داخل گلدون ها،قو ها و فیل ها…هیچ چیزی نبود.
مطمئن شدم داخل سالن چیزی پیدا نمیشه و سمت اتاق خواب ها حرکت کردم. دوتا اتاق خواب در انتهای سالن بود و اتاق سمت راست رو باز کردم. اهمیتی به چیدمانش ندادم و کشوها و پاتختی هارو با دقت گشتم. برای اطمینان اینه رو از روی میز برداشتم و با دقت بررسیش کردم…نه،اینجا نبود.
بیخیال شدم و از اتاق بیرون زدم. وارد اتاق بغلی شدم و با دقت نگاهی به اطراف انداختم…از عروسک های داخل اتاق می شد حدس زد اتاق خودشه.
اروم سمت تختش رفتم و کشوی تختش رو باز کردم. چندین کش مو و گیره و اسپره. اینا چی بود اخه؟
کشو دوم رو باز کردم و از دیدن چندین سی دی و پوشه ای که داخلش بود،ابرویی بالا انداختم. یکی از پوشه هارو بیرون کشیده و محتویاتش رو روی زمین انداختم. چندین عکس از یک مردی که زنی نیمه برهنه رو در اغوش کشیده بود.
اینا چی بود؟؟؟
چهره مرد اشنا به نظر نمی رسید اما میشد حدس زد این ها برای پرونده های کاریشه…دختره زرنگ.
پوشه بعدی رو بیرون کشیدم و دوباره محتویاتش رو روی زمین ریختم…این بار،یک فلش مشکی و چند سند املاک روی زمین افتاد.
سندهایی به اسم “سارا معزی”.
کشو رو تا انتها بیرون کشیدم و کناری گذاشتم. با دقت مشغول نگاه کردن به اسناد بودم که صدای هول شده اتش به گوشم رسید:
-لاساسینو،دختره اومد…این وکیله اومد خونه اش.
گه توش…مگه قرار نبود حالا حالا نیاد؟
تند تند عکس ها رو داخل پوشه ها انداختم که اتش با شتاب گفت:
-لاساسینو داره سوار اسانسور میشه. یه چیزی بگید،چی کار کنم من؟
اسناد و مدارک رو داخل پوشه ها ریختم و غریدم:
-خفه شو.
پوشه ها رو داخل کشوش انداختم و کشو رو داخل چهارچوبش انداختم اما لعنت بهش که همه چیز دست به دست هم داده بود و داشت وقتم رو می گرفت.
ریل های کشو گیر کرده بود و داخل نمی رفت. لعنتی ای گفته و بالاخره کشو رو داخل ریلش انداخته و بستم اما همین که بلند شدم،صدای باز شدن کلید خونه رو شنیدم.
گه توش…گه توش
چه غلطی باید می کردم؟
دستی به اسلحه ام کشیدم و صدای قدم هاش رو که لحظه به لحظه نزدیک تر می شد رو شنیدم.
نگاهی به اتاق انداختم و وقتی چشمم به کمد دیواری اتاقش خورد،نفسی کشیدم.
کمد دیواریش دو طبقه بود و با یک پرش روی صندلیِ کامپیوترش خودم رو بالاتر کشیدم و بعد به ارومی در کمد دیوار بالا رو باز کرده و با یک حرکت خودم رو داخلش پرت کردم و و به محض اینکه نشستم،در اتاق باز شد و نیازِ مهرارا وارد اتاقش شد.
کمد دیوارش بزرگ و طویل بود در نتیجه خیلی اذیتم نکرد. به اهستگی خودم رو جلو کشیدم و
از فضای بین در نگاهی به بیرون انداختم. پشت به من ایستاده بود و با حرکات تندی مشغول در اوردن لباسش بود.
کیف و مانتوش رو روی تخت پرت کرد و با بلوز و شلوار مقابلم ایستاد. پوووف،فقط همین رو کم داشتم. برای چی انقدر زود اومده بود.
دستی به کش موش کشید و بعد ابشار موهای روشن و فرش،از روی سرش سرخورد و دو طرفش رها شد.
