رمان نگار پارت 2 - رمان دونی

 

دوباره خودشو کنترل کرد …

قلبم اومده بود تو دهنم ولی هیچ حرکتی نمیتونستم انجام بدم..

جوری با حرفام حواسش رو پرت کرده بودم که اصلا متوجه نشده بود به یک قدمیش رسیدم …

یه لحظه از ذهنم گذر کرد که دستمو ببرم و سعی کنم بکشمش عقب .. اما با خودم سبک سنگین کردم دیدم ریسکش زیادی بالاست و واقعا خطر داره…

حسم بهم میگفت پشیمون کردنش زیادم نباید سخت باشه چون بچه ها گفته بودن الان دو ساعت بیشتره که اینجا وایساده و نپریده و ممکنه حتی خیلی قبل تر از اینکه کسی متوجه بشه اونجا بوده باشه و هم اینکه چند لحظه پیش که بی هوا خواست بیوفته خودشو کنترل کرد ..

با این وضعیت من فکر میکنم خودش دلش زیاد با پریدن نیست و این یعنی امید …

همونطور که داشت به جمعیت نگاه میکرد لب از لب باز کرد:

+ چه اهمیتی داره که این آشغالا با خودشون چی فکر کنن ؟؟؟ … از همشون متنفرمممم .. داد زد:

+ از هرچی مرده متنفرم..

به هق هق افتاد و ادامه داد:

+ خوب نگاهشون کن … ببین .. همه مردن .. همه یه مشت آشغال کثافتن … دلم میخواد دونه دونشون رو با همین دستام خفه کنم … الان معلوم نیست همین عوضی هایی که اینجا وایسادن تا حالا چند نفرو بدبخت کردن تا سرحد خودکشی رسوندن و وایسادن از مردنشون فیلم گرفتن

به طرفم برگشت .. فاصله نزدیکم با خودش رو که دید با گریه داد زد:

+ مگه نگفتم نزدیک نشو … برو عقب

 

 

به نشونه تسلیم دوتا دستمو بالا بردم و نیم قدم عقب تر رفتم .. نباید زیاد ازش دور میشدم..

_باشه باشه .. تو فقط آروم باش … آره راست میگی حق با توعه منم از تک تک مردا متنفرم … حالم ازشون به هم میخوره دلم میخواد همه برن به درک

تو دیگه واسه چی ؟؟ نکنه به تو هم زخم زدن ؟

به خودم نه … راستش این حس قبل از اینکه بخوام تو دام یکیشون بیوفتم برام به وجود اومده .. من مراقب خودم بودم اما کم ندیدم و نشنیدم از زنای خیانت دیده و دخترای زخم خورده … متاسفانه ما زنا خیلی ساده و زود باوریم و هیچکس یا هیچ چیزی هم توی دنیا وجود نداره که یه کمی آگاهمون کنه ..

حس کردم ارتباطم باهاش داره بهتر میشه … ادامه دادم:

_اسم من نگاره و از شانس خوبم تو همین خوابگاهم … من که نمیدونم اسم تو چیه ولی میشه ازت خواهش کنم بیایی پایین ؟؟ … حق تو مردن نیست تو هنوز چیزای خیلی با ارزشی داری که مطمئنم اگه بهشون فکر کنی میتونن پشیمونت کنن

+ من دیگه هیچی ندارم که بخوام به خاطرش زندگی کنم

_چرا داری … اما فکر نمیکنم چیزی که ازش حرف میزنی و نمیزنی هم ارزش گرفتن کل زندگیتو داشته باشه

+ اون اتفاق کل زندگیمو گرفت … آخه تو از من چی میدونی ؟؟؟

 

 

_آره درست میگی من هیچی نمیدونم … اما اینو میدونم که کل زندگی تو خانوادتن که با هزار امید و آرزو بچشونو فرستادن تا درس بخونه و سربلند برگرده …

