-خوش اومدی دخترِ خوب.
و بعد،میسترس با سرعت خودش رو در اغوشم پرت کرد و مشغول بوییدن بدنم شد. گوشش رو نوازش کردم و بوسه ای به سرش زدم که خرناسی کشید و زبونش رو بیرون اورد.
خودش رو به بدنم می کشید و با شیطنت ابراز دلتنگی می کرد. دستی به سرش کشیدم و چشم های ابی و قهوه ایش رو به من دوخت و تند تند سری تکون داد.
میسترس،دلتنگ بود…تنها چیزی بود که می تونست بودن در این جهنم رو برام راحت تر کنه.
پوزه اش رو نوازشی کردم و گفتم:
-بشین برم دوش بگیرم،میام.
مثل همیشه عقب کشید و من کتم رو از تنم خارج کردم و پرونده رو روی میز انداختم و سمت حموم رفتم.
نیاز
جگرم،اتش گرفته بود…به خروار ها خاکی که روی جسم بی سرش ریخته می شد نگاه کردم و اشک ریختم.
صدایِ سوزناک مداح،خون به جگرم می کرد و قطره های درشت اشکی از چشمم بیرون می چکید. صدای هق هق من و ارس،نشون ازعمق دلتنگیمون بود.
بابا کمرم رو گرفته بود و سعی می کرد ارومم کنه اما هیچکس نمی فهمید من چقدر نابود شدم…مرگِ فاجعه بار ترنم از یک سو جگرم رو اتش زده بود و این غربتش در مراسم خاکسپاریش،قلبم رو له کرده بود.
تعداد مهمون هاش،انگشت شمار بود…خدایا چرا انقدر مظلومانه و غریبانه این دختر از بینمون رفته بود.
به جز خانواده من و عمو،ترمه و پاکان هم حضور داشتن…پدرش،حتئ برای مراسم دخترش هم نیومده بود.
دردِ ترنم یکی دوتا نبود…نمی دونستم باید برای کدوم دردش اشک بریزم.
تک تک کسایی که در مراسمش بودن،به غربتش اشک می ریختن و حتئ پاکان هم چهره اش به شدت متاثر و درهم بود.
خاکسپاریش که تموم شد،دست روی خانه جدیدش کشیدم و در دل گفتم:
-قول میدم تقاصتو بگیرم ترنم…قسم میخورم زندگی هرکسی که توی قتلت دست داشت رو نابود کنم…قسم میخورم.. تو راحت بخواب،من سر قولم هستم رفیق.
اشک های بی انتهام رو پاک کرده و از روی مزارش بلند شدم. هرچه بابا و عمو اصرار کردن،قبول نکرده و همراه ارس رفتم.
تنها کسی که می تونست حالم رو درک کنه،ارس بود…احتیاج داشتم کنارش باشم.
نزدیک ماشینش که شدیم،به ارومی گفتم:
-میخوای من برونم؟
به نشونه منفی بودن سری تکون داد و من خسته و بی خیال سوار ماشینش شدم و حرکت کردیم.
چند دقیقه اول در سکوت سپری شد و من نگاه مرده ام رو از شیشه به بیرون دوخته بودمو ارس در سکوت رانندگی می کرد که نفس عمیقی کشید و رادیو رو روشن کرد.
سکوتِ بینمون،ترسناک شده بود.
چشمم به ماشین هایی که با سرعت از کنارمون رد می شدن بود و به جمله گوینده رادیو گوش می دادم. موزیک غمگینی پخش شد و بغض درون گلوم،منقبض شد و راه تنفسیم رو گرفت…دستام رو مشت کرده و سعی کردم نفس بکشم که ارس متوجه حالم شد و فرکانس رو عوض کرد و درست در همون لحظه،مرد خوش صدایی اعلام کرد:
“…اما هنوز به تصویب نرسیده”
ارس سکوت کرد و من سعی کردم افکارم رو سامونی بدم که مردِ خوش صدا ادامه داد:
“در پیِ قتل عجیبِ بهادر الیاسی،مدیرعامل شرکت ال ان ای،ظهر دیروز،همهمه ای در شرکتش به راه افتاده. به گزارش همکارم،خانوم میر احمدی،ساعت دوازده ظهر،عجیب ترین اتفاق ممکن در یک شرکت رخ داده و حدودا شصت و سه مار به طریق نامجهولی وارد شرکت شده و باعث هراس و ترس کارمندان شده اما در همین حین،اسناد و مدارک شرکت،توسط شخص ناشناسی که وارد شرکت شده،دزدیده شده.”
