رمان نفوذی پارت 38 - رمان دونی

رمان نفوذی پارت 38

برگشتم و به کفش های یاشار نگاه کردم..

کنج کفشاش گِلی بود!

پس کار خودش بود

عصبی دسته ای تی که توی دستم بود رو فشردم و سرمو مقابلش بالا گرفتم و توپیدم بهش :

 

-تو با کفش های گِلی رفتی اونجا؟

بعد میگی اونجا تمیز نکردی؟

 

یاشار آبروی بالا انداخت و گفت :

 

-کی گفته؟

چرا الکی تهمت میزنی؟

 

امپرم داشت می رفت بالا دوباره نگاهی به کفشاش کردم و با اشاره دستم گفتم :

 

-پس این چی؟

حتما کفش های من گِلی؟

 

بیخیال گفت :

 

-گیریم که کفش های من گِلی، ولی من نرفتم اونجا

 

وای خدا

عصبی شده بودم از پشت دندون های کلید شده ام غریدم :

 

– من گوشام درازه یا فکر میکنی بچم؟؟

 

میدونستم گند کاری خودشه ولی به روش نمیاره چون حتی عصبانی هم نمی شد که با صدای بلند باهاش حرف می‌زدم..

 

شونشو بالا انداخت و خونسرد گفت :

 

-نمیدونم.. خودت چی فکر میکنی؟

 

وااای دلم میخواست بزنمش و فحشش بدم، من هر چی میگفتم اون یه چیز دیگه می گفت و خودشو می زد به راه علی چپ که یعنی من اون گند کاری نکردم!!

دیگه چیزی نگفتم

کَل کَل با این دیو دو سر فایده ای نداشت

نفس عمیقی کشیدم و با خودم گفتم بیخیال هانا، به جهنم

نگاهی به یاشار کردم و آروم تر از قبل لب زدم :

 

-برو کنار میخوام جا کفشاتو تمیز کنم

کنار رفت و جا پای گِلیش روی سرامیک ها نمایان شد

اصلا داد می زد که کار خودشه و فقط میخواست منو اذیت کنه ولی منم تلافی میکنم

رَد کفش های گِلیشو تمیز کردم و یهو فکری افتاد تو سرم!

لبه ای استخر بود و چی از این بهتر که یه آب تنی بهش بدم

نگاهی بهش کردم و لبخند ژکوندی تحویلش دادم

قدمی به سمتش رفتم و فقط نگاهم می کرد

که دسته ای تی روی هوا ول کردم و یهو که هنوز

نفهمیده بود میخوام چیکار کنم هُلش دادم سمت استخر

همین که میخواست بیوفته توی استخر دست من هم که هنوز روی هوا بود گرفت و منم با خودش کشید توی استخر جیغی کشیدم و هر دو افتادیم توی استخر، ولی من شنا بلد نبودم و میرفتم زیر آب و میومد بالا..

چون شنا بلد نبودم از آبم میترسیدم

داشت آب می رفت توی دهنم و گوشام کیپ شده بود..

هر چی دست و پا زدم فایده نداشت و من بیشتر می ترسیدم

رفته بودم زیر آب که دستی روی دستم نشست و کشیدم روی آب و من دستامو دور شونه هاش انداختم و خودمو روی آب نگه داشتم

آب رفته بود توی دهنم و سرفه میکردم حالم کمی جا اومد و میتونستم حالا نفس بکشم

موهای چسبیده به صورتمو کنار زدم

نگاهم افتاد به یاشار که داره نگاهم میکنه و جوری که نگران به نظر می اومد گفت :

 

-حالت خوبه؟

 

سرمو تکون دادم و آروم گفتم :

 

-اره

 

دستای یاشار دور کمرم بود و دستای من روی شونه های اون

موهای مشکی بلندش خیس شده بود و چسبیده بود به پیشونی و گوشاش، مژه ها و صورتش هم خیس بود

چند لحظه تو همون حال موندیم و فقط هم دیگه رو نگاه می کردیم

نمیدونم چرا قلبم دوباره تند می زد؟

بعد از چند ثانیه چشماش سوی خشم گرفت و گفت :

 

-چرا همچین کاری کردی؟

 

نمیخواستم جلوش کم بیارم چون تقصیر کار اول اون بود

اخمامو توی هم کشیدم و گفتم:

 

-تو چرا منو با خودت کشوندی توی آب؟

 

توی استخر توی بغل هم بودیم و داشتیم بحث می کردیم از بحث کردنمون خندم گرفت که یاشار هم خندید

اولین باری بود که خندیدنشو میدیم

چه خنده های دلبرانی داشت همین خنده هاش کافی بود تا دل دختری رو زیر رو کنه!

