رمان وهم پارت 17 - رمان دونی

 

با نهایت قدرتم اسمش رو صدا می زدم و التماس می کردم صدام رو بشنوه.
هر لحظه صداش نزدیک تر می شد و نگرانی و ترس درون صداش به وضوح حس می شد:
-نیاااااااااااااااااااااااااااااز.
اشک ریختم و شدیدتر خودم رو به چاه کوبیدم و فریاد خفه ای کشیدم و اسمش رو صدا زدم.
بی فایده بود….متوجهم نمی شد.
اشک مثل ابر بهار از چشمم می چکید و لحظه به لحظه بیشتر احساس بیچارگی می کردم و خودم رو به مرگ نزدیکتر حس می کردم که نور دمیده شد…
چوبِ بالایِ چاه براشته شد و نور خوشایندی به داخل تابیده شد. امید به سرعت روحم رو در برگرفت و من با اشک و لبخند سر بلند کردم و به ارسی که بالای چاه ایستاده بود نگاه کردم. نمی دونستم چه جوری خودم رو اروم کنم…برای اولین بار بود که انقدر از دیدن ارس خوشحال بودم،بخاطر تاریکی خیلی واضح نمی دیدمش اما دیدم که سرخم کرد و داخل چاه رو نگاه انداخت و بعد از چند لحظه،چراغ قوه اش رو داخل چاه انداخت و منی رو که شادمان با چشم های گریانی نگاهش می کردم رو نگاه کرد. نور شدید باعث شد چشمام رو ببندم و سرم رو پایین بندازم و چند لحظه بعد،طنابی داخل چاه افتاد.
احساس سرزندگی کردم اما سرما کم کم داشت اثر خودشو می ذاشت و لرز بدنم رو لحظه لحظه بیشتر می کرد. ناتوان به دیواره چاه تکیه دادم و منتظر شدم که ارس داخل شه و نجاتم بده و چند لحظه بعد،مرد درشت قامتی وارد شد و دست قدرتمندی دور کمرم گره خورد و من رو به سینه اش کشید..نجات پیدا کردم،اما نه توسط ارس،توسط ناجیِ بی رحم و خوش صدایی که عطر گسی داشت. ناجی ای که ماسکی بر چهره داشت و نمی شد چهره اش رو دید،اما حضورش برای من امنیت بود.
سرم رو روی سینه اش گذاشت و من ناتوان در اغوشش جمع شدم و لب زدم:

-تو..تو اومدی.
و خودم رو به اغوش گرمش سپردم.

لاساسینو

می لرزید…مثل بید می لرزید.
بدنش یخ و سرما تا مغز استخونش نشسته بود،بدنش خیس از خون و اب بود.
سرش رو توی سینه ام پنهان کرده بود و سعی می کرد نفس بکشه اما حس می کردم داره از هوش میره.
سری برای اتش تکون دادم و دوان دوان سمت کلبه دوییدم. در اغوشم خودش رو جمع کرده بود و با اینکه تنش اغشته به خون بود،هنوزم بوی سحر کننده سیب می داد.
در کلبه رو با لگدی باز کرده و به سمت تخت دوییدم. خواستم جسم سرد و خیسش رو روی تخت بذارم اما به محض اینکه خواستم ازش فاصله بگیرم،به خودش لرزید و دستای کوچکش رو روی سینه ام گذاشت و خودشو مثل یک بچه در اغوشم حبس کرد و با ترس و لرز زمزمه کرد:
-نر…نرو. گرمیه بد…بدنت تنها چیزیه که باع..باعث میشه حس کنم زن..زندم..ولم نکن.
و سرش رو روی سینه ام گذاشت و اونقدر بهم نزدیک شد که حس می کردم تمام گرمی بدنم رو با دستاش بیرون می کشه.
سکوت کردم و به ارومی کتم رو از تنش بیرون کشیدم…لرزید اما بیشتر خودش رو بهم نزدیک کرد. بدنش خیس و خونی بود.
اگه با این لباس ها می خوابید،مطمئن بودم بخاطر سرما مریض میشه. نفس عمیقی کشیدم و به ارومی روی تخت خوابوندمش. لرزید و خواست دوباره به اغوشم بیاد که با صدای مطمئنی گفتم:
-I’m here.
(اینجام)
بلافاصله اروم گرفت و دستش رو پایین انداخت. بی وقفه می لرزید و برای اینکه نجاتش بدم،مجبور شدم