+ اون بیچاره ها که اگه بفهمن چه اتفاقی افتاده دق میکنن .. کمرشون میشکنه ، هرچند که تا همین الانم نمیدونم با اون کاری که من باهاشون کردم چی به سرشون اومده

_مگه قراره بفهمن ؟

با حالت درمونده و زاری از اتفاقی حرف میزد که من هنوز نفهمیده بودم چیه اما یه جورایی با این حال خرابش حدس میزدم …

+ چی داری میگی مگه میشه نفهمن ؟

آره چرا نشه … ببین ما الان یه ساعته داریم با هم صحبت میکنیم و من هنوز نفهمیدم جریان چیه دقيقا

بی روح و خسته به چشمام نگاه کرد و نیشخندی زد تلخ تر از هزار زهر …

درسته .. عمق چشماش حال بدش رو نشون میداد … نشون میداد که غمش بزرگتر از این حرفاست … ته چشماش سیاهی روزایی که بهش گذشته بود رو نشون میداد

+ هه دلت خوشه … کاش به همین سادگی بود که تو میگی

غمش دلم رو لرزوند … این دختر کیه؟

چه بلایی سرش اومده که به اینجا رسیده ؟

بغض سنگینی روی گلوم چنبره زد و مانع از گفتن هر کلمه دیگه ای شد .

سرمو پایین انداختم و دستی به گوشه ابروم کشیدم..

خدایا من چم شده ؟! هیچوقت انقدر راحت بغض نمیکردم ..

من همیشه تو زندگیم آدم محکمی بودم …

کم ندیدم سختی و بدبختی اما خم به ابرو نیاوردم …

حتی سخت ترین شرایط هم نتوسته بود اشکمو دربیاره اما حالا غم چشمای یه غریبه که حتی نمیدونم از چیه داره اشکمو درمیاره …

اما نه .. الان اصلا وقت بغض و گریه و این چیزا نیست …

همه توانمو جمع کردم تا مثل اول با آرامش ادامه بدم …

 

|

 

_من الان متوجه شدم که تو خانوادت رو خیلی دوست داری و حاضر نیستی حتی ذره ای ناراحت بشن … پس چطور به این راحتی حاضری رو دلشون داغت رو بذاری؟ …

هیچ فکر کردی با فهمیدن این موضوع که دخترشون که برای درس رفته بود حالا به همین راحتی خودکشی کرده ممکنه چه بلایی سرشون بیاد؟

 

شاید پیش خودت فکر میکنی که با یه مراسم ساده سر و تهش هم میاد …

اما نه دختر خوب به همین سادگی که تو فکر میکنی نیست این کار عواقب داره…

 

داغ بچه خیلی سنگین تر از یه مرگ معمولیه .. مطمئن باش نابود میشن…

بعد از تو و با شنیدن اینکه چطور مردی هزار هزار فکر خوب و بد و سردرگمی به سراغشون میاد که این خودش عذابش از همه بیشتره و از همه اینایی که گفتم مهم تر میدونی چیه ؟ …. حرف مردم پشت سر دختر مجردی که توی یه شهر غریب خودکشی کرده …

من قضاوتت نمیکنم اما این اصلا روی خوشی نداره و همین یه مورد به تنهایی میتونه کمر خانوادت رو خم کنه…

پس آخرین حرفمو بهت میزنم و بعدش اگر خواستی از اینجا میرم و تو هم خیلی راحت میتونی بپری …

 

اول خوب حرفای قبلیمو سبک سنگین کن اگه یک درصد هم فکر میکنی حق با منه (( خودت رو به خانوادت ببخش ))

حتی اگر بجز یک جسم سرد و بی روح چیزی ازت باقی نمونده …

 

 

 

جمله آخرم کافی بود تا اون دختر بعد از چند لحظه فکر کردن از لبه پشت بوم پایین بیاد …

 

صدای کف و جیغ و سوت از پایین ساختمون پنج طبقه خوابگاه به گوشم رسید …

 

نفس حبس شدم رو با صدا بیرون دادم …

 

اون لحظه احساس کردم کوله بار سنگینی رو که توی گرمای طاقت فرسای تابستون وسط بیابان بی آبی زیر نور سوزان آفتاب به دوش میکشیدم رو زمین گذاشتم و راحت شدم…

 

وقتی به خودم اومدم تمام تنم از شدت استرس یخ بسته و دستام خیس عرق بود ..

