فصل سوم
عطرِ تنت رو جا گذاشتی سیبِ سبز.
یک صدایِ گیرا…یک رایحه نفسگیر و لمسِ یک دست قدرتمند!
دست و پا می زدم،مغزم قسمت خاطراتش رو به باد فراموشی سپرده و تنها حسی که به قدرت خودش پابرجا بود،بویاییم بود. رایحه سرد و تلخی درون سلول های تنفسیم عجین شده بود.
رایحه ای که خطر رو فریاد می کشید اما اغواگرانه من رو درگیر کرده بود.
در رویا و بیداری غوطه ور بودم…احساساتم کم کم به کار می افتاد و وقتی تکون خوردم،اولین حسی که بهم خوش امد گفت،درد بود.
درد نسبتا شدیدی در ناحیه سرم به استقابلم اومد. سرم نبض می زد و احساس می کردم کل وزن بدنم درون سرم جای گرفته…سنگین و لخت.
چشمام رو به سختی باز کردم و وقتی عصب تحریک شده چشمم تیر کشید،با غرغر چشمام رو بستم و سعی کردم اروم بگیرم.
مغزم تازه ری استارت می شد و خاطراتم لود شد…کجا بودم؟
خاطرات به سرعت پشت پلکم روی پرده رفت. دیدنِ پیروز،ریختن مشروب روی شکمم،رفتنم با پیروز به اتاق،قصد تجاوزش و در نهایت بی هوش کردن..فرار کردنم،با زانو روی زمین افتادنم و بعد…
مغزم تیر کشید و درد مزخرفی توی سرم پیچید. دستام رو روی شقیقه هام گذاشته و سعی کردم همه چیز رو به یاد بیارم که…عطر سردی به مشامم رسید و یک صدای بم به گوشم رسید:
“Don’t Move”
صداش،لهجه اش،چرا اونقدر گیرا بود؟
چه اتفاقی افتاده بود؟
نکنه؟؟؟
بلافاصله چشمام رو باز کردم و با وحشت به اطرافم نگاه کردم…نکنه ادمای پیروز من رو گرفتن؟
چند لحظه با واهمه به اطرافم نگاه کردم و به محض اینکه فهمیدم داخل صندلی عقب ماشینم دراز کشیدم،نفس راحتی کشیدم اما صبر کن…کی من رو اینجا اورده بود؟
چطور کارم به اینجا کشیده شده بود؟
به مغزم فشار اوردم و سعی کردم این پازل نصفه رو کامل کنم اما هیچی…اخرین چیزی که یادم بود،ورجه وورجه کردنم در اغوش قدرتمندی بود و بعد سیاهی. دیگه چیزی به خاطر نداشتم.
خدایا چه اتفاقی افتاده بود؟
کی منو نجات داده بود؟
با یاداوری فیلمی که از پیروز گرفته بودم،صاف نشستم و به دنبال کیفم گشتم.
اینجا نبود…استرس گرفته و به خودم پیچیدم. خواهش می کنم نگو کیفم رو دزدیدن،من بیچاره می شدم.
کم مونده بود اشکم در بیاد اما وقتی خم شدم و کیفم رو بین دو صندلی دیدم،نفسی کشیدم و به سرعت بازش کردم. به محض دیدن دوربین،نفسی کشیدم و با خوشحالی گفتم:
-خدایا شکرت.
گوشیم رو از داخل کیفم بیرون اوردم و روشنش کردم….اوه،ساعت سه شب بود.
خوبیش این بود به ماماینا گفته بودم کارم توی دفترم طول می کشه و ممکن دیر بیام.
خودم رو جمع و جور کردم،شالم رو روی سر کشیده و به ارومی از ماشین پیاده شدم و به سمت اسانسور حرکت کردم. سکوت وحشتناکی داخل پارکینگ بود و افکار منفی زیادی به سراغم اومد..رعب زده خودم رو داخل اسانسور پرت کرده و وقتی در اسانسور بسته شد نفسم رو ازاد کردم.
