رمان نگار پارت 24 - رمان دونی

 

 

از بین دستاش لیز خوردم پایین و از تو بغلش بیرون اومدم..

کارش بدجور عصبیم کرد .. با خشم تو چشماش خیره شدم، از بین دندونای کلید شدم با نفرت و شمرده شمرده لب زدم:

_دفعه آخرت باشه دست نجستو به من میزنی لاشخور

بی تفاوت و آروم به قدم عقب رفت، نگاهی به سر تا پام انداخت و عقب گرد کرد رفت تو اتاق …

دستام بدجور میلرزید سراغ قرصام رفتم و قوی ترین آرامبخشو بیرون کشیدم چهارتاشو با هم توی دهنم انداختم و با یه نصف لیوان آب دادمش پایین…

رفتم تو اتاق درو بستم روی تخت نشستم …

نگاهی به گوشی که روی پاتختی بود انداختم مهراد تعمیرش کرده بود اما جای ضربه روش مونده بود…

دستم به طرفش رفت اما پشیمون شدم …

دراز کشیدم رو تخت و تو خودم مچاله شدم، پتومو بالا کشیدم و تا لحظه ای که قرصا اثر کرد و به خواب رفتم فقط یه چیز از خدا خواستم اونم اینکه دیگه بیدار نشم…

 

 

این چند روز تا مهمونی به سرعت نور سپری

شد…

حالم خیلی خوب بود، هرچی دعا میکردم بمیرم برعکس اجابت میشد حال جسمیم روز به روز رو به بهتر شدن میرفت اما روحیم تعریفی نداشت به قرصای جور وا جور بند بودم تا کاری دست خودم ندم…

دیروز با مهراد برای خرید لباس رفتیم، یه لباس پوشیده به سلیقه خودش انتخاب کرد …

هه ، پیش خودش چی فکر میکرد؟؟ الان مثلا خیلی غیرت داره با یه لباس میخواد گندکاریاشو بپوشونه؟؟

تمام این مدت کارم شده بود دعا و التماس به خدا که یه راهی جلو پام بذاره ، یه در باز کنه اما هیچ معجزه ای رخ نداد…

شاید اصلا صدامو نمیشنید…

کم کم داشتم شک میکردم ، اصلا خدایی هم وجود . داشت؟؟

شاید اینا فقط خرافاتی بوده که از بچگی تا حالا بزرگترامون توی مغزمون کردن!!!!

آره حتما همینطوره ، اگه تا روز مهمونی هیچ اتفاقی نیوفته دیگه نمیتونم وجودشو باور کنم!!!

 

 

 

فقط دو روز دیگه تا مهمونی مونده بود…

وقتی بهش فکر میکردم تنم میلرزید … من میترسیدم، خیلی هم میترسیدم ….

اگه تمام حسای دیگمو کنار بذاریم و نادیده بگیریم حس ترس داشت نابودم میکرد

خدایا من نمیتونم همچین کاری بکنم …

من قراره با کی باشم؟

قراره دست کی بیوفتم؟

قراره شب رو تا صبح با کدوم حروم زاده ای سر کنم؟

خدایا اگه واقعا وجود داری کاری کن به اون شب نرسم…

 

از روزی که از بیمارستان مرخص شدم بجز چند جمله خیلی کوتاه هیچ حرفی با مهراد نزدم ، اون حرف میزد اما من جوابشو نمیدادم ….

حتی نمیتونستم تو صورتش نگاه کنم ….

حس تنفر از تمام موجودات زنده کل وجودمو گرفته بود..

اما هنوز موقعی بیرون میرفت و چند ساعتی ازش بی خبر میموندم یا کمی دیر میکرد دلم شور میوفتاد و نگرانش میشدم …

این عشق لعنتی چی بود که حتی تو اوج نفرت بازم میجوشید و کار خودشو میکرد …

 

 

قلب نفهمم انگار حالیش نبود عامل اصلی شکسته شدنش، باعث بدبخت شدن صاحبش همین پست فطرتیه که اینجور بی قرارشه …

کاش دل و قلب انقدر از هم فاصله نداشتن ، کاش عقل زورش به دل میرسید و وقتایی که به تمنای یک اشتباه مینشست جلوشو میگرفت و قانعش میکرد

چقدر دنیا بی رحم بود.

