روزها و هفته ها تلاش کردم تا خانوادمو راضی کنم ، بماند که چقدر هم از این و اون کشیده ی آب نکشیده خوردم، اما نشد که نشد …
همه میگفتن کامیار دوستت داره ، عموت خیلی وقته که قول تو رو از ما گرفته و هزار جمله دیگه شبیه به این اما هیچکدوم از این حرفا منو قانع نمیکرد .
فقط من همینو میدونستم که از این پسره سیاه سوخته خوشم نمیاد و دلم نمیخواد زنش بشم ، دوستش ندارم …
اونا با وجود نارضایتی قلبی من همه قول و قرار اشونو گذاشتن و قرار شد قبل از شروع ترم جدید نامزد کنیم و بعد هم من برم دنبال درسم…
هنوز یک ماه از تابستون مونده بود که قرار عقد و نامزدیمونو گذاشتن .
تاریخ زدن واسه دهم شهریور مراسم بگیریم.
همه داشتن کاراشونو میکردن و آماده میشدن ، کامیار میخواست یه مراسم نامزدی بزرگ و درست حسابی برام بگیره..
از شوقش رو پاهاش بند نبود کاملا از چهرش پیدا بود ، اما من….
|🥀
فقط یک هفته دیگه مونده بود به مراسم و من تو این مدت حسابی به وجود مهراد تو زندگیم عادت کرده بودم …..
میدونم خیانت کردم، اما اون موقع به این چیزا فکر نمیکردم ، بچه تر بودم همش بیست سالم بود بابام راست میگفت چه میدونستم خوب و بد چیه ، فقط تنها کاری که بلد بودم اینکه پا به پای دلم راه بیام و هر کار میگه بکنم ، عقلمو هم : که فقط گذاشته بودم ویترین … کاملا بلا استفاده…
در اتاق بی هوا باز شد، داشتم تلفنی با مهراد صحبت میکردم و از این همه عشقی که بهم میداد تو آسمونا بودم…
مامان بود … سریع با گفتن بعدا بهت زنگ میزنم گوشی رو قطع کردم …
+ کیه هی شب و روز باهاش حرف میزنی؟
کی میخواستی باشه ، سانیاست دیگه .. کارم داشتی؟
+ پاشو کامیار اومده ، بپوش برید واسه خریداتون، وقت زیادی ندارین
مریضم حالم خوش نیست … بگو بذاره یه روز دیگه ….
+ روز دیگه ای باقی نمونده تازه همین یه هفته هم کمه . پاشو ببینم
مامان باور کن حالم خوب نیست نمیتونم برم …
+ چته؟ تو که از منم سرحال تری ؟
|🥀|
یه ذره فکر کردم …
دل و کمرم درد میکنه …
+ الااان؟؟!! حداقل به دروغی بگو بگنجه … تو که همین دو هفته پیش ماهانه شدی
به خاطر استرس مراسمه دیگه ، نظممو به هم زده … چیکار کنم مگه دست من بوده ؟
چشم غرهای بهم رفت و از اتاق رفت بیرون ….
هنوز دو دقیقه از رفتنش نگذشته بود که در اتاق زده شد ….
این دیگه کیه؟!
+ افرا جان میتونم بیام تو …
آآیییی کامیار بود….
یه لحظه صبر کن
بلند شدم روسریمو سر کردم یه مانتو رو تاپ و ساپورتی که تنم بود پوشیدم و موهای بلندمو دادم زیر مانتو…
بیا تو …
|🥀
با لبخندی وارد اتاق شد و با دیدن من لبخندش پررنگ تر شد…
+ سلام خانم خوشگلم ….
چشمامو ریز کردم
به یاد ندارم عقدی چیزی کرده باشیم که خانمت باشم ..؟؟
خنده کوتاهی کرد
+ آره درست میگی … خیله خب تا یک هفته دیگه هم همون دخترعمو صدات میزنم ، بعدش دیگه میشی خانم خودم …
چشمامو پایین انداختم و دوختم به سمت چپم … حتی دلم نمیخواست نگاهش بکنم..