عجب شبی بود. دکمه طبقه مون رو فشار دادم و به چهره ارایش کرده ام نگاه دوختم و ذهنم گیر کرد:
“کی منو نجات داده بود؟”
***
-خانوم شما نمی تونید وارد بشید…خانوم با شمام.
حتئ اهمیتی هم به سرو صداهای منشیش ندادم و سمت اتاق مدیرعامل حرکت کردم و لحظه بعد بدون اینکه در بزنم،در رو باز کردم.
مردِ مقابلم با گیجی سرش رو بلند کرد و به محض اینکه خواست با عصبانیت فریاد بزنه،چشمش به منی که با پیروزی نگاهش می کردم خورد و سکوت کرد.
چشم هاش رو تنگ کرد و با دقت نگاهم کرد که منشی پشت سرم با التماس گفت:
-جناب رادمنش بخدا به حرفم گوش ندادن و خودشون بی اجازه اومدن تو.
نگاهِ درهم پیروز به چشم هام دوخته شده بود و دنبال چیزی می گشت که با لبخند گفتم:
-نیازی نیست انقدر فکر کنی جناب باهوش،از فانتزی ای که برات اجرا کردم خوشت اومد؟
فقط یک لحظه ابروهاش درهم شد و بعد…بهتش برد.
با چشم های درشت و مات شده ای نگاهم کرد که با لحن منظور داری گفتم:
-خب،حالا میخوای داد بزنی یا منشیتو مرخص می کنی که دوتایی حرف بزنیم؟یا شایدم…
سمت میزش حرکت کرده و روی یکی از صندلی ها نشستم و پا روی پا انداختم و با بی خیالی گفتم:
-یا من عکسای خوشگلی که ازت دارمو توی شرکتت به همه نشون بدم،قشنگ میشه ها. بالاخره شاید اینام خواستن تنی به اب بزنن!
خیلی زود متوجه منظورم شد و به سرفه افتاد…کثافت.
به منشی اش اشاره کرد و با صدای گرفته ای گفت:
-مرخصی.
دخترک،با تعجب اما بی هیچ حرف پس و پیشی رفت. وقتی در اتاق بسته شد،روی صندلیش نشست و با لحن خشمگینی گفت:
-اینجا چه غلطی می کنی دختره خراب؟
ابروهامو بالا انداختم و با پوزخند گفتم:
-اوهو،ببین کی داره این حرف می زنه. بمیرم برای نجابت و حیات.
با یاداوری فیلم ها و عکسا لبخندی زدم و گفتم:
-خب البته قبول دارم که به حریمت تجاوز کردم و بی عفتت کردم اما خب با خودم گفتم شاید دوست داشته باشی برده یکی باشی و یکی مثل سگ بزنتت،اقازاده.
لحظه به لحظه بیشتر اخم هاش درهم می شد و صورتش سرخ تر می شد…من دودمانت رو به باد میدم.
دستاش رو روی میز گذاشت و با حالت تهدید واری گفت:
-ببین بخوای مس…
-آ آ،اولا که حتئ به ذهنتم خطور نکنه بخوای تهدیدم کنی،فکر کردی دست خالی میام اینجا؟
با ادا اطوار از روی مبل بلند شدم و سمت میزش رفتم. میزش رو دور زدم و به اویی که با دقت نگاهم می کرد نزدیک شدم. به محض نزدیک شدنم،به تکیه گاه صندلیش تکیه زد و باعث شد به خنده بیافتم….احمقِ ترسو.
با طعنه گفتم:
-نترس،این بار نمی زنمت.
کیفم رو باز کرده و فلش صورتیم رو بیرون کشیده و به لپ تاپی که روی میز بود وصل کردم و چند دقیقه بعد فیلم رو پلی کردم.