چقدر زندگی بی رحم بود…

 

 

●●●○●●●

 

روی صندلی جلوی آینه نشستم…

دیگه تقریبا آماده بودم فقط آرایش صورتم مونده بود…

آخرین پیامی از پویا که دو ساعت پیش به دستم رسیده بود این بود که :

(( واسه امشب میخوام خوشگل ترین دختر اون مهمونی بشی دوست ندارم مهندس ایرادی روت بذاره پس تا میتونی با اون لوازم آرایشی که مهراد وقتی تازه اومدی برات خرید یه چهره جدید و زیبا بساز ، رژتم قرمز باشه یادت نره ))….

 

 

 

 

دقیقا دو ساعت دیگه من به همراه پویا به اون مهمونی میرسیدم…

این همه صبر کردم و منتظر یه معجزه نجاتبخش نشستم اما همش دلخوشی الکی بود…

الان دیگه مطمئن شده بودم که خدایی وجود نداره همش خرافاتی بوده که یک عمر همه ما باهاش سر کردیم و باورش کردیم…

توی چشم به هم زدنی تمام اعتقاداتم دود شد رفت هوا ….

حالا همه چیز فرق میکرد ، حالا که دیگه خدایی وجود نداشت خوب و بد و گناه و ثوابم معنایی نداشت…

من واسه چی داشتم خودمو اینجور عذاب میدادم؟؟ واسه هیچ؟

بیخیال همه چیز شدم …

گناه برام بی معنی شد و به آرامشی موقتی رسیدم بیخبر از اینکه این آرامش قبل از طوفانه و آشوبی بدتر از این در انتظارمه…

من فقط با انکار خدا میتونستم به آرامش برسم…

 

آرایش رفت و همونطور که پویا خواسته بود آرایش غلیظ و زننده ای روی صورتم نشوندم ، رژ قرمز رنگمو روی لبام کشیدم و توی آینه نگاهی به خودم انداختم ….

زیبا شده بودم ، زیبا تر از چیزی که انتظارشو داشتم … اما بی شباهت به هر.*.ه ها و تن فروشا نبودم ..

لبخند رضایتی رو لبام نقش بست…

از تماشای خودم دست کشیدم و بلند شدم سمت پالتویی که مهراد برام گرفته بود رفتم …

پالتو رو روی لباسم پوشیدم و شال حریر نازکمو روی موهام انداختم ، کیفمو برداشتم و از اتاق خارج شدم …

به سمت نشیمن رفتم و روی کاناپه نشستم منتظر پویا … نیم ساعتی تا اومدنش مونده…

این وسط هیچ خبری از مهراد نبود، نمیدونم از صبح کجا غیبش زده بود..

صبح خیلی زود بی خبر گذاشت از خونه رفت و هنوزم برنگشته بود..

نگرانش شده بودم ، گوشی رو از تو کیفم بیرون کشیدم و شمارشو گرفتم …

خطش آزاد بود ، بوق میخورد اما جواب نمیداد…

توی اون نیم ساعت تا اومدن پویا نزدیک به چهل بار شمارشو گرفتم اما جواب نمیداد…

فکر کردم شاید گوشیشو خونه جا گذاشته باشه واسه همین بلند شدم همزمان که تماس میگرفتم کل خونه رو هم دنبال گوشیش گشتم اما نبود…

پس همراه خودش برده بود اما چرا جواب نمیداد؟؟؟؟

دلم شور افتاده بود ، بیقرار وسط خونه رژه میرفتم و فکرم هزار جا میرفت که صدای آیفون تو گوشم نشست ….

