهرناز
پاسخ به  Elnaz
4 سال قبل

خوشگله دیگه، دیدمش که میگم ☺😉

Elnaz
Elnaz
پاسخ به  مهرناز
4 سال قبل

منم دیدم مهرناز جون

Fatemeh
Fatemeh
پاسخ به  مهرناز
4 سال قبل

ساعت 2 و نیم آیلین داره خواب هفت کوتوله رو میبینه

مهرناز
مهرناز
پاسخ به  ayliiinn
4 سال قبل

من شب زنده دارم، دیشب یه سری زدم اینجا دیدم نیستی سوت و کوره فهمیدم زود میخوابی خوججله

Ghzl
Ghzl
4 سال قبل

فوق العاده اس👍

Elnaz
Elnaz
پاسخ به  Ghzl
4 سال قبل

عشقی😍

مهدیه
4 سال قبل

قسمتی که دایی فریبرز به رضا پدر عسل توهین کرد عسل تندتر رفتار میکرد بهتر می بود:-)

Elnaz
Elnaz
پاسخ به  مهدیه
4 سال قبل

اومم… درسته شاید قشنگ تر میبود . دوست داشتم یه چیزی میون تند بودن و احترام باشه !
مرسی که نظرت رو گفتی مهدیه جونم

مهدیه
پاسخ به  Elnaz
4 سال قبل

🙂

𝒎𝒂𝒉𝒚𝒂_𝓖✨
4 سال قبل

عالی مثل همیشه 👌🏻👌🏻👌🏻👌🏻

Elnaz
Elnaz
پاسخ به  𝒎𝒂𝒉𝒚𝒂_𝓖✨
4 سال قبل

من به فدات مثل همیشه 😍😍

دسته‌ها
17
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x