نگاهِ پیروز،از چشم های برنده من به سمت مانیتور برگشت و به محض دیدن فیلم،خشکش زد.
در داخل فیلم،صورتم کاملا شطرنجی شده بود و صورت پیروز به خوبی مشخص بود. من رو با وحشی گری روی تخت پرتاب می کرد و هرچی جیغ و فریاد می کردم،گوش نمی داد و روی تنم خیمه زده بود و دستش به سمت لبه های لباسم می رفت که من با صدای بلندی جیغ کشیدم:
-کثافت،این اسمش تجاوزه…تو یه متجاوزی حیوون. منو به زور کشوندی اینجا.
و پیروز بی توجه به منی که زیر تنش داشتم نقش بازی می کردم،مشغول باز کردن زیپم بود…زیپم پشت لباسم بود و اجازه حرکت بهش نمی دادم.
خم شد تا لبام رو ببوسه که توی صورتش تف می
کنم و با جیغ و فریاد میگم:
-تو یه متجاوزی حیوون. همه حرفایی که پشت سرت می زنن راسته،فکر می کردم شایعه است که به سمانه و اون دخترا تجاوز کردی،اما مطمئنم درسته. تو یه متجاوز اشغالی.
و پاسخ پیروز،دقیقا مهره اس من بود. قهقه ای می زنه و با خوشحالی و غرور میگه:
-درست شنیدی،هم سمانه و هم اون دخترای شمال،همشونو من گ…م. خوبه که امارمم داشتی.
و دقیقا همینجا،وقتی خودش خودش رو لو داد،من الکی جیغ می زنم و بعد،فیلم قطع میشه.
چشم های پیروز می خواست از کاسه سرش بیرون بزنه اما من با مسخره بازی گفتم:
-صبر کن،یه سوپرایز دیگه ام دارم.
روی عکسایی که ازش گرفته بودم کلیک کردم و وقتی تصویر نیمه برهنش که دست و پاهاش بسته شده بود روی مانیتور نمایان شد باز شد،تک خنده ای کردم و گفتم:
-بیا و قبول کن شبیه برده های بیچاره شدی. همیشه زنا برده شما کثافتا بودن،یه بارم تو برده شو. بهتم میاد.
چشم هاش دیگه درشت تر از این نمی شد. خشک شده بود و متحیر به تصاویر روی مانیتور خیره بود که خودم رو جلوتر کشیدم و نشمینگاهم رو روی میزش گذاشتم و پاهام رو روی هم انداختم و همونطور که به افتخارات شرکتش نگاه می کردم گفتم:
-خب،بذار توضیح بدم. با زبون خودت،اعتراف کردی که به سمانه و دخترا تجاوز کردی و پرونده سمانه بیچاره رو مختومه کردی و با ادعای حیثیت بیچاره اش کردی. الان می تونم پروندتو باز کنم. تو عملا داشتی به من تجاوز می کردی. اگه فکر می کنی که بخاطر خودمم بیخیالش میشم،کورخوندی. حتئ اگه قیافمم پخش بشه،بازم بیچاره ات می کنم. فیلم دقیقا جایی که من میخوام قطع شد و کسی خبر نداره که همون لحظه که خواستی زیپمو بکشی یدونه زدم وسط پات و بعد بیهوشت کردم. کسی
نمی دونه و اگه بخوای بازی در بیاری،عکس و فیلمتو همه جا پخش می کنم و اون عکس خوشگلت رو با کپشن “پ.ر که یکی از چهره های معروف اینستاست،برده شده و علاقه مند به اینه که مثل سگ بزنیش” ببین،اونقدر با اون عکس و فیلمت برنامه ها دارم که حتئ تصورشم نمی تونی بکنی.