توجهم جلب شد و صاف نشستم….مار توی شرکت؟!
انگار توجهم ارس هم جلب شد که صدای رادیو رو بلند کرد و صدای مرد بلند تر پخش شد:
“روی گاو صندوق شرکت،باز هم حروف “D” انگلیسی بزرگ نوشته شده بود و ثابت می کنه خودِ قاتل مدارک رو سرقت کرده. نکته عجیب،حرف های نگهبان ها در مورد این سارق هست. سارق لهجه غلیظ انگلیسی داشته و به سرعت حرکت می کرده. هیچ تصویری از این سارق در هیچ دوربینی ضبط نشده و همانند یک سایه،هیچ اثری از خودش به جا نگذاشته..پرونده سایه هم اکنون در جریانه و امیدواریم به زودی،پیدا بشه…”
ارس کلافه نفسی کشید و گفت:
-فقط یه قاتل سریالی رو کم داشتیم.
به سمتش چرخیدم و زمزمه کردم:
-حس نمی کنم،قاتل سریالی باشه…ارس خیلی هدفمند داره حرکت می کنه و انگار،الکی کسیو نمی کشه.
ارس شونه ای بالا انداخت و به جاده خیره شد اما من به شدت درگیر شده بودم.
سایه، کی بود؟!
اتش
ماشین رو پارک کرده و برای کیوان،سری تکون دادم. کیفم رو محکم بین دستم گرفتم و سمت ویلا راه افتادم.
می دونستم الان کجا پیداش می کنم…
شش نگهبان در گوشه و کنار ویلا ایستاده بودن و با دقت هرچه تمام تر نگهبانی می دادن.
به انبوه درخت های اقاقیا که دور تا دور باغ رو احاطه کرده بودن نگاه دوختم. در مرکزی ترین قسمت،چندین درخت سیب به چشم می خورد.
راهم رو به سمت ویلا کج کردم و به سروهای نسبتا کوتاه و بلندی که با نظم و اراستگی خاصی در دو طرف ورودی کاشته شده بود،نگاه کردم. سبزه هایی که در سرتاسر باغ به چشم می خورد و این درخت های سر به فلک کشیده،باغ رو به شکل خاصی،زیبا و ارامش بخش کرده بود…محلی مناسب برای کسی که از دنیا و ادم هاش بیزار بود!!!
محلی مناسب برای یک مار.
مسیر مارپیچی ورودی تا ویلا رو دوست داشتم. زیرپام سنگ های سفید زیبایی وجود داشت که با هر قدمم صدای جالبی می داد…یاداوری دوران کودکی و خاطرات خوش اون سال ها بود.
از خم باغ که رد شدم،بالاخره به ویلای لوکس لاساسینو رسیدم.
نمای شیشه ای ویلای دوبلکس مقابلم،ادم رو به فکر وا می داشت. معمارِ اینجا،سیلقه فوق العاده ای داشت.. نگاهم رو از این ساختمونِ شیشه ای دلنشین گرفتم و به استخر شیشه ای که دقیقا مقابلِ ویلا بود،،دوختم.
یک استخرِ بزرگِ شیشه ای که دقیقا کنار یک بلوطِ همیشه سبز،قرار گرفته بود.
تلالو نور خورشید در اب،دیدنی بود.
اینجا،سلطنت و فخر رو فریاد می زد..قدم هام رو تند کرده و سمت استخر حرکت کردم. حتئ سرمای نسبی هواهم روی کارهای این مرد،تاثیر گذار نبود.
چشمم به میسترسی که کنارِ استخر نشسته بود و با دقت به اب نگاه می کرد،دوخته شد.
مثلِ صاحبش،کوچک ترین توجهی به من نکرد و با دقت به اویی که در استخر بود،نگاه کرد.
استخر رو دور زده کنار سایبون ایستادم و به اویی که در عمق اب نفسش رو حبس کرده بود،نگاه دوختم.
یک
دو
سه
چهار
پنج
شش
هفت
هشت
و تالاپ….ارامشِ اب شکسته شد و هیبت سرتاسر عضله ای از عمق اب بیرون زد و یک نفس عمیق کشید.
