_ آ آ ، نشد اینطوری که ! خب بزار از اینجا شروع کنم اون مردک عوضی گابریل به زودی و حتی سر تاریخی که ما قراره به طور رسمی زن و شوهر هم بشیم ، اونم قراره با کلاره که حدس میزنم نمیشناسیش اما یه گرگ امگا هست ازدواج کنه ، خلاصه بگم که اگر به امید گابریل جونت نشستی که سوار بر اسب تو رو از این عمارت و ازدواج با من نجات بده عرض کنم که کاملا اشتباه فهمیدی ، تو برای اون ذره ای اهمیت نداری و فقط یه لذت زود گذر بودی براش ! و …..و حتی به زودی باید شاهد توله هاشون باشیم همسر گلم … چون ناسلامتی کلاره دیگه جفتش محسوب میشه اینطور نیست ؟
اون از کجا میدونست من ذهنم درگیر گابریله؟
مجدداً قهقه ی مستانه ای سر داد و به سمتم جلو اومد و دست کثیفش رو نوازشگرانه از کنار گوشم تا چونم کشید ،
_ عزیزم ، سخت نگیر بالاخره خب اونم یه گرگه … ، کبوتر با کبوتر باز با باز … هوم ؟ پس بهتره تو هم ناراحت نشی !
در حالی که مانع بغضم شده بودم ، لب زدم :
_ تو..تو… داری دروغ میگی! گابریل همچین کاری نمیکنه ، تو…. تو … دروغ میگی … میخوای منو آزار بدی …من با هرکسی هم که ازدواج کنم با تو ازدواج نمیکنم…. محاله
_ همسر خوشگلم ، آخه چه لزومی داره بهت دروغ بگم ، اما میتونی بعد از عروسیمون باهم بریم و ببینیم ، تا شاید باورت بشه ….
برای لحظه ای قلبم نزد و فقط متعجب و مبهوت خیره به کریستوفر بودم که حتی متوجه بیرون رفتنش از اتاق هم نشدم ….
چنگی به موهام زدم و محکم کشیدمشون ،
و هق هق کنان زدم زیر گریه ، آخه چطور گابریل اینقدر بی رحم شده بود که … که با هام این کارو کنه … نمیدونست من نابود میشم …. اصلا …اصلا….تقصیر خودمه … تقصیر خودمه نباید خامش میشدم ،
حالم خوب نبود ، اصلا خوب نبود … هر لحظه ممکن بود دست خودم یه کاری بدم ، نفس هام به سختی بالا میومد….
همه ی لباسام رو در عرض چند دقیقه بیرون آوردم ، به سمت حمام پا تند کردم ، زیر دوش رفتم … و هم زمان آهی سرشار از درد سر دادم و دوش آب سرد رو باز کردم ، قطرات آب یخ روی موهای لطیف و سیاه رنگم میغلتیدند و به پایین هدایت میشدند ، لرزش بدی توی کل بدنم پیچیده بود ، سردم بود خیلی سرد ، محکم به سرم زدم ، و زیر لب زمزمه کردم :
_احمق …. احمق…. من یه احمقم … چرا عاشق همچین عوضی شدم ….
و هق هق کنان گریه میکردم ….
*****
بعد از دوش کوتاهی که گرفتم ، شومیزم رو با شلوار جینم که هر دو سیاه رنگ بودن باهم ست کردم ، موهام رو بعد از شانه کردن بدون اینکه خشکشون کنم آزادانه پشت سرم رهاشون کردم ، و در حالی که به در اتاق تکیه زده بودم با دوتا دستم چنگ انداختم به گلوم..
داشتم خفه میشدم کاش می مردم و راحت میشدم…
چطوری میتونستم گابریل رو کنار یه زن دیگه تصور کنم ؟ چطوری میتونستم با مردی که عاشقش نیستم ازدواج کنم ؟ و جوری رفتار کنم که انگار هیچی نشده ؟
با فکر کردن هرچه بیشتر به اینها ، بغضی که به زور کنترلش کرده بودم بار دیگه ترکید..
طرف چپم رو تکیه دادم به در و پاهامو تو بغلم جمع کردم ، ریز ریز و بی صدا فقط اشک می ریختم ،
حالم اینقدر بد بود که شک داشتم تا صبح قلبم از کار نیوفته… کاش همون روز کریستوفر منو کشته بود ، الان مرده بودم بهتر بود ، هرچند همین الانشم هیچ فرقی با یه مرده ی متحرک نداشتم ، هیچکس اینجا حق اعتراض کردن نداشت ، شب رو بدون اینکه غذایی بخورم یا برای غذا خوردن به پذیرایی برم داخل اتاقم موندم و حتی در رو محکم قفل کردم … میخواستم تنها باشم ،
****
نگاهم مات مونده بود به دیوار روبروم و کور سوی نوری که از پنجره روی سقف اتاقم تابیده میشد ، افتاد که نشون میداد صبح شده…
هنوز جنین وار پشت در اتاق تو خودم جمع شده بودم و هیچ حرکتی نمی تونستم به بدنم بدم…
تمام شب رو بیدار مونده بودم ، گیج و مات به دیوار جلوم خیره شده بودم و چشمام از خیرگی زیاد میسوخت….
قلبم داشت آتیش میگرفت ، روز عروسیم ، چه حرفی داشتم که بهش بزنم ؟ حتما اون الان داره با کلاره جونش کیف و حالش رو میکنه و به منی که با احساساتم بازی کرد میخنده ، لعنت بهت کاترین ! لعنت بهت که عاشق همچین عوضی نمیشدی !
هر بار با فکر اینکه فقط پنج روز دیگه تا ازدواج با قاتلم مونده ،داشتم دیوونه میشدم گرچه از همین الان شمارش معکوسم شروع شده بود ، تیک تاک ، تیک تاک …
خودم رو داخل اتاق حبس کرده بودم و اصلا از اتاق بیرون نمیرفتم ، حالم اصلا خوب نبود سخت بود ازدواج با کسی که دوستش نداری و دوستت نداره ، از فکر گابریل شب تا صبح جدیدا کابوس میدیدم حس ترس عجیبی داشتم ک مثل خوره افتاده بود تو جونم.
هنوز به خودم نیومده بودم ….
چند دقیقه ای میگذشت که صدایی از بیرون اتاق نظرم رو به خودش جلب کرده بود ، با پشت دستم اشک سمجی که از گوشه ی چشمم جاری شده بود رو پاک کردم ، و در همون حالی که پشت در اتاق نشسته بودم خوب گوشام رو تیز کردم ببینم بیرون چه خبره ؟ صدای خنده مامان و بابا و حرفایی که بینشون رد و بدل میشد ، جیگرم رو آتیش میزد ….
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
قشنگ شد تازه
😢چه غم انگیز