پانجشو از تنش بیرون بکشم.
ناله زد و بیشتر در خودش جمع شد. مردد به بلوزش نگاهی کردم و وقتی از سرما رعشه ای کرد،مجبورا دست روی لباسش انداختم و خواستم با یک حرکت از تنش بیرون کنم که دست های لرزون و سردش رو روی دستم گذاشت و نالید:
-نکن.
اب دهانم رو به سختی بلعیدم و زمزمه کردم:
Calm down..I want to stay alive. Trust me
(اروم باش. میخوام زنده نگهت دارم،بهم اعتماد کن)
چشماش رو باز نکرد،اما قدرت دستاش کمتر شد و به ارومی دستش رو کناری زدم و بلوزش رو با یک حرکت بیرون کشیدم و بعد…من بودم تتویی که مقابل چشمم قدرت نمایی کرد و بدن نیمه برهنه دختری که کنارم دراز کشیده بود و مثل الماس می درخشید و ..بوی سیب می داد
. احساس کردم مار تتو شده وجودیم هیس هیسی کرد و به سمت قویِ خودش چرخید و دورش چمبره زد و ….قو زخمی شد از زهر قدرتمند مار.

نیاز

گرما و حرارت خاصی مستقیم به پوستم نشست و بالا تنه نیمه برهنه ام،از گرما اروم گرفت.
نمی تونستم چشمام رو باز کنم اما حرارت بدن ناجیم،مثل یک کوره گرمم می کرد و من رو به یک خلسه شیرین می کشید. صدای نفساشو می شنیدم،نفسای داغ و تندشو.
من تا مغز استخون ترسیده و لرزیده بودم….من واقعا قبض روح شده بودم و گرمای تن این مرد،نفس های این مرد تنها چیزی بود که باعث می شد حس کنم زندم.
می خواستم تکونی بخورم و اجازه ندم،اما گفته بود بهم اطمینان کن…من بهش اطمینان داشتم،من کنارش امنیت داشتم.

شاید دیوونه شده بودم،شاید نباید این اجازه رو می دادم اما به اختیار من نبود…من وقتی کنار این مرد بودم،عقلم کار نمی کرد.
“I’m out of my head, out of my mind, oh, I
من دیوونه شدم عقلموازدست دادم”

حرکت دست های گرم و بزرگش رو روی شلوارم حس کردم..مغزم،پسش می زد…اجازه نمی داد اما قلبم،قلبم؟
قلبم در دم خفه اش می کرد و زمزمه می کرد:
“بهش اطمینان کن”
خنجرِ سرما،با گرمای ذوب کننده وجودی این مرد تکیه پاره شده بود و تیغ تیز گرما،سرما رو کشته بود.
لحظه به لحظه سرما کمتر می شد و حس های دست و پام بر می گشت. شلوار مثل یک پر از تنم بیرون کشیده شد و بدنم رو لرز خفیفی گرفت و من،عریان شدم برای این مرد….می ترسیدم،می لرزیدم و از اینکه بره و نباشه،وحشت داشتم.گرمای تنشو می خواستم،هنوز سرما درون وجودم بود و من بی منطق و دیوانه وار و به سمت بدنش چرخیدم و وقتی دستم به سینه گرمش خورد،اهی کشیدم و سعی کردم از حرارت بدنش لذت ببرم.
نباید می رفت..به بودنش احتیاج داشتم.
من،نیمه برهنه کنار این مرد دراز کشیده بود و تنها لباس زیرهام تنم بود و دلم می خواست…امشب،تو این لحظه،تمام لباسم رو به زمین بکوبم و گرمای تنشو زنده و بدون هیچ مانعی حس کنم:
“If you let me, I’ll be
اگه به من اجازه بدی
Out of my dress and into your arms tonight
امشب بدون لباس دربغلت خواهم بود”
سرما تلاش های اخرش رو می کرد و سعی می کرد به بدنم بتازه و بدنم رو ازهم بدره که گرمای قدرتمند،به مجادله باهاش افتاد و لحظه بعد،چیز گرمی روی تنم کشیده شد و منِ عریان،محفوظ شدم.
گرمیِ ملافه،قدرت گرما رو بیشتر کرد و من رو به ارامش دعوت کرد. سرچرخونده تا دوباره حسش کنم اما

