اطلاعات مشتریو به کسی نمیدن.
می دونستم اگه گیره رو به ارس بدم،مدت زمان بیشتری طول می کشه و حتئ ممکنه بخاطرِ معذوریت های قانون نتونه چیزی پیدا کنه..سری تکون دادم و گفتم:
-خبرشو بهم بده.
اتش
-اینجاست.
عکسِ شرکت رو مقابلش قرار دادم. به مبل تکیه داده بود و با دقت به عکس هایی که روی میز بود،نگاه می کرد. سکوتش،نشون دهنده انتظارش بود که گفتم:
-شرکتش نسبتا بهم ریخته اما پسرش هر روز اینجاست و طبق خبرایی که به دستم رسیده،تموم اسناد اینجاست. توی گاو صندوق خود شرکته. بعد مرگِ الیاسی،پسرش هر شب اینجاست و فکر می کنم تو فرصت خوبی میخواد مدارکو از بین ببره.
سر بلند کردم و به اویی که یقهِ یقه اسکی مشکیش رو تا روی لب هاش بالا کشیده بود نگاه دوختم. اونقدر در این حالت بامزه و جذاب می شد که دلم می خواست محکم به اغوشم بگیرمش،اما خب..این محال ترین ارزوی ممکن بود.
خودش متوجه نبود،همیشه یقه اسکی های بلندی می پوشید و یقه اش رو باز می کرد و تا روی لب هاش بالا می کشید و خودش رو جمع می کرد. دیگه لاساسینویِ معروف سازمان نبود،اوستای جذاب و دوست داشتنی می شد…
سنگینی نگاهم رو که حس کرد،سر بالا گرفت و بهم چشم دوخت اما من به سرعت نگاه گرفتم و سرم رو پایین دوختم و گفتم:
-بچه ها خبر دادن امشب،قراره کارای انتقالشو انجام داده. باید همین امشب ب…
-نه.
رعد و جذبه صداش جمله ام رو نصفه نگه داشت. با احتیاط سر بالا گرفتم و بهش چشم دوختم که شیشه نگاهشو به عکس ساختمون بخشید و با لهجه خاصش گفت:
-حتما احتمال میده که ممکنه برم سراغش،درست احتمال داده. میرم سراغش…
موهای اشفته اش که چتری روی صورتش ریخته شده بود رو کنار زد و گفت:
-اما نه امشب،امروز میرم.
و روی مبل دراز کشید. بهت زده نگاهش کردم و گفتم:
-لاساسینو میخواید تو روز روشن کارتون رو شروع کنید؟
چشماش رو بست و سر تکون داد که مثل فنر از روی مبل پریدم که بدون اینکه چشم باز کنه گفت:
-چربیات ریخت.
حتئ نمی تونستم لبخند بزنم. با استرس بالای سرش ایستادم و قبل از اینکه بخوام نگرانیم رو ابراز کنم گفت:
-دهنتو ببند و سعی نکن بخوای منصرفم کنی. گوش کن ببین چی میگم.
نمی تونستم،جرئت نداشتم اعتراض کنم اما خدایا این کار ریسکش خیلی بالا بود..چرا انقدر ریلکس نشسته بود و هیچ تشویشی نداشت؟
هرچقدر بیشتر نگاهش می کردم،بیشتر می فهمیدم چقدر مامبای سیاه برازنده این ادمه..اروم،اما شکارچی قاتل و خونسرد!
به سختی گفتم:
-در خدمتم.
خیلی راحت روی مبل دراز کشیده بود و حتی به خودش زحمت اینو نمی داد موقع حرف زدن،پلیورش رو از روی لب هاش برداره…عجیب ترین عضو گروه،خود لاساسینو بود و بس!
-چندتا چیز میخوام؛
اول:یه تعداد زیادی از نشونهِ خودم میخوام. هرچقدر بیشتر،بهتر
دوم،این نشونه ها برسون دست بچه هایی که توی شرکت داری،جاسازی کنن تا وقتی دستور بدم ازاد بشن
سوم:یه تریلی اماده و درست حسابی میخوام که تموم بارش رو خاک پر کنه.