دیگه به تته پته افتاد. با وحشت و نگرانی نگاهم کرد و لب زد:
-السا چی م…
دسته های صندلیش رو گرفتم و جلوتر کشیدمش و سمتش خم شدم. با گیجی نگام می کرد و من با لحن بُرنده و دیوانه واری گفتم:
-خوب منو نگاه کن،من السا یا هر خر دیگه ای نیستم. من نیازِ مهرارام. می دونی من کیم؟من دوستِ ترنمِ یوسفی ام. دختری که توی کثافت سر بریدیش.
ضربه کاری بود و بلافاصله رنگ از رخسارش پرید. مثل یک گاو خشمگین نفس می کشیدم و دسته های صندلی رو محکم بین دستام فشردم و با غیض گفتم:
-فکر کردی می تونی بزنی بکشی و ککت نگزه؟کورخوندی اشغال…من تورو به خاک سیاه می شونم.
وقتی حرف هام حسابی تاثیرشون رو گذاشت،از روی میزش پایین پریدم و صندلیشو به عقب هل دادم و سمت خروجی رفتم و گفتم:
-اون فلشم تقدیم من به تو. اها راستی…
سمتش چرخیدم و به دوربینی که توی اتاقش بود اشاره کردم و گفتم:
-دوربینای مداربسته ساختمونت به طرز عجیبی از دو ساعت پیش از کار افتادن دیگه،مگه نه؟
مثل یک ماهی بیرون افتاده از اب دست و پایی زد و با شگفتی گفت:
-ک..کار تو بود؟
شونه ای بالا انداختم و گفتم:
-قضا و قدر الهی بود. فقط خواستم بگم،از دوساعت قبل و دو ساعت بعد رفتنم چیزی رو ضبط نمی کنه. تا فردا بهت وقت میدم خودتو معرفی کنی،در غیر اینصورت،منتظر باش تا بیچاره ات کنم.
و بی توجه به خشم و نگرانی درونِ چشماش نگاه ازش گرفتم که لحظه اخر گفت:
-تاوان اینکارتو پس میدی نیاز مهرارا.
قبل از خروجم،انگشت وسطم رو براش بالا برده و بعد از اتاقش خارج شدم و محکم در رو بهم کوبیدم…هیچ غلطی نمی تونی بکنی.
لاساسینو
این دختر،شبیه دردسر نبود…خودِ دردسر بود.
به شکل عجیبی دیوانه بود و سرش رو هر سوراخی می کرد. هیچ نمی فهمید با چه چیزی داره بازی می کنه.
اگه می خواستم با یک کلمه توصیفش کنم،این دختر،معنی واقعی کلمه اشوب بود.
خیلی مهم نبود داره چه غلطی می کنه اما وقتی سروکله اش توی مهمونیِ پیروز پیدا شد،به تمام برنامه هام گند زده بود. پسرِ بهادری همون شب قرار بود با پیروزِ رادمنش یک قرارداد ببنده و این دختر با فضول بازیاش،تموم برنامه من رو بهم ریخته بود.
وقتی فهمیدم توی مهمونیه،متعجب شدم و مطمئن بودم قصدی داره. خیلی زود از مهمونی ناپدید شد و بعد،پیروز هم پشتش رفت. چشمم به پسر بهادری بود و نمی تونستم دنبالش برم اما وقتی خبری ازش نشد،خودم رو به بیرون مهمونی کشیدم و از اتش خواستم حواسش با پسر بهادری باشه و سمت باغ رفتم. کمی توی باغ گشتم و با فکر اینکه ممکنه توی کلبه باشه رفتم اما وقتی از پشت پنجره چشمم به تصویر مقابلم افتاد،از حرکت ایستادم.
توقع هر چیزیو داشتم الا این…اشفته و بهم ریخته بود اما با قدرت به پیروز لگد می زد و بعد در کمال تعجب دستو پاش رو بست و از کلبه گریخت.
این دختر،یک عجوبه بود….داشت چه غلطی می کرد؟
وقتی متوجه شدم گیر افتاده،اتش رو فرستادم تا حواس نگهبان هارو پرت کنه و لحظه ای که با شتاب می گریخت،اسیرش کرده بودم. یک وحشی و درنده به تمام
معنا بود.
