رمان نفوذی پارت 45 - رمان دونی

رمان نفوذی پارت 45

-ولی قیافه ی تینا خیلی دیدنی بود، کم مونده بود دو شاخ بالا سرش سبز بده!

 

-حالا اینکه اولشه.. صحنه ای اصلی هنوز مونده

 

دستمو گذاشتم روی میز و چونمو تیکه دادم به دستم و لب زدم :

 

-آره.. یادم رفته بود..

ولی یه چیزی، این تینا که میدونه ماجرا از چه قراره به اون خواهر کامران نمیگه همه چی کشکه؟

یاشار بیخیال گفت :

 

-بره بگه.. مهم نیست..

وقتی دست خودِ تینا رو بشه کسی دیگه حرفای صد من یه غاز تینا باور نمی کنه..

 

دیگه حرفی نزدم و یاشار هم حرفی نزد و هر کدوم به سمتی چشم دوختیم

نگاهم سمت دختر پسرای بود که اون وسط می رقصیدن، که سنگینی نگاه یاشار رو روی خودم حس کردم!

سرمو برگردوندم و نگاهش کردم ولی اون زودی نگاهشو ازم گرفت و به سمت دیگه ای نگاه کرد..

از نگاهش قلب بی جنبه ای من ضربانش رفته بود بالا!

ولی نمیدونستم چرا با حالات و رفتار یاشار اینجوری میشم؟

دلیلش چی بود؟

من که در این حد بی جنبه نبودم که با یه نگاه زرتی ضربان قلبم روی هزار بزنه!

پس دلیل این ضربان بی دلیلیو بی جهت چی بود؟؟

توی فکر بودم که با صدای کامران از فکرم پریدم بیرون همراه دوست دخترش نسیم بود داشت به یاشار می گفت زود باشین بیاین تانگو با ما برقصین

با حرفش ابروهام مثل تیری که از کمون رها شده باشه بالا پرید و ناخودآگاه یاشار رو نگاه کردم که یاشار هم منو نگاه کرد بعد از چند ثانیه نگاه ازم گرفت و رو به کامران محترمانه گفت :

 

-نه.. شما برقصین جای ما..

 

کامران گفت که یه امشبو روی منو زمین ننداز و اون طرف نسیم دست منو گرفته بود با مهربونی میگفت شما هم همراه ما بیاین برقصین..

کامران و نسیم گیر داده بودن که اِلا و بِلا شما هم باید بیاین و با اصرار های مکرر نسیم و کامران من دیگه چیزی نمیگفتم و یاشار آخرش گفت :

 

-باشه ما هم میایم..

 

کامران هم لبخند پیروزمندانه زد و گفت :

 

-ایول..راضیت کردم.. من و نسیم میریم شما هم بیاین..

 

کامران و نسیم که رفتن نگاه به یاشار کردم و پووفی کشیدم و گفتم :

 

-بیا تحویل بگیر اش تانگو رقصیدن هم برامون پختن..

 

یاشار خندید و من پوکر فیس گفتم :

 

-آره.. بخند..

 

یاشار دستی به موهاش کشید و گفت :

 

-همه ی دخترا آرزوشونه با من تانگو برقصن بعد تو میگی چرا آش پختی؟

 

عاقل اندر سهیفه نگاهش کردم بعد از چند ثانیه که مخم تحلیل کرد چی گفته با اخم پر رنگی گفتم :

 

-سقفو بگیر نیاد رو سرت!

 

یاشار متکبر گفت :

 

-نچ.. حواسم هست..

حالا بیا بریم تا دوباره کامران و نسیم نیومدن..

 

لبمو کج کردم و رو ازش برگردوندم و دنباله ای لباسمو توی دستم گرفتم و آروم همراه یاشار به سمت جایگاهی رفتیم که دختر و پسرا داشتن تانگو می رقصیدن

کنار یاشار راه می رفتم و جوری که صدام بهش برسه گفتم :

 

-من بلد نیستم تانگو برقصم!

 

نگاهی بهم کرد و گفت :

 

-صبحت بخیر..

 

لبخند ژیگولی زدم و گفتم :

 

-صبح توام بخیر.. له شدن پاهاتو با صندل هام نوش جان کن!..

 

 

رو به روی یاشار یاشار ایستادم و دنباله ای لباسم که توی دستم گرفته بودم رو رها کردم

هنوز بسم الله نگفته بودیم که قلبم شروع به اوج گرفتن کرد

و استرس هم مثل خوره به جونم افتاده بود..

