نگاهمو ازش گرفتم و به سمت میز رفتم…
به سمت سینی طلایی رنگ که فنجون های سفید و نسبتا کوچیک پر از قهوه توش قرار داشت، خم شدم.
چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم، دو طرف سینی رو گرفتم ولی انگار دستام سِر شده بود ، انگار سینی میخ شده بود به میز و دستای من اصلا توان بلند کردنش رو نداشت.
سعی کردم سینی رو بردارم ولی نه دستام، نه بازو هام هیچ قدرتی برای بلند کردن این وزنه ی چند کیلویی نداشتن..
به زور هم که شده بود، به سختی تمام سینی برداشتم..
دلم می خواست همین سینی پر از قهوه رو بریزم روی مسیح و بگم بیا کوفت کن..
ولی نمی تونستم!
آروم برگشتم سمتشون..
من وسط آلاچیق ایستاده بودم و اونا هم که انگار ادم فضایی دیده باشن منو بِرو بِر نگاه می کردن..
به چی نگاه میکنین سمرقندا؟؟
روی استیج نیومدم که اینجوری با چشاتون دارین می خورینم!
مردمک چشمامو اینور اونور کردم..
قدمی به جلو گذاشتم، بزور پاهامو دنبال خودم می کشوندم..
به سمت دختری که موهای نارنجی رنگی داشت و خوش بر و رو بود و پالتوی پشمی مشکی هم تنش بود، که روی گردنش خز پشمی داشت،رفتم..
به زور میخواستم کاری رو انجام بدم که اصلا یک درصدم رغبتی به انجامش نداشتم!
ولی کار زوری بود!
خون تو رگام یخ بسته بود باید جلو تک تکشون خم و راست می شدم،
اسمم هانا نیست اگه تلافی این کارای مسیح درنیارم..
کمی خم شدم، کمش ده درجه بود..
کمر خودمو درد میاوردم که چی بشه؟
که آیا این گوریل ها قهوه میل دارن کوفت کنن یا نه؟
دختره قهوشو برداشت
-Thanks blue eyes
( ممنون چشم آبی)
یکی از دخترا صداش از پشت سرم اومد که گفت :
-Ashley, I think this handsome maid does not understand English as a child!
(اشلی فکر کنم این خدمتکار خوشگلمون از انگلیسی چیزی سر در نمیاره طفلی!)
با جمله ای که شنیدم انگار یک سطل اب جوش ریختن سرم، دختره چه اراجیفی داشت به هم میبافت؟
مستقیم داشت بهم توهین میکرد!!
طاقتم طاق شده بود، دندونامو روی هم سایدم و راسته ایستادم، برگشتم سمت صاحب صدا..
امپرم زده بود بالا که گفتم الان شاخه شاخه موهاشو از سرش بکنم..
بهم توهین کرد اونم جلو روم!
وقتی کسی بهت احترام نمیذاره، بهت توهین میکنه اونم جلو جمع توام مث خودش یه جواب دندون شکن بهش بده..
دلم می خواهد؛
به همه ی عقاید
احترام بگذارم،
ولی احترام به بعضی از آن ها
توهین به شعور خودم
محسوب می شود !
پس در بهترین حالت،
تحملشان می کنم
و هیچ نمی گویم…
ولی من برعکس شاعر، تحمل شنیدن توهین ندارم به هیچ وجه ندارم و باید جوابشون بدم!
گردنمو کمی کج کردم و با غضب بهش نگاه کردم
نمیدونستم اگه جواب دختره رو بدم مسیح چه برخوردی باهام میکنه ولی برام مهم نبود!
تحمل تنبیه داشتم ولی تحمل شنیدن توهین رو نه..
به خودم جرئت دادم و جدی گفتم:
+عزیز من،شما به اندازه هفت میلیارد نفر انگلیسی می دونی کافیه، پرنسس!
(my dear, you know enough English seven billion people، Princess! )
با حرف زدن من به انگلیسی و جواب دندون شکنم به دختره ی مو بلوند، یهو همه مث بمب اتم منفجر شدن از خنده..
دختری ایکبیری وقتی دید من میتونم انگلیسی صحبت کنم هاج و واج موند و دهنش اندازه غار حرا باز موند!
چشاشو گشاد کرد و به پسر کت شلواری که کنارش نشسته بود، نگاه کرد و گره ابروهاشو تو هم کشید
-زهرمار، ببند در گاله رو..
ولی پسره اهمیتی به حرفی که زد نداد و زد رو شونش و با شیطنت گفت:
-کیش و مات شدیااا مینو
و بعد از تموم شدن حرفش پقی زد زیر خنده…
طفلی کیش و مات شده بود..