وقتی چیزی حس نکردم،ناله ای کردم و با وحشت و التماس زمزمه کردم:
-نرو،تنهام نذار…نیاز دارم به حضورت.
و صدای نفس هایی
صدای قدم هاش
و بعد..موج قدرتمند حضور پر از امنیتش.
وقتی تخت پایین رفت،نفسی کشیدم و حسش کردم. دست دراز کرده و وقتی دستام قفل دستاش شد،نفسی کشیدم و با بیچارگی گفتم:
-نرو. خواهش می کنم نرو و بمون نذار بترسم.
“Yeah, I’m lost without it
اره, من بدون بغلت گم میشم”

چشمام رو بستم و از گرمای وجودش،حضور پر از امنیتش غرق لذت شدم…سرما درهم شکست و از بین رفت و زمزمه کردم:
-می دونستم میای…میای و نجاتم میدی. احساس می کنم،همیشه منتظرت بودم.

Feels like I’m always waitin
احساس می کنم همیشه منتظرت بودم”

سکوت کرد و فقط صدای نفس هاشو شنیده می شد و من قبل از اینکه به اغوش خواب برم،دستشو محکم فشار دادم و گفتم:
-تو اومدی…تو نجاتم دادی. کاش همیشه تو بیای و بیای منو ببری.
رویای خواب بوسه ای به لب هام زد و من برای اخرین بار لب زدم:
-من می ترسم…کاش بیای و منو ببری برای همیشه. نجاتم بدی و نذاری کسی بهم اسیب بزنه.
نتونستم بگم که ای کاش امشب،منو محکم به اغوش بگیری،چون من واقعا ترسیدم و به امنیت اغوشت بگیری.

“I need you to come get me
نیاز دارم که بیای منو بدزدی
Out of my head, and into your arms tonight, tonight
ﻭﻣﻨﻮﺍﺯﻓﮑﺮﻭﺧﯿﺎﻝﺩﺭﺑﯿﺎﺭﯼﻭﺗﻮﺑﻐﻠﺖﺑﮕﯿﺮﯼ،ﺍﻣﺸﺐ”

خواب منو در اغوش گرفت و روح از تنم بیرون کشید اما بخدا قسم قبلش شنیدم که کسی گفت:
“ﺗﻮ ﺩﺍﺭﯼ ﺳﻤﯽ ﻣﯿﺸﯽ سیبِ ﺳﺒﺰ”