 

 

به طرف آیفون رفتم و نگاهی بهش انداختم ، پویا رسیده بود…

درو باز کردم و خودمم رفتم پایین …

از خونه خارج شدم و پشت سرم درو بستم…

اولین چیزی که توجهمو جلب کرد سر و لباس پویا بود که واسه اولین بار میدیدم مثل آدم لباس پوشیده…

یه دست کت و شلوار توسی اسپرت پوشیده بود و تکیه به ماشینش داشت با تلفن صحبت میکرد …

تویوتای شاسی بلند و لباسای برند و گوشی گرون قیمتی که دستش بود حسابی متعجبم کرد …

شناختی که من از پویا و خانوادش داشتم با سر و وضعی که ازش میدیدم همخوانی نداشت .. تا جایی که من میدونستم وضع مالی متوسط رو به پایینی داشتن …

همونجا وایساده بودم با فاصله تا صحبتای پویا تموم شه …

چند دقیقه ای طول کشید ، داشت با یکی جر و بحث میکرد … گوشی رو که قطع کرد رو به من اشاره ای زد:

+ سوار شو دیر شد

مطیع سرمو پایین انداختم و فاصلم تا ماشینو طی کردم … روی صندلی جلو کنار پویا قرار گرفتم ….

خودمم هنوز باورم نمیشد که واسه چه کاری دارم میرم ….

چقدر عوض شدم من توی این مدت یا بهتره بگم چقدر عوضی شدم …

هنوزم این کارم از سر اجبار بود اما دیگه مثل قبل تعصب اذیتم نمیکرد …

خنثی بودم ، هیچ حسی نداشتم، نه خوب نه بد .. فقط و فقط ترس اذیتم میکرد ، شاید چون بار اولم بود که داشتم به این کار تن میدادم …

 

 

با نیم ساعت تاخیر به خاطر ترافیک بالاخره به ویلای بزرگ و لاکچری لواسون رسیدیم…

چشمم که به عظمتش خورد دهنم باز موند .. تا به حال پامو همچین جایی نذاشته بودم، چقدر زیبا بود . بی شباهت به قصر نبود…

با دهن باز یه قدم عقب تر از پویا راه افتادم و وارد قصر رو به روم شدم…

انقدر که حواسم به عمارت بود اصلا متوجه اطرافم و مسیری که داشتم میرفتم نبودم …

 

غرق دنیای خودم به طرف در رو به روم قدم برمیداشتم که انگار کسی صدام زد…

 

متوقف شدم و حواسمو جمع اطرافم کردم که دوباره همون صدا رو شنیدم:

+ با توام … کجا داری میری؟؟ از این طرف …

پویا طرف دیگه ای رفته بود و من اصلا متوجه تغییر مسیرش نشده بودم داشتم راه خودمو میرفتم …

راهمو کج کردم طرفی که پویا رفت ….

دری دیگه کنار عمارت بود ، پویا از اون در وارد شد و منم به دنبالش ….

از اون مسیر یه راه روی کوتاه بود که پله میخورد بالا میرفت و به به نشیمن خصوصی و چندتا اتاق میرسید…

دو پله که بالا رفتیم مرد میانسال خوش پوشی به استقبالمون اومد ، با خنده و شوخی با پویا دست داد ، یکی پشت دوشش زد و با لفظ خیلی رکیکی که برای دلالای دختر به کار میبرن خطابش کرد …

به نظر باشخصیت تر از این میومد که بخواد همچین حرفی بزنه!!!

 

 

از شنیدن کلمه ای که به کار برد حالم بد شد ، چیزی گلومو فشار داد دلم میخواست بالا بیارم اما سعی کردم خودمو کنترل کنم…

دستام بدجور عرق کرده و یخ بسته بود….

اون مرد بعد از کمی خوش و بش با پویا رو کرد سمت من و دستشو به طرفم دراز کرد:

+ خیلی خوش آمدین لیدی …

دست یخمو تو دستش گذاشتم که بلافاصله گفت :

+ عاااو حالتون خوبه بانو؟ گویا استرس دارین؟؟ اصلا جای نگرانی نیست ، پویا قبلا به من گفته که دفعه اولتونه ….. نگران نباشید همه چیز خیلی عالی پیش میره ، قرار نیست هیچ اتفاق خاصی بیوفته …

با لبخند چشمکی زد و دستمو رها کرد …. لبخندش از صدتا فحش برام بدتر بود…

 

خفه خون گرفته بودم و عین بز فقط نگاهشون میکردم و اونا سر من چونه میزدن…

چرا هر چی میگذره و بیشتر توی اتفاقات پیش میرم بازم نمیتونم باور کنم که واقعا این منم و این سرنوشت و زندگی منه؟؟

چرا همه چیز مثل یه خواب میمونه برام؟

شایدم واقعا خوابم و دارم خواب میبینم؟؟

اما نه این خودِ خودِ بیداری بود…

 

 

 

 

پویا و اون مرد که حالا فهمیده بودم اسم واموندش بهرامه با هم به توافق رسیدن…

واسه امشب تا ساعت دو پونزده میلیون تومن همون لحظه واسه پویا چک کشیدن…

خوب نگاه کن افرا… خوبِ خوبِ خوب … ببین چطور راحت شرافت و نجابتتو به پونزده میلیون تومن فروختن که تازه پولش تو جیب خودتم نمیره

کسی دیگه داره ازت پول در میاره و کسی دیگه داره ازت لذت میبره ….