اونم چه کیش و ماتی
جلو همه!
پوزخندی زدم بهش و به بقیه قهوه دادم..
رسیدم به همون پسری که سینی قهوه روش خالی کردم..
سرمو انداختم پایین تا صورتشو نبینم، جرئت نگاه کردن به چهرشو نداشتم..
سینی طرفش گرفتم،فنجون قهوه ای برداشت..
-قهوه زیاد به خورد لباسام دادی، به پا دیگه سینی روم خالی نکنی!
سرمو بلند کردم که چشم تو چشم شدم باهاش، لبخند کم رنگی روی لبش بود..
بعد نگاه کوتاهی دوباره سرمو انداختم پایین..
دلم می خواست با شنیدن حرفش زمین دهن باز کنه و من برم توش، آب شدم..
خوب که بقیه هنوز گرم بگو و بخندشون بودن وگرنه با شنیدن حرفای این پسره برام دست می گرفتن..
اون موقع کی می خواست بیاد این فاجعه رو جمع کنه؟
بدون زدن حرفی سریع رد شدم..
نوبت رسید به مسیح خان. ..
زهرمار بخوری بجا قهوه که از دماغت در بیاد..
نگاه نگاه
چجوری هم با تینا خوش و بش میکنه..
مقابلش ایستادم
بدون نگاه کردن به صورتم قهوشو برداشت…
انگاری حرفی برای گفتن نداشت…
خوبیش این بود کم آورده یا شایدم میخواست مهموناش که رفتن به حساب من برسه و نیست و نابودم کنه
نمیدونم…
حتما این آرامش قبل از طوفان بود که داشت از طوفانی که قراره رخ بده خبر می داد و میگفت خودتو آماده کن که باید قبرتو بکنی!!
نمیدونم..
قهوشو که برداشت..
تینا آخرین نفر بود.
فکر خبیثی به سرم زد و با خودم گفتم..
بزار یکم قهوه بریزم رو لباست ببینم چیکار میکنی تینا خانم؟
خواست قهوشو برداره اونم با نازو عشوه…
خدایا فنجون قهوه هم ناز و عشوه میخواد؟؟
فنجون قهوه که توی دستش بود یکم سینی رو لرزوندم فنجون تکون خورد و یکمی از،قهوه ریخت روی لباس قرمز رنگش! …
سریع از جاش بلند شد. منم سریع یک قدم ازش فاصله گرفتم، دستاشو توی هوا گرفته بود و فنجون هم توی دست راستش بود…
با دهن باز و چشمایی که قدر توپ تنیس شده بود ریخت و وضعشو نگاه می کرد…
سرشو بلند کرد و با عصبانیت داد زد :
-چیکار کردی تو؟؟
دست و پا چلفتی!
قهوه رو خالی کردی روی لباسم!
اههه ببین با لباسم چیکار کردی…
به زور جلو خندمو گرفتم که پقی نزنم زیر خنده…
چهرمو مظلوم کردم عین گربه شرک :
+آخ ببخشید تینا خانم..
اصلا حواسم نبود.. نمیدونم یهو چی شد!..
همه ساکت شده بودن وسکوت اختیار
کرده بودن و هیچ واکنشی نشون نمی دادن..
مسیح هم چیزی نگفت.. فک کنم باور کرده بود که من قهوه رو از عمد نریختم روی تینا..
ولی بازم اخم توی صورتش بود..
تینا دستی به لباسش کشید و عصبانی گفت:
-گمشو از جلوی چشمام..
لبمو به دندون گرفتم تا جواب این پرروی گستاخ رو ندم!
از پله های آلاچیق پایین اومدم..
پوزخندی زدم و باخودم گفتم:
+ حقته.. دختره ی عفریته..
شاعر میگه :
« این دختران بی هنر
عجوزه های خیره سر
وفا زیاد برده اند
عاطفه را مرده اند
آینه دورویی اند
الهه پررویی اند
آتش افروخته اند
خرمن دل سوخته اند
عشق را بازی می کنند
کی عشقبازی می کنند…»
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
هانا عزیزم مثل همیشه خیلی قشنگ
مرسی عزیزم موفق باشی عشق💙😚
ممنون جونم…
مرسی…
همچنین گـ🏵ــــلـــہہہـی!..
چطوری جون دل.
سر کیفی عزیز؟
برقراری؟
الهی شکر!
پوریا؟؟ 🤔
.
.
.
هوم..
سرکیفم!
برقرارم!..
شکر خدا…
.
.