ولی نمیدونستم چرا همیشه اخماش توی همه و نمیخنده؟

خندیدنمون ته کشید که دوباره به چهره هم خیره شدیم

دیگه بحث نکردیم و مثل پیشی آرومی گفتم :

 

-میشه منو از آب در بیاری؟

 

پلکی زد و به طرف پله های استخر شنا کرد

از استخر اومدیم بیرون هر دومون از لباسامون اب می چکید مثل موش آب کشیده شده بودیم

یاشار دستی به موهاش کشید و سوالی پرسید :

 

-تو شما بلد نیستی؟

 

لبه ای لباسم که توی دستم بود آبشو چلوندم و گفتم :

 

-اگه شنا بلد بودم که اونجور مثل مرغ سر کنده دست و پا نمیزدم و به تو نمیگفتم که منو از آب در بیار!

 

لبخند خبیثی زد و گفت ‌:

 

-تا تو باشی منو هُل ندی توی آب

 

حق به جانب گفتم :

 

-چیزی که عوض داره گله نداره

 

ابروی بالا انداخت و گفت :

 

-عه.. اینجوریاست؟

 

-آره.. اونجوریاست

 

انگار که حرفی برای گفتن دیگه نداشت

و منم چیزی نگفتم نگاهم افتاد به کفشاش و سعی کردم نخندم، معلوم بود الان کفشش پُر از آب شده

 

نگاهی بهش کردم و لبخند پیروزمندانه ای به روش زدم و گفتم :

 

-الان دیگه کفشات گِلی نیست

 

نگاهی به کفشاش کردپاشو تکون داد و کنج لبشو کج کرد و گفت :

 

-ولی پُر از آب شده

 

به زور جلو خودمو گرفته بودم که پقی نزنم زیره خنده و از کنار یاشار رد شدم و به سمت عمارت رفتم تا لباسامو عوض کنم..

 

خداروشکر با دخترا چشم تو چشم نشدم وگرنه میگفتن چرا مثل موش آب کشیده شدی؟

اون موقع، موقعی بود که سوال پیچ در پیچم می کردن

دکمه ای آسانسور زدم و رفتم بالا

 

 

 

° یاشار °

 

وقتی هانا توی استخر توی بغلم بود یه حس نابی نشست توی دلم

و قلبم شروع کرد به تند تند زدن

نمیدونستم چرا وقتی با این دختر هستم همچین حسی میوفته توی قلب و روحم!

حس نابی بود!

حسی که با هیچ دختر دیگه ای تجربش نکرده بودم

آدم سست عنصری نبودم

ولی این دختر بدجور دلمو به بازی می گرفت

وقتی نگاه به لباش می کردم وسوسه میشدم که ببوسمش ولی جلو خودمو می گرفتم

نميدونستم چرا انقدر پی گیر این دختر شدم؟

من که اصلا به دختری نگاه نمی کردم

شاید با یکی دو دختر رابطه داشتم ولی اون رابطه هم اونا خواستن نه من

من که خنده رو از یاد برده بودم امروز این دختر منو خندوند انگار با هانا حال دلم هم عوض می شد!

شاید مَرهم تنهایی من بود!

شاید میتونست منو از تنهاییم بکشونه بیرون!

با این فکر به سمت عمارت رفتم..

 

 

لباسمو عوض کردم و اومدم پایین، آتوسا و سونیا شران آماده کرده بود ولی هر دوشون از چهرشون داد می زد که نگرانن، نگران اینکه چه چیزی در انتظارشونه..

به شران گفتم که بیارشون توی حیاط و خودم جلو تر رفتم..

