با صدای تقه ی در عمارت ، خدمتکاری سراسیمه به سمت در رفت و در را باز کرد …
صدای بم و همیشه خش دار پدر بلند شد ، اما فقط صدای خودش نبود ، صدای عمو و زن عمو و همچنین صدای نازک و لطیف دختر از خود راضیشان ژربرا هم بود …
وای خدایا ، من چطور میخواستم این ها رو تحمل کنم ؟
با احساس بوسه ی گرمی کنار صورتم ، متوجه حضور برادرم لوئیس شدم ، بی اراده لبخندی گوشه ی لبم نشست ،
_ چطوری خوشگل خانوم ؟ پکری !
حرصی خندیدم …
_ چطور پکر نباشم ؟ مگه خودت نمیبینی ؟
همیشه عادت داشت انرژی منفی بهم بده که مثلا من رو اذیت کنه …
صندلی را کنار زد و کنارم نشست ،
طعنه وار گفت …
_ فقط سعی کن آرامش و متانت خودت رو در هر حالتی حفظ کنی ! اتفاقات جالبی قراره بیفته !
با آرنج محکم به بازویش کوبیدم که آخش بلند شد …
_ مگه من وحشی ام ؟ خدایااا
صدای قهقه ی خندمون داخل پذیرایی پیچیده شده بود …
با صدای قدم های پدر و آمدنش به پذیرایی ، سکوت سردی در فضای پذیرایی حکم فرما شد …
من و لوئیس فورا به نشانه ی احترام از روی صندلیمان بلند شدیم و پدر با جذبه ی خاصی وارد پذیرایی شد ، مادر با لبخندی مصنوعی بر روی لبش ، به استقبال پدر و مهمان های ناخوانده اش رفت …
_ خوش اومدید ، بفرمایید بشینید لطفا !
من و لوئیس هم ، هم زمان گفتیم :
_ خوش اومدید …
برای لحظه ای خندم گرفت اما مانع خندیدنم شدم ….
زن عمو بدون اینکه حرفی بزنه کنار عمو نشست …. بلافاصله کریستوفر هم پیش مادرش و درست روبه روی من نشست ،
ژربرا هم در حالی که صدایش را نازک و ظریف جلوه میداد گفت :
_ ممنونم …
و دقیقا کنار کریستوفر (برادرش) و رو به روی لوئیس نشست ، و پاهای برنزه اش را با عشوه ی خاصی روی هم انداخت ، طوری که در معرض دید لوییس باشد ،
برای لحظه ای حالت تهوع بهم دست داد ، آخه چقدر یه دختر میتونست اینقدر خودش رو کوچیک و خوار کنه ؟
در آخر رهبر بت پایرزها با ابهت خاصی روی صندلی تک نفره ی طلاکاری شده اش جاگیر شد….
مادر در حالی که هنوز سر پا ایستاده بود روبه خدمتکارها کرد و خطاب به انها گفت …
_ نوشیدنی هاروبیارید !( خون آشام ها علاقه ی بسیار زیادی به خوردن خون دارند و این نوشیدنی هم در واقع خون حیوان هست )
و کنار پدر نشست ….
وای خدایا چه جو کسل کننده ای شده بود ، هیچکس اجازه نداشت کوچکترین حرفی را به زبان بیاورد ، و من برخلاف اینکه برایم خیلی سخت بود اما
همچنان سعی میکردم با متانت رفتار کنم ، نگاه سنگین همه را روی خودم احساس میکردم …. میتوانستم مستقیم ذهن پدر را بخوانم ، اما برایم جالب نبود بدانم چه در ذهنش میگذرد ….
بعد از گذاشته شدن نوشیدنی جلوی همه …
پدر لیوان را برداشت و خیلی مغرورانه ادامه داد …
_ به سلامتی !
آخه چه سلامتی ؟ مثل یک مرده متحرک فقط باید لبخند میزدی ! و تا زمانی که ازت سوال پرسیده نشده حرف نزنی !