چهره اش رو نمی دیدم اما همون لحظه،لطیف ترین صدای ممکن به گوشم خورد:
-ماماینا رو چی کار کنم؟!
نازِ صداش مثل یک نت ارامش بخش پیانو بود.
نفس عمیقی کشیدم و پاهام رو عقب کشیدم که درست در همون لحظه،لبه های بلوز سفیدش رو گرفت و بعد..با یک حرکت از تنش در اورد.
بلوز رو روی تخت پرت کرد و موهای بلند و
فرش،بلافاصله روی کمرش لغزید و من نگاهم رو ازش گرفتم و به دیوار بخشیدم.
چه جهنمی داشت اتفاق می افتاد؟
نگاهم به دیوار بود که صدای دل نگران اتش رو شنیدم:
-لاساسینو توروخدا جواب بدید.
پوفی کشیده و دستی به ایرپدم کشیدم تا جوابش رو بدم اما…جهنم شد
طوفان شد
و جادو،اغاز شد.
دست هام روی ایرپد خشک شد و نیاز مهرارا به سمتم چرخید و بعد…چشمم روی خیره کننده ترین و زیباترین تصویر ممکن گیر کرد.
حس کردم تمام اکسیژن دنیا به صفر رسیده و هیچ هوایی نیست. تمام تن چشم شده و به تتوی خاصی که بین سینه های اون دختر بود،خیره شدم.
امکان نداشت…
تتو دو طرف سینه اش رو به خودش اغشته کرده بود و فریبنده به نظر می رسید…خدای بزرگ،چه کوفتی بود؟
هنوز گیجِ این تصویر بودم که همونطور که زیپ شلوارش رو باز می کرد،سمت حمام رفت و چند لحظه بعد،سحرانگیزترین رایحه ممکن به هوا خواست.
رایحه سیب که پخش شد،نفسام حبس،دست هام مشت و مغزم….مغزم فریاد زد:
“چرا قو و سیب؟”
من،حبس شده بودم…
رایحه سیبِ سبز،تموم فضای اتاق رو سحر کرده بود. چیزی نمی دیدم،اون دختر داخل حمام بود و از موزیک ملایمی که گذاشته بودم،می شد حدس زد داخل وانه.
تصویر تتوی بین سینه هاش،تمام مغزم رو بهم ریخته بود…چرا؟
التماس های اتش رو می شنیدم اما ایرپدم رو خاموش کرده و درون این کمد لعنتی محصور شده بودم و عطرنفسگیر این دختر رو استشمام می کردم.
حدودا،ده دقیقه بعد در حمام باز شد و در دیدرسم قرار گرفت.
روبدوشامپش رو تن زده بود و با کلاهش موهای خیس و فرش رو خشک می کرد. هنوز چهره اش رو نمی دیدم. کیفش رو از روی تخت برداشت و وقتی مقابل اینه،روی صندلی نشست،متوجهش شدم.
اخم هاش درهم و با دقت به چهره اش نگاه می کرد. خیلی واضح نمی تونستم ببینمش،اما مشخص بود ذهنش شلوغه.
با سرانگشتاش روی میز ضرب گرفت و بعد تلفنش رو از کیفش خارج کرد و مشغول شد. چند لحظه بعد تلفن رو روی گوشش گذاشت و گفت:
-دارم حاضر میشم پاکان.
کلاه رو از سرش دراورد و موج موهای خوش رنگ و فرش دورش رو احاطه کرد. دستی به صورتش کشید و گفت:
-خیله خب. نمیخواد نگران باشی،حواسم هست. تو کارتو انجام دادی،بقیه اش با خودمه.
و تماس رو قطع کرد. با دقت به چهره اش نگاهی کرد و بعد با قدرت گفت:
-تو می تونی نیاز.