 

دهنم خشک شده بود و شونه هام از نم این بارون زیبای پاییزی خیس ..

 

با اینکه خودم هم توان روی پا موندن نداشتم اما با این حالم سمت اون دختر رفتم و نیمه جون خستشو تو آغوشم کشیدم …

 

با اینکه غریبه بود اما سرش رو تو آغوشم پنهون و آروم هق هق کرد مثل کسایی که هزار ساله همدیگه رو میشناسن و مرحم درد هم هستن …

 

امشب بدترین و بهترین شب زندگیم بود اما زیباییش تمام زشتی هاشو شست و به بارون داد تا با خودش ببره….

 

هوای خنک پاییزی نم بارون و خوشی اتفاقی که پیش اومد حال خوب و خراب عجیبی برام ایجاد کرده بود…

 

از طرفی خداروشکر میکردم که تونستم این دختر رو از کارش پشیمون کنم اما از طرفی فکرم این بود که ای کاش تو این ماجرا حضور نداشتم ..

 

این اتفاق تمام خاطرات بدم رو دوباره زنده کرد و حال داغونمو داغون تر …

 

 

 

پایین صندلی روی دو زانو نشسته بودم و فشار دختر بی نام و نشونی رو میگرفتم که چند دقیقه پیش ناجیش شده بودم …

به خاطر فشار روحی همونجا تو بغلم از حال رفت …

 

کمک پریسا آوردیمش تو سالن و نشوندیمش رو صندلی …

مامورا انگار قصد رفتن نداشتن …

 

نمیدونم دلیل موندنشون چی بود اما هنوز همه اونجا بودن…

مردم متفرق شده و تقریبا همه جا خلوت شده بود

پریسا از ته راه رو پیدا بود ، داشت به طرف ما می اومد … از همین فاصله صداش زدم:

_پریسا پس این آب قند چی شد ؟ کجا موندی ؟

 

پا تند کرد ..

 

+اومدم بابا .. آب قطع بود با یه بدبختی یه لیوان آب جور کردم …

 

لیوانو به دستم داد

 

+چی شد حالش چطوره ؟

 

_چیزیش نیست یه ذره فشارش افتاده …

دستشو تو دستم گرفتم گوله یخ بود ..

 

-پریسا … کاش میبردیمش تو اتاق .. ما چرا اینو اینجا گذاشتیم ؟ هوا خیلی سرده ، بعد هم اینجا

نشوندیمش بدتر خون به مغزش نمیرسه که …

+ حالا اینو بده بخوره فعلا الان ميبريمش …

 

 

با قاشق آروم آروم آب قندو به خوردش دادم…

چند دقیقه ای گذشت یک بار دیگه فشارش رو گرفتم بهتر بود ..

زیر لب ناله ریزی میکرد مثل کسی که خواب بدی ببینه…

کنارش تکیه به دیوار زدم و همونجا سر خوردم رو زمین نشستم …

خدایا این همه استرس یهو از کجا پیداشون شد … اون از امروز تو دانشکده ، این هم از الان ..

سرمو تکیه دادم به دیوار و چشمامو رو هم گذاشتم .. سعی کردم کمی به آرامش برسم اما نشد ..

پریسا دور و بر اون دختر میچرخید و هرکاری که حالشو خوب کنه انجام میداد ..

+ ||| .. نگار … چشماشو باز کرد ..