زن عمو میگفت حالت خوب نیست نمیای خرید … ولی انگار حالت از منم بهتره که … پس زودتر حاضر شو جلو در منتظرتم
خواست از اتاق بره بیرون که با صدای من دم در متوقف شد …
الا نه کامیار … میدونی .. چیزه .. آخه .. کمر درد دارم نمیتونم تو بازار بگردم ، بهتره یه مدت استراحت کنم تا بهتر شه ….
کمرت واسه چی؟ نکنه چیز سنگین بلند کردی؟ .. میخوای بریم دکتر؟ به ارتوپد خوب سراغ دارم دوستمه…
نه بابا نمیخواد ، مثل اینکه خودم دکترمااا … میدونم ، با استراحت درست میشه
تو کاریت نباشه …..
|🥀|
انگار میخواست یه چیز بگه اما دو دل بود….
چند قدم به طرفم برداشت و تو نزدیکترین فاصله ازم قرار گرفت ، جوری که نفساش به صورتم میخورد و حالمو به هم میزد….
دستشو بالا آورد اما نزدیک صورتم متوقف شد ….
سریع دستشو پایین انداخت و دوباره فاصلشو باهام زیاد کرد …..
دستی به دور دهنش کشید و با یه ببخشید از جلو چشمام غیبش زد …
همینکه درو بست با صدا زدم زیر خنده!… بابا این دیگه کی بود اصلا چرا اینجوری کرد …. چرا اول نزدیک شد که بعدش بخواد خجالت بکشه فرار کنه ….
خنده هام که تموم شد روسری و مانتومو درآوردم و یه گوشه پرت کردم رو هم و دوباره گوشی به دست نشستم یه گوشه……
همینم مونده با این پاشم برم خرید .. وااالله..
یه پیام برام اومده بود ، بازش کردم مهراد بود؛
+ خب عشقم حاضری ؟
|🥀
استرس تمام وجودمو گرفت
نمیدونم مهراد میترسم … نکنه اشتباه باشه کارم؟ نکنه پیدام کنن؟؟ هزارتا سوال بی جواب تو سرمه .. اصلا نمیدونم تصمیم درست و غلط چیه …
+ نگران چی هستی قربونت برم؟ مگه من اینجا نیستم ؟ تو که قرار نیست جای نا آشنایی آواره بشی .. تو الان یکساله داری تو این شهر زندگی میکنی ، مثل شهر خودت شده برات .. بعدشم اینجا من هستم، دوستات هستن ، خونه منم هست که آواره نباشی….
میایی واسه خودت اینجا درستو ادامه میدی ، بعد از یه مدت هم زندگی مشترکمونو شروع میکنیم….
از اون به بعدش هم دیگه زن شرعی و قانونی منی حتی اگه بیان سراغتم هیچ کاری از دستشون برنمیاد.
فقط یه مدت کوتاهه عشقم … اگه بتونی تحملش کنی دیگه هیچی تو این دنیا نمیتونه مانع عشقمون بشه…
حق با توعه ..
+ میدونی الان دارم چیکار میکنم ؟
چیکار؟
|🥀
+ دراز کشیدم رو تخت ، لپ تاپمو جلو خودم گذاشتم و زل زدم به چهره زیبای عشقم یعنی تو …
تو عکس منو از کجا آوردی؟!
+ بابا شما ما رو خیلی دیگه دست کم گرفتی .. مدار بسته های کافه اونقدری وضوحش بالا هست که لبخند خوشگل عشق منو به بهترین شکل بهم نشون بده و دل منو روزی هزار بار تو نبودت بلرزونه…
نهههه!!
+ آره …
خب دیگه کاری نداری ؟
+ نه ، واسه فردا شب آماده باش نمیخوام با اتوبوس بیایی … خودم امروز راه میوفتم فردا شبم با هم برمیگردیم .. اینجوری دیرتر هم ردتو پیدا میکنن ، با اتوبوس ممکنه خیلی زود بفهمن .
باشه … هرچی تو بگی …
+ ای جااان ، خانم حرف گوش کن خودم ….
قند خون گرفتم از بس با حرفای مهراد تو دلم قند آب میشد .
|🥀
بلند شدم رفتم حموم یه دوش گرفتم وسایلمو هم جمع کردم ولی تو چمدون نذاشتم که کسی نبینه..