با جمله ی بعدی عمو ، سکوت تلخ فضا شکست ….
_ برادر جان، میخواستی در رابطه با چیزی باهامون صحبت کنی ! گوش میدیم !
پدر لبخندی با معنا زد …وبا لهجه ی خاصی ادامه داد ….
_ وای جاستین ،جاستین ! اینقدر عجله برای چیه ؟ ما که اینقدر صبر کردیم ! یکم هم بیشتر صبر کنیم …
منظور پدر رو اصلا درک نمی کردم …
حتما میخواستن ژربرا رو برای داداشم خواستگاری کنن … با یاد آوری اینکه ژربرا زن برادرم میشه بی اراده لبخندی زدم که سعی کردم با دست جلوی دهنم رو بگیرم چون حتی خنده بیخودی هم ممنوع بود …
چند دقیقه ای در سکوت سپری شد ، همگی مشغول غذا خوردن شدیم ، بالاخره تونستم یه دل سیر از عزا در بیارم …
ژربرا با لبخند طعنه واری خطاب به من گفت :
_ خب کاترین جون ، تو …هنوز مجردی ؟
نفس تو سینم حبس شد ، احساس میکردم از شدت عصبانیت کل بدنم داغ کرده …
با لحن مسخره واری ادامه دادم …
_ راستش … ژربرا جون … من مثل بقیه ی دخترا نیستم ، که با هر مردی که میبینم ول بچرخم و خودم رو در معرض دیدشون بزارم ، زمانش که برسه حتما خبرت میکنم !
این حرفم مثل مشت به صورتش کوبیده شد …. واضح بود منظورم از دخترا ، خودشه ! برای همین سکوت کرد و خودش رو به کوچه علی چب زد …
_ به هرحال موفق باشی …
و مشغول خوردن نوشیدنی شد ….
لوئیس که متوجه عصبانیتم شده بود ، به نشانه ی “آرام باش” دستم را محکم به داخل دستش فشرد …
صدای پدر بلافاصله بلند شد …
_ کاترین ! درست صحبت کن !
سرم رو به طرف پدر چرخوندم و با عصبانیتی که سعی میکردم فرو کش کنم
ادامه دادم …
_ چشم پدر
با صدایی گلویش را صاف کرد ،
_ خب ، من شما رو اینجا جمع کردم ، که در باره ی قضیه ی مهمی صحبت کنم … و دوست ندارم مخالفتی به هیچ عنوان صورت بگیره ،
لوییس طعنه وار خطاب به پدر گفت :
_ استغفرالله ، این چه حرفیه بابا ، ما هیچ وقت حق اعتراض نداشتیم و راهی جز قبول کردن هم نداشتیم ، اینطور نیست ؟
مادر دست پدر را آرام فشرد و نگاهی حرصی به لوییس انداخت ….
پدر خیلی زود عصبانی میشد و مادرم همیشه سعی می کرد با پدرم محتاط گونه رفتار کند ….
کریستوفر با نگاهی حیله گرانه به پدر گفت :
_ شما هر تصمیمی که بگیرید ، ما با کمال میل قبول میکنیم .. عمو جان !