الانم برو،میخوام یکم بخوابم.
به همین راحتی…هیچ توضیحی برای کارش نمی داد،فقط حرفش رو می زد و حرفش،اتمام حجت بود.
لاساسینو
کلاهم رو جلوتر کشیده و از گوشه چشم به اتشی که پشت فرمون نشسته بود،نگاه دوختم…مضطرب به نظر می رسید اما جرئت حرف زدن هم نداشت.
ﺳﺮﻡ ﺭﻭ ﺑﻪ ﭘﺸﺘﯽ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﺗﮑﯿﻪ ﺩﺍﺩﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺳﺎﺧﺘﻤﻮﻥ ﺷﺶ ﻃﺒﻘﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﻣﻘﺎﺑﻠﻢ ﺑﻮﺩ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪﻡ..ﺍﺭﺗﻔﺎﻋﺶ ﺧﯿﻠﯽ ﺯﯾﺎﺩ ﻧﺒﻮﺩ.
ﺑﻪ ﺳﺎﻋﺖ ﺭﻭﯼ ﺩﺳﺘﻢ ﻧﮕﺎﻩ ﺩﻭﺧﺘﻢ ﻭ ﻭﻗﺘﯽ ﺳﺮﻡ ﺭﻭ ﺑﺎﻻ ﮔﺮﻓﺘﻢ،ﺩرست چند لحظه دیگه…
اتش بلافاصله لپ تاپش رو روشن کرد و سمتم گرفت. لپ تاپ رو روی پام گذاشتم و به لطف حک دوربین ها،تموم دوربین های مدار بسته شرکت رو روی مانیتور لپ تاپ داشتم.
روی دوربین شماره سه که سالن اصلی شرکت بود نگاه کردم. دوربین رو زوم کرده و به میز سیاه رنگی که گوشه سالن بود نگاه دوختم. اونقدر درگیر بودن که کسی متوجه نمی شد.
اتش به سمتم چرخید و با خنده گفت:
-ﺣﺲ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﻗﺮﺍﺭﻩ ﯾﻪ ﻓﯿﻠﻢ ﻫﺎﻟﯿﻮﺩﺩﯼ ﺑﺒﯿﻨﻢ…منتظر ری اکشنشونم فقط.
توجهی به حرفش نکردم و وقتی منشی سمت دفتر رییس رفت،سرم رو بالا گرفتم و از طریق ایرپدم گفتم:
-شروع کن.
اتش هیجان زده جلو تر اومد و با دقت به مانیتور خیره شد و دو دقیقه بعد،پیمان نزدیک میز اصلی شد و بدون اینکه کسی متوجه باشه،میز رو باز کرد و بدون اینکه حتئ به سمت میز نگاه کنه به سرعت بلند شد و اعلام کرد:
-انجام شد.
اتش قهقه ای زد و من اعلام کردم:
_خوبه،بچه هاتو جمع کن و برو.
-چشم.
چند لحظه بعد،پیمان و سه تا از بچه هاش،خیلی اروم و ریلکس از ساختمون بیرون زدن و رفتن.
وارد منوی اصلی شدم و به دوربین ها نگاه کردم و اتش با هیجان گفت:
-سه
دو
نگاهی به من کرد و من پوزخندی زدم و اتش بشکنی زد و با ذوق گفت:
-یک.
میخِ نگاه هامون به دوربین های سه،هشت و یازده بود و بعد…چندین جسم سیاه از داخل میزها بیرون زده و داخل زمین خزیدن.
اتش قهقه ای زد و گفت:
-واااااو،فیلم مارها در هواپیما رو دیده بودم ولی مارها در شرکت نه…
به بچه مارهای سیاهی که روی زمین می خزیدن چشم دوختم و به سمت اتش برگشتم و گفتم:
-می دونی خفه شدن چیه؟
لبخندی زد و سرشو تکون داد….
-خوبه.
نگاهمو به دوربین دوختم و بعد مارها با سرعت زیادی از پشت میز ها خودشون رو بیرون کشیدن و به اطراف حرکت کردن و بعد…هیاهو شروع شد.