چطوری تو؟
خوبی؟
رهگذر از خیابان ما هم بگُذر!..
اره.
.
.
منم بد نیستم.
حتما میگذرم.
بد نیستی؟؟
کرونا گرفتی؟؟
( البته خدانکنه)
.
.
افران… بگذر…
یادت نره..
نه.
ولی خوب نیستم.
.
.
.
حتماًاااا
بسم الله..
آدمو نگران میکنی!
.
.
.
تنکس 🙃
نه بابا.
بد نیستم.خوبم نیستم😅
بین خوب و بد معلقی؟؟
سلام هانایی!
سلام آیلین خوبی ؟ دیشب نبودی جات خالی بود عزیز دلم روالی ؟؟؟
سلام شیرینم
مرسی خوبم
خودت چطوری؟
.
.
اره داشتم تست می زدم!
بد نیستم
خوبه مرسی!
منم بد نیستم
موفق باشی گلم
مرررسی شیرینم
همچنین!
چقدر تو خوشگلی چش نخوری ایشالا
خوش بحالت تو به این نازی بعد من انقدر بی ریخت و قیافه باشم این انصافه نه انصافه
وا شیرینم این چه حرفیه!
خوشگل خودمی!
.
.
مرررررررسی لطف داری عشقم!
من به جا هانا سلام میدم 😂
هاناجون چطوری سالمی سرحالی
سلام الی معلوم هست کجایی ؟؟ نمیگی من دلم هزار راه میره ؟؟ خوبی کجایی تو ؟؟؟؟
سلام شیرینی سایت
خوبی
اخ اخ ببخشی
کار داشتم سرم شلوغ بود میام بیشتر از این به بعد
سلام النازی بی معرفت..
چطوری بیزو؟
خوبی؟
خوشی؟
برقراری؟
.
.
.
منم خوبم شکر بالا سری…
سرحالم!..
سالمم!..
شکر خدا..
سرمم خیلی شلوغ😅
هانا خانوم شما که بی معرفت تری کم پیدایی خودت😅
ای بد نیستم
میگذره
منکه هستم همیشه!..
بعضی وقتا تو شاد بعضی وقتا هم توی وات تونستم بهشون پیام میدم..
ولی تورو نیست..
میخواستم پیامک بدم که دیگه گفتم حتما خطط دستت نیست..
النازی نمیشه توی وات یا شاد یا جای دیگه باهات در ارتباط بود؟
تو مرام من بی معرفتی جای نداره!..
مث پسرا حرف زدم 😅
نه خطم دستم نیست
مشترکی شده
همگانی😂😂
روبیک داری هانا؟ اونجا خیلی کم ولی هستم.
خخ جون از همنشینی با اقاتونه دیگه😂
اقاتون خوبه
نه!
من فقط وات و شاد..
ایسنتامم رو گوگل که زیاد نمیرم..
گه گداری میرم..
بعله بعله… چ کنیم دیه 😁
از فاطمه پرسیدم.. گفت زنگ میزنه حالش خوبه خداروشکر..
ولی هفته دیگه میاد ان شاء الله…
چرا بد نیستی؟؟
یکم این روزا سردردم زیاد شده حال خوش نمیزاره برام
اهااا..
میگرنت..
حالتو میفهمم..
فک کنم شقیقه هاتم تیر میکشه..
آره؟
سَـ🖐ـــــلام جون دل…
ژطوری؟
برقراری؟
فقط اون اخرش که شاعر میگه….
عالی بودی مرسی
ماعده چندتا رمان می خونی مگه درس نداری
فعلا فقط رمان هانا😕
البته با خانوم نویسنده پارتی داریم دیشب خوندمش🙊💙
خواهشتیو جونم… 🙃🖐
خسته نباشی هانا جونم😍
سلامت باشی جانیم!…
به به دست شما درد نکنه عالی بود خسته نباشی نویسنده
مخلصیم شیرین بانو… 😎
.
.
شما همون کسی بودید که گفتید اصفهان هستید؟
بله هانا جان چطور مگه؟
میخواستم بدونم اشتباه نگرفتم
.
.
حالا نزنم دختر😅
نه من اهل بزن بزن نیستم
شوخی کردم شیرین..
جدی نگفتم جانیم!
ولی خدایی خیلی کم بود از حق نگذریم
سعی میکنم امروزم یه پارت دیگه بنویسم..
.
.
شیرین رمان منو میخوندی؟
زیر آب بودی بلا؟
نه روی آب بودم ولی نمی تونستم کامنت بزارم عزیزم
اوهوم..
پس همیشه روی آب بمون🤓