من،درون یک کمد محصور شده بودم و به دخترکی که با ظرافت مشغول ارایش و پیرایشش بود نگاه می کردم. نوع دقتی که در کارش بود،مشخص می کرد جای مهمی میخواد بره،اما کجا؟
کارش که تمام شد،سمت کمدِ پایینی اومد و با خودش زمزمه کرد:
-چی بپوشم حالا؟
خودم رو عقب تر کشیده و به دیوار چسبیدم. چند نفس عمیق کشیدم و خودم رو لعنت کردم چرا وقتی داخل اتاق شد بیهوشش نکرده و نرفته بودم…
صدای تلق تلوقی رو می شنیدم. دقیقا داشت چه غلطی می کرد. حدود یک ربع بعد،وقتی حس کردم از کمد فاصله گرفته،خودم رو جلوتر کشیدم و بعد…چشمم به تصویر جالبی افتاد.
ماکسی سیاه رنگی به تن زده بود و جلوی اینه ایستاده بود و به خودش نگاه می کرد. کجا داشت می رفت؟؟؟
کمی عقب رفت و با دقت به خودش نگاه کرد. قوسِ کمرش به خوبی قابل رویت بود. با استفهام نگاهش می کردم که کمربند طلایی و به شکل تاجی رو از روی میزش برداشت و در دستش گرفتت.
این دختر داشت چه غلطی می کرد؟
کمربندش رو بست،کیفش رو از داخل کشوش برداشت و بعد،ضربه نهاییش رو زد. عطر دی کن وای رو که برداشت،با ارامش خاصی بالای سرش گرفت و به خودش زد و بعد،دوباره رایحه سیب درون اتاق پخش شد.
بی اختیار نفس عمیقی کشیدم و به اویی که مانتو و شالش رو تن زد نگاه دوختم و چند لحظه بعد،صدای باز شدن در خونه رو شنیدم و…رفت.
کجا می خواست بره؟
نیاز
زانوهام می لرزید..سرما تا مغز استخونم نفوذ کرده بود. پاشنه بلند کفش هام،راه رفتن رو برام سخت تر کرده بود.
یک نفس عمیق کشیدم و بعد،با قدرت وارد سالن شدم.
خیلی اروم و بی تفاوت به شلوغی سالنِ مقابلم چشم دوختم و سعی کردم نفس عمیق بکشم. دختر و پسرهای زیادی به چشم می خورد.
عده ای با حال افتضاحی در اغوش هم می رقصیدن و عده
ای در گوشه و کناری نشسته و درهم می لولیدن. چیزی فراتر از تصورم اینجا رو کثافت برداشته بود.
صدای تق تق کفشام،با موزیک امیخته شده بود. تموم تلاشم رو می کردم تا یادم بیاد ترنم چه جوری راه می رفت..سخت بود،خاطرات اذیتم می کرد اما سعی می کردم لوندی و دلبری هاش رو به یاد بیارم.
به محض ورودم،سنگینی نگاه های زیادی رو روی خودم احساس کردم…اروم باش نیاز،تو می تونی.
مثل یک شاهزاده مغرور قدم بر می داشتم و سعی می کردم با طنازی موها و گردنم رو تکون بدم. نگاهم به مقابلم بود و سعی می کردم به کسی خیره نشم که کسی از سمت چپ نزدیکم شد و با تملق گفت:
-السا،خوش اومدی.
نگاه گرفته و به مرد خوش چهره ای که بهم نگاه می کرد،نگاه دوختم. موژه های فر خورده ام رو بستم و با لحن سردی گفتم :
-مهران؟
خوشحال سری تکون داد و دستش رو به سمتم گرفت.
-خودمم،تعریفتو زیاد شنیدم.
نگاهِ یخ زده ام رو به دست منتظر و چشماش دوختم و بدون اینکه حرکتی بکنم گفتم:
-کجا باید برم؟
لبخندش خشک شد و دستش رو جمع کرد. شکار من تو نبودی!!
با لبخند مسخره ای به سمت راستش اشاره کرد و گفت:
-بریم اونجا،میخوام به بچه ها معرفیت کنم.
سری تکون دادم و همگام باهاش قدم زدم. صدای موزیک بلند تر شده بود و من خیلی نمایشی نگاهم رو به میزی که گفته بود دوختم و بعد…پیداش کردم.
با نگاهِ حریص و لبخندی که گوشه لبش بود خیره خیره نگاهم می کرد. نگاهش،از روی لب های سرخم،تا مچ پاهام در تردد بود. حرومزاده،شنیده بودم زیادی خرابه.