مشخص بود کریستوفر مرد سیاستمداری بود …
پدر لبخندی به کریستوفر و با غضب به لوئیس نگاه کرد و سپس مغرورانه ادامه داد :
_ من به عنوان رهبر بت پایرز ها ، دوست دارم به زودی زود صاحب نوه هایی از جانب دخترم و همچنین پسرم بشم … چون خیلی ها شایعه هایی داخل قلمرو پخش کردند که دوست ندارم الان مطرحشون کنم … در ثانی شاید بر حسب اتفاقی من دیگه نتونم پیش شما باشم ، و بعد از مرگم…
مادر حرف پدر را قطع کرد …
_ هکتور عزیزم این چه حرفیه میزنی ، مرگ چیه ؟ انشاالله همیشه…
_مارتا لطفاً …
خب پس من میرم سر اصل مطلب ، میخوام که …..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
آزاده جونی من عاشقتم🥺
عزیزمییی ❤️ منم عاشقتم نفسم😍
جانیم سان 🥺❤فدات🤍🥺
❤️
۱۰۰کامنت💪🏻
۱۰۴ کامنت😂🤣🥳
وویییییییییییییی🥳😂
🥳🤣
تبریک به من تبریک به ت تبریکبه همه🥳❤😂😂😂😂
تبریککککک🤣😂
❤😂
پیشنهاداتتون هم بگید حتماً ❤️
موافقید پارت ۴ رو همین الان بزارم ؟
بله بله❤
گذاشتم 🥺
دستت طلا❤🥺
۶۴💪🏻
۷۱🤣
۷۶💪🏻
۵۹
خدایی من اولین رمانی هس که دارم میبینم بالای۵۰ کامنت داره
نه بابا رمان دلارای رکورد گینس رو شکوندن از پیامای زیرش🤣
واقعابالاترینش چند تا بود!؟😃
نمیدونم اما دیدم😂
دیگه زیاد تر از۷۰ که نبوده🤣
نه نبوده🤣 نمیدونم
دیگه بالای ۸۰ تا که فک نکنم باشخ🤣
نمیدونم شاید🤣😂
دیگه ۱۰۰ تا که نبود😑🤣
نه🤣😂
پس افتخار کن به خودت که ۱۰۰ کامنت داره رمانت💪🏻
چرا کامنت تایی نشد؟😏
کدوم کامنت ؟
۵۰تاکامنت😃
۵۶ تا کامنت😂🤣
فک کنم بیشتر از نصفش مال منه🤣
آره اگر تو چت روم بود الان پر شده بود🤣😂
آره🥱🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣
آیا من پرحرفم یا شما کم حرفین!؟😂
هر دو🤣😂
نه یه گزینه انتخاب باید کنی🤣🤣
نمیشه😂
میشه سعی و تلاش💪🏻🤣
قراره کتی رو واسه کریستوف خواسگاری کنن و کتی هم به شدت مخالفت کنه
بعد بره جنگل با یع گرگینه آشنا شه عاشق هم سن 😆 مگه نه ؟ همین نمیشه؟؟
😂🤣باهوش کی بودی تو
اااااززااددهه پارت ها امادست؟ اگه هست پارت چهارم بددههه 🥺🥺
تا پارت ۱۲ آماده دارم🤣
پارتارو بده به من تا منم کمکت کنم زود زود بنویسی انقد بچه هارو تو خماری نزاری🥺🤣
تولوخدا پارتارو بفرستی واسم خیلی کمکت میکنماا🥺🤣🤣
😂🤣 باشه تو فکرشم
من اسماشونو یادم میره خیلی سختن🤣🤣🤣🤣
نگو 😂
والا یادم میره به غیر کاترین همشو یادم رف
خیلی سختن🤣🤣🤣🤣
کدومش سخته ؟😂 تو همون کاترین رو داشته باش
خارجین میره🤣
آره همون بسمه اصلیه رو یاد داشته باشم کافیع😂
ولی با گذشت زمان و با پارتای بیشتر به یاد میسپرم😂🥱
آفرین این شد یه چیزی😂 خب مثلا نقش اصلی میخوای به جای کاترین میشد صغرا
ژربرا میشد نرگس
لوییس میشد اصغر