سریع خودمو جمع و جور کردمو بلند شدم رفتم بالا سرش

_حالت خوبه؟ بهتری …

چشمای نم دارش رو به چشمام دوخت و بعد از چند لحظه سر به زیر انداخت و دماغشو بالا کشید …

 

خب دیگه مثل اینکه خداروشکر بهتری .. بلند شو بریم تو خوابگاه یخ زدی اینجا لباستم نم دار شده …

+ نه ..

_چراااا ؟؟؟

سر بلند کرد و مستقیم تو چشمام نگاه کرد … پشت نگاهش نگرانی بزرگی پنهان بود..

+ میشه تنها صحبت کنیم ؟

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 2.3 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان پیاده رو خلوت خیابان ولیعصر به صورت pdf کامل از بابک سلطانی

        خلاصه رمان:   ماجرا از بازگشت غیرمنتظره‌ی عشق قدیمی یک نویسنده شروع می‌شود. سارا دختری که بعد از ده سال آمده تا به جبران زندگی برباد رفته‌ی یحیی، پرده از رازهای گذشته بردارد و فرصتی دوباره برای عشق ناکام مانده‌ی خود فراهم آورد اما همه چیز به طرز عجیبی بهم گره خورده.   رفتارهای عجیب سارا، حضور

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کلنجار

    خلاصه رمان :       داستان شرحی از زندگی و روابط بین چند دوست خانوادگی است. دوستان خوبی که شاید روابطشان فرای یک دوستی عادی باشد، پر از خوبی، دوستی، محبت و فداکاری… اما اتفاقی پیش می آید که تک تک اعضای این باند دوستی را به چالش میکشد و هرکدام به نحوی با این مسئله و

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان خدا نگهدارم نیست

    خلاصه رمان :       درباره دو داداش دوقلو هست بنام های یغما و یزدان یزدان چون تیزهوش بود میفرستنش خارج پیش خالش که درس بخونه وقتی که با والدینش میره خارج که مستقر بشه یغما یه مدتی خونه عموش میمونه که مادروپدرش برگردن توی اون مدتت یغما متهم به چشم داشتن زن عموش میشه و کلی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آبان به صورت pdf کامل از هاله نژاد صاحبی

  خلاصه رمان:   دو فصل آبان         آبان زند… دختره هفده ساله‌ای که به طریقی خون بس یک مرد متاهل میشه! مردی جذاب که دلبسته همسرشه اما مجبور میشه آبان و عقد کنه!     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 4.4 /

جهت دانلود کلیک کنید
رمان تژگاه

  دانلود رمان تژگاه خلاصه : داستان زندگی دختری مستقل و مغرور است که برای خون خواهی و انتقام مرگ مادرش وارد شرکت تیموری میشود، برای نابود کردن اسکندر تیموری و برخلاف تصورش رییس آنجا یک مرد میانسال نیست، مرد جذاب و غیرتی داستانمان، معراج مسبب همه اتفاقات گذشته انجاست،پسر اسکندر تیموری،پسر قاتل مادر آرام.. به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ماهلین pdf از رؤیا احمدیان

    خلاصه رمان :   دختری معصوم و تنها در مقابل مردی عیاش… ماهلین(هاله‌ماه، خرمن‌ماه)…   ★فصل اول: ســـرنــوشــتـــ★   پلک‌های پف کرده و درد ناکش را به سختی گشود و اتاق بزرگ را از نظر گذراند‌. اتاق بزرگی که تنها یک میز آرایش قهوه‌ای روشن و یک تخت دو نفره سفید رنگ و ساده در آن به چشم

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Eli
Eli
1 سال قبل

عالی بود

Negin
Negin
1 سال قبل

بسی قشنننگههههههه

🙃...یاس
🙃...یاس
1 سال قبل

حمایت از رمانهای خاله فاطی😎
#هشتک_حمایت_❤

دسته‌ها
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x