حدس می زدم بازهم نزدیک دو دقیقه نفسش رو حبس کرده بود. سرش رو با سرعت به چپ و راست تکون داد و قطره قطره های اب،از موهای وحشی و عصیانگرش به اطراف چکیده می شد.
دستی به صورتش کشید و با هدایت دستش،قطرات اب رو به پایین ریخت و موهای اشفته اش رو با کف دستش بالا زد و بدون اینکه نگاهی بهم بندازه گفت:
-اماده اش کن.
-چشم.
به ارومی عقب گرد کردم و سمت میز و صندلی سه نفره ای که کمی اون طرف تر بود،رفتم.
کیفم رو باز کردم اما از گوشه چشم به اون هیبت درشتی که خودش رو با یک حرکت استخر بیرون کشید،نگاه دوختم. شلوارک سیاهش به تنش چسبیده بود و اب مثل باران از تنش می چکید. نگاهم روی بدنش چرخی زد.
عضلات درهم تنیده شکمش اثبات تموم ورزش ها و تمرین های سختش بود. تکه تکه عضلاتش،نهایت اروزی هر ورزشکاری بود. بدنش مثل یک مجسمه تراش خورده و صیقل داده شده بود. بدون ذره ای چربی و خدا می دونست
برای این بدن،لاساسینو چه شکنجه هایی رو تحمل کرده…
بدنِ برنزه اش،خیره کننده بود اما چیزی که ناخوداگاه تورو جذب می کرد،طرح دلفریت تتوش بود که سمت راست شکمش،از پایین سینه اش شروع می شد و به استخون لگنش می رسید.
جوهرِ سیاه،عضلات درهم پیچیده اشش رو به خودش اغشته کرده بود و جلوه تتو رو هزار برابر بیشتر کرده بود. طرحی چشم نواز و بی نهایت درگیرکننده.
این مار درهم تنیده که روی عضلاتش نقاشی شده بود و واهمه وو گیرایی زیای به بدنش بخشیده بود،عضلاتش رو سمی کرده و در نهایت،دور سیبی پیچیده بود و با دردنده ترین حالت ممکن،به مقابل خیره بود…ماری که با عضلات و سیبِ سبز روی تنش،عجین شده بود.
ابهامی که این تتو داشت،گمراه کننده بود…نمی شد درک کرد،مار سیب رو اغشته به سم خودش کرده و سیب زهراگین شده و یا….مار از سیبِ سبزش محافظت می کنه؟؟
؟ این تصویر،به قدری اغوا کننده و وسیم بود که تمرکزت رو به شدت از دستت می گرفت..افکار رو درهم می کرد و به دنبال علت این مار می گشتی و تنها کسی متوجه می شد که از قبل می دونست،خدا به دور الهه اش پیچ خورده و قصد نداره اون رو با کسی شریک بشه!!!
درست ترین نماد ممکن برای این ادم،همین مار بود…کسی که تمام صفت های یک مار رو در خودش منعکس می کرد.
میسترس به سرعت حوله ای رو که کنار میز بود رو برداشت و به سمتش گرفت. حوله رو دور تنش پیچید و چند لحظه بعد،نزدیکم شد و من سعی کردم هاله ای از جذابیت رو که دور این ادم احاطه شده رو نادیده بگیرم.
روی صندلی مقابلم نشست و گفت:
-خب؟
تازه به خودم اومدم و عکس ها و پوشه ها رو روی میز،مقابلش گذاشتم و گفتم:
-پرونده ترنم یوسفی در حال اجراست و راستش فکر نمی کردم انقدر یک نفر پی گیرش باشه،اما خب دوستش رو دست کم گرفته بودم و باید بگم…زیادی دست کم گرفته بودم!!
خم شد و لیوان اب پرتغالی که روی میز بود رو برداشت. چشمم روی طرح تتوی روی دستش افتاد. مثلث پیچیده و برعکسی که یک “D” بزرگ روش حک شده بود. طرحی که نشان اعضای دایر بود.
با بی تفاوتی گفت:
-و دوستش؟
عکس دختری که صبح امروز گرفته بودم رو روی میز گذاشتم و گفتم:
-نیازِ مهرارا،وکیل این پرونده است.