آب دهنمو قورت دادم و سعی کردم آروم باشم

و نرمال رفتار کنم

مردد دستای یاشار رو گرفتم و وقتی دستش دور کمرم نشست گرمی دستش به بدنم صرایت کرد و بدنم داغ شد

گرمی دستش باعث شد ضربان قلبم بیشتر بشه

و عجیب در تعجب بودم که این چه حالی که من دارم؟

چرا در برابر یاشار یه حس عجیب میوفته توی دلم؟

با تردید سرمو بلند کردم و نگاهی به یاشار کردم

یاشار خیر به من بود..

که از این نگاهش فکر کنم سرخ و سفید شدم

یعنی اونم حالی که من داشتم داشت؟

یهو حواسم نبود و صندلم پاشو لگد کردم که اخم ریزی کرد ولی چیزی نگفت

هنوز چند ثانیه نگذشته بود که دوباره پاشو له کردم

آخی گفت که گفتم :

 

-منکه گفتم بلد نیستم..

 

یاشار با اخم کم رنگی گفت :

 

-خودم کردم که لعنت بر خودم باد!

 

خندیدم و گفتم :

 

-آفرین به خودت لعنت بفرست که دیگه دروغ نگی..

 

یاشار اخم بین ابروهاش از بین رفت گفت :

 

-دفعه ای بعد از این دروغا نمیگم که به خمیر شدن پاهام ختم بشه!

 

بعد از چند بار دیگه له کردن پای یاشار آخرش دیگه اومدیم روی میزمون، یاشار می نالید که پام خورد و خمیر شد و من می گفتم حقته!

در مورد اینکه کی میشه کاسه کوزه های تینا بشکنه ازش پرسیدم و گفت :

 

-چند دقیقه دیگه..

 

با چشم اشاره به پسری کرد که چند میز اون ور تر ما بود کرد و گفت :

 

-اون پسره رو می بینی؟

 

نگاهشو دنبال کردم و گفتم :

 

-اونکه چشمام سبز رنگه؟

 

-آره.. تینا از طرف اون عوضی اومده توی عمارت..

جلوی خودِ دیوثش هم دستشو رو می کنیم

 

-می کنید؟

 

-خودم و مسیح..

 

-به مسیح گفتی؟

 

-آره، توجه نکردی از تینا دوری می کرد و زیاد حرف نمی زد ‌؟

 

-نه متوجه نشدم!

 

-از دست تینا عصبی.. به زور تا الان هم جلو خودشو گرفته، که تینا آسمونی نکنه!

 

لبمو کج کردم و گفتم :

 

-خب من منتظر فیلمم..

 

یاشار با کنج لبش خندید و گفت :

 

-فیلم هندی؟

 

لبمو با زبونم تر کردم و گفتم :

 

-آره.. خیلی فیلم هندی میشه.. من بخاطر همین فیلم همراهت اومدم دیگه..

 

یاشار لبخند تُخسی زد و گفت :

 

-بیا بریم پیش مسیح و بچه ها تا فیلم هندی شروع بشه..

 

با هم رفتیم پیش بچه ها و پسرا باز سر به سر یاشار گذاشتن و یاشار هم با خونسردی و لبخند کم رنگی جوابشون می‌داد

من حالات و رفتار مسیح زیر نظر گرفتم و متوجه شدم که زیاد حرف نمیزنه و تنها وقتی ازش سوال می پرسیدن جواب می داد!

تینا هم که با خواهر کامران، هلیا حرف می زد و گاهی نگاهشون شکار می کردم که با انزجار و نفرتی که تو چشماشون بود منو نگاه می کردن

منم که محل سگ بهشون نمی دادم و نگاهمو به سمت دیگه ی میکشوندم

تا اینکه اون پسره چشم سبز اومد توی جمع و وقتی آرش خطاب بهش گفت دانیال فهمیدم که اسمش دانیال..

به پسرا سلام کرد به مسیح و یاشار هم سلام کرد

َطوری رفتار می کرد که یک لحظه شک کردم که این با مسیح و یاشار دشمنی داره؟

با یاشار و مسیح رفتار گرم و صمیمی داشت

و داداش داداشش به را بود!

با این رفتارش هم کسی اصلا شک نمی کرد

که دانیال با مسیح و یاشار دشمنی داره!

