رمان نقض قانون(خون آشام)پارت۲۵ - رمان دونی

# زمان _ حال #

«کاترین»

آره ، گابریل فراموشکار نبود ….

#فلش _ بک#

«کاترین»

از این همه بی تفاوتیش حرصم داشت درمیومد یهو از کوره در رفتم به سمتش حمله ور شدم مشت میزدم به سینه اش با عصبانیت داد زدم:

_ تو یه عوضی به تمام معنایی ، تو به چه حقی میخوای بری پیش اون دختره مری که مثلا بابات خواسته باهاش ازدواج کنی ….

من رو محکم بغل کرد جوری ک نتونم دیگه بهش مشت بزنم با حرص گفتم:

_ولم کن حسابت رو میرسم فهمیدی؟!خشدار در گوشم گفت:

_حسودیت شده!؟

با حرص گفتم:

_آره حسودیم شده ک چی !؟

من رو از خودش جدا کرد خیره به چشمهام شد با لحن خاصی گفت:

_میخوای بگی عاشقم شدی؟!

با شنیدن این حرفش خشکم زد لبهام مثل ماهی باز و بسته شد نمیدونستم چی بگم ، که قبل من به چشمام خیره شد و گفت …

_ امشب جای همیشگی منتظرتم ، باید یه چیزی رو بهت بگم … میبینمت !

این حرف رو زد و طبق معمول قبل از اینکه منتظر واکنش از طرف من بمونه تبدیل به گرگ سیاه بزرگی شد و بین جنگل ها گم شد…. الان این یه قرار بود ؟

***

« گابریل »

من چم شده بود؟ رسما عاشق دختره شده بودم ! هربار که بهش نزدیک میشدم بوی عطر خاص موهاش عقل از سرم میپروند …

نمیتونستم انقدر بی خیال برخورد کنم باید میرفتم قبیله ، تا قبل از اینکه پدرم سراغم نیومده بود رسماً بخاطر این دختر دو هفتس که به قبیلم نرفته بودم … اما نمیخواستم برم … باید اینجا میموندم و مراقب کاترین میموندم نمیتونستم ولش کنم ….

هنوز تقریبا یک ساعت دیگه تا قرارمون مونده بود …هوا تاریک شده بود …. و من خودسرانه در جنگل مشغول شکار بودم … آهویی نظرم را به خود جلب کرد …. بی اختیار تبدیل به گرگ شدم و با سرعت به سمتش دویدم ، تقریباً یک قدم دیگر مانده بود که آن آهو رو شکار کنم و بعد به پیش کاترین بروم که….

_ گابریل ! اینجا چیکار میکنی ؟

صدای پدر باعث شد به حالت طبیعیم برگردم و در اوج ناباوری نه فقط خودش بلکه کل گروه آلفا را هم روانه اینجا کرده بود ، همه با چهره هایی متحیر خیره ام شده بودند …

_ چرا برای مراسم نیومدی ؟

صدایش عصبانی تر از قبل شد … قدمی به سمت پدر جلو برداشتم …

_ ببین بابا ، من دیگه بچه نیستم ، میتونم با اراده ی خودم هرجا که دوست داشتم برم….

پدر درحالی که دندان های تیزش را روی هم میسایید به چشمانم خیره شد و خطاب به بقیه گرگ ها گفت ….

_ بیاریدش قبیله …

_ نمیخوام بیام ، دستتو بکش …

نمیدونم چرا هر وقت با پدر رودر رو میشدم تمامی قدرتم را یکجا از دست میدادم …. دو گرگ آلفا به سمتم آمدند دستم را از پشت محکم بستند و به جلو هلم دادند ….

_ میگم ولم کنید …

هر چقدر تلاش کردم بی فایده بود … با فشار کوچکی ، تونستم دستم رو از چنگالشون آزاد کنم و با مشتی که به صورت دو مامور کناریم زدم …باعث شد مثل لاشه ای نقش بر زمین شوند …

باید سر اون قرار حتما میرفتم ، نمیتونستم بدون اینکه به کاترین حرفمو بزنم ، بزارم برم …

_ گابریل ! تصمیم داری منو عصبانی کنی ؟

_ آره ، عصبانیت از ویژگی های بارز شماست پدر جان …

خواستم به سمت جنگل حرکت کنم که به طرز عجیب آوری دور تا دورم را محاصره کرده بودند ، راه فراری نداشتم ….

_ گفتم برید کنار ، مگه با شما نیستم ؟

هر وقت عصبانی میشدم یا احساس خطر میکردم بی اراده ناخن های دستم مانند ناخن های گرگی بلند وتیز می شد ، به سمتشان رفتم که با ضربه ی شدیدی که به پشت سرم زده شد ، دنیا در مقابل چشمانم تاریک شد ، من باید میرفتم ، اما به حدی قوی نبودم که بتونم با پدر خودم مقابله کنم …

درحالی که به شدت خونریزی کرده بودم اما نمیخواستم برم عمارت اما سرم خیلی درد میکرد و گیج میرفت و در یک لحظه نقش بر زمین شدم و سیاهی مطلق …..