هکتور میشد علی
مامانش میشد فاطما
کریستوفر هم میشد حسن
گابریل هم میشد حسین
😂🤣 دیگه تو ذهنت میموند …
آره خیلی باحال تر شد🤣🤣🤣🤣
مرسی مرسی
تو همینا رو حساب کن😂🤣
وای🤣🤣🤣🤣
از اسم منم استفاده کن🤣🤣🤣🤣🥱
باشع🤣😂 گفتم ایرانی اصیل باشه 🤣
دیگه خیلی اصیل شدن اسما🤣🤣🤣🤣🤣
نه بابا هنوز اصیل تر باید بشن مثلا اسمای شاهنامه بزارم روشون🤣😂
نه دیگه اونا هیلی سختن ترین همون کاترین خودمون عالیهههععع🥺🤣
🤣😂 خوبه
🤣🤣🤣🤣
حالا رستم عاشق اسم زنه چی باشع؟
خودتون بگید من که هر اسمی میزارم سخت میشه😂🤣
🤣🤣🤣🤣🤣نه همینا خوبه
یادگرفتم😎🤣
درود خداوند مصر بر تو باد😂🤣
🤣🤣🤣🤣من بت پرس نیسم
نه بابا شوخی کردم🤣😂
مدانم😂😂😂😂
جررر عالی میشد اینجوری🤣🤣🤣
😂🤣
دستت طلا عالیه آزاده جون❤
خواهش میکنم عزیز دلم❤️
❤🤍
وای ارزو رمانت عالیههه فقط اون استغفرالله اونجا منو کشته😂😂😂😂با قدرت ادامه بده من ک طرفدار شدم💚👍
این رمان نویسندش منم نه آرزو جان🤣
کجاش کشتت ؟ تا بیشتر بزارم😂
و اینکه اگه میتونی یه پارت دیگه هم بزار به نظرم جذاب شده
باشه حتماً
ممنون عزیزم
خواهش نفسم❤️
عزیزم پارت گذاری دقیقا چه جوری؟
منظورم این که چه روز ها و زمان هایی پارت میزاری؟
اگر امکانش باشه ، هر روز دو پارت میزارم ،
یکی صبح ساعت ۱۱ یا شاید زودتر
و یکی دیگش ساعت ۸ شب
البته اگر میخواید تا ساعت گذاشتن پارت دوم رو تغییر بدم
به نظر من هم ساعت ۱۱ و هم ساعت ۸ زمانی خوبی
مرسی❤️
آزاده جون میشه صبح زود بذاری😁
باشه ❤️ یهو دیدین ساعت ۶ و نیم پارت جدید گذاشتم
آره خیلی خوبه
دستت دردنکنه ❤🤍
عکس کاترین رو حال میکنید؟ مردم تا گذاشتمش😂
بلاخره نویسنده شدی نویسنده جونم🥹💜
امیدوارم همیشه موفق باشی💜
مرسی عزیزم❤️
عالی خیلی خوبه😄😂
خداروشکر❤️😂
خداروهزاران مرتبه شکر🤲🏻❤
🤣😂
هههععععععع…الان کاترینو که نمیخوان بدن به کریستوفر میخوانننن؟؟؟!!! وای روانم پاک شددد😭😂😑قراره حسابی حرص بخورم😂😂😂
😂 تا ببینیم
😭😭😭😭😂😂😂💔💔💔
ببین اگه توام مثل نویسنده رمان دلارای شدی هرجا ک هستی پیدات میکنم ترورت میکنم😂 الحمدلله زورمون ب ت میرسه از همین الان هشدار دادم😂
#هشدار
😂 نه بابا🤣 ولی قراره خیلی حرص بخورید استفاده کنید از لحظات
😂🤣
واااییی خودم میدونم شما مارو پیر میکنین😂 چقدر مظلومیم اخه گیر ی مشت شیطان مثل شما افتادیم😂😂
😂
شیطان چیه عزیزم آزاده جون فرشتس ❤️
نه خیلیم آزاده جون من تکه
اره بابا فوقش میخواد حرصمون بده😂
نه خیلم آزاده جون یدونس
عزیزمی❤️
بوص به لپت😘❤
آزاده جونم تلو خدا پارت۴رو بذار😄😂
راس میگه😁بزااااااااار🥺
ساعت ۸ پارت جدید میزارم
دستت طلا آزاده جونم❤😘
❤️
میزارم میزارم❤️
مرسی عزیزدلم خیلی ممنونم🤍💜
خواهش میکنم عزیزم❤️
❤💜