شصت و سه بچه مارِ سیاه،در سه طرف شرکت ازاد شده بودن و وحشت خالصی رو در شرکت به راه انداختن.
کارمندها جیغ می کشیدن و با واهمه به مارهایی که روی زمین می خزیدن نگاه می کردن…یک عده روی میز ایستاده بودن و بعضی از زن ها جیغ می کشیدن و گریه می کردن.
اتش از شدت خنده شکم بزرگش تکون می خورد اما نمی تونست چیزی بگه.
همهمه شد…صدای جیغ و فریاد تمام شرکت رو برداشت و قیامت شد. وقتی همه با جیغ و فریاد از شرکت بیرون
می زدن،به سمت اتش چرخیدم و گفتم:
-منتظر خبرم باش.
کلاهم رو پایین کشیدم و یقه اسکیم رو بالاتر کشیدم. همهمه شده بود و کارمندها با سرعت و داد و فریاد از شرکت بیرون می زدن و از فرصت استفاده کرده و خودم رو به داخل شرکت کشیدم.
صدای “مار،مار اینجاست”
“یا ابلفضل،خدایا خودت بهمون رحم کن”
“مار،فرار کنید،مارا حمله کردن به شرکت”
در سرتاسر شرکت پخش می شد. کارمندها با هراس و ترس به سمت خروجی می دویدن و پوزخندی زدم و سمت اسانسور حرکت کردم. اونقدر ترسیده بودن که کسی از اسانسور استفاده نمی کرد اما لحظه اخر عمدا سرمو از اسانسور بیرون کشیدم و وقتی یکی از نگهبان ها متوجهم شد،عقب برگشتم…خوبه!
وقتی وارد طبقه ششم شدم،هنوز صدای جیغ و داد رو می شنیدم. عقب گرد کردم و کنار اسانسور ایستادم و وقتی دفتر تخلیه شد،سمت دفتر حرکت کردم. بدون فوت وقت خودم رو به اتاق مدیر رسوندم.
دستگاه رو روی گاوصندوق گذاشتم و با گوشیم مشغول شدم. دادها بارگذاری شد و حدودا سی ثانیه دیگه وقت مونده بود.
داده ها در حال بارگذاری بود که صدایِ تق باز شدن گاو صندوق با صدای فریاد پر از نگرانی اتش همزمان شد:
-لاساسینو درا رو بستن،نگهبانا به چیزی مشکوک شدن،انگار کسی شما رو دیده. بیرون نگهبانا مسلح وایسادن و دارن میان تو.
پوزخندی زدم و پوشه قهوه ای رنگ کاغذی رو که داخل گاو صندوق بود رو برداشتم و گفتم:
-بذار بیان.
اتش که نمی دونست،نیازی هم نبود بدونه….عمدا خودم رو نشون داده بودم!!!
پوشه رو داخل کتم قرار دادم و با کلیدم،روی گاو صندوق،علامت رو قرار دادم و از دفتر بیرون زدم. صدای حرکت نگهبان ها رو شنیدم.
سمت راه پله حرکت کردم و خم شدم و به انبوه
نگهبان هایی که به دقیقا طبقه پایین بودن نگاه کردم و با صدای بلندی گفتم:
Hello bad guys
(سلام بچه های بد)
به سرعت سرشون رو بالا گرفتن اما قبل از اینکه بتونن من رو ببینن،عقب کشیدم و به سمت پشت بوم حرکت کردم….بیاید،دنبالم بیاید.
عمدا اهسته از پله ها بالا می رفتم تا بهم برسن و وقتی به پشت بام رسیدم،طبق نقشه قبلی،فقط با یک ضربه در باز شد و خودم رو داخل پشت بوم انداختم.
نگاهی به عقب انداختم و از طریق ایرپدم به اتش گفتم:
-حالا.
و دوان دوان به سمت قسمت پشتی ساختمون رفتم و با یک حرکت خودم رو روی پرتگاه کشیدم و صاف ایستادم.
