با لحنی عصبانی و جدی پرسیدم ..
_ باربارا چیشده ؟ اتفاقی افتاده ؟
در حالی که هنوز نفس نفس میزد به چشمانم خیره شد ….
_ اون میمیره …..میمیره…سرورم من… من .. من مطمئنم .. دیدم .. دیدم…
_ چی دیدی ؟ عین آدم حرف بزن ببینم چیشده ؟
از کنار دخترک بلند شد و در حالی که به عصایش تکیه زده بود با سر و وضعی پریشان گونه به آسمان خیره شد و با دستش به ماه اشاره کرد ….
_ آه … آینده ای تاریکی در پیش دارید … من تاریکی مطلق رو میبینم … و این تاریکی به حدی گسترده شده که من تقریباً هیچ کاری از دستم برنمیاد .... تاریکی کل آسمان رو پوشونده ….حال این دختر تا چند لحظه ی دیگه خوب میشه ، اما تضمینی در اتفاقات شومی که قراره براش بیفته ندارم …. اصلا ندارم ….
و تو … تو باعث اون اتفاقات شومی …. تو… تو باعث اون اتفاقی …. اتفاقی که اصلاً قابل پیش بینی نیست …. اتفاقی غیر منتظره در راهه……اتفاقی که کل خاندان هر دوتون رو به نابودی میکشه ، آسمان یک کشته میخواد …کشته !
و با قهقه ی دیوانه وار و ترسناکی ، و پیچیده شدن صدای نازک و پیرزن گونه اش اعصابم را به کل بهم ریخت اما در یک چشم بهم زدن ….. در بین خاکستر ها ناپدید شد ….
متعجب از حرف هایش به آسمان خیره شدم ….آخه این ساحره چی داشت بلغور میکرد…. چه اتفاق شومی چه منی چه تویی !
چنگی به موهای پریشانم زدم تقریبا تا چند لحظه ی دیگر من باید در مراسم حضور داشته باشم … اما چطور ؟
ذهنم آشوب بود و اصلا معنای حرف های اون پیرزن رو درک نمیکردم … با تکان خوردن دست های سرد و ظریف دخترک در کنار دستانم و صدایی که انگار از ته چاه بیرون اومده باشه به افکار مسخره ام پایان دادم به خودم که اومدم دستان سرد و بی جانش رو محکم داخل دستم گرفته بودم ….
چشمانش همانند دو الماس درخشان باز شد ، قرمزی چشمانش به قدری زیاد بود که برای لحظه ای یاد گل رز و سرخیش افتادم …. چه زیبایی مجذوب کننده ای ….
من چرا اینطوری شده بودم ؟ همچنان موهای سرم را چنگی زدم و سعی کردم تا جای ممکن به دختر نگاه نکنم..و دستم را بلافاصله از دستش بیرون کشیدم….
«کاترین »
با سردرد شدیدی که داخل سرم پیچیده شده بود چشمانم را باز کردم …. در کمال تعجب انگار تمام این مدت دستم را در دست گابریل گذاشته بودم ….
_سرم ! آخ !
به زور سعی کردم چشمانم را کامل باز کنم ، نور ماه به قدری زیاد بود که مانند تیری به چشمانم فرو میرفت ….
تمام بدنم درد میکرد انگار از جنگ جهانی برگشته بودم ….
_ خب بالاخره مادمازل به هوش اومدن ، خب اگر دیگه قصد غش کردن و بی هوش شدن نداری من باید برم چون منم مثل تو که مثلا دختر رهبری وظایفی دارم ….
چرا اخلاقش انقدر تغییر کرده بود تا چند لحظه قبل که قصد جانم را داشت مگر چه چیزی عوض شده بود که انقدر با لحنی مهربان گونه صحبت میکرد ….
مبهوت چشمانش شدم و لب زدم …
_ آ..آب ..آب میخوام … خیلی تشنمه…
و اما بالاخره با صدای سرد و بمش ادامه داد :
_ بفرما هنوز بیدار نشده خواسته هاش شروع شدن ، خوشگل خانوم اینجا قصر پدر جونت نیست که هرچی خواستی واست فراهم بشه اینجا جنگله ! و منم کار دارم ! و به گفته خودت من وارد مرزتون شدم ! پس بهتره خودت بری و برای زندگی بجنگی ! توروخدا ناز پرورده رو باش !
با یادآوری عمارت پدرم و آخرین باری که چطور قصد جانم را کرده بود بی اراده آروم اشک ریختم … من چقدر بدبخت شده بودم … اما خوب میدونستم حساب این گابریل رو هم چطوری برسونم … صبر کنه فقط … هیچکس نتونسته تو این دنیا منو گریه بندازه نشونش میدم …
_ ای خدا ، حالا هم واسه من انقدر اشک تمساح نریز ، پاشو پاشو برو واسه خودت هرچی میخوای پیدا کن … پاشو برده که گیر نیاوردی !