لاساسینو
جرئه ای از اب پرتغال نوشیدم و بدون اینکه به عکسِ دختر نگاهی بندازم گفتم:
-و چرا فکر می کنی دست کم گرفتیش؟چی کار کرده؟
به صندلیم تکیه دادم و منتظر بهش خیره شدم که با لبخند گفت:
-شاید باورتون نشه،اما به جرم ضرب و شتم و تهدید پاکانِ ازاد دستگیر شد که به طور مرموزی ازاد شکایتش رو پس گرفت و از حقش گذشت. طبق چیزایی که شنیدم،بی نهایت باهوش و اهل ریسکه. موفقیتش توی نود درصد پرونده هاش ثابت می کنه اهل حرف زدن نیست و خوب عمل می کنه. قسم خورده قاتل رو هر جور شده پیدا می کنه و راستش،اونقدر مصمم به نظر میاد که حس می کنم،نباید دست کم بگیریمش.
جالب شد…پس این دختر بزن بهادر هم تشریف داشت.
میسترس کنار صندلیم نشست و بهم خیره شد. خم شدم و در اغوشم گرفتمش. از خدا خواسته خودش رو در اغوشم پرت کرد. روی پاهام نشست و همونطور که به سرش دست می کشیدم،خطاب به اتش گفتم:
-فکر می کنی چیزی از مدارک بدونه؟
متفکر پاسخ داد:
-هر احتمالی میشه داد،فقط فکر می کنم اگه چیزی توی دستشه،چرا رو نمی کنه. دفترش رو گشتم،چیزی
اونجا نیست.
دستاش رو روی میز گذاشت و وقتی استین بلوزش بالاتر رفت،به تتوی مخصوصش چشم دوختم. طرح “D “کوچکی که روی مچ دستش تتو شده بود…نشانِ منو داشت..از اعضای تیم خودم بود.
نگاهمو از تتوش گرفتم و پاسخ دادم:
-خونشو چی؟
لحظه ای به فکر رفت و گفت:
-نه،راست فکر نمی کردم ممکنه اونجا بذاره.
دستی به گوش های میسترس کشیدم و گفتم:
-هر احتمالیو باید در نظر گرفت..ادرسشو بذار.
و میسترس به بغل از روی صندلیم بلند شدم که گفت:
-اگه اونجا نبود؟
برنگشتم اما همونطور که سمت ویلا حرکت می کردم گفتم:
-خب،مجبورش می کنیم بگه کجاست.
نیاز
مشوش و هیجان زده بود. با دقت نگاهش کردم و گفتم:
-چیزی دستگیرت شد؟
تند سری تکون داد و به کافهِ شلوغ نگاه انداخت. زوج ها و گروه های دانشجویی زیادی به چشم می خورد. صدای خنده دخترها،بوی قلیون و موزیک اروم،سمفونی این فضای نسبتا تاریک شده بود.
وقتی مطمئن شد کسی نگاهمون نمی کنه،دست هاش رو درهم قفل کرد و خودش رو جلوتر کشید و گفت:
-اره،فهمیدم برای کیه.
خوشحال شدم و با کنجکاوی نگاهش کردم که با بی قراری گفت:
-نیاز فقط مسئله از چیزی که فکرش رو بکنی بزرگتره.
متحیر نگاهش کردم و لب زدم:
-یعنی چی؟
پریشون احوال نگاهم کرد و اظهار کرد:
-ببین،اون گیره سفارشی ساخته شده. برند لویی ویتون روش زده شده و یه اسم و سریالم زیر گیره حک شده بود. سنگ هاش قیمتی و منتخب بود. همچین چیزی اماده توی هیچ فروشگاهی نیست. باید بری سفارش بدی اما خب اطلاعات مشتریو به کسی نمیدن و این رفیقمونم با کلی خواهش و التماس قبول کرد. گیره رو گرفت و با اسم و سریالش تونستیم بفهمیم کی اینو سفارش داده.
مشتاق نگاهش کردم و گفتم:
-خب؟برای کیه؟
دستی به لب هاش کشید و به اروم ترین شکل ممکن لب زد:
-پیروزِ رادمنش.