حتئ وقتی شکار شده بود،بازهم دست از تقلا بر نمی داشت.
عطر شیرین و گرمش زیر بینیم بود و سیب تموم مغزم رو از کار انداخته بود و اونقدر جفتک انداخت که مجبور شدم بیهوشش کنم و از اونجا فراریش داده بودم.
نباید گیر می افتاد،باید مطمئن می شدم مدارکی دستش نیست و بعد هر غلطی می خواست انجام می داد.
به اتش گفته بودم حواسش بهش باشه و وقتی یک ساعت پیش بهم خبر داد با فیلم و عکس سراغ پیروزِ رادمنش رفته و تهدیدش کرده،بهم ریختم.
اشوبی در کارم ایجاد کرده بود و عمیقا بوی دردسر می داد…اتش راست می گفت،زیادی این دختر رو دست کم گرفته بودیم!!!
نیاز
-جانم ارس؟
از اینه بغل فاصله ام با دیوار رو چک کردم و وقتی مطمئن شدم خوب پارک کردم،ماشین رو خاموش کردم.
-کجایی نیاز؟
صداش،نگران و دلتنگ بود. لبخندی زدم و به ارومی گفتم:
-بیرون بودم. یکم کار داشتم،الان تازه رسیدم خونه. تو کجایی؟
کیفم رو از روی صندلی کنارم برداشتم و دست دراز کردم تا دستگیره رو فشار بدم که با کلافگی گفت:
-باید حرف بزنیم.
دستم روی هوا خشک شد و من مشکوک شده صاف نشستم و با شک گفتم:
-چی شده؟مربوط به پرونده ترنمه اره؟
سکوت که شد،بی صبر غرغر کردم:
-اره ارس؟
نفسی کشید و زمزمه کرد:
-اره.
نمی دونم چرا حس خوبی نداشتم. نگاهی به پارکینگ خلوت انداختم و گفتم:
-پاشو شام بیا اینجا. حرف می زنیم. منم باید یه چیزایی بگم.
فرصت خوبی بود،می تونستیم راحت حرف بزنیم. اهی کشید و با حالت خسته ای گفت:
-باشه،یه ساعت دیگه اونجام.
در ماشین رو باز کردم و با لبخند گفتم:
-می بینمت.
و تماس رو قطع کردم. از ماشین پیاده شده و ماشین رو قفل کردم. سوییچم رو بین دستم چرخوندم و فکر کردم چطور همه چیزو به ارس توضیح بدم. باید یک چیزهایی رو سانسور می کردم.
پارکینگ در سکوت فرو رفته بود و تنها صدایی که سکوت رو می شکست،صدای پاشنه کفش های من بود. سرِ شب بود و این سکوت خیلی دور از انتظار نبود.
راه کج کرده و خواستم سمت چپ برم که حس کردم صدایی شنیدم. از حرکت ایستادم و به عقب برگشتم…با دقت به اطراف نگاه کردم. روی پاشنه پام بلند شدم و سرم رو کج کردم….هیچ!
حتما توهم زدم…اونقدر فکرهای عجیب توی سرم بود که حتما اشتباه شنیدم. بی خیال شونه ای بالا انداخته و نزدیک اسانسور شدم. دکمه رو فشار دادم،اسانسور طبقه اخر بود.
منتظر ایستادم و پاشنه کفشام رو به زمین می کوبیدم و سوییچم رو محکم بین دستم گرفته بودم. سر بلند کردم تا ببینم اسانسور کدوم طبقه است اما…یک دست زمختی دستمالی رو مقابل دهنم گرفت و محکم فشار داد.