***

« کاترین »

انتظار …. انتظار….. انتظار

به طرز عجیبی از صبح تا الان خبری از گابریل نشده بود ‌‌… یعنی کجا رفته بود ؟

تقریبا دو ساعت گذشته شده بود و همون جایی که گفته بود وایستاده بودم اما خبری از گابریل نشده بود …. قلبم خیلی ناآرومی میکرد ……‌ یعنی چی میخواست بهم بگه؟ نکنه گولم زده ؟ وای خدایا داشتم دیوونه میشدم .‌‌… هرچه قدر میخواستم پنهان کنم اما نمیشد من واقعاً عاشقش شده بودم … صدای قدم های کسی رو در نزدیکم احساس کردم … به فکر اینکه گابریل باشه همون جا وایستادم … اما انگار چیز محکمی توی سرم خورده باشه ، درد بدی توی سرم پیچید و بعد سیاهی مطلق……..

#زمان _حال#

اینطوری بود که پام به این عمارت دوباره باز شد .. به زور بیهوشم کردند …

با صدای پدر به خاطرات مزخرفی که منو یاد گابریل مینداخت اومدم بیرون …

_ دخترم !

اون مرد همچنان ادامه داد :

_ برای بار سوم میپرسم ، خانم کاترین فرزند هکتور آیا بدون هیچ اجباری و تنها از سر رضایت و عشق حاضرید آقای کریستوفر فرزند جاستین را به همسری خود قبول کنید ؟

نفس تو سینم حبس شد و بی اراده عرق سرد همه ی بدنم رو گرفته بود ، به یک باره بغضی گلوم رو گرفت به زور مانع گریه و ریختن اشکم رو گرفته بودم‌……

نفسی گرفتم و لب زدم ….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان عاشک از الهام فتحی

    خلاصه رمان:     عاشک…. تقابل دو دین، دو فرهنگ، دو کشور، دو عرف، دو تفاوت، دو شخصیت و دو تا از خیلی چیزها که قراره منجر به ……..   عاشک، فارسی شده ی کلمه ی ترکی استانبولی aşk و به معنای عشق هست…در واقع می تونیم اسم رمان رو عشق هم بخونیم…     به این رمان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان عنکبوت

    خلاصه رمان :         مدرس فیزیک یکی از موسسات کنکور ناپدید می‌شود و با پیدا شدن جنازه‌اش در ارتفاعات شمالی تهران، شادی و کتایون و اردوان و سپنتا و دیگران ناخواسته، شاید هم خواسته پا به قصه می‌گذراند و درست مثل قطعات یک جورجین مکملی می‌شوند برای باز کردن معماهای به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بخاطر تو pdf از فاطمه برزه کار

    رمان: به خاطر تو   نویسنده: فاطمه برزه‌کار   ژانر: عاشقانه_انتقامی     خلاصه: دلارام خونواده‌اش رو تو یه حادثه از دست داده بعد از مدتی با فردی آشنا میشه و میفهمه که موضوع مرگ خونواده‌اش به این سادگیا نیست از اون موقع کمر همت میبنده که گذشته رو رازگشایی کنه و تو این راه هم خیلی‌ها کمکش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان عاصی

    خلاصه رمان:         در انتهای خیابان نشسته ام … چتری از الیاف انتظار بر سر کشیده ام و … در شوق دیدنت … بسیار گریسته ام … به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0 تا الان رای

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آخرین چهارشنبه سال pdf از م_عصایی

  خلاصه رمان :       دختری که با عشقی ممنوعه تا آستانه خودکشی هم پیش میرود ،خانواده ای آشفته و پدری که با اشتباهی در گذشته آینده بچه های خود را تحت تاثیر قرار داده ،مستانه با التماس مادرش از خودکشی منصرف میشود و پس از پشت سر گذاشتن ماجراهائی عجیب عشق واقعی خود را پیدا میکند ….

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ساقی شب به صورت pdf کامل از نیلا محمدی

      خلاصه رمان :   الارا دختر تنها و بی کسی که توی چهار راه گل میفروشه زنی اون رو می بینه و سوار ماشیتش میکنه ازش میخواد بیاد عمارتش چون برای بازگشت پسرش از آمریکا جشنی گرفته الارا رو برای کمک به خدمتکار هاش می بره بجای کمک به خدمتکارهاش میشه دستیار شخصی پسرش در اون مهمونی

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
سپیده و قاسم
سپیده و قاسم
2 سال قبل

الان میگه بلهههههه

ارزو
ارزو
2 سال قبل

ازاده قصد داری دق مرگ کنی ملتو ؟😂😂😂💔💔💔

mahsa
2 سال قبل

با اجازه بزرگ ترا …بله🤣🤣🤣🤣🤣

دسته‌ها
5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x