همه رو همونجور تا کرده گذاشتم تو کمد و منتظر شدم مهراد که رسید بذارم تو چمدون و راه بیوفتم
موهامو خشک کردم و از اتاق خارج شدم …..
راهمو کج کردم سمت آشپزخونه ….
وارد آشپزخونه شدم ، رفتم کنار مامان تکیه دادم به کابینت و دستامو تو هم گره کردم …
زل زدم به نیمرخش، بی توجه به من داشت غذای مورد علاقه داماد جانشو میپخت که شب واسه شام بیاد اینجا ….
چشمام رو صورت شکستش ثابت مونده بود و فکرم مشغول این موضوع بود که برم ممکنه حتی تا ابد هم دیگه نبینمشون
تو این مدت هزار بار پشیمون شدم و تصمیمم عوض شد که بمونم و دل به خواستشون بدم ….
با خودم فکر کردم شاید من کامیارو دوست نداشته باشم اما مطمئنم عشق اون به من اونقدری هست که نذاره کل زندگیم آب تو دلم تکون بخوره اما هر بار مهراد با حرفاش منو پشیمون میکرد…
مهراد میگفت اگه واسه خانوادت مهم بودی هیچوقت مجبور به چنین کاریت نمیکردن
میگفت وقتی نظرت واسه هیچکس مهم نیست و اونقدری دوستت ندارن که باب میل تو عمل کنن نه فامیل بازی پس دیگه تو هم نباید اونا برات مهم باشن … اونا خواست و نظر خودشون واسشون مهمه پس تو هم باید فقط و فقط خواست و نظر خودت برات مهم باشه….
|🥀|
همچنان زوم بودم رو صورت مادری که تو سن چهل و هفت سالگی برخلاف بیشتر هم سن و سالای تهرانیش کلی شکسته و پر چین و چروک شده بود
با این همه سختی که تو زندگیش کشیده بود و این همه بچه قد و نیم قد با فاصله سنی کم که بزرگ کرده بود زندگی کل جوونیشو تو چند سال ازش گرفته بود….
صداش منو از خیالاتم بیرون کشید:
+ با توام افرا …
گیج نگاهش کردم و سعی کردم به یاد بیارم چی گفت ولی یادم نیومد…
با تردید و تن تقریبا پایینی پرسیدم:
چی میگفتی مامان؟؟
+ کجایی تو؟ … میگم کاری چیزی داری یه ساعته اینجا وایسادی؟..
آها ، حواسم پرت مراسم و اینا بود … نه هیچی نمیخوام .. بیکار بودم اومدم ببینم داری چی میپزی
+ قلیه ماهی …. غذای مورد علاقه آقا دومادم
|🥀|
با گفتن کلمه دومادم لبخندی رو لبای خودش نشست و برعکس اون من حالم به هم خورد ….
راستی دل دردت بهتر شد؟
+ آره یه دوش گرفتم الان خیلی بهترم …
خب پس یه پیام به کامیار بده هم اونو از نگرانی در بیار هم بهش بگو فردا صبح بیاد دنبالت واسه خریدا….
+ باشه حالا … میگم بعدا عجله ای نیست
چند دقیقه دیگه هم پیشش موندم و بعد راهمو گرفتم برگشتم تو اتاق …
گوشیمو چک کردم به پیام از مهراد داشتم :
+ سلام خوشگل خانم … من دو ساعتی میشه راه افتادم … تا فردا شب همه کاراتو بکن … وقتی همه خواب بودن یه تک بنداز یه لوکیشن هم بفرست تا بیام دنبالت….
براش نوشتم :
من بلد نیستم لوکیشن بفرستم ، بعدشم نمیگی شاید به همسایه ای آشنایی کسی ما رو ببینه بیچاره شیم؟
+ خب پس چیکار کنم؟
بهت آدرس میدم تا سر کوچه بیا بعد خبرم کن خودم میام … جلو خونه نیای بهتره….
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
احمق😑😑😑😑
حمایت از رمانهای خاله فاطی😎
#هشتک_حمایت_❤