به لحظه نکشیده نفسام درهم گره خورد و راه تنفسیم بند اومد. واهمه به سلول هام رسوخ کرد و دست و پا زدم اما نفسم هر لحظه بیشتر تنگ می شد و قدرتم لحظه به لحظه بیشتر تحلیل می رفت. حس کردم توسط دو نفر گرفتار شدم و نفس توی سینه ام گیر کرد،چشمام بسته شد و بعد…از هوش رفتم.
لاساسینو
روی تصویر بعدی کلیک کردم و میسترس خودشو نزدیکم کرد. از گوشه چشم نگاهش کردم و با حالت بامزه ای زبونشو بیرون اورد. عکس رو باز کردم و گفتم:
-بیا جلو.
دوان دوان خودشو نزدیکم کرد و داخل اغوشم خزید. روی پام نشست و سرش رو شکمم گذاشت. لپ تاپم رو روی زمین گذاشتم و به چشم های تا به تاش خیره شدم:
-دخترِ خوب.
انگار متوجه حرفام می شد که سری تکون داد و من دستی به سرش کشیدم. بوی شامپو می داد،تنها کسی بود که عطرش به همم نمی ریخت. همه عطرها به شدت مغزم رو تحت تاثیر قرار می داد و اعصابم رو بهم می ریخت. فقط میسترس بود که رایحه بدنش برام قابل تحمل بود و به جز اون هیچکس دیگ…یک عطر سیب
یک نشان قو
تصویر تتوش بلافاصله پشت پلکم نقش بست و رایحه سحرانگیزش پخش شد. لعنت بهت دختر!
میسترس رو جلوتر کشیدم و خم شدم تک تک عکس هارو نگاه کردم. خیلی سن بالا نمی رسید،جوون بود نسبتا. حداقل از بهاری جوونتر به نظر می رسید.
روی زنی که کنارش ایستاده بود زوم کردم و سعی کردم بفهمم دقیقا کیه. پوشه اطلاعاتش رو باز کردم و خواستم کلیک کنم که صدای تلفنم بلند شد. بی تفاوت نگاهی به اسم “اتش” انداختم و همونطور که داکیومنت هارو بالا پایین می کردم،پاسخ دادم:
-بگو
روی فایل مورد نظرم کلیک کردم و همون لحظه صدایِ مضطرب اتش بلند شد:
-لاساسینو،فکر کنم مشکلی پیش اومده.
فایل لود شد و اطلاعات بالا اومد.د. اتشِ همیشه زیادی جو می داد. چیزی توی این دنیا مهم نبود و ارزش نگرانی نداشت. نگاهی به نوشته ها کردم و بی خیال گفتم:
-چی شده؟
-دختره رو دزدیدن.
صفحه هارو پایین کشیدم و گفتم:
-کدوم دختره؟
یک عکس داخل گوشه بود و روش کلیک کردم و خواستم بازش کنم که جمله اتش،متوقفم کرد:
-همین وکیله رو. نیاز مهرارا رو.
تصویر تتوش،جلوی چشمم قرار گرفت..لعنت بهت ترنم. ببین چه داستانی شده!!!
دستم رو مشت کردم و با قاطعیت گفتم:
-کجاست؟
صدای چیزیو شنیدم و اتش با استرس گفت:
-نمی دونم دقیقا. حسام به من خبر داد و دنبالشه.
کلافه سری تکون دادم و میسترس رو روی مبل گذاشتم و گفتم:
-لوکیشن بفرست.
-لاساسی..
سمت اتاقم رفتم و غریدم:
-زبون به دهن بگیر ببین چی میگم. کسی دخالت نکنه،خودم میرم دنبالش.
اشوبِ این دختر،تازه شروع شده بود.
نیاز
وزوز هایی می شنیدم…حس می کردم در هوا معلقم.
خواب نبودم،بیدار هم نبودم.
روح هنوز در وجودم بود اما نمی تونستم چشم باز کنم. سرگردان بودم و قدرت تکون خوردن نداشتم.
