« راوی »
با صدای تقه ی در عمارت ، مارتا برای لحظه ای دست از گریختن برداشت ، هکتور و لوییس به سرعت به سمت در رفتند و در را باز کردند ،
هکتور از شدت تعجب ، حتی نمیتوانست حرف بزند ،وتنها کلمه ای که توانست به زبان بیاورد این بود :
_ دخترم !
مارتا بعد از شنیدن کلمه ی دخترم ! فوری با صدای بغض دار فریاد زد :
_ چیشده ؟
با عجله به سمت در عمارت شتافت و با دیدن چهره و بدن بی جان دخترش که اکنون در آغوش برادرش بود ، هم خوشحال و هم ناراحت شد …
_ آه دخترم ؟
هکتور در این حال هم از دست دخترش دلگیر بود ، دست به سینه روبه لوییس کرد و گفت …
_ زندس ؟
مارتا به هکتور چپ چپ نگاه کرد :
_ هکتور ت…
لوییس حرف مادرش را قطع کرد….
_ خداروشکر … زنده هست …
مادرش انگار تازه توانسته بود نفس راحتی بکشد ، محکم به سمت دخترش رفت که او را به آغوش بکشد …
_ مامان نه ! الان خیلی ضعیفه ! باید ببرمش اتاقش ، شما دکتر خبر کنید…
مادرش انگار به خودش امده باشد دستش را عقب کشید….
_ باشه عزیزم ، ت …تو …تو ببرش اتاقش منم الان دکتر خبر میکنم ….
لوییس قدمی برداشت که از در عمارت دور شود که با جمله ی بعدی پدرش باعث شد سر جایش میخکوب شود …
_ گردنش ! اون جای دندون گرگه ؟
مارتا بدون اینکه منتظر جواب از لوییس باشد دست مشت کرده اش را محکم به سینه ی هکتور کوبید …
_ تو …تو چطور میتونی الان به جای اینکه نگران دخترت باشی به فکر گردن و جای دندون گرگ روش باشی ؟ تو چطور پدری هستی ؟ من با کی ازدواج کردم …
هق هقش اوج گرفت و با صدای بغض آلود ادامه داد …
_ من با یه همچین آدمی ازدواج نکردم ، تو خیلی عوض شدی هکتور …. قدرت چشم تو رو کور کرده … اگر … اگر دخترم بلایی سرش بیاد … من …من …خودم رو جلوی چشمت سر میبرم ، فهمیدی ؟
مشت آخرش را محکم تر به سینه ی هکتور کوباند ، اشاره ای به لوییس کرد که یعنی کاترین رو ببر بالا ، تو اتاقش ،
در تمام این مدت هکتور فقط سکوت کرد ،
بعد از رفتن لوییس ، مارتا با نگاهی تاسف برانگیز به هکتور خواست حرکت کند که دست محکم هکتور دور دستش پیچ خورد و مانع رفتنش شد …
_ ببین ، تو الان نمیفهمی داری چی میگی ، درکت میکنم چون مادرشی ، اما این به این معنا نیست که از کارهای اشتباهش بگذرم ، باور کن این برای خودش هم خوبه ، مارتا یکم سعی کن آروم باشی و منطقی فکر کنی …
_ دستتو بکش ، اگر حتی یک ذره حس پدرانه نسبت به دختر خونی خودت داری یه دکتر خوب براش پیدا کن همین الان … باور کن که از رفتارات کم کم دارم شک میکنم تو شوهر و بابای دخترمی….
این را گفت و به سمت اتاق دخترش پا تند کرد …
خیلی برایش سخت بود با همسرش این چنین رفتار کند اما بالاخره کسی باید به او میفهماند ….
هکتور همچنان حرف های مارتا در سرش تکرار میشد ،
_ من سنگدلم ؟
این را زیر لب زمزمه کرد و شاکی وار فریاد زد :
_ کریس ؟ کریس ؟
کریس دوان دوان به سمت هکتور جلو آمد درحالی که سرش را به نشانه ی احترام پایین گرفته بود گفت ..
_ بله قربان ؟
_ یه پزشک ، طبیب ، جادوگر ، ساحره هرچی میخوای پیدا کن بکن ، میخوام دخترم رو فوری درمان کنه همه ی بدنش زخمیه ،
_ چ..چشم قربان …
فوری در عمارت را باز کرد و از عمارت خارج شد …
هکتور “لعنتی” زیر لب زمزمه کرد و به سمت پذیرایی رفت ، روی مبل دراز کشید و برای لحظه ای چشمانش را بست .. زیر لب آروم زمزمه کرد …
_ چطور این مردک جرعت کرده به دختر من نزدیک بشه ! حساب این کارش رو پس میده….
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
کم بود😕
این روزا یکم سرم شلوغه نمیتونم دو یا سه تا پارت بزارم 🙃 امیدوارم به همین یدونه پارت راضی باشید اما سعی میکنم زیاد ترش کنم پارتارو❤️