لاساسینو

قو در دام مار بود…
این سیب سبز،این قوی بال شکسته،اروم شده بود و محکم دستام رو بین دستاش گرفته بود. حتئ چشماش رو هم باز نمی کرد و با ریتم اهسته ای نفس می کشید.
کنارش نشسته بودم و دست هام قفل دست هاش بود.
سرما از تنش رخت بسته بود و دمای بدنش نرمال شده بود. نیمه برهنه،کنار من دراز کشیده و خوابیده بود.
جوری اروم گرفته بود که منو به شک می انداخت،چرا نمی فهمید در اغوش مرگ نشسته؟
چرا نمی فهمید دست یک قاتل رو در دستش گرفته؟
من دلیل مرگ توام دختر،چرا با گرمای دستام اروم گرفتی؟
من بندِ نفس هاش شده بودم و به ریتم مجازات کننده نفساش گوش می دادم…
بازی بد درهم پیچ خورده بود. این دختر کلید ادامه راهم شده بود و من برای رسیدن به مقصد بهش نیاز داشتم. به سلامتیش،به اینکه نفس بکشه.
ترنم،منو توی مخمصه انداخته بود،این بازی با سر بریدن شروع شده بود و امکان نداشت به این سادگی تموم شه.
نفسی کشیدم و سعی کردم رایحه تنش دستگاه تنفسیم رو سمی نکنه،هنوز دل دل می زد و وقتی مطمئن شدم حالش خوبه،دستمو به ارومی دستش بیرون کشیدم.
اخماش درهم شد اما بیدار نشد. به ارومی از گوشه تخت برخواستم و تلفنم رو بیرون کشیدم و پیامم رو برای اتش فرستادم.
وقتی پیام اتش اومد،سری تکون دادم. سمت پنجره رفتم و قبل از اینکه از کلبه بیرون بزنم،نگاه اخری کردم و بعد،بیرون پریدم.
درست وقتی من از پنجره بیرون رفتم،طبق گفته اتش دو دقیقه بعد در خونه باز شد و جناب سرگرد سروکله اش پیدا شد…وقتی مطمئن شدم تنها نیست،سمت موتورم حرکت کردم و رفتم

نیاز

حرارت دست ها…
گرمی دست هاش در سلول به سلولم رسوخ کرده و بدن زمهریر شده ام رو به گرمی دعوت کرد.
صدای وز وزی می شنیدم اما خیلی قدرت چشم باز کردن نداشتم،نمی تونستم تکون بخورم و اون رویای گرم رو رها کنم. حرارت لحظه به لحظه کم و کم تر می شد و وقتی گرمای شیرین دستاش از تنم بیرون رفت،مغز سرما زده ام دستور هوشیاری داد و من به زحمت پلک های سنگینم رو باز کردم و اولین چیزی که دیدم،دو گوی روشن اما غرق در نگرانی ارس بود.
نیازی به فکر نبود،می دونستم چی شده و چه بلایی سرم اومده…اون اتفاق شوم به قدری وحشتناک بود که مطمئن بودم تا ابد در مغزم حک شده اما من دنبال این چشم ها نبودم.
نیاز داشتم ناجی نااشنا اما خوش صدا و قدرتمندم رو ببینم.
اون مردِ در تاریکیو ببینم. مردی که گفته بود نباید ببینمش!!!
به محض باز شدن چشمم،ارس لبخندی زد و محکم دستم رو گرفت و با خوشحالی گفت:
-خدایا شکرت،چشماتو باز کردی بالاخره.
نور خورشید کلبه رو روشن کرده بود و چشم های ارس بخاطر تابش نور خوش رنگ تر شده بود.
بی حس نگاهش می کردم و سکوت کردم. ملافه تن نیمه برهنه ام رو پوشش داده بود اما من مغزم قفل کرده بود. چه بلایی سرم اومده بود؟
کی منو نجات داده بود؟
این ادم کی بود؟
انگار تازه کم کم مغزم لود می شد و برهنگی بدنم خاطرات شب گذشته رو برام یاداوری می کرد. چطور اجازه داده بودم عریانم کنه؟
این اعتماد لعنتی از کجا اومده بود؟