حس می کردم بدنم لمس شد و من ناتوان و زبون رها شدم. سعی کردم،دست و پام رو تکونی دادم اما فقط بدتر می شد. سردرگم و بی قرار سعی کردم خودم رو نجات بدم که گونه ام اتش گرفت و شدت ضربه به حدی زیاد بود که پلک های سنگینم ازهم باز شد و خمار و دردمند چشم باز کردم.
نور مستقیمی که به چشمم خورد،چشمم رو اذیت کرد و باعث شد دوباره چشمام رو ببندم اما وقتی یک دست
بزرگی موهام رو از پشت گرفت و کشید،درد به سرعت مغزم رو هوشیار کرد و با صدای بلند “اخ”ای گفتم و چشمام رو باز کردم اما…
هنوز کامل چشم باز نکرده بودم که یک نفر چونه رو وحشیانه گرفت و سرم رو سمتش کشید. حرکت دستش باعث شد سر بالا بگیرم و با مردی که روی صورتش ماسک سیاهی زده و فقط چشم هاش مشخص بود،رو به رو بشم.
به ثانیه نکشیده ترس درون وجودم رخنه کرد و فهمیدم،دزدیده شدم!
با گیجی به مرد مقابلم خیره بودم که با صدای کلفتی گفت:
-اگه یک بار دیگه بخوای دور برداری و غلط اضافه کنی،زنده ات نمی ذاریم دختر..حالیته؟
اخم هام درهم رفت و سعی کردم منظورش رو بفهمم که مردی که پشت سرم بود دوباره موهام رو کشید که با درد گفتم:
-اااخ،چی داری میگی تو؟واسه چی منو دزدیدی؟
پاسخم،درد شدید توی سرم و کشیدن موهام شد. حس کردم ریشه موهام از جاش کنده میشه و داره از پوست سرم جدا میشه. یک درد شدید و غیر قابل توصیف. دست و پا زدم اما مرد مقابلم دستم رو گرفت و با صدای کریهی گفت:
-سرت به کار خودت باشه و غلط اضافه نکن،فهمیدی؟
تازه متوجه شدم. سرم شدید درد می کرد و چشمام کشیده می شد. تکونی خوردم و جیغ کشیدم:
-موهامو ول کن کثاااااافت. از ادمای اون پیروز بی شرفی ار…
سوختن گونه چپم باعث شد جمله ام نیمه کاره بمونه و به ضرب از روی صندلی بیافتم. صورتم روی موزاییک ها کشیده شد و اتش گرفت. داغی چیزی رو روی گوشه لبم حس کرده و بعد حس کردم لبم زخم شده.
خدایا،خودت کمکم کن!
به سختی تکون خوردم و خواستم بلند شم که دوباره یک نفر موهام رو گرفت و مجبورم کرد بلند شم.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
اگه میخواید هرروز اینطوری پارت گذاری شه
به چت روم هم برید.
رمان جذابی شده ❤️
انصافی اگه بعدش خراب نکنن اندازه پارتها رو عالی داره پیش میره هم رمان عالی هم پارت گذاری یک و عالی.توروخدا ادمین جونم حتااخرش اینطوری پارت بذار
از دختره که روی عکس رمان وهمه ، بدم میاد نمیدونم چرا ، 🤣😂
من عاشقشم
اسمش جمره بایسلِ بازیگر ترک هست
واقعا؟ دختره ک رو تصویره خیلی خوشگله
آره دیدم دختره باز بهتره ، پسره خیلیییی زشته😂
😍😍 عشق یعنی رمان وهم😍😍
وای چه باحال شد رمان
عالیه به خدا
خیلی خوبه
پارت ها طولانی و روزی دوبار پارت گذاری میشه
چرا من بقیه رمان هارو دنبال میکنم هان؟ 😐
و الان لاساسینو مثل یک قهرمان میاد عشقشو نجات میده😂😂😂
ایول ایول