# زمان _ حال #

«کاترین»

آره ، گابریل فراموشکار نبود ….

#فلش _ بک#

«کاترین»

از این همه بی تفاوتیش حرصم داشت درمیومد یهو از کوره در رفتم به سمتش حمله ور شدم مشت میزدم به سینه اش با عصبانیت داد زدم:

_ تو یه عوضی به تمام معنایی ، تو به چه حقی میخوای بری پیش اون دختره مری که مثلا بابات خواسته باهاش ازدواج کنی ….

من رو محکم بغل کرد جوری ک نتونم دیگه بهش مشت بزنم با حرص گفتم:

_ولم کن حسابت رو میرسم فهمیدی؟!خشدار در گوشم گفت:

_حسودیت شده!؟

با حرص گفتم:

_آره حسودیم شده ک چی !؟

من رو از خودش جدا کرد خیره به چشمهام شد با لحن خاصی گفت:

_میخوای بگی عاشقم شدی؟!

با شنیدن این حرفش خشکم زد لبهام مثل ماهی باز و بسته شد نمیدونستم چی بگم ، که قبل من به چشمام خیره شد و گفت …

_ امشب جای همیشگی منتظرتم ، باید یه چیزی رو بهت بگم … میبینمت !

این حرف رو زد و طبق معمول قبل از اینکه منتظر واکنش از طرف من بمونه تبدیل به گرگ سیاه بزرگی شد و بین جنگل ها گم شد…. الان این یه قرار بود ؟

***

« گابریل »

من چم شده بود؟ رسما عاشق دختره شده بودم ! هربار که بهش نزدیک میشدم بوی عطر خاص موهاش عقل از سرم میپروند …

نمیتونستم انقدر بی خیال برخورد کنم باید میرفتم قبیله ، تا قبل از اینکه پدرم سراغم نیومده بود رسماً بخاطر این دختر دو هفتس که به قبیلم نرفته بودم … اما نمیخواستم برم … باید اینجا میموندم و مراقب کاترین میموندم نمیتونستم ولش کنم ….

هنوز تقریبا یک ساعت دیگه تا قرارمون مونده بود …هوا تاریک شده بود …. و من خودسرانه در جنگل مشغول شکار بودم … آهویی نظرم را به خود جلب کرد …. بی اختیار تبدیل به گرگ شدم و با سرعت به سمتش دویدم ، تقریباً یک قدم دیگر مانده بود که آن آهو رو شکار کنم و بعد به پیش کاترین بروم که….

_ گابریل ! اینجا چیکار میکنی ؟

صدای پدر باعث شد به حالت طبیعیم برگردم و در اوج ناباوری نه فقط خودش بلکه کل گروه آلفا را هم روانه اینجا کرده بود ، همه با چهره هایی متحیر خیره ام شده بودند …

_ چرا برای مراسم نیومدی ؟

صدایش عصبانی تر از قبل شد … قدمی به سمت پدر جلو برداشتم …

_ ببین بابا ، من دیگه بچه نیستم ، میتونم با اراده ی خودم هرجا که دوست داشتم برم….

پدر درحالی که دندان های تیزش را روی هم میسایید به چشمانم خیره شد و خطاب به بقیه گرگ ها گفت ….

_ بیاریدش قبیله …

_ نمیخوام بیام ، دستتو بکش …

نمیدونم چرا هر وقت با پدر رودر رو میشدم تمامی قدرتم را یکجا از دست میدادم …. دو گرگ آلفا به سمتم آمدند دستم را از پشت محکم بستند و به جلو هلم دادند ….

_ میگم ولم کنید …

هر چقدر تلاش کردم بی فایده بود … با فشار کوچکی ، تونستم دستم رو از چنگالشون آزاد کنم و با مشتی که به صورت دو مامور کناریم زدم …باعث شد مثل لاشه ای نقش بر زمین شوند …

باید سر اون قرار حتما میرفتم ، نمیتونستم بدون اینکه به کاترین حرفمو بزنم ، بزارم برم …

_ گابریل ! تصمیم داری منو عصبانی کنی ؟

_ آره ، عصبانیت از ویژگی های بارز شماست پدر جان …

خواستم به سمت جنگل حرکت کنم که به طرز عجیب آوری دور تا دورم را محاصره کرده بودند ، راه فراری نداشتم ….

_ گفتم برید کنار ، مگه با شما نیستم ؟

هر وقت عصبانی میشدم یا احساس خطر میکردم بی اراده ناخن های دستم مانند ناخن های گرگی بلند وتیز می شد ، به سمتشان رفتم که با ضربه ی شدیدی که به پشت سرم زده شد ، دنیا در مقابل چشمانم تاریک شد ، من باید میرفتم ، اما به حدی قوی نبودم که بتونم با پدر خودم مقابله کنم …

درحالی که به شدت خونریزی کرده بودم اما نمیخواستم برم عمارت اما سرم خیلی درد میکرد و گیج میرفت و در یک لحظه نقش بر زمین شدم و سیاهی مطلق …..