چرا کنارش اروم گرفته بودم و حتئ التماس کرده بودم پیشم بمون؟
دهانم خشک بود و به سختی اب دهنم رو قورت دادم. ارس همچنان با نگرانی نگاهم می کرد اما دستم رو از دستش بیرون کشیدم و ملافه رو تا روی گردنم بالا کشیدم و لب زدم:
-چطوری پیدام کردی؟
اخماش درهم شد و با نفس بلندی گفت:
-یهو جی پی اس از کار افتاد.بچه ها اومدن دیدن نه خبری از تو هست نه حقی و یکی از روستایی ها گفت حقیو دیده که داشته می رفته پشت روستا،اومدیم اونجا دنبالت اما به جز یه چاه چیزی نبود. نزدیک چاه بودم که بچه ها خبر دادن جسد حقی توی یکی از باغا پیدا شده مجبور شدم برگردم و دیدم جسدشو زیر یه درخت انداختن. یکی دو ساعت بعد از اون اتفاق،یه شماره ناشناس لوکیشن این کلبه رو برام فرستاد و وقتی اومدم دیدم اینجا خوابیدی و لباسات افتاده زمین.
به اینجا که رسید،سکوت کرد و با کنکاش نگاهم کرد و با کنجکاوی گفت:
-چی شده نیاز؟چه اتفاقی افتاده؟
چشمام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم. خدایا چه فاجعه ای رو از سر گذرونده بودم…حقی برای چی مرده بود؟
این گره داشت کور تر می شد و من حتئ نمی فهمیدم دیگه باید از کجا شروع کنم؟
-نیاز،نیاز خوب نیستی؟
با زور چشمام رو باز کردم و بی حس گفتم:
-حقی،قاتل زنشه.
-چی؟
بهت صدای بلند ارس باعث شد چشمای بی حالمو بهش بدوزمو ادامه بدم:
-خیلی اتفاقی فهمیدم و وقتی خواستم بهت خبر بدم،فهمیدم توی قهوه ام دارو ریخته و بیهوش شدم. اصلا نفهمیدم چطوری کارم به اینجا رسید اما وقتی چشممو باز کردم دیدم تو یه چاهم که توش یه جنازه تیکه پاره بود. اونجا…
حتی با یاداوریشم بدنم رو رعشه می گرفت.

بادرد چشمام رو بستم و سعی کردم اروم بگیرم…اون بدن خونی از جلوی چشمم نمی رفت که ارس دستم رو گرفت و با دست ازادش موهام رو کناری زد و با دلگرمی گفت:
-نمی خواد حرف بزنی،نیاز خودتو اذیت نکن.
باید یک جوری این مسئله رو حل می کردم بنابراین بدون اینکه چشم باز کنم گفتم:
-صداتو شنیدم اما بعدش دور شدی و اونقدر گریه کردم و خودمو به درو دیوار چاه کوبیدم که از زور گریه خوابم گرفت و وقتی چشمام رو باز کردم دیدم اینجام…هیچی یادم نیست ارس.
اونقدر حالم بد و افتضاح بود که فکر کنم دروغ قسمت اخرم رو باور کرد. پیشونیم رو به گرمی لباش دعوت کرد و بوسه نرمی روی پیشونیم زد و با محبت گفت:
-شرمندم،خودم از این به بعد مراقبتم.
فقط سر تکون دادم اما دلم اشوب بود.
من مطمئن بودم وارد بازی خطرناکی شدم.

مهرداد حقی مرده بود،جسدی که داخل چاه پیدا شده بود،برای احسان مروت،پسر بیست و شش ساله ای بود که شش ماه پیش گم شده بود و هیچ اثری ازش نبود. ارس به دنبال ارتباط این چند نفر بهم بود و من،گیج ترین ادم این روز ها بود….

-خوبی عمه جونی؟
به ایدایی که بین در ایستاده بود و راز رو بین دستاش گرفته بود نگاه کردم و با لبخند سمتشون رفتم و گفتم:
-بیا ببینم توله سگ.
به شیرینی راز نیاز داشتم تا کمی حواسم پرت بشه.
ایدا لبخند شیرینی زد و من بی توجه به غرغرهای راز، در اغوشم گرفتمش. نق نقی کرد و من با لحن مسخره ای گفتم:
-ساکت شو ببینم بچه،مامانت گفته رفتی بغل عمه ات گریه زاری کنی؟

