رمان نقض قانون(خون آشام)پارت ۴۵ - رمان دونی

رمان نقض قانون(خون آشام)پارت ۴۵

 

 

«راوی»

 

چند ساعتی از رفتن هکتور گذشته بود و کاترین با وجود دلگرمی هایی که برادرش به او میداد سعی داشت خودش رو آروم کنه …

 

_ببین من مطمئنم که بابا حالش خوبه ، بعدم اون چطوری میتونه دختر ته تغاریشو ول کن بره ؟ اصلا نگران نباش خب ؟ بابا فقط یکم شلوغش کرد تو که اونو میشناسی ! نبینم بیدار موندیا ! بگیر بخواب …

به طرزی جملاتش را ادا میکرد که انگار واقعا حال هکتور خوب است …. و همین باعث میشد کاترین کم کم روحیه بگیرد …

چشم آرومی زمزمه کرد که لوییس

با دستانش صورت ظریف و کوچکش را قاب گرفت و بوسه ای بر پیشانی اش نشاند …

و بعد از به آغوش کشیدن خواهر ته تغاریش ، از اتاق بیرون رفت تا بلکه با خیال راحت بخوابد !

 

ناگهان کاترین با شنیدن صدای رعد و برق بلندی که در آسمان تاریک شب پیچید ، و نم نمک های باران ،

 

از روی تخت بلند شد ، پرده را کنار زد و دریچه ی اتاقش را تا آخر باز کرد ، و به جنگل تو در تو و تاریک خیره شد…

همیشه از کودکی و حتی نوجوانی اش ، علاقه ی شدیدی به روز بارانی داشت مخصوصا اگر در جنگل قدم بزند ….

 

همین باعث شد تا لبخند شیطونی گوشه ی لبش جا خوش کند و با سرعت از عمارت بیرون بزند و درست مرکز جنگل بایستد‌ و عمیقا بوی خاک باران خورده را به شش هایش وارد کند ….

خودش هم متوجه ی دلیل این کار احمقانه اش نمیشد که چرا اینقدر از عمارت فاصله گرفته ، اما انگار میخواست با خیال راحت ، در جنگل بلند بلند بخندد و شادی کند بدون آنکه کسی آن را توبیخ کند….

 

قطرات باران تمام صورت ، موها و حتی لباس هایش را خیس کرده بود ، و با باد سردی که می‌وزید ، به حتم که مریض میشد …. اما هنوز دست از این اخلاق کودکانه اش بر نداشته بود‌…..

 

مثل بچه ها وسط جنگل از شدت خوشحالی میخندید و صدای خنده هایش باعث شده بود همه ی اهالی جنگل را بیدار کند ،

اما در اوج خوشحالیش ….

با یاد آوری حرف های کسی که برای او حاضر بود دست به هرکاری بزند در سرش تکرار شد …

و لبخند از روی لبانش کم کم محو شد ، آن لحظه ای که گابریل به طور کامل او را از خود ترد کرد ….

چشمانش را محکم روی هم فشار داد و اشک سمجی از چشمانش سرایز شد ، چه احمقانه دل بسته بود به کسی که اصلا اورا دوست نداشت…

 

ناگهان صدای خرناسه ی چند گرگ را در اطرافش حس کرد …. صدای حرکت کردنشان به سمت او و ….

این پیغام خوبی را نمی رساند…

 

 

فورا چشمانش را باز کرد و با ترس به اطرافش چشم دوخت …

صدا ها بلند تر شد ….و خرناسه ها تبدیل به همهمه شده بود….

خواست پاتند کند و به سمت عمارت برود که صدای غرش شکل گرگ قهوه ای رنگ پشت سرش باعث شد سر جایش میخکوب شود ….

 

تاریکی جنگل و افکارش به حدی بود که اصلا متوجه نشده بود که قبل از اینکه بتواند فرار کند دور تا دورش توسط گرگ های وحشی و درنده ای احاطه شده ….

با خودش گفت حتما صدای خنده هایش آنها را آزرده خاطر کرده است اما این بیشتر شبیه به قتل گروهی بود تا آزرده خاطر بودنشان،

گرگ های عصبانی که ،

هر بار با چرخاندن سرش و نگاه به هریکشان ، با به نمایش گذاشتن دندان ها و خرناسه هایی که از عصبانی بودن آنها سرچشمه میگرفت از او پذیرایی میکردند ….

قرص ماه کامل بود و امکان هر کاری از آنها می‌رفت….

 

گرگ خاکستری بزرگی که ظاهرا رییس بقیه شان بود قدم جلو گذاشت و همراه با او بقیه گله شروع به نزدیک شدن کردند …

 

نفس های دختر به سختی بالا می آمد و کم مانده بود از شدت ترس بیهوش شود …

در دلش به خودش لعنت فرستاد ! و با ترس لب باز کرد …

 

_ش…ش…شما ها….کی هست…هستین ؟..

ا…از‌‌….م..من…چ…چی میخواین ؟

 

به جز خرناسه و غرش عصبانیشان ، حرف دیگری نزدند ، به حتم که دستور کشتن کاترین را از کسی گرفته بودند !