تو فقط و فقط یه عروسکی ، یه عروسک متحرک که برخلاف عروسکای دیگه نفس میکشه و توی سینش ماهیچه ای به اسم قلب داره که هر دقیقه صدبار تپش میکنه .. همین ..

حالا خودت بگو ..

تو پونزده میلیون می ارزیدی؟

ارزش تو فقط همینقدر بود؟؟

نه نبود ، تو با کم عقلیت تو سر ارزش خودت زدی …

خودت با کار احمقانه و بدون فکرت خودتو بی ارزش کردی …

الان میبایستی جای اینکه اینجا عفتت خرید و فروش بشه مثل ملکه ها تو خونه ی کامیار ، زیر سایه مرد عاشق و با غیرتت که حاضر بود جونشم به خاطرت بده زندگی میکردی…

بکش که هر چی میکشی حقته …

 

 

با کشیده شدن دستم از سرزنش کردن خودم دست کشیدم و دنبال پویا تا نشیمن خصوصی رفتیم و اونجا نشستیم ..

روی میز از قبل بساط مشروب و مزه چیده شده بود ، همه چیز قبل از رسیدن ما مهیا شده بود …

دلم شور مهرادو میزد ….

با یه عذرخواهی از کنار پویا بلند شدم و کمی اون طرف تر رفتم تا بهش زنگ بزنم که صدای پویا تو گوشم نشست:

+ همینجوری الکی سرتو میندازی پایین و با یه عذرخواهی گوشی به دست بلند میشی میری کجا؟؟

فکر میکنی همینجوری الکیه؟؟

اون مهراد الاغ بهت نگفته وقتی با من میایی حق نداری با خودت گوشی بیاری؟؟؟

اصلا تو خارج از اینجا هم حق نداری گوشی دستت بگیری …

با حرص برگشتم طرفش و با نفرت تو چشماش خیره شدم:

_چرا اونوقت؟؟

+ چراشو خودت نمیدونی که من باید بهت بگم؟

_نه نمیدونم ، مگه چند بار تو عمرم این کارو کردم که چم و خمش دستم باشه.. بگو بدونم

 

 

 

 

+ خب .. اومدیم و یهو مست بودی حالیت نبود زنگ زدی پلیس هم ما رو بدبخت کردی هم خودتو…

که البته بیشتر خودتو چون پامون به کلانتری برسه اون نسخه اصلی که دست سازنده عکساست هممممه جا بخش میشه..

اونوقت میدونی چی میشه یا اینم من باید بهت یاد بدم؟؟….

 

خیله خب حالا این یه بارم بهت تقلب میرسونم و خودم میگم که یه وقت کار احمقانه ای ازت سر نزنه ….

ما که بریم کلانتری عکسا میرسه دست خانوادت بعدم از کلانتری با خانوادت تماس میگیرن و اونا از اون طرف مطمئن میشن که پلیس دختر پاک و معصومشونو سر کثافت کاری دستگیر کرده….

خنده شیطانی کرد:

+ شرط میبندم زندت نمیذارن .. مگه نه؟؟؟؟

حتی از تصور اون روز هم تنم به رعشه میوفتاد ….

پویا دستشو به طرفم دراز کرد:

+ حالا هم بده اون گوشی رو … شیطونه دیگه ، این حرفا حالیش نیست یهو میره تو جلدت … کارت که تموم شد اومدم دنبالت بهت پسش میدم..

با درموندگی لب زدم:

_یه زنگ به مهراد بزنم بعد …. نگرانشم از صبح غیبش زده ..