راز با گیجی نگاهم می کرد اما ایدا با محبت گفت:
-تازه از خواب بیدار شده،یکمی حوصله نداره عمه اش.
لپ های توپولش رو محکم بوسیدم و راز بیشترنق زد و من برای اینکه ارومش کنم،شکلاتی از داخل کیفم بهش دادم و گفتم:
-بیا،دارم بهت باج میدم تا گریه نکنی و مامان نیاد چوب در ماتحتم نکنه.
راز بلافاصله اروم گرفت و دست های کوچکشو با اشتیاق سمت شکلات برد و از بین دستام گرفت. از حالت بامزه اش خندمون گرفت که ایدا گفت:
-خیلی اهل معامله است.
-خیلی.
روی تخت نشستم و راز رو روی پام گذاشتم. هیجان زده دست و پایی زد و اواهای خاصی از دهنش خارج شد که دلم ضعف رفت و دوباره محکم گونشو بوسیدم. عمه شدن چقدر شیرین بود.
راز شکلات رو سمتم گرفت و با زبون عجیب غریبش خواستار باز کردن شکلات شد. دست دراز کردم تا شکلات رو از دستش بگیرم که صدای تلفنم بلند شد و ایدا که کنار تخت نشسته بود،بدون اینکه نگاهی به اسم روی صفحه بندازه،با مهربونی تلفنم رو سمتم گرفت.
این حجم از شعورش باعث شده بود انقدر بین خانواده محبوب باشه.
تشکری کردم و با دیدن اسم “ترمه” ابرویی بالا انداختم و تلفن رو بین شونه و گذاشتم و پاسخ دادم:
-جانم؟
-سلام نیاز جان خوبی؟
روکش شکلات رو باز کردم و راز هیجان زده خودشو تکون دادکه لبخندی زدم و گفتم:
-سلام عزیزم،خوبم شما خوبی؟
-خداروشکر. قرض از مزاحمت زنگ زدم بگم من تموم پرونده ها رو برای بهارجان فرستادم و تموم برنامه ها و قراراتون رو هم کنسل کردم و…
شکلات رو به دست راز دادم و اون با سرعت به دهن کشید و ایدا با خنده موهاشو ناز کرد و ترمه گفت:
-و اینکه خواستم بگم تو این مدتم چند نفری تماس

گرفتن اما همشون اشنا بودن و از موکلای قبلی بودن و خانوم غریبه ای تماس نگرفتن.
راز از دستم سرخورد و انگار تازه یه چیزایی یادم اومد….اون زن،اون فلش؟
چرا فراموش کرده بودم؟
اونقدر درگیر این اتفاقات اخیر بودم که باز فراموشش کردم. ایدا با تعجب نگاهم کرد اما راز رو روی تخت گذاشتم و با اشاره چشمم ازش خواستم حواسش بهش باشه. سمت میز رفته و به ارومی گفتم:
-مطمئنی؟
-اره خیالت راحت.
نفسی کشیدم و گفتم:
-باشه عزیزم ممنون.
و بعد از خداحافظی تماس رو قطع کردم. باید می رفتم،باید می رفتم سراغ فلش و می فهمیدم چه چیزی داخلش قرار داره.

لاساسینو

کینگ رو روی میز گذاشتم و به مبل تکیه دادم. سیگار رو روی لب هام قرار داده و به اویی که با شیطنت نگاهم می کرد چشم دوختم و پوکی به سیگارم زدم.
چشماشو با ناز چرخوند و پا روی پا انداخت و با لهجه غلیظ انگیسی گفت:
-نمی دونی چقدر جذاب میشی.
سکوت کردم و موهای بلوندش رو با دلبری سمت چپ فرستاد و گفت:
-دلم تنگ شده بود.
همچنان سکوت کردم و به چشم های خوش رنگش خیره بودم که با ناز خودش رو تکونی داد و گفت:
-نمی خوای چیزی بگی؟
دود رو با شدت بیرون فرستادم و سیگار رو روی کینگ قرار دادم و به چشماش خیره شدم:
-می خوام، اما…
مشتاقانه نگاهم کرد که بی تفاوت به مبل تکیه دادم و گفتم:
-اسمتو یادم نمیاد.
بلافاصله کنف شد و شونه هاش فرو نشست. بهم گفته بود میخواد بیاد اما حتئ یادم نمونده بود. پا روی پا فرستاد و عمدا پاهای برجسته و پرش رو به رخم کشید و با ناراحتی گفت:
-اسمم کرولاینه.. این حرفت یعنی می خوای تمومش کنی؟
-حوصله ندارم.
چشماش گیج و متعجب شد و با بهت گفت:
-یعنی چی؟
سیگارم رو از روی کینگ برداشتم و گفتم:
-یعنی وقتی تموم کنیم میخوای گریه کنی و زیاد حرف بزنی،حوصله شنیدن صدا و گریه هاتو ندارم. باور کن حالشو ندارم.
چشماش هر لحظه درشت تر می شد و در نهایت با تحیر گفت:
-یعنی اگه حال داشتی باهام کات می کردی؟