میدانست هر عملی که باعث آسیب رساندن به آنها شود بیشتر عصبانیشان میکند ، این را از پدرش یاد گرفته بود ، البته این را یاد نگرفته بود که هیچ وقت به آنها حتی نزدیک هم نشود….

چه برسد که حال در مرز آنهاست….

 

گرگ قهوه ای رنگ که درست پشت سر دختر قرار داشت به دستور رییسش ، پنجه اش را بلند و درست روی کمر و شکم دخترک خراشی بزرگ و عمیق ایجاد کرد که به پارگی تکه ای از لباسش منجر شد ….

 

و همین درد عمیق و خونریزی کافی بود تا با ناله ای روی زمین بیفتد ،….

و هق هق اش اوج بگیرد و بغضش بترکد….

 

سوزش و درد به شدت بدی در کمرش پیچیده شده بود …. و داغی خونی که از کمرش قطره قطره میریخت ..‌‌‌‌‌..

گرگ خاکستری با اشاره ای به بقیه ی گله ، با غرشی اعلام کرد که کشتن دختر به عهده من است ….

قدم جلو نهاد و بقیه گله قدمی عقب ….

کاترین از شدت سوزش و خونریزی کمر و شکمش جنین وارانه نشسته بود و زیر لب مینالید …. کم مانده بود بیهوش شود ،

شاید اگر در نوجوانیش به حرف پدرش گوش کرده بود و آموزش هایی که برای محافظت از خودش بود را یاد میگرفت الان اوضاعش خیلی فرق میکرد … و به جای ناله حتما کاری میکرد ، اما الان خیلی دیر تر از آن چیزی شده بود که فکرش را میکرد ….

 

گرگ وحشی خرناسه کنان جلو آمد ، جهشی کرد…

دهانش را باز کرد ، تا آماده ی جدا کردن سر دختر از بدنش شود …..

.

.

.

 

انگار که آخر خط زندگی اش همین نقطه بود ….

انگار که قرار بود توسط این گرگ کشته شود …

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان تردستی pdf از الناز محمدی

  خلاصه رمان :   داستان راجع به دختری به نام مریم که به دنبال پس گرفتن آبروی از دست رفته ی پدرش اشتباهی قدم به زندگی محمد میذاره و دقیقا جایی که آرامش به زندگی مریم برمیگرده چیزایی رو میشه که طوفانش گرد و خاک بزرگتری توی زندگی محمد و مریم به راه میندازه… به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سعادت آباد

    خلاصه رمان :         درباره دختری به اسم سوزانه که عاشق پسر عموش رستان میشه و باهاش رابطه برقرار میکنه و ازش حامله میشه. این حس کاملا دو طرفه بوده ولی مشکلاتی اتفاق میوفته که باعث جدایی این ها میشه و رستان سوزان رو ترک میکنه و طی یکماه خبر ازدواجش به سوزان میرسه!و سوزان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان این من بی تو

    خلاصه رمان :     ترمه و مهراب (پسر کوچک حاج فیضی) پنهانی باهم قرار ازدواج گذاشته اند و در تب و تاب عشق هم میسوزند، ناگهان مهراب بدون هیچ توضیحی ترمه را رها کرده و بی خبر میرود! حالا بعد از دوسال که حاج فیضیِ معروف، ترمه را برای پسر بزرگش خواستگاری و مراسم عقد آنها را

جهت دانلود کلیک کنید
رمان خلافکار دیوانه من

  دانلود رمان خلافکار دیوانه من خلاصه : دختری که پرستار یه دیوونه میشه دیوونه ای که خلافکاره و طی اتفاقاتی دختر قصه میفهمه که مامان پسر بهش روانگردان میده و دختر قصه میخواد نجاتش بده ولی…… پـایـان خوش   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 5

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان هیچ ( جلد دوم) به صورت pdf کامل از مستانه بانو

      خلاصه رمان :   رفتن مرصاد همان و شکستن باورها و قلب ترمه همان. تار و پودش را از هم گسسته می دید. آوارهای تاریک روی سرش سنگینی می کردند. “هیچ” در دست نداشت. هنوز نه پدرش او را بخشیده و نه درسش تمام شده که مستقل شود. نازخاتون چشم از رفتن پسرش گرفت و به ترمه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دونه الماس
دانلود رمان دونه الماس به صورت pdf کامل از زیبا سلیمانی

    خلاصه رمان دونه الماس :   اميرعلی پسر غيرتی كه سر ناموسش اصلاً شوخی نداره و پيچكش می افته دست سروش پسره مذهبی كه خيال رها كردن نامزدش رو نداره و اين وسط ياسمن پيچکی كه دلش رفته واسه به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
6 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
setareh amaneh
setareh amaneh
2 سال قبل

😔 🥲

setareh amaneh
setareh amaneh
2 سال قبل

وااای مرسی ولی جای بدی تموم شد😪❤

نفس
نفس
2 سال قبل

واییییی نهههه جای حساس تموم شد🥺💔

نفس
نفس
2 سال قبل

ازادههه عشقی به مولا یعنی عاااشقتم دختر مرررسییی که بخاطر من این پارت و گذاشتی🥺♥️🥺♥️🥺😌🫠♥️
فندوق خودتو از طرف من ماچ اب دار کن😂🥺♥️

دسته‌ها
6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x