+ بچه کوچولو نیست … بده گوشیو .. اون الان از اینکه عشقش شبو تو بغل یکی دیگه صبح کنه ناراحته … نه که خودش کام نگرفته، چشم نداره کسی دیگه رو باهات ببينه …

امشب که بگذره اونم واسش عادی میشه … بده

با تردید نگاهی به دست دراز شدش انداختم که دوباره گفت:

_میگم بده تا اون روی سگم بالا نیومده ..

گوشیو تو دستش گذاشتم و رفتم نشستم

 

 

 

 

بهرام با لبخند به سر تا پام نگاهی انداخت و در حالی که به بغل دست خودش اشاره میزد خطاب

بهم گفت:

+ بیا بشین اینجا …

_ممنون همین جا خوبه

قیافش جدی شد:

+ تعارف نکردم ، وقتی میگم بیا بشین یعنی الان میخوام که این کارو انجام بدی … پول نگرفتی که به میل خودت رفتار کنی

_من پول گرفتم؟؟

+ میگیری به وقتش .. حالا پاشو بهت میگم

خواستم بیشتر مقاومت کنم که حرفای پویا باز تو سرم اکو شد:

(عکسات میرسه دست خانوادت و دوستات….))

ناچارا به خواستش راه اومدم و بلند شدم رفتم کنارش نشستم …

بوی ادکلن تلخش تا مغز سرمو پر کرد ….

 

دستش که روی پام نشست کل بدنم منقبض شد.. حالم داشت بد میشد نمیدونم چرا

 

 

 

نوازش وار دستشو روی پام بالا و پایین میکرد و باهام حرف میزد اما من حتی یک کلمه از حرفاشو متوجه نمیشدم …. حتی نمیشنیدم صداشو…

کمی ازم فاصله گرفت و به طرف میز خم شد …

نفس حبس شده توی سینمو سنگین بیرون دادم …

تو دنیایی دیگه بودم که دوباره دستش رو پام نشست و منو کمی ترسوند ..

به چشمای قهوه ای رنگش نگاهی انداختم که با لبخند گفت:

+ اینجوری به من نگاه نکن من آدم صبوری نیستم .. بیا بخور

گیج به دستش نگاهی انداختم

_نه نمیخورم ..

+ باز که داری ساز خودتو میزنی .. پویا گفت کمی چموشی ، این آرومت میکنه ، رامت میکنه

_بدم از این چیزا میاد

+ ولی من دوست دارم لبایی با طعم آبجو بمکم و نفس داغ و مستتو روی گردنم احساس کنم

 

 

 

 

احساس درموندگی داشت عذابم میداد ..

من از این چیزا خوشم نمیومد اما داشت مجبورم میکرد …

سر بلند کردم و با چهره عصبی و ترسناک پویا رو به رو شدم ..

متوجه نگاهم که شد با اخم و اشاره بهم فهموند که پیکو بگیرم از دستش …

گرفتم اما نخوردم …. همینجور توی دستام گرفته بودمش و خیره به بهرام نگاه میکردم که شیشه آبجو رو یک جا سر میکشید …

از تعجب چشمام گشاد شده بود .. مشغول تماشاش بودم که یک آن برگشت و نگاهمو شکار کرد ….

یه دبه آبجو خورده بود اما مست نبود!!!! کاملا رو کاراش تسلط داشت …

با لبخند منفورش خطاب بهم لب زد و با سر به لیوان دستم اشاره زد:

+ بخور دیگه لیدی .. منتظر چی هستی؟ درصد الکلش بالاست همین یه پیکو بزنی دیگه نمیفهمی امشب چطور صبح شده…

واقعا اگه میخوردم متوجه این اتفاق شوم نمیشدم؟؟؟ اگه اینطوره که من حاظرم کل بطری رو سر بکشم فقط واسه اینکه نفهمم چی به سرم میاد …

 

 

لیوان کوچولویی که توی دستم بود رو آروم به لبم نزدیک کردم و بو کشیدم..

بوش برام ناآشنا بود ، کمی ازش مزه مزه کردم ، تلخ بود اما به اون بدی که همیشه فکر میکردم نبود …

تصور من همیشه این بود که م.ش.روبای مختلف بو و مزه گندی دارن اما این که اینطور نبود …

جرعه جرعه ازش نوشیدم و تلخیشو نادیده گرفتم ….