پوکی به سیگار زدم و سرمو تکون دادم. دهنش باز موند و من سیگارم رو دود کردم. وقتی قاطعیت رو درون نگاهم دید،لبخندی زد و گفت:
-پس خوبه که حال نداری چون نمیخوام از دستت بدم.

سکوت کردم و سیگام رو دود کردم.
-نمی خوای بپرسی چرا اومدم؟
-نه.
لبش رو گزید و با دلخوری گفت:
-حتئ نمی خوای بپرسی با چی اومدم؟
-نه.
لحظه به لحظه بیشتر دلخور می شد:
-و حتی نمی خوای بدونی چند روز اینجام؟
سیگار رو از روی لبم برداشتم و بی حوصله گفتم:
-مگه رفتنت دست خودته؟مگه وقتی که بگم برو،می تونی نری؟
سکوت کرد و خوب بود…می تونست مگه روی حرفم حرف بزنه؟
لعنتی اسمش چی بود؟کرولاین…
با دقت نگاهش کردم و تک تک کلماتم رو با قدرت ادا کردم:
-کرولاین،اصلا واسم مهم نیست کی هستی،حتئ یادم نمیاد اخرین بار کی دیدمت. اینکه تو دختر سناتوری،کوچک ترین ربطی به من نداره. اینکه تا کمر بقیه برای تو خم میشن،اصلا روی من شدنی نیست. بهم ایمیل زدی،بیام؟جوابتو ندادم چون بودن و نبودنت اصلا برام مهم نبود. اگه می گفتم نیا،حق نداشتی بیای،اما الان که اومدی،سعی کن دیگه سوال پیچم نکنی. اومدنتم به خواست من بود و رفتنم به خواست منه،پس…
سیگار رو خاموش کرده و کینگ و رو خم کردم. کرولاین ثایت و صامت نشسته بود و من ضربه اخر رو زدم:
-پس حرف نزن. می دونی که صداها اذیتم می کنه.
و از روی مبل بلند شدم و سمت اتاق خوابم رفتم که کرولاین با ناراحتی گفت:
-اما من دوست دخترتم.
چرا انقدر در برابر فهمیدن خود داری می کرد؟

روی پاشنه پاهام چرخیدم و به قیافه گرفته و زیباش نگاه کردم و پرسیدم:
-من گفتم اینو؟
-خب..خب…
وقتی نگاه تیزم رو دید،دست و پاشو جمع کرد و گفت:
-همه توی گروه می دونن من باتو رابطه دارم و با توام.
-و از کی تا حالا بقیه شدن من؟من گفتم بیا تو تختم؟یادت بیارم اولین بار چطوری اشنا شدیم؟
عصبی شد و گوشه پلکش پرید و گفت:
-اینجوری نکن،می دونی این پس زدنات روم تاثیر نداره و این سردیت حریص ترم می کنه. تا کی قراره هیچکس و هیچ چیز برات مهم نباشه؟
-تا همیشه.
این که من برای دیگران مهم بودم دلیل نمی شد اونام برام مهم باشن.
برگشتم و خواستم قدم اول رو بردارم که با بغض و حرص گفت:
-آرِس.
بلافاصله از حرکت موندم. اخمام درهم شد و به سمتش برگشتم. وقتی چشم در چشم شدیم،لنگه ابرویی بالا انداختم و گفتم:
-می دونی چرا اون شب این اسم رو روی من گذاشتن؟
قدمی سمتش برداشتم که ترسیده قدمی به عقب برداشت و زمزمه کرد:
-نه.
یک قدم دیگه به جلو برداشتم و بی حواس و رنگ پریده یک قدم به عقب برداشت و من غریدم:
-پس دهنتو ببند و دیگه هیچ وقت به این اسم صدام نکن،چون هیچ افساری برای خشم درونم ندارم و بهت ثابت می کنم چقدر به ریختن خونت علاقه دارم.