دانیال داشت در مورد معامله و مواد صحبت می کرد

که یاشار کنایه وار بهش گفت :

 

 

-بعضی از دوستامون که فکر می کردیم دوست ما هستن و از دشمن هم بهمون نزدیک تر بودن و سگاشون فرستادن دور ور ما موس موس کنن!

 

یاشار اخمی به چهره ای یاشار کرد و گیج گفت :

 

-منظورت چی حاجی؟

 

یاشار پوزخندی زد و گفت :

 

-خودتو نزن به اون راه که نمیدونی چی به چی؟

 

دختر و پسرا وقتی دیدن یاشار و دانیال دارن با هم حرف می زنن سکوت کردن و به حرفاشون گوش سپردن..

مسیح با چشم های که مویرگ های قرمز دور مردمک چشماشو احاطه کرده بود و معلوم بود عصبی گفت :

 

-یعنی دانیال خان ماری که فرستادی توی لونه ام زهرشو نتونست بریزه!

 

و بعد از حرفش نگاه عصبیش سمت تینا رفت

تینا با تعجب به مسیح نگاه می کرد و حرف هم نمی زد

دانیال به حرف اومد و گفت :

 

-متوجه نشدم.. اگه خبری بگو تا منم بدونم!

 

اینبار یاشار پوزخند صدا داری زد و گفت :

 

 

-خودتو نزن به راه علی چپ دانیال خان!

رک و پوست کنده بهت میگم روشن شو..

یاشار نگاهشو سوق داد سمت تینا و ادامه داد :

 

-جاسوسی که فرستادی توی عمارت ما، تا زیرآب نقشه های من و مسیح بهت برسونه، دست سیاهش رو شده!

 

بچه ها با تعجب به حرفای یاشار و دانیال گوش می دادن

نگاهی به تینا کردم که مثل گوهی که قبض شده باشه تکون نمیخوره و پلک هم نمیزنه

دانیال از سر گیجی خنده ای کرد و گفت :

 

‌-چه نقشه ای؟

چه جاسوسی؟

 

مسیح عصبی با دستش کوبید روی میز و غرید :

 

-دِ خودتو انقدر نزن به خر خودن!

جمع میکنی تینا ببری یا خودت و تینا همینجا چال کنم؟؟

رگ گردن مسیح برجسته شده بود و معلوم بود بد عصبانی و به زور خشمو کنترل کرده که گور دانیال و تینا نکنه!

تینا ترسیده بود با پته مته به حرف اومد و گفت :

 

-چ.. چه نقشه ای؟

چه جاسوسی؟

مسیح تو که میدونی من دوست…

 

مسیح نزاشت حرف تینا تموم بشه و عربده کشید :

 

 

-دِ ببند دهن سگ مصبتو تینا تا گِل نگرفتمش!

تو یکی زر نزن..

ساکت باش وگرنه میفرستمت اون دینا!

 

با لبخند مسخره ای که روی لبم بود با خودم گفتم اوووج فیلم هندی!

ریدی تینا خانم آب هم قطع شد

دیگه گوه کاریتو هی زیر و رو نکن..

تینا از ترس دیگه لام تا کام حرفی نزد، خودش میدونست مسیح که عصبی بشه خر میشه

و گند کاری که اون کرده بود جای شکر داشت که مسیح زنده ش گذاشته..

دانیال هم که دیگه فهمیده بود دستش رو شده با عصبانیت به تینا نگاه می کرد

و حرفی هم برای گفتن نداشت

آخه میخواست چی بگه؟

حرفی هم مگه داشت برای این کارش؟

دانیال یه آدم گرگ صفت توی پوست گوسفند بود

و منم ذات واقعیشو شناختم!

هیچ وقت نباید آدما رو از روی ظاهرشون قضاوت کرد

الان فهمیده بودم کسانی مثل دانیال که دَم از رفیق و داش می زنن این حرفاشون فقط حرفه، حرف های پوچ تو خالی..

و همینا که دَم از داداش داداش میزنن میتونن دوستِ از دشمن بهت نزدیک تر باشن

و نباید آدما رو از روی ظاهرشون قضاوت کرد

باید به ذات واقعیش پی ببری

بعضیا واقعا پست و پلید هستن که دست شیطان هم از پست میبندن!

 

دانیال با عصبانیت مهمونی ترک کرد و هیچ حرفی هم دیگه نزد، تینا هم دیگه حرفی نزد و میدونست جای نداره دیگه توی عمارت مسیح و به ناچار دنبال دانیال رفت..