دو دختر و پسر دیگه هم کنارشون ایستاده بودن،اما برام اشنا نبودن.
به دختر بلوند و پلنگی که کنارش ایستاده بود نیم نگاهی انداختم. لب های ژل زده اش به قدری بزرگ و بدشکل بود که بی اختیار صورتم رو درهم کردم.
چه خبره لعنتی؟
نزدیک میزشون که شدیم،پیروز چشم هاش بیشتر برق زد. دخترکی که کنارش ایستاده بود،با ظن و نفرت نگاهم کرد. لباسش به قدری تنگ و کوتاه بود که حس می کردم اگه خم بشه،منفجر میشه.
مهران با افتخار به من اشاره کرد و با چشمک به پیروز گفت:
-ایشونم السای عزیز. همونی که حسابی تعریفشو کرده بودم.
نگاه خیره تموم مردها رو حس می کردم. اما نگاه سرد و مغرورم رو بهشون دوختم و پیروز دستش رو با غرور دراز کرد و گفت:
-پیروز رادمنشم،تعریفتو زیاد شنیدم.
به دستی که دراز کرده بود خیره شدم..خیره شدم و در اخر دستم رو دراز کردم. بلافاصله پیروزی در چشماش برق زد اما پوزخندی زدم و جام پرتغالی که روی میز بود رو برداشتم و همونطور که به دست دراز شده پیروز نگاه می کردم گفتم:
-خوشبختم.
و یک جرئه از نوشیدنیم نوشیدم. کنف شدن و اخم های درهمش رو دیدم،اما اهمیت ندادم. مهران و دو مرد دیگه با لبخند نگاهم می کردن. حکم یک چالش رو برداشون داشتم.
دختر ها با اخم های درهم و چندشی نگاهم می کردن. بی تفاوت به سن رقص نگاه دوختم که یکی از دخترها با صدای تو دماغیش گفت:
-تنها اومدی عزیزم؟پارتنرت کجاست؟
جامم رو توی دستم چرخوندم و گفتم:
-تنهام.
جامم رو به لب هام نزدیک کرده و خیلی کوتاه به پیروز چشم دوختم. کنترل کردن،خیلی سخت بود.
تصور اینکه این حرومزاده ممکنه قاتل ترنم
باشه،خونم رو به جوش می اورد.
موزیک که اوج گرفت،اون چهار نفر سمت سن رفتن و من و پیروز و دوست دخترش و مهران تنها شدیم. دخترک جوری به پیروز چسبیده بود که انگار قرار بود فرار کنه…پول انقدر مهم بود؟
هیچ جذابیتی من در این بی شرف نمی دیدم. دماغش عمل و روی چونه اش پیریسینگ داشت و نگاهش هرز ترین نگاه دنیا بود.
تکونی خوردم و خیلی عادی موهام رو کناری فرستادم. میخ نگاه پیروز اذیتم می کرد اما خب،خوب بود.
جام نوشیدنیم رو برداشتم و با لبخند کمرنگی گفتم:
-خوشحالم شدم از اشناییتون.
مهران با ذوق گفت:
-من اینجام،کاری داشتی صدام کن.
سری تکون دادم و به ارومی و لوندی از میز فاصله گرفتم و لحظه اخر،نگاه معناداری نثار پیروز کردم. برای اینکه طبیعی جلوه کنم،ابتدا سمت بار رفتم و اب پرتغالم رو با یک گلاس زهرماری تعویض کردم و بعد سمت میزِ خوراکی ها رفته و یک چپیس به دهن گذاشته و به سن نگاه کردم. نگاه ها اذیتم می کرد و در نهایت اهی کشیدم و خیلی اروم از سالن بیرون زدم و روونه باغ شدم.
هوا نسبتا سرد بود و هیجان و استرسی که داشتم،بیشتر باعث لرزم می شد. چندین زوج در گوشه و کنار باغ به چشم می خورن. گلاسم رو تکون می دادم سمت قسمت پشتی،جایی که کسی به چشم نمی خورد،رفتم.