به وضوح نفسش حبس شد و چشماش گشاد شد. وقتی متوجه شدم وهم رو به رگ و خونش تزریق کردم،سری تکون دادم و برگشتم و قبل از اینکه از سالن بیرون برم گفتم:
-برو اتاق،دوش بگیر و شامپویی که همیشه می زنیو بزن.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان قصه ی لیلا به صورت pdf کامل از فاطمه اصغری

      خلاصه رمان :   ده سالم بود. داشتند آش پشت پایت را می‌پختند. با مامان آمده بودیم برای کمک. لباس سربازی به تن داشتی و کوله‌ای خاکی رنگ کنار پایت روی زمین بود. یک پایت را روی پله‌ی پایین ایوان گذاشتی. داشتی بند پوتینت را محکم می‌کردی. من را که دیدی لبخند زدی. صاف ایستادی و کلاهت

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مرد قد بلند pdf از دریا دلنواز

  خلاصه رمان:         این داستان درباره ی زندگی دو تا خواهر دو قلوئه که به دلایلی جدا از پدر و مادرشون زندگی میکنند… یکیشون ارشد میخونه (رها) و اون یکی که ما باهاش کار داریم (آوا) لیسانسشو گرفته و دیگه درس نمیخونه و کار میکنه … آوا کار میکنه و با درآمد کمی که داره خرج

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان گلوگاه به صورت pdf کامل از هانیه وطن خواه
دانلود رمان گلوگاه به صورت pdf کامل از هانیه وطن خواه

  دانلود رمان گلوگاه به صورت pdf کامل از هانیه وطن خواه خلاصه رمان:   از گلوی من بغضی خفه بیرون می زند… از دست های تو ، روی گلوی من دردی کهنه… گلوگاه سد نفس های من است… و پناه تو چاره این درد… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طلاهای این شهر ارزانند از shazde_kochool

    خلاصه رمان :     یه مرد هفتادساله پولداربه اسم زرنگارکه دوتا پسر و دوتا دختر داره. دختردومش”کیمیا ” مجرده که عاشق استادنخبه دانشگاهشون به نام طاهاست.کیمیا قراره با برادر شوهر خواهرش به اسم نامدار ازدواج کنه ولی با طاها فرار می کنه واز ایران میره.زرنگار هم در عوض خواهر هفده ساله طاها به اسم طلا راکه خودش

جهت دانلود کلیک کنید
رمان جاوید در من

  دانلود رمان جاوید در من خلاصه : رمان جاويد در من درباره زندگي آرام دختريست كه با شروع عمليات ساخت و ساز برابر كافه كتاب كوچكش و برگشت برادر و پسرخاله اش از آلمان ، اين زندگي آرام دستخوش نوساناتي مي شود. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سعادت آباد

    خلاصه رمان :         درباره دختری به اسم سوزانه که عاشق پسر عموش رستان میشه و باهاش رابطه برقرار میکنه و ازش حامله میشه. این حس کاملا دو طرفه بوده ولی مشکلاتی اتفاق میوفته که باعث جدایی این ها میشه و رستان سوزان رو ترک میکنه و طی یکماه خبر ازدواجش به سوزان میرسه!و سوزان

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mahsa
Mahsa
2 سال قبل

خیلی خوبه خیلیییییی

Nahar
Nahar
2 سال قبل

دیدین گفتم لاساسینو نجاتش میده؟؟😆‌

زلال
زلال
2 سال قبل

پحوووووو

دسته‌ها
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x