ارتفاع،هیجان،پرواز…
به ارتفاع زیر پام خیره شدم و زهرخندی زدم و درست در همون لحظه نگهبان های مسلح وارد پشت بوم شدن. پشتم به اونها و صورتم سمت پرتگاه بود که یکی از نگهبان ها گفت:
-دیگه راه فراری نداری،بیا پایین وگرنه شلیک می کنم.
سری تکون دادم و گفتم:
-Oops, you caught me
(اووپس،گیرم انداختید)
به ارتفاع زیر پام خیره شدم و به اون ماشینی که از سمت چپم نزدیک ساختمون می شد نگاه دوختم….فقط شش ثانیه دیگه.
نفسی گرفتم و گفتم:
_Promiseme you’ll treat me well
-قول بدید باهام خوب برخورد کنید.
نزدیک شد….وقتشه.
یک نفس ازاد گرفتم و بعد….سقوط کردم.
صدای فریادشون رو می شنیدم و سعی کردم از هر حرکت
اضافه ای جلوگیری کنم و مستقیم بیافتم. باد،سرعتم رو بیشتر کرد و خودم رو در یک راستا قرار دادم و بعد…تالاپ.
دقیقا در وسط تلِ خاک افتادم.
نگهبان ها با گیجی به منی که روی تل خاکی که این تریلی حمل می کرد، افتاده بودم خیره شدن. روی خاک ها دراز کشیدم و چند لحظه بعد،تریلی از خیابون پشتی عبور کرد و رفت….حالا بچرخید پیدام کنید.
به محض ورودم،کلاهم رو روی مبل پرت کردم.
خاکی شده بودم و باید یه دوش می گرفتم. سمت اتاقم حرکت کردم اما هنوز چند قدم بیشتر برنداشته بودم که اتش با خوشحالی گفت:
-لاساسینو،میسترس اینجاست.
از حرکت ایستادم…روی پاشنه پام چرخیدم و منتظر نگاهش کردم که با لبخند گفت:
-می خواستم ببرمش خونه خودتون،خونتون اماده است اما خب می دونید که به جز شما،باکسی ارتباط نمی گیره. مجبور شدم بگم بیارنش اینجا.
مهم نبود این چیزها…مهم میسترس بود که اینجا بود.
لب زدم:
-کجاست؟
با مسرت به اتاق اشاره کرد و گفت:
-روی تختتون.
نگاه ازش گرفتم و سمت اتاقم حرکت کردم. در رو باز کرده و بلافاصله نگاهم رو به تخت دوختم و از دیدن اویی که سر روی بالشتم گذاشته و به خواب رفته،اروم شدم.
دستکش هام رو از دستم در اوردم و برای لمسش بی تاب شدم…خیلی اهسته روی تخت نشستم و دستم رو روی سرش گذاشتم و به محض اینکه لمسم رو حس کرد،چشم های زیبا و خاصش رو به من بخشید و بلافاصله برخواست.
به چشم های تا به تاش نگاهی کردم و با لبخند گفتم:
خوش اومدی دخترِ خوب.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
میسترس ؟😐 میسترس ؟😐 این دیگه نویسندش خیلی جو گیر شده ، دیگه قشنگ رفته تو شخصیت 🤣
آخرش شرط میبندم ، لاساسینو با اون همه ابهتش آخر سر با همین نیاز ازدواج میکنه 😂
این میسترسشم ، بخوره تو سرش🤣
یعنی انگلیسی حرف زدن لاساسینو منو کشته😐😂 شتتت
وووف من فکر کنم آتش مرده😂😂اون یه تیکه که گفت شکم گنده منظورش چی بود
😂🤣
مثل دلارا که نیست حتما خیلی با لاساسینو غذا خوردن ، شکمش گنده شده😂🤣 درد شکم آتش بخوره تو سر بطن دلی 😂
وای لاساسینو بمبی از هیجانه
من موخوامش😢😭
فکر کنم خواهرشه؟
اول لاسا.
دوم ارسلان
سوم تارخ
چهارم بهادر
پنجم الپ ارسلان
ششم یزدان😐 ک اینم هیچ لوبیایی نیس