بهروز صدا زدم که خودشو مثل برق و باد بهم رسوند و همنطور که دستاش روی هم ضربدری قرار داده بود روی کتش گفت :

 

-بله قربان؟

 

-ماشین بیار قرار دو نفر جای ببری

 

بهروز چشمی گفت و رفت ماشین بیاره

شران دخترارو آورد،سونیا و آتوسا داشتن از شران سوال میپرسیدن که مارو کجا میخواین ببرین؟

مارو فروختین؟

چرا مارو میخواین بفرستین بریم؟

 

معلوم بود نگران هستن و اضطراب دارن

شران کلافه شد و عصبی سرشون داد زد :

 

-اِااا بسه دیگه مُخمو خوردید

 

به سمتشون رفتم که سونیا نگران و با چشم های نیمه اشکی پرسید :

 

-آقا یاشار مارو کجا می خواید ببرید؟

 

پشت بند حرفش آتوسا مغموم گفت :

 

-ما رو به شیخا فروختین؟

 

با نگاهم سعی داشتم بهشون بفهمونم آروم باشن و گفتم :

 

– آروم باشید.. شاید بخواید جای دیگه ای برید

 

آتوسا و سونیا سوالی و گیج نگاهم کردن و همزمان گفتن :

 

-کجا؟؟

 

لبخند مصلحتی زدم و لب زدم :

 

-حالا کنجکاوی نکنید خودتون می فهمید

برید سوار ماشین بشید

 

چند قدم با استرس و اضطراب به سمت ماشین برداشتن هنوز معلوم بود که از نگرانی و اضطرابشون کم نشده

 

آتوسا دوباره برگشت سمتم و مستاصل گفت :

 

-آقا مارو کجا می فرستید؟؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان تموم شهر خوابیدن

    خلاصه رمان:       درمانگر بيست و چهارساله ای به نام پرتو حقيقی كه در مركز توانبخشی ذهنی كودكان كار می‌كند، پس از مراجعه ی پدری جوان همراه با پسرچهارساله اش كه به اوتيسم مبتلا است، درگير شخصيت عجيب و پرخاشگر او می‌شود. كسری بهراد از نظر پرتو كتابی است قطور كه به هيچ كدام از زبان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان به نام زن

    خلاصه رمان :       به نام زن داستان زندگی مادر جوانی به نام ماهور است که در پی درآمد بیشتر برای گذران زندگی خود و دختر بیست ساله‌اش در یک هتل در مشهد به عنوان نیروی خدمات استخدام می شود. شروع ماجرای احساسی ماهور همزمان با آن‌چه در هتل به عنوان خدمات به مسافران خارجی عرضه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان یک تو به صورت pdf کامل از مریم سلطانی

    خلاصه رمان:     سروصدایی که به یک‌مرتبه از پشت‌سرش به هوا خاست، نگاهش را که دقایقی می‌شد به میز میخ شده بود، کند و با رخوت گرداند. پشت‌سرش، چند متری آن‌طرف‌تر دوستانش سرخوشانه سرگرم بازی‌ای بودند که هر شب او پای میزش بساط کرده بود و امشب برخلاف تمام شب‌هایی که او خودش دوستانش را آنجا جمع

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قصاص pdf از سارگل حسینی

  خلاصه رمان :     آرامش دختر هجده ساله‌ای که مورد تعرض پسر همسایه شون قرار میگیره و از ترس مجبور به سکوت میشه و سکوتش باعث میشه هاکان بخواد دوباره کارش رو تکرار کنه اما این بار آرامش برای محافظت از خودش ناخواسته قتلی مرتکب میشه که زندگیش رو مورد تحول قرار میده…   به این رمان امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دو دلداده به صورت pdf کامل از پروانه محمدی

        خلاصه رمان:   نیمه شب بود، ماه میان ستاره گان خودنمایی میکرد در حالیکه چشمانش بسته بود، یاد شعر موالنا افتاد با خود زیر لب زمزمه کرد. به طبی بش چه حواله کنی ای آب حیات! از همان جا که رسد درد همانجاست دوا     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کافه آگات pdf از زهرا بهرامی