به ارومی روی چمن ها قدم می زدم و نفس می کشیدم و درست چند دقیقه بعد،صدای قدم هایی رو شنیدم. برنگشتم و تمام تلاشم رو کردم تا همینجا نکشمش. حضور منفورش رو پشت سرم حس کردم و بعد صدای مزخرفش:
-پس از این سرسختایی.
“اروم باش نیاز…دهنشو سرویس نکن و اروم باش”
نفسی کشیدم و خیلی اروم روی پاشنه پام چرخیدم و
به چشم های شکارچیش چشم دوختم.
لنگه ابرویی بالا انداختم و با طعنه گفتم:
-تو زیادی دلت دریاست.
از توهین غیرمستقیمم لبخندی زد و گفت:
-خب تو چرا تنی به این دریا نمی زنی؟
جامم رو محکم فشردم و با لبخند معناداری گفتم:
-من از چیزای اشتراکی بدم میاد.
متوجه منظورم شد و قدمی نزدیک تر شد و با لحن خاصی گفت:
-منو کتی فقط دوستیم.
شونه ای بالا انداختم و گفتم:
-راستش برام مهم نیست،اما همچین چیزی به نظر نمی اومد.
و خواستم از کنارش رد بشم که دستم رو گرفت و خدایا…می خواستم یه مشت به صورت داغونش بزنم.
-اگه تو باشی،هیچکسی کنارم نمی مونه.
لبخندی زدم و به سمتش چرخیدم. به سمتش خم شدم و چشم هاش از خوشی برق زد و من لب هام رو مقابل گوشش گذاشتم و لب زدم:
-مگه اینکه خوابشو ببینی.
مات شدنش رو حس کردم و خواستم رد بشم که بازوم رو محکم تر گرفت و گفت:
-فقط داری حریص ترم می کنی.
کثافت رذل…وقتش بود.
پشت چشمی براش نازک کرده و از حصارش بیرون اومدم. دو قدم اول رو خیلی محکم برداشتم اما قدم سوم رو عمدا لرزیدم و بعد تلوتلو خوردم و قبل از اینکه پیروز از پشت نزدیکم بشه،گیلاس مشروب رو روی خودم ریختم و وقتی قطرات سرد و چندشش روی شکمم افتاد،اخمام درهم شد و خیلی جدی گفتم:
-لعنت بهش.
درست همون لحظه پیروز نزدیکم شد و با نگرانی دست روی بازوم گذاشت و گفت:
-خوبی؟
سعی کردم لمسش رو نادیده بگیرم و مثل کسی که
سهوا مشروب روی لباسش ریخته،اخمام رو درهم کردم و با ناراحتی گفتم:
-لباسم،لعنتی بوی مشروب گرفتم و لباسم لک شده..چه جوری برگردم مهمونی؟
دستای کثیفش بیشتر بازوم رو لمس کرد و با محبت گفت:
-عب نداره،بیا بریم اینجا یه کلبه است می تونی لباستو بشوری.
خیلی سریع و با حالت نمایشی ای گفتم:
-نه نمیخواد،باید برم خونه.
و برای اینکه باورپذیرتر بشه با حرص گفتم:
-گند زد به حال خوبم،اومده بودم یکم حال و هوام عوض شه ها…من میرم.
بلافاصله پیروز جلوم ایستاد و با خنده و نمایش گفت:
-السا صبر کن. انقدر بد اخلاق نباش. به حرفم گوش بده. تازه مهمونی شروع شده. بیا بریم کلبه لباستو می تونی عوض کنی.
نمی خواستم سریع قبول کنم…نباید به چیزی مشکوک می شد. بنابراین با تاسف گفتم:
-نه نمیشه،اینجوری مزاحم توام میشم. بهتره برم.
لبخند کریهی زد و گفت:
-مزاحم نیستی،بیا بریم دیگه.
مردد نگاهش کردم و در اخر پووفی کشیدم و گفتم:
-خیله خب.
و همراه هم سمت انتهای باغ رفتیم…خودت،با پای خودت به دام افتادی.
لگدی به جسم بیهوشش زدم و گفتم:
-تن لش…کثافتِ سگ.