با استفهام نگاهش کردم…چقدر غریبه و اشنا به نظرم می اومد. صندلیم رو جلوتر کشیدم و خیره در چشماش گفتم:
-کی هست این،پیروز رادمنش؟
نگاهِ مضطربش رو یک بار دیگه در کافه چرخوند و بعد به ارومی گفت:
-یه اقازاده،اسمشو توی اینستا سرچ کنی،سری برات بالا میاره..خیلیا میشناسنش.
حالا فهمیدم چرا اشنا به نظر می اومد…خشم درون رگ هام به جریان افتاد و ضربان قلبم شتاب گرفت…کثافت حرومزاده.
پاکان که عصبانیتم رو حس کرد،با ارامش گفت:
-نیاز،دیوونه بازی در نیار. اون من نیستم که بخوای با تهدید شرکتش بترسونیش. طرف حسابت یه اقازاده است. طرف باباش یه کاره این ممکلته. فکر می کنی میشه با یه گیره و تهدید کاریش کرد؟خیلی راحت می تونه کاری کنه که بگه گیره اش رو دزدیدن. نیاز اروم باش خواهش می کنم.
می خواستم فریاد بزنم اما خشمم رو فرو خوردم و با غیض گفتم:
-می فهمی داری چی میگی؟چون طرف کله گنده است دست روی دست بذارم و بذارم قاتل دوستم راست راست تو خیابون بچرخه و ککشم نگزه؟پاکان تو می فهمی که ترنم رو کشتن؟باید به خدمتت برسونم که ترنم رو جناب،سر بریدن و تو از من میخوای بیخیالش بشم؟
غضبناک نگاهش کردم و خواستم کیفم رو بردارم و برم که سریع مانتوم رو گرفت و گفت:
-بشین نیاز،خواهش می کنم بشین. نمیگم بیخیال شو،فقط میخوام برنامه ریزی شده پیش بریم. بخدا که نمیخوام بلایی سرت بیاد.
با خلق تنگی روی صندلیم نشستم و چند نفس عمیق کشیدم. حرف های پاکان منطقی بود..مدرکی که دستمون بود،خیلی معتبر نبود. هیچ مدرکی توی دستمون نبود. دوربین های مداربسته ترنم دقیقا همون روز خراب شده و چیزیو ضبط نکرده بود. هیچ اثرانگشت و سرنخی توی خونه پیدا نشده بود و حالا فقط یه گیره دستم بود که این هم خیلی معتبر نبود….
حس می کردم به بن بست رسیدم و قاتل قاه قاه به ریشم می خنده..دوست من تیکه پاره شده بود و من نمی تونستم قاتلش رو پیدا کنم و این من رو می کشت
. بعد از چند نفس عمیق،به پاکانی که با نگرانی نگاهم می کرد نگاه دوختم و گفتم:
-فکر می کنی بتونی اتویی چیزی ازش پیدا کنی؟یا یه جوری که بتونی منو نزدیکش کنی؟
درمونده نگاهم می کرد و حس کردم چیزی می دونه. انسانی نبود اما تو این لحظه واقعا به سرم زده بود و از حس عذاب وجدانش استفاده کردم و گفتم:
-پاکان قبول کن نسبت به ترنم خیلی بدهکاری،حداقل با پیدا کردن قاتلش بیا عذاب وجدانتو کم کن. نگران منم نباش،بلدمم گیلمم رو از اب بکشم بیرون،فقط بگو می تونی کاری بکنی برام یا نه؟
چشم های دردمندش رو بست و بعد از اه عمیقی گفت:
-هرچی بدونمو بهت میگم اما نیاز ریسکش خیلی بالاست.
سری تکون دادم و قاطع گفتم:
-مهم نیست..حالا بگو.
دستی به موهاش کشید و با مشقت گفت:
-خب ببین،طبق چیزایی که بچه ها بهم گفتن،پیروز
حیوون و لاشی ای که دومی نداره. امار کثافت کاری هاش بالاست اما خب هیچ وقت متهم نشده. همیشه کاراش رو پاک کردن و جوری همه رو خفه کردن که کسی از ترسش شکایتم نمی کنه.
دستم رو مشت کردم و گفتم:
-بی شرف.
ادامه داد:
-اینکه بخوام تورو بهش نزدیک کنم،فقط یه راه داره. باید خرش کنی و سمت خودت بکشیش. نسبت به زنا و دخترا اصلا کنترل نداره و خیلی سریع وا میده.
