با هربار نزدیکتر شدن چاقو به بدنم ، پوستم به خارش و سوزش می افتاد ، راه فراری نداشتم این دیگه آخر خط بود ….
پوزخندی سرداد و در حالی که چاقو را روی پوست بدن و گردنم حرکت میداد گفت :
_ دختر جون ! میدونی من کی ام ؟ یا بهتر بگم میدونی قاتلت کیه ؟ پس بزار بگم من …
قبل از اینکه خودش بگه از صداش فهمیدم حرفش رو قطع کردم و در حالی که خودمم تعجب کرده بودم گفتم …
_ کریستوفر ؟
قهقه ی مستانه ای سر داد …
_ آفرین دختر کوچولو ، خوب شناختی !
بی اراده بیشتر عصبانی شدم برای لحظه ای یاد مادرم افتادم به هرحال من که میمردم حداقل باید سوالم رو ازش میپرسیدم….
_ مادرم .. پدرم… برادرم در چه حالن ؟ حالشون چطوره ؟
ماسکش رو کنار زد و با طعنه گفت …
_ اوه همسر عزیزم … پدرت که خیلی عصبانیه و اما مادرت هر شب داخل اتاقت مثل دیوونه ها با بو کردن لباسات سر میکنه ، برادرت هم که در خفا گریه میکنه … چه خانواده بدبخت و بیچاره ای نه ؟ پس حالا که داری میمیری بزار یه چیزی رو بهت بگم …
چاقو رو کنار برد و لبش را به گوشم نزدیک کرد و آروم زمزمه کرد:
_ میدونی تو خیلی بدبخت تر از اون چیزی هستی که فکر میکنم … تو برای پدرت ذره ای اهمیت نداری ….
با هر جمله اش کل وجودم نابود میشد ، مشخص بود نژاد مادرش رو به ارث برده ،
کریستوفر یه اسنیک پایرز به تمام معنا بود…
_ راستی پدرت به زودی میفرسته دنبالت و خوبیش اینه که جسدت رو پیدا میکنن البته اگر خوراک گرگ ها نشه ….
و بعد به طرز فجیعی شروع به خندیدن کرد ….
_ دلت نمیخواد همسر من باشی هان ؟ پس بمیررر !
چاقویش را عقب برد و با شتاب به سمت قلبم هدف گرفته بود …
چشمانم را محکم بهم فشردم ، قطره اشکی از کنار چشمم جاری شد که صدای آخ کریستوفر بلند شد و چاقو از دستش افتاد …
با کنجکاوی چشمانم را باز کردم ، مرد شنل پوشی به سرعت مشغول مشت زدن به کریستوفر بود و سه مرد دیگه فقط به کتک خوردن کریستوفر نگاه میکردند …
_ بی عرضه ها نزارید منو بزنه ، اون چاقو رو بردارید و بزنیدش …
متعجب به صحنه ی روبه رویم خیره شده بودم ، نباید میزاشتم چاقو به دستشون برسه ، فورا چاقو را از کنار پایم برداشتم و در دست گرفتم و تهدید وارانه رو به سه مرد حرکت کردم که ….
اعضای دارو دسته اش بلافاصله پا به فرار گذاشتند …… و کریستوفر همچنان در حال مشت خوردن بود … اما او هم آموزش دیده و ماهر بود ، چرخی خورد و با لگدی که به زیر شکم آن مرد شنل پوش زد ، توانست فرار کند …
او برمیگشت ، اما اینکه دفعه ی بعدی هم نجات پیدا کنم یانه ، معلوم نبود ..
با عجله به سمت آن مرد حرکت کردم …
_ ببینم شما حالتون خوبه ؟ من واقعاً متاسفم ..
به سمتم برگشت و با حرکتی شنلش را بیرون آورد … با دیدن چهره ی جذاب و آشنایش ، چشمان خونین رنگش ، بدن خوش فرم و موهایی در هم ،
بی اراده و با تعجب لب زدم :
_ گ….گاب…گابریل ؟!… گابریل تو ….
با صدای سرد و بمش خندید و ادامه داد ..
_ آره من ! نکنه توقع داشتی کس دیگه ای نجاتت بده !
« گابریل »
# فلش __ بک #
مثل دیوانه ها به سمت رود خانه رفت …
من از نظر این دختر بی رحم بودم ؟ بی رحم بودم که بخاطرش مجبور شدم این ساحره ی مسخره رو احضار کنم ؟
فرصت زیادی برای رفتن به مراسم نداشتم … به هرحال اگر از الان فقط میدویدم حداقل وسط مراسم میرسیدم … پس دیگر رفتن من فایده ای نداشت …
بعد از گذشت نیم ساعت بالاخره به سمت رودخانه به راه افتادم … عجب دختر لجباز و یه دنده ای بود … به نزدیک رودخانه که رسیدم ، کاترین را در حالی دیدم که ۴ نفر بی رحمانه قصد جانش را کردند …. از شدت عصبانیت دستانم مشت شد ، چه کسی جرعت کرده بود به این دختر دست درازی کند ؟ و حتی قصد جانش را کند ؟ به حق که دختر رهبر بت پایرز ها بود …. میدانستم اگر به سمتش حرکت کنم نه تنها کاترین را از مرگ نجات نمیدهم بلکه خودم هم گیر میفتم ….