لبم رو محکم گزیدم و سعی کردم از روی زمین بلند شم …. درحالی که همچنان سردرد شدیدی داشتم اما درست روبه رویش ایستادم ، من دختر ضعیفی نبودم ، هیچوقت نبودم … به چشمان بی حسش چشم دوختم و لب زدم …
_ شاید من ناز پرورده باشم اما تو هم بی رحم ترین آدمی هستی که داخل عمرم دیدم ، شاید خانواده ام منو طرد کرده باشن اما نمیزارم کسی بخواد بهم توهین کنه ! فهمیدی ؟
این رو گفتم و بدون اینکه منتظر جوابش شوم به سمت رودخانه ای که همین نزدیکی بود جلو رفتم ، چقدر یه انسان میتونست سنگدل باشه ، حال و روز من رو نمیبینه بعد طعنه هم بهم میزنه …
اما هرچی هست بهتر از رفتن به اون عمارته !
انقدر بی جون بودم که حتی نمیتونستم سرعتم رو زیاد کنم انگار کسی همه ی انرژی بدنیم رو گرفته باشه …
به رود خانه که رسیدم ، فورا نشستم ، آب آنقدر زلال بود که تصویر آشفته ی خود را در آن میدیدم …
( خون آشام ها کلا تصویرشون در آینه و کلا هیچ جایی دیده نمیشه و حتی سایه هم ندارن اما خب این رودخانه آبش فرق میکنه ، جلوتر که بریم متوجه میشید)
بدون تعلل مشت مشت آب میخوردم … چه مزه ی دلچسبی داشت … شیرین و گوارا … ظاهراً به قدری آب خوردم که کل شکمم پر از آب شده بود …
خسته بودم خیلی خسته تر از آن چیزی که باید … همان جان دراز کشیدم و سعی میکردم به اتفاقاتی که برام افتاد فکر نکنم و بخوابم …. چند لحظه ای از خوابیدنم نگذشته بود که صدای پای چند نفر را احساس کردم ، داشتند به سمت من حرکت میکردند … و تقریباً میشه گفت الان بالای سرم ایستاده بودند …. حتما باز آن مرد گابریل بود … با بیخیالی چشمانم را باز کردم و با دیدن چند نفری که شنلی سیاه رنگ پوشیده بودند و بالای سرم ایستاده بودند به معنای واقعی یک کلمه شوکه شدم … صدای ضربان قلبم را میشنیدم …. جیغی کشیدم و سریعاً از سرجایم بلند شدم بی جان تر از آن چیزی بودم که بتوانم از خودم دفاع کنم … با بلند ترین حالت ممکن فریاد زدم :
_ کمک !
اما کسی نبود که صدای من را بشنود ، بدون هیچ یاور و پشتیبانی بودم …
مردی که ظاهراً رییسشان بود با چاقویی که ظاهراً از نقره بود جلو آمد ….
( ومپایرها بهواسطهی نفرین آرتمیس، الههی ماه، نسبت به فلز نقره حساس شدند و اگر پوستشان با آن تماس داشته باشد، میسوزند و از بین میروند. آنها در این نقطهضعف، با گرگینهها (Werewolf) مشترک هستند )
با هربار نزدیکتر شدن چاقو به بدنم ، پوستم به خارش و سوزش می افتاد ، یعنی آن مردی که چاقو به دست الان مقابلم ایستاده بود چه کسی بود ؟ چه کسی بود که میخواست منو بکشه !
راه فراری نداشتم این دیگه آخر خط بود ….
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
عالیییییی😍💗
دستت طلا نویسنده جون😘
مرسیییی مهسای گلم❤️
مرسی آزاده جون عالی بود 💜💕💜💕
مرسی عزیزم❤️
😭😭😭😭😭😭😭جااااییییی حساااااسسسسس بودددد😭😭😭😭دق میدی منو ازاده جان😶💔😂
عزیزم🤣 یه پارت دیگه اضافه بزارم ؟
قول میدی شبم بزاری 🤣🤣💕
آره ولی چون خودم پارت ۲۲ هستم گفتم شما هم کم کم بهم برسید❤️😂 چقدر که من مهربونم🤣
خیلییییی از همه ی نویسنده ها مهربون تری نویسنده جونمم 😘😘💜
قربونت خوشگلم ، انشالله ۱۱:۵۰ دقیقه میزارم پارت بعد رو
میسییییی
ملسیییییییی😍😍😍😍😍😘😘😘😘😘😘😘😘
راس میگی؟😃
آره گلم
این یکی طولانی بود😂
خسته نباشی دلاور😂♥️
مرسی گلی❤️😂
فاطی فدات شه😂♥️
🤣❤️