لیوان کوچیک توی دستم خالی شد ؛ حیف شد دلم میخواست بازم بخورم …

پویا و بهرام مشغول گپ و گفت بودن …

آروم دستمو رو پای بهرام گذاشتم که چرخید طرفم …

با حال سرخوشی لیوانو سمتش گرفتم :

_بازم میخوام!!

+ نه همین اندازه بسه .. باید هوشیار باشی

_نه میخوام!!

+ باشه ولی فقط یه ذره

خودمو لوس کردم:

_باش!

بهرام مشغول پر کردن پیک دوم شد..

 

 

 

یه لحظه سر بلند کردم که متوجه نگاه سنگین و لبخند پویا روی خودم شدم … بلند شد:

+ بهرام خان من دیگه برم ، دو میام دنبالش .

_برو پسر

پویا رفت و منو اونجا توی اون خونه تنها گذاشت…

متوجه تغییر احوال خودم میشدم ، کم کم داشت حالم خوب میشد و یه جورایی انگار بیخیال اوضاع میشدم…

پیک دوم رو یک جا سر کشیدم ، زیاد نبود، یعنی بهرام اجازه نمیداد وگرنه خودم دلم میخواست یه بطریشو بخورم…

بهرام بلند شد و دستشو به طرفم دراز کرد:

+ پاشو بانو ، باید بریم پیش مهمونا…

دستمو توی دستش گذاشتم و با لبخندی بلند شدم همراهش رفتم …

 

 

●●●○●●●

 

 

 

 

بهرام دوباره سرشو توی گودی گردنم فرو کرد و عمیق بو کشید …

زیر گوشم با تن پایینی لب زد:

+ چرا من از تو سیر نمیشم

دیگه اشکم داشت در میومد .. مرتیکه بیخیالم نمیشد ؛ اصلا سیرمونی نداشت بعد از دو ساعت تمام حالا باز میخواست از اول شروع کنه….

حالم خوب نبود ؛ تا وقتی م.س.ت بودم چیزی حالیم نشد حتی یادم نمیاد چیکار کردم و چیکار کرده اما الان اصلا نمیتونستم تحمل کنم …

از درد به خودم میپیچیدم و اون دست از سرم برنمیداشت …

دوباره دستش سمت لباسام رفت که تازه تنم کرده و آماده رفتن شده بودم …

با عجز نالیدم:

_تو رو به هرکی که میپرستی بذار من برم … دست از سرم بردار به خدا من این کاره نیستم .. حالم بده دارم میمیرم .. د لامصب تو یه ذره رحم نداری؟؟ جون هرکی دوست داری بهم دست نزن …

+ مگه به حرف توعه … الکی هم انقدر قسم و آیه جلو من ردیف نکن بی فایدست. من هنوز سیر نشدم ازت، وقتی دلمو زدی اونوقت آزادی میتونی بری..

 

 

هق هقم بالا گرفته بود:

_آخه نامرد شاید تو هیچوقت سیر نشدی منه بدبخت باید چه خاکی تو سرم بریزم

+ اونوقت باید تا ابد بمونی واسم …

_خدا ازت نگذره مهراد .. خدا لعنتتون کنه …

جمله آخرو با جیغ گفتم که دست سنگینش رو صورتم نشست و دهنمو بست…

تو اوج بی اعتقادی هنوزم داشتم این هیولا رو قسم میدادم و تک تکشونو به خدایی حواله میکردم که قبولش نداشتم

دستمو به صورتم گرفتم و آروم هق زدم …

بهرام بیخیالم شد و به طرف گوشیش رفت …

چشمم که به بالا تنه لخت و پوست شل و ول و شکم بر آمدش افتاد چیزی گلومو فشار داد بلند شدم به طرف سرویسی که توی اتاق بود دویدم و تا میتونستم اوق زدم …

هرچی تو معدم داشتم و نداشتم همه رو بالا آوردم اما بازم حالم جا نیومد ..

 

چند دقیقه ای همونجا موندم تلاش کردم معدمو تخلیه کنم اما دیگه چیزی توش نبود ..

بدجور درد داشتم ، با واکنش سریعی هم که نشون دادم بدتر شدم …

دستام میلرزید و تنم یخ بسته بود .. احساس میکردم سرم خالیه ….