دستی به ماکسی بلندم کشیدم. بخاطر کشمکش هامون،کمی بهم ریخته بود.
خم شدم و تند تند بلوز و شلوارش رو از تنش در اوردم. با چندش به جسم نیمه برهنش نگاه کردم و اوق زدم.
فقط با لباس زیر روی تخت پرتش کردم و با دستمالی که داخل کیفم بود،دست و پاش رو بستم. تن لش…
بلافاصله گوشیم رو در اورده و از جسم مضحکش عکس گرفتم. وقتی کارم تموم شد،سمت دوربینی که از قبل داخل گلدون کار شده بود رفتم و برش داشتم.
دوربین رو داخل کیفم انداخته و لباس و موهام رو مرتب کردم. با احتیاط از در کلبه بیرون زدم و به اطراف نگاهی کردم. کسی نبود.
با قدم های بلندی سمت سالن حرکت کردم. صدای موزیک کر کننده بود. از فرصت استفاده کرده و مانتو شالم رو از کمد برداشتم و بیرون زدم. تند تند و با عجله نزدیک خروجی می شدم که ناگهانی صدای خش خشی شنیدم و به سرعت خودم رو پشت یکی از درخت ها پنهان کردم و درست همون لحظه مرد قوی هیکلی از چند متریم رد شد و از طری بی سیمش گفت:
-درا رو ببندید،بگردید دنبال یه زن قد بلند که لباس مشکی تنشه. نذارید هیچکس از باغ بیرون بره.
ای لعنت….چه طوری پیداش کردن؟
خودم رو عقب کشیدم و داخل باغ مخفی شدم…باید چه غلطی می کردم؟
به لحظه نکشید شش تن از محافظ ها به سمت ورودی دویدن و عده ای هم داخل باغ شدن…گندش بزنن،گیر افتادم.
دامن لباسم رو گرفتم و به سمت پشتِ باغ حرکت کردم. قلبم تالاپ تالاپ می تپید و نفسم بالا نمی اومد.
از شدت هیجان نفسم بالا نمی اومد،حس می کردم تمام تنم نبض می زنه. کفشای لعنتیم اجازه نمی داد تندتر حرکت کنم. مجبورا ایستادم و کفشام رو به سرعت از پام در اورده و در دست گرفتم اما هنوز قدم از قدم برنداشته بودم که یکی از محافظ ها به سمتم اومد و مشغول گشتن شد.
به معنای واقعی نفسم رفت و رعشه ای توی سلول هام
به راه افتاد…خدایا خودت کمکم کن.
خم شدم و به اروم ترین شکل ممکن راه افتادم. تپش قلبم سرمام اور بود و بدنم از سرما می لرزید.
برگشتم تا نگاه کنم ببینم محافظ به کدوم سمت داره میاد که تلویی خوردم و بعد،با فضاحت روی زمین افتادم. ناله و فریاد زانوهام به صدا در اومد و محافظ بلافاصله با صدای بلندی گفت:
-کی اونجاست؟
از ترسم حرکت هم نمی کردم. نور چراغ قوه اش رو داخل باغ انداخت و قدم به قدم نزدیک تر می شد که ناگهانی صدای قدم های تندی از پشت شنیده شد و محافظ بلافاصله به عقب برگشت…خدایا شکرت.
به محض اینکه محافظ دور شد،دستی به دامن لباسم کشیدم و به سختی بلند شدم و تمام قدرتم رو به پام بخشیدم و دویدم.
دوان دوان،بی مکث و با سرعت زیادی می دویدم. صدای ضربان قلبم رو با گوش هام می تونستم بشنوم،نمی فهمیدم چی شده بود اما محافظ ها انگار به چیزی مشکوک شده بودن و به سمت ورودی می دویدن…خدایا شکرت.
از خم باغ رد شدم و حس کردم بالاخره به ازادی رسیدم اما…در سه ثانیه؛
کشیده شده
کوبیده شد
و بعد…محصور شدم.
دست های بزرگ و مردونه ای بازوم رو گرفت و بعد،حبس شدم. صدای فریادم رو با یک دستش خفه کرد و بعد کمرم به جسم محکم و سفتی خورد و دستی دور شکمم گره شد و شکمم به تنه درخت کهنسال و بزرگی چسبید.