از آنجایی که از کودکی استعداد خاصی در پرت کردن سنگ داشتم ، سنگی نسبتا بزرگ که تقریباً اندازه ی آجر بود بلند کردم ، و به سمت هدفم که دست آن مرد بود گرفتم و تاپ ..
صدای برخوردش بسیار دردناک بود ….
دیگر حالا وقت جلو رفتن بود …. شنلم را تا روی صورتم آوردم و تا توانستم به صورتش مشت زدم ،
_ خودم دستاتو قلم میکنم مرتیکه !
*****
# زمان __ حال #
« کاترین »
_ هر چی گفته بودم گفتم ،
_ اما تو به م ….
با نشستن لبش روی لب هام همه ی بدنم گر گرفت و بقیه حرفم داخل دهنم ماسید …. ضربان قلبم بالا رفته بود ، خواستم ازش جدا بشم اما فایده ای نداشت عوضی محکم کمرم رو گرفته بود ، بعد از چند دقیقه تمام قدرتم رو جمع کردم و با هرچه زور داشتم به عقب هلش دادم ،
این پسر چش شده بود ؟
انگار تازه به خودش اومده باشه ،نگاهش رو ازم دزدید ، اما من همچنان مات و مبهوت خیرش شده بودم ، و احتمال میدادم که حتما منو با یکی اشتباه گرفته.. برای اینکه بحث رو تغییر بدم گفتم …
_ چیزه ….. من …..من فکر کردم به خاطر مراسمت نمیتونی بیای ، گفتی باید بری اونجا ، گفتی تو …
صدای بم و همیشه سردش بلند شد …
_ اما مهم نیست ! نرفتم !
_م…من…من … واقعا …ازت ممنونم بخاطر اینکه جونم رو نجات دادی !
سری به نشونه ی “خواهش میکنم” تکون داد …
دلم نمیخواست که خودم رو ضعیف جلوه بدم و میدونستم کریستوفر دیگه فعلا برنمیگرده برای همین با اقتدار مصنوعی گفتم :
_ اگر کاری داری میتونی بری ، میتونم مراقب خودم باشم و احمقانه ادامه دادم :
_ ..اصلا…اصلا تو هم… توهم اگر نمیومدی من میتونستم…..
کلافه چنگی به موهاش زد و بلافاصله جواب داد …
_ میتونستی بمیری ! اگر من نرسیده بودم اون مرتیکه تورو..تورو …. بیخیال اصلا از نظر تو که من یه آدم بیرحمیم ، نه ؟
خواستم حرفی بزنم که در کمال تعجب…..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
میگم حدودا رمانت چند قسمته؟
مشخص نیست که آنلاینه❤️
کیا میخوان امشب پارت بعد رو که میزارم عکس گابریل هم بزارم ؟ میخوام یه نظر سنجیکنم🤣
من😂
مننننن
یعنی شما خیلیییی زود قضاوت میکنید کاری میکنید نویسنده قشنگ پارت بعد رو لو بده🤣😂
اینا میخان از زیر زبونت حرف بکشن ولی تو هیچی نگو زن برادر شوهر جان😂
الان من همش از محدثه درمورد رمان هم دانشگاهی جان سوال میکردم یه جوری رفتار میکرد انگار ن انگار من سوالی پرسیدم😂
🤣😂 زن برادر شوهر جان ، چه خبر از برادر شوهر جان ؟🤣
هیچی سلامتی😂
داره TW میبینه
😂🤣 مگه قرار نشد بیاین خونمون بیچاره باربد دستش پینه بست از ظهر تا حالا داره غذا میپزه😂🤣
اخه تو چقدر ظالمی😂
۱۰ دقیقه دیگه میایم
بیا حتما بیا😂🤣
این همه ب بطن دلی مسخره میکردی
خوبه بیام ب بطن رمانت بخندم؟؟😂😂😂
مگه حامله شد کاترین ؟😂🤣
خب بطن ؟ وجدانا بطن ؟
بخدا که هربار بیشتر شک میکنم تو نویسندش باشی😂🤣
😂😂😂😂
دوستان عزیز ، زودی منحرف نشید خوشگلا😂 از عمد اینطوری نوشتم چون پارت بعد متوجه میشید🤣❤️
جالب شد
عکس گابریلو داری؟😂
دارم😂🤣چطور؟
بزار ببینیم چجوریه 😁😁🤣
میزارم❤️
او مای گاد
کاری به کم و زیادش نداری فقط جای حساسش تموم بشه حله 🤣🤣
آره بخدا 😂🤣 یه جور مریضی بین نویسنده ها 😂
یعنی آزاده اگه دستم بهت میرسید 😈💔🥺
🤣😂چیکارم میکردی 🔪😈
پستتو میکندم دیگه جای حساس تموم نکنی 😂
❤️🤣😂
ابراز احساساتش تو حلقم چه سری اقدام کرد🤣🤣
🤣😂