نگاه محتاطش رو به من دوخت و منتظر واکنشم موند..سرگردون بودم،باید یه کاری می کردم و نمی تونستم دست روی دست بذارم.
قسم خورده بودم هر جوری شده قاتلش رو پیدا کنم…هر جوری که شده!
پاکان انگار از چشم های اماده به حمله ام بد برداشت کرد که بلافاصله گفت:
-بیخی…
-قبوله.
گیج نگاهم کرد که مصمم گفتم:
-قبوله،فقط چه جوری می تونم نزدیکش بشم؟راهی به ذهنت میرسه؟
-نی…
وسط حرفش پریدم و قاطع گفتم:
-پاکان باید بهتر از هر کس دیگه ای بدونی که اگه تصمیمی بگیرم،اصلا ازش کوتاه نمیام. پس سعی نکن نظرمو عوض کنی. اگه میخوای کمک کنی بگو چه طور می تونم نزدیک این بی شرف بشم،اگه نه که خودم یه فکری بکنم.
پووف غلیظی کشید و تند تند موهاش رو تکون داد. مردد بود اما وقتی عزم راسخ چشم هام رو دید بالاخره گفت:
-شنیدم امشب یه مهمونی گرفته،اگه بخوای می تونم از راه دوستم بفرستمت و یه چیزایی بگم که نظرش بهت جلب بشه،البته بعدش با خودته.
نفسی کشیدم و گفتم:
-قبوله.
بیچاره نگاهم کرد و با تمنا گفت:
-نیاز فکراتو ک…
از روی صندلیم بلند شدم و گفتم:
-جوابمو بهت گفتم،ادرس رو برام بفرست و یه اطلاعاتم ام از این پیروز برام پیدا کن ببین از چیا خوشش میاد. میرم حاضرشم.
و با قدم های بلندی از کافه خارج شدم….پیروزِ رادمنش،اماده باش چون دودمانت رو به باد میدم.
لاساسینو
کلید رو چرخوندم و بعد از تقی،در باز شد و به سرعت خودم رو داخل خونه اش پرت کردم. وقتی وارد شدم به اتش گفتم:
-اومدم تو،حواست باشه.
-چشم.
پدر و مادر این نیاز مهر ارا،تازه ده دقیقه ای می شد از خونه بیرون رفته بودن و بهترین فرصت بود تا خونه اش رو بگردم. خودش،از صبح بیرون زده بود و طبق خبرهای اتش قرار نبود حالا حالا ها بیاد.
نورِ خورشید خونه رو روشن کرده بود و نیاز به روشن کردن چراغ ها نبود. تجربه ثابت کرده مهم ترین مدارک همیشه در دسترس ترین قسمت هاست.
خونه خیلی بزرگی نبود،ابتدا سمت سالن رفتم و به ارومی مشغول گشتن کشوهای میز تلوزیون شدم. کشو هارو با ارامش باز می کردم و به داخلش نگاه می کردم…چیز خاصی به جز چند سجاده و یک سری کلید و شارژ وجود نداشت. سمت گرامافونی که کنارِ تی وی بود حرکت کردم و با دقت بازرسیش کردم. دستم رو داخلش انداختم و بعد از اینکه مطمئن شدم چیزی اینجا نیست،ازش فاصله گرفتم.
سمت دکوری هایی که گوشه راست دیوار،چیده شده بود رفتم با نهایت دقت مشغول گشتن شدم.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چرا بهم منفی دادین!؟
من اونجاهایی که آتش و لاسا حرف میزنن رد میکنم😂
این همه دیس 🌈
چی؟
میسترس سگ بودا😐😂
مگه اتش و لاسا ترنمو نکشتن؟😳
وا اتش درمورد ترنم حرف زداا😳
نه نکشته وقتی ترنم مرد واسه لاساسینو جای سوال بود کی کشته. حتما اون پیروز کشته 😐
کی گف خواهرشه🤣🤣🤣بقران من اولش خواستم بگم سگه ها گفتم یهو شاید نباشه ضایع بشم
😂😂😂😂
🤣🤣🤣
جدی سگه؟؟؟؟
ینی قراره لاساسینو عاشق نیاز شه؟
والا بعید نیس ولی نمیدونم وکیل و یجوایی قاتل بهم میان یانه🤔
اره خوب جفت و جور میشن😂
آره مسلماً😂