 

داستان همینه..

ماه هیچ وقت پشت ابر نمی مونه و کسی هم نمیتونه با دستاش آسمون بپوشونه!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان گلوگاه به صورت pdf کامل از هانیه وطن خواه
دانلود رمان گلوگاه به صورت pdf کامل از هانیه وطن خواه

  دانلود رمان گلوگاه به صورت pdf کامل از هانیه وطن خواه خلاصه رمان:   از گلوی من بغضی خفه بیرون می زند… از دست های تو ، روی گلوی من دردی کهنه… گلوگاه سد نفس های من است… و پناه تو چاره این درد… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان هیچ ( جلد اول ) به صورت pdf کامل از مستانه بانو

        خلاصه رمان :   رفتن مرصاد همان و شکستن باورها و قلب ترمه همان. تار و پودش را از هم گسسته می دید. آوارهای تاریک روی سرش سنگینی می کردند. “هیچ” در دست نداشت. هنوز نه پدرش او را بخشیده و نه درسش تمام شده که مستقل شود. نازخاتون چشم از رفتن پسرش گرفت و به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طلوع نزدیک است pdf از دل آرا دشت بهشت

  خلاصه رمان:         طلوع تازه داره تو زندگیش جوونی کردنو تجربه می‌کنه که خدا سخت‌ترین امتحانشو براش در نظر می‌گیره. مرگ پدرش سرآغاز ماجراهای عجیبیه که از دست سرنوشت براش می‌باره و در عجیب‌ترین زمان و مکان زندگیش گره می‌خوره به رادمهر محبی، عضو محبوب شورای شهر و حالا طلوع مونده و راهی که سراشیبیش تنده.

جهت دانلود کلیک کنید
رمان دنیای بعد از تو
دانلود رمان دنیای بعد از تو به صورت pdf کامل از مریم بوذری

    خلاصه رمان دنیای بعد از تو :   _سوگل …پیس  …پیس …سوگل برگشت و  نگاه غرانش رو بهم دوخت از رو نرفتم : _سوال ۳ اخمهای درهمش نشون می داد خبری از رسوندن سوال ۳ نیست … مثل همیشه گدا بود …خاک تو سر خرخونش …. پشت چشم نازک شده اش زیاد دلم شد و زیر لب غریدم

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نبض خاموش از سرو روحی

    خلاصه رمان :   گندم بیات رزیدنت جراح یکی از بیمارستان های مطرح پایتخت، پزشکی مهربان و خوش قلب است. دکتر آیین ارجمند نیز متخصص اطفال پس از سالها دوری از کشور و شایعات برای خدمت وارد بیمارستان میشود. این دو پزشک جوان در شروع دلداگی و زندگی مشترک با مشکلات عجیب و غریبی دست و پنجه نرم

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان لانه‌ ویرانی جلد دوم pdf از بهار گل

  خلاصه رمان :         گلبرگ کهکشان دختر منزوی و گوشه گیری که سالها بابت انتقام تیمور آریایی به دور از اجتماع و به‌طور مخفی بزرگ شده. با شروع مشکلات خانوادگی و به‌قتل رسیدن پدرش مجبور می‌شود طبق وصیت پدرش با هویت جدیدی وارد عمارت آریایی‌ها شود و بین خانواده‌ای قرار بگیرد که نابودی تنها بازمانده کهکشان

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Maede
Maede
3 سال قبل

الیییی
سلام بچه چطوری تو؟
خوبی؟
چرا شادتو پاک کردی اخه
نمیگی من دلم تنگ میشه خا😕💔
کوشی؟

Hana
Hana
پاسخ به  Maede
3 سال قبل

سلام سلام.. 🖐
خوبم، مرسی عزیزم
خودت خوبی ماهی؟
چطوریای؟
برقراری؟
.
.
شادمو پاک نکردم گوشیم دستم نیست 🤕🤧
.
.
فدای دلت بشه غضنفر 😂 💜
من فعلا رمانمو مینویسم سایت هستم.. هر موقع خواستی بیا بحرفیم.. رفع دلتنگی کن😁😗

پوریا
پوریا
3 سال قبل

اوووووووووووههههههه
هنو این تموم نشده
هانا چیکار میکنی تو
خبری ازت نی
چخبر
خوبی
خوشی
سلامتی
اخات خوبه
دیگه چخبر
روبیکی واتی جایی بیا

دسته‌ها
5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x