***

« کاترین »

انتظار …. انتظار….. انتظار

به طرز عجیبی از صبح تا الان خبری از گابریل نشده بود ‌‌… یعنی کجا رفته بود ؟

تقریبا دو ساعت گذشته شده بود و همون جایی که گفته بود وایستاده بودم اما خبری از گابریل نشده بود …. قلبم خیلی ناآرومی میکرد ……‌ یعنی چی میخواست بهم بگه؟ نکنه گولم زده ؟ وای خدایا داشتم دیوونه میشدم .‌‌… هرچه قدر میخواستم پنهان کنم اما نمیشد من واقعاً عاشقش شده بودم … صدای قدم های کسی رو در نزدیکم احساس کردم … به فکر اینکه گابریل باشه همون جا وایستادم … اما انگار چیز محکمی توی سرم خورده باشه ، درد بدی توی سرم پیچید و بعد سیاهی مطلق……..

#زمان _حال#

اینطوری بود که پام به این عمارت دوباره باز شد .. به زور بیهوشم کردند …

با صدای پدر به خاطرات مزخرفی که منو یاد گابریل مینداخت اومدم بیرون …

_ دخترم !

اون مرد همچنان ادامه داد :

_ برای بار سوم میپرسم ، خانم کاترین فرزند هکتور آیا بدون هیچ اجباری و تنها از سر رضایت و عشق حاضرید آقای کریستوفر فرزند جاستین را به همسری خود قبول کنید ؟

نفس تو سینم حبس شد و بی اراده عرق سرد همه ی بدنم رو گرفته بود ، به یک باره بغضی گلوم رو گرفت به زور مانع گریه و ریختن اشکم رو گرفته بودم‌……

نفسی گرفتم و لب زدم ….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز ۰ / ۵. شمارش آرا ۰

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان ناگفته ها pdf از بهاره حسنی

  خلاصه رمان :           داستان در مورد دختر جوانی به اسم نازلی کسروی است که بعد از فوت مادربزرگ و بعد از سالها دور به ایران برمیگردد، آشنایی او با جوانی در هواپیما و در مورد زندگی خود، این داستان را شکل می دهد …   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان اوهام به صورت pdf کامل از بهاره حسنی

      خلاصه رمان : نیکو توی بیمارستان به هوش میاد در حالی که همه حافظه اش رو از دست داده.. به گفته روانشناس، نیکو از قبل دچار مشکلات روانی بوده و تحت درمان.. نیکو به خونه برمیگرده ولی قتل های زنجیره ایی که اتفاق میوفته، باعث میشه نیکو بخاطر بیاره که……..   به این رمان امتیاز بدهید روی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان گوش ماهی pdf از مدیا خجسته

    خلاصه رمان :       داستان یک عکاس کنجکاو و ماجراجو به نام دنیز می باشد که سعی در هویت یک ماهیگیر دارد ، شخصی که کشف هویتش برای هر کسی سخت است،ماهیگیری که مرموز و به گفته ی دیگران خطرناک ، البته بسیاز جذاب، میان این کشمکش های پرهیجان میفهمد که ماهیگیر خطرناک کسی نیست جز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بن بست ۱۷ pdf از پگاه

  خلاصه رمان :     رمانی از جنس یک خونه در قدیمی‌ترین و سنتی‌ترین و تاریخی‌ترین محله‌های تهران، خونه‌ای با اعضای یک رنگ و با صفا که می‌تونستی لبخند را رو لب باغبون آن‌ها تا عروس‌شان ببینی، خونه‌ای که چندین کارگردان و تهیه‌کننده خواستار فیلم ساختن در اون هستن، خونه‌ای با چندین درخت گیلاس با تخت زیرش که همه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بانوی رنگی به صورت pdf کامل از شیوا اسفندی

  خلاصه رمان:   شایلی احتشام، جاسوس سازمانی مستقلِ که ماموریت داره خودش و به دوقلوهای شمس نزدیک کنه. اون سال ها به همراه برادرش برای این ماموریت زحمت کشیده ولی درست زمانی که دستور نزدیک شدنش، و شروع فاز دوم مأموریتش صادر میشه، جسد برادرش و کنار رودخونه فشم پیدا میکنن‌. حالا اون جدا از کار و دستور، یه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مانلی
دانلود رمان مانلی به صورت pdf کامل از فاطمه غمگین

    خلاصه رمان مانلی :   من مانلیم…..هجده سالمِ و از اونجایی که عاشق دنیای رنگ‌ها هستم، رشته هنر رو انتخاب کردم و در حال حاضر   سال آخر هنرستان رو پشت سَر می‌ذارم. به نظرم خیلی هیجان انگیزِ  که عاشق نقاشی و طراحی باشی و تو رشته مورد علاقه‌ات تحصیل کنی و از بازی با رنگ‌ها لذت ببری. در کنار

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
سپیده و قاسم
سپیده و قاسم
2 سال قبل

الان میگه بلهههههه

ارزو
2 سال قبل

ازاده قصد داری دق مرگ کنی ملتو ؟😂😂😂💔💔💔

mahsa
2 سال قبل

با اجازه بزرگ ترا …بله🤣🤣🤣🤣🤣

دسته‌ها
5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x