به معنای واقعی کلمه قبضه روح شدم. قلبم برای لحظاتی از کار افتاد و نمی تونستم نفس بکشم…درست چند لحظه بعد که نفسم بالا اومد،نفس عمیقی کشیدم و بعد…رایحه خنک و شیرینی زیر بینیم پیچید و من،به یک جنگل لیموترش پرتاب شدم.
بند بند وجودم از گیرایی این رایحه تسخیر شد و نسیم ملایم و بهاری دستگاه تنفسیم رو اشغال
کرد…خدای بزرگ،عطرش مسخم کرده بود.
حرکت دستکش هاش انگار تازه حواسم رو جلب کرد و به خودم اومدم. گندش بزنن،دارم چه غلطی می کنم؟
تکونی خوردم و خواستم خودم رو ازاد کنم که محکم تر من رو گرفت و به تنه درخت چسبوند. صورتم،فقط یک نفس با تنه فاصله داشت. تند تند خودم رو تکونی داده و سعی کردم ازاد بشم اما ممکن نبود.
دست و پا زدم اما بدن سفت و قدرتمندش اجازه حرکت رو ازم سلب کرده بود. وحشیانه دست و پا زدم و پام رو بلند کرده و خواستم وسط پاش بکوبم که خیلی سریع و ماهرانه پام رو با پاهاش قفل کرد و درجا اچمزم کرد. این لعنتی کی بود.
لب باز کرده تا چیزی بگم که رعدِ صدایی به جونم خورد و در دم،خشک شدم:
_Don’t move.
(تکون نخور)
صداش،لهجه اش به اندازه مرگ گیرا بود. قدر لحظاتی مسخ شده باقی موندم اما خیلی زود به خودم اومدم و با لبم،دستی رو که جلوی دهنم گرفته بود گاز گرفتم.
حجم زیادی از یک دستکش چرمی وارد دهنم شد و فقط،ذره ای از گوشتش رو تونستم به چنگ بگیرم که بلافاصله غرید:
_Damn…Calm down.
(لعنتی…اروم بگیر)
لهجه اش،خدایا لهجه اش معرکه بود. کلمات رو به شکل خاصی ادا می کرد و حرف “A” رو به طور خاصی تلفظ می کرد…برای چه جهنمی بود؟
نمی تونستم اروم باشم،مغزم به دو قسمت تبدیل شده بود. سمت چپم با عطر و صداش تسخیر شده بود و قسمت راستم،نیمه هوشیار بود و با جیغ و فریاد سعی می کرد قسمت از دست رفته رو به هوش بیاره. نیمه کره راستم با پتک به نیم کره چپ می کوبید و سرش فریاد می زد” به خودت بیا احمق” اما نیم کره چپ تحت تاثیر اون گرما و رایحه،سحر شده بود.
نیم کره راست،نیازِ جنجگو و کله شق رو درون وجودم بیدار کرد،دست و پا زدم و سعی کردم حصارش رو بشکنم اما مرد قدرتمندی
که من رو در اغوش داشت،بی نهایت حرفه ای بود و وقتی پاهام رو با تلاش خواستم خارج کنم،ضربه ای به گردنم خورد و سیاهی دنیام رو گرفت و عطرِ مدهوش کننده،من رو در بطن خودش کشید و چشمام بسته شد و اخرین چیزی که به یادم موند،،دست های بزرگی بود که دور کمرم گره خورد و در اغوش گرمی،فرو رفتم و…چشمام بسته شد.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
خب اینام ک عاشق شدن 🤧
فاتحه مع صلوات😶😂
نمیشه به جای دو پارت روزانه 5 پارت بذاری ب قرآن نابود شدم از جذابیت این رمان 😂
😂🤣چرا انقد این رمان خوبه
هیجان من از خود نیاز هم بیشتره 😂😂
لاسا ب این نیاز نزدیک میشه و فک کنم نیاز رو ببرن دارک وب ؟🤔🤔
نیاز عاشقش شدا😐😂.