  خلاصه رمان : زندگی کیارش کامیاب به دنبال حرکت انتقام جویانه ی هومن، سرایدار ویلای پدرش با زندگی هانیه، خواهر هومن گره می خوره   «برای خوندن این رمان به کانال رمان من بپیوندید»   romanman_ir@ به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
29 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
تیر
تیر
3 سال قبل
پاسخ به  Hanaaa

بزار بزار 😁
.
فقط زودتر بهم ابراز علاقه کنن 😍😐۳۸ پارت گذشت ها!
Please

Mohanna
Mohanna
3 سال قبل
پاسخ به  تیر

فنچچ
اینجایی دختر؟
خوبی؟

تیر
تیر
3 سال قبل
پاسخ به  Mohanna

مهیی
همین ورام
تو کجایییی نیستت

Mohanna
Mohanna
3 سال قبل
پاسخ به  تیر

منم هستم در گیر انتخاب رشته ام
خوبی؟
چیکارا میکنی؟

Mohanna
Mohanna
3 سال قبل
پاسخ به  Hanaaa

راضی نبودم و دیگه خسته شدم نمیتونم از همون اول رشته ریاضیو دوست دارم که برم مهندس معمار شم یا مهندس پزشکی خیلیی دوسشون دارم و امیدوارم تو انتخاب رشته قبول بشم مهندس پزشکی رو فنچ جان دعا کن برام 🤲🏻🙏🙏

تیر
تیر
3 سال قبل
پاسخ به  Mohanna

بسلامتی خوب بود کنکور ؟!
شکر خوبم ❣️
تو چطوری ✨
هوای دلت چطوره 💫
‌.
تو این دو روز درگیر هدیه تولدم بودم 😊😅

Mohanna
Mohanna
3 سال قبل
پاسخ به  تیر

خوب که نه واسه هانا نوشتم فنچ بخون
فقط از اول که نهم بودم واسه اتخاب رشته تجربی یا ریاضی من میگفتم ریاضی پدر و خواهرم میگفتن تجربی و آخر هم دارم میرم به سمت علاقمو و آرزوم
دعاکن بتونم قبول شم 🤲🏻🙏

حالم خوب بد نیست ، اگه انتخاب رشتم تموم بشه و قبول شم حالم عالی میشه

الهییی مبارکت باشه به،سلامتی فنچ عزیز

تیر
تیر
3 سال قبل
پاسخ به  Mohanna

انشاالله عزیزم 🤲🏻✨
امیدوارم همون چیزی بشه که بخوای 💫
و خیالت زودتر راحت بشه
خوشحال بشی 💖
.
مرسی مهی جونم راستش بعضی از سال ها برای تولدم خودمم برای خودم کادو میگیرم 😍

Mohanna
Mohanna
3 سال قبل
پاسخ به  تیر

ممنونم فنچ جان ❤انشالله🙏🙏

آخه خوبه دیگه منم میخرم ایرادش چیه مبارکت باشه به سلامتی

فنچ اسم واقعیت چیه ؟
بچه ها به من نمیگن😔😔😔

تیر
تیر
3 سال قبل
پاسخ به  Mohanna

💫✨
.
مرسیی❣️🌺
.
خب از اونجایی که من ۲۸ تیر هم اسمم و هم عکسم و گذاشتم دوباره نمیتونم 😉

تیر
تیر
3 سال قبل
پاسخ به  Hanaaa

کدوم پیام عزیزم!?

Mohanna
Mohanna
3 سال قبل
پاسخ به  Hanaaa

واا من که تازه اومدم😂😂

Mohanna
Mohanna
3 سال قبل
پاسخ به  Hanaaa

چشم وقت کردم میام جانم عجول جون

تیر
تیر
3 سال قبل
پاسخ به  Hanaaa

خیلی 😂
یخ قطب های جنوب هم زودتر آب میشه تا اینا 😐😂
منم نمیدونم تقصیر کیه که اینقدر کشش میدن 🤨😂
.grazie💖

تیر
تیر
3 سال قبل
پاسخ به  Hanaaa

😂😂
.
یادت رفت بگی فنچ هم منتظره شعره😂
.
🌺💖

یه بنده خدا
یه بنده خدا
3 سال قبل
پاسخ به  Hanaaa

صاحب اختیاری من نگفتم که این شعر و 😅

دسته‌ها
29
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x