از افکارم خارج شدم و صاف به چشمان قرمزش خیره شدم ، برای لحظه ای یاد زمانی افتادم که تبدیل به گرگ شده بود و فورا نگاهم رو ازش دزدیدم …
_ ت…تو… تو… بهم … حمله کردی … ت..تو ..ت..تبدیل به …گ…گرگ شدی !
عصبانی دستی به صورتش کشید و زیر لب پچ پچ کنان گفت :
_ لعنت به من ! نباید اینجوری میشد ، لعنت به من !
ناگهان با صدای بلندی فریاد زد :
_ تو چرا بدون اجازه من بهم نزدیک میشی ؟
با این حرفش متوجه شدم که صد در صد منو با یکی اشتباه گرفته ، پوزخندی زدم و حرصی در حالی که لب های خشکم رو تر میکردم گفتم :
_ جالبه ! من بدون اجازه بهت نزدیک میشم …. نمیدونم چرا هر حرفی میزنی برعکسه !
_ اینقدر رو مغزم راه نرو دختر جون ! عین آدم حرفتو بزن !
_ پس یادت نمیاد نه؟ بعد از اینکه مثل ابر قهرمان ها اومدی نجاتم دادی دیگه بقیش رو یادت نمیاد نه ، یادت نمیاد بی اجازه منو بوسیدی ؟
قهقه ای از روی عصبانیت سر داد ؛
_ من ؟
_ هوم …
_ تو رو ؟
_ آره نکنه شک داری !
_ من که باور نمیکنم این مزخرفاتت رو !
_ باور نکن ، چون برام مهم نیست که باور کنی ، دنبال فهموندنش هم به تو نیستم …
_ ببین من نمیدونم چیکار کردم ، اما هرکاری که کردم رو اصلا به خاطر نمیارم …
من نشونش میدم که چه بلایی سرش میارم ، کاری میکنم که مرغ های آسمون به حالش گریه کنن ، البته با استفاده از امکانات کمی که اینجا هست ….
از سرجام بلند شدم و لنگان لنگان در حالی که پاهام خیلی درد میکرد ، سعی کردم به سمت رود خانه که چند متری دورتر بود جلو برم ، چون نقشم رو باید اونجا عملی میکردم ،
فوری از روی زمین بلند شد و به سمتم اومد ، بازوم رو محکم گرفت و به سمت خودش برگردوندم ،
بی تفاوت لب زدم :
_ چیه ؟ باز چیشده ؟
_ چرا اینجوری راه میری ؟
خندیدم و لب زدم :
_ شاهکار جنابعالیه ! ولم کن دستم درد اومد …
اما همچنان دستم رو گرفته بود …
_ نکنه میخوای دستمو بشکنی ؟ ولم کن پام درد میگیره !
_ نمیزارم اینجوری راه بری ، من کردم خودمم درستش میکنم ،
دستش رو دور کمرم انداخت و از روی زمین بلندم کرد ،
از حرص و عصبانیت جیغ کشیدم …
_ بزارم زمین ، مرتیکه ی روانی ، روان پریش ، بزارم زمین !
هر چقدر دست و پا میزدم ، جیغ میزدم ، فایده نداشت ، همونطور که به مسیرش ادامه میداد ، از شنیدن حرف های من لبخند کجی کنج لبش نشست ، که باعث میشد چهره اش رو جذابتر جلوه بده ،
بی تفاوت لب زد :
_ منم خیلی علاقه ندارم بغلت کنم ، پس اینقدر رو مغز من راه نرو ، میخواستی بری رودخانه آره ؟
_ مرتیکه عوضی ، بزارم زمین خودم میرم ، میگم بزارم زمین …
من مینالیدم و اون لبخند میزد ، بعد از ناله های فراوان فهمیدم فایده نداره ، این آدم رو باید درست ادبش میکردم ، فقط تا صبح صبر کنه ، نشونش میدادم .…
بالاخره کنار روخونه رسیدیم و آروم روی زمین گذاشتم ، درد مچ پام به قدری زیاد بود که فورا روی زمین نشستم ، و مشغول ماساژ دادنش شدم ،
منتظر موندم که بره اما در کمال تعجبم کنار رودخانه اما چند متری از من دور تر نشست ، به وضع خرابم نگاهی انداخت ...
و بی تفاوت کنار رودخانه دراز کشید ….
داشتم از حرص دیوونه میشدم ،
این اینجا چیکار میکرد چرا نمیرفت یه جای دیگه بخوابه ، خدایا ! مرتیکه ی فراموشکارو باش !
لعنتی خیلی جذاب بود ، چشماش آدم رو مجذوب میکرد ، تازه اومده میگه ، من یادم نمیاد ، عوضی ! صبح نشونت میدم ، فقط دعا کن صبح نشه ،
درحالی که پاهام رو آروم داخل دستم گرفته بودم ، به درخت پشت سرم تکیه زدم و سعی کردم خوابم ببره ، چون فردا صبح قرار بود حسابی بخندم ….
گابریل هم با ژست خاصی که گرفته بود ، خودش رو به خواب زد ….. تا صبح لحظه شماری میکردم ….
*****
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
انشاالله پارت ۱۷ یه هیجانی بهتون بدم که تا صبح خوابتون نبره😂🤣❤️
بسم ا…😂😂😂💔💔
مرسی آزاده جونی ❤️
خواهش میکنم مهرا جانم❤️
💕💕💕
مثا همیشه عالییییی
مرسیی عسلم🤣❤️
پارت بعد رو ساعت ۱۰:۳۰ میزارم ❤️🤍
مرسی دمت گرم آزاده جان❤🤍
مرسی خوشگلم ❤️
❤💜
دستت طلا آزاده جون بازم پارت بذالیا❤
حتماً 😂❤️
دستت طلا ❤😘
اوم به نظرم اون صبحش خیلی باحال میشه😂
حدست درسته😂❤️
بلی بلی 😂
دیگه چه اتفاقایی میفته😉😂
تا حدودی قابل حدس زدنه یکم فکر کنید میفهمید نقشه کاترین چیه😂
من دیشب ۵خواببدم😂
فعلا هیچی نمیدونم خودت یه چیایی لو بده🥲🥺
انشالله پارت بعد میفهمی😂🥺
انشاءلله🥺
امروزم باز پارت اضافه بزارم ؟🤣
آله این خیلی هیجان نداش🥲
😂
اره
اولین کامنت😎😂
این پارت هم درجه یک بود💕
ولی به نظرم گابریل داره نقش بازی میکنه که اون اتفاقات رو فراموش کرده!
تا ببینیم😂
باز میخوایم از زیر زبونت حرف بکشیم ولی خودت رو نگه داشتی چیزی نگی😂
نمیگم😂❤️
آفرین😂❤
این کار جدا رمان رو هیجانی تر می کنه من که خیلی کنجکاوم