 

 

 

 

از سرویس بیرون اومدم… دستمو به چهارچوب در گرفتم و همونجا وایسادم

زل زدم به اون مرتیکه که داشت با کسی تلفنی صحبت میکرد…

+ انقدر سفت نباش راضیت میکنم .. سی تومن خوبه؟!!

یه جوری میگفت سی تومن انگار در مورد سی هزار تومن حرف میزد…

+ امشبو تا صبح میمونه بعد بیا هرجا خواستی ببرش …

منو میگفت؟؟

 

 

|🥀| 👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬@RomanBekhon..🤍」

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست

    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می ایستد به ظاهر همه چیز با یک معامله شروع میشود.

جهت دانلود کلیک کنید
رمان ماه مه آلود جلد سوم

  دانلود رمان ماه مه آلود جلد سوم خلاصه : “مها ” دختری مستقل و خودساخته که تو پرورشگاه بزرگ شده و برای گذروندن تعطیلات تابستونی به خونه جنگلی هم اتاقیش میره. خونه ای توی دل جنگلهای شمال. اتفاقاتی که توی این جنگل میوفته، زندگی مها رو برای همیشه زیر و رو می کنه؛ زندگی که شاید از اول برای

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قاب سوخته به صورت pdf کامل از پروانه قدیمی

    خلاصه رمان:   نگاه پر از نگرانیم را به صورت افرا دوختم. بدون توجه به استرس من به خیارش گاز می زد. چشمان سیاهش با آن برق پر شیطنتش دلم را به آشوب کشید. چرا حرفی نمی زد تا آرام شوم؟ خدایا چرا این دختر امروز دردِ مردم آزاری گریبانش را گرفته بود؟ با حرص به صورت بیخیال

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طلوع نزدیک است pdf از دل آرا دشت بهشت

  خلاصه رمان:         طلوع تازه داره تو زندگیش جوونی کردنو تجربه می‌کنه که خدا سخت‌ترین امتحانشو براش در نظر می‌گیره. مرگ پدرش سرآغاز ماجراهای عجیبیه که از دست سرنوشت براش می‌باره و در عجیب‌ترین زمان و مکان زندگیش گره می‌خوره به رادمهر محبی، عضو محبوب شورای شهر و حالا طلوع مونده و راهی که سراشیبیش تنده.

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بی دفاع pdf از هاله بخت یار

  خلاصه رمان :       بهراد پارسا، مردی مقتدر اما زخم خورده که خودش و خانواده‌ش قربانی یه ازمایش غیر قانونی (تغییر ژنتیکی) توسط یه باند خارجی شدن… مردی که زندگیش در خطره و برای اینکه بتونه خودش و افراد مثل خودش رو نجات بده، جانان داوری، نخبه‌ی ژنتیک دانشگاه تهران رو می‌دزده تا مشکلش رو حل کنه…

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان اتانازی به صورت pdf کامل از هانی زند

  خلاصه رمان:   تو چند سالته دخترجون؟ خیلی کم سن و سال میزنی. نگاهم به تسبیحی ک روی میز پرت میکند خیره مانده است و زبانم را پیدا نمیکنم. کتش را آرام از تنش بیرون میکشد. _ لالی بچه؟ با توام… تند و کوتاه جواب میدهم: _ نه! نه آقا؟! و برای آن که لال شدنم را توجیه کرده

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
آهو
آهو
1 سال قبل

چقداحمقه بین بدو بدتر ..بدترروانتخاب کرد اینجوری اگه برگرده پیش خانوادش وبکشنش شرفش بیشتره بعدم فقط واسه مهراد حرومه بقیه مشکلی نیست حالم بهم خورد

ساناز
ساناز
1 سال قبل

یعنی خاکک تو سر بی عقلت کنن چقد تو این پارت از افرا بدم اوومد

شیما
شیما
1 سال قبل

خاک تو سره نویسنده با این رمانش

عرشیا خوب
عرشیا خوب
1 سال قبل

خاک تو سرافرا

سحر
سحر
1 سال قبل

واای خدایا این چ سرنوشتی بود که این دختر دچارش شد.. البته مقصراصلیش خود خاک برسرش بود

دسته‌ها
5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x