نیاز
اسانسور که ایستاد،لبخند زنان بیرون رفتم اما راستش کمی هم استرس داشتم. چی باید به اراز می گفتم؟
تازه فقط سه ساعت بود که از دست ارس و سوال های تموم نشدنیش فرار کرده بودم. دستور بازداشتِ فرهاد پورشریف صادر شده بود و مدارک اونقدر زیاد بود که هیچ جوره نمی تونست قسر در بره. با جواب های کوتاه و بی معنی ارس رو دست به سر کرده بودم و ارس چون مجبور بود برای دستگیری پورشریف از شهر خارج بشه،مجبورا رهام کرد اما گفته بود این بازی اینجا تموم نمیشه.
حالا که از دست ارس نجات یافته بودم،اراز رستگار تماس گرفته بود و گفته بود توی دفترم نشسته و منتظر منه. از وقتی با عجله ترکش کرده بودم،از دفترم بیرون نزده بود.
باید چی بهش می گفتم؟
می گفتم یه سایه نامی هست که بهم کمک می کنه؟
اصلا باورم می کنه؟
کلافه دستی به سرم کشیدم و توی سرم سعی می کردم جواب هایی براش ردیف کنم که بی هوا در باز شد و اتش با قیافه خندانی مقابلم ایستاد و گفت:
-خوش اومدی.
لبخندی زدم و گفتم:
-سلام،ممنونم.
و داخل شدم.
صدایِ بلند تی وی،سکوت رو می شکست و من به دنبال رستگار چشم چرخوندم که اتش به اتاقم اشاره کرد و زمزمه کرد:
-تو اتاقته.
سری تکون دادم و سمت اتاق قدم زدم. اتاق تاریک و در سکوتی وهم انگیز بود.
به محض ورودم با اویی که پشت به من و رو به پنجره ایستاده بود،روبه رو شدم.
دست راستش داخل جیبش بود و ژستش به قدری جذاب بود که چند لحظه ای مات نگاهش کردم که بدون اینکه برگرده گفت:
-فکر کنم باید حرف بزنیم.
صداش،یه جور خاصی بود. زیادی بم و زیادی گیرا.
نفسی کشیده و خواستم لب باز کنم که صدایِ گویندهِ خبر توجهم رو جلب کرد:
“و باز هم سایه و باز اشوبی دیگر در شهر…”
بدون لحظه ای مکث به سمت تی وی چرخیدم و وقتی اتش خواست خاموشش کنه با صدای بلندی گفتم:
-صبر کن صبر کن.
تند تند جلو رفته و مقابل پنجره ایستادم که گوینده خبر اعلام کرد:
-دو ساعت پیش،بازیگر محبوب و جوان کشورمون،توسط سایه دزدیده شده و بازهم هیچ رد و اثری از خودش به جا نذاتشه. هیچ نشانه ای از ضرب و شتم دیده نشده اما محافظ های این سلبریتی بخاطر لیز خوردن از پله ها،دچار شکستگی های زیادی شدن. نکته عجیب اینه که هیچ دوربین مداربسته ای تصویر این سایه رو ضبط نکرده و هیچ اثری از حضورش نیست. محافظین اعلام کردن که سارق،ماسک سیاهی روی صورتش گذاشته بوده و کلاه روی سرش بوده و هیچکس موفق به دیدنش نشده. طبق گز…”
خدای بزرگ…
سایه داشت چی کار می کرد؟؟؟
قبل از من،اتش با گیجی گفت:
-وااای،این سایه چه ادم خفنیه. مگه میشه؟
فقط مات و مبهوت به صفحه تلوزیون خیره بودم که صدای قدم هایی رو شنیدم و لحظه بعد صدای گیرای اراز رستگار:
-بازم سایه؟
لحنِ بی حسش باعث شد روی پاهام بچرخم و با چشم های شیشه ای که در تاریکی برق می زد رو به رو بشم…خدای بزرگ،چشم های اراز رستگار،نفسم رو می برید!
نگاهِ منتظرش،شیشه برنده چشماش دست و پام رو بسته بود.نفس عمیقی کشیدم و به پشتی صندلیم تکیه زدم و گفتم:
-خب یکی از کسایی که…اخه چیزه…یعنی…
دستی به شالم کشیدم و با کلافگی گفتم:
-چطوری بگم اخ..
-جوری که قانعم کنی.
سری تکون دادم و به چشم های شیشه ایش نگاه کردم. من دختر بی زبونی نبودم اما چرا جلوی این ادم انقدر کم می اوردم؟
نفسی کشیدم و اعلام کردم:
-لطفا بهم اعتماد کنید. یکی از اشناهام بهم گفت یه خبری از پور شریف پیدا کرده و منم به ارس گفتم. همش همین.
باید بهش می گفتم سایه بهم ادرس داده؟
باور می کرد؟
معلومه که نمی کرد!!
نگاه خیره اش،سنگین بود و نفسم رو سنگین می کرد.چشم ازش گرفتم و به نوک کفشم نگاه کردم که ناگهانی گفت:
-اکی.
و از روی صندلیش بلند شد. بلافاصله منو اتش قیام کردیم. تک کتش رو از روی مبل برداشت و من با عجله گفتم:
-میرید؟
پشت به من،کتش رو پوشید. به سمتم چرخید و وقتی خیره خیره نگاهم کرد،بی اختیار دستام رو مشت کردم که گفت:
-فقط اینجا بودم تا حرفت رو بشنوم و ببینم هنوز همکاریم یا نه. به حریم شخصیت احترام می ذارم. باید برم به کارم برسم.
خیسیِ دستام رو با گوشه مانتوم گرفتم و با من و من گفتم:
-کارمون چی می…
حتئ به سمتم برنگشت و همونطور که سمت در حرکت می کرد گفت:
-مهره های فرعی رو خارج کردیم. فردا میریم سراغ مهره های اصلی.
می کرد گفت:
-مهره های فرعی رو خارج کردیم. فردا میریم سراغ مهره های اصلی.
لبخندی زدم و با اتش خداحافظی کردم. به محض اینکه صدای بسته شدن در رو شنیدم،روی مبل افتادم. خدایا عجب روز شلوغی رو پشت سر گذاشته بودم. خودش به داد برسه.
وای راستی،احسان ممتاز کجا بود؟
لاساسینو
-می دونستی پنگوئنای نر،با خیره شدن به پنگوئن ماده می تونن حامله اش کنن؟
ممتاز از درد پیچ و تابی خورد و به چهره اتش که یک ماسک عروسکی مسخره زده بود نگاه کرد و با گیجی گفت:
-نه. چی داری میگی.
و مثل مرغ پر کنده دست روی شکمش گذاشت و با ناله گفت:
-تورو خدا بذار برم دستشویی.
اتش دستی به موهاش کشید و بی خیال گفت:
-منم نمی دونستم. چون از ماتحتم در اوردم.
صداش بخاطر ماسک کمی کلفت تر شده بود.
و بی توجه به قار و قور های شکمِ ممتاز،روی صندلی مقابلش نشست. چشماش رو به منی که پشت سر ممتاز در فاصله زیادی نشسته بودم دوخت، که سر تکون دادم.
-راستی برام سوال شده شما سلبریتام به عشق در یک نگاه اعتقاد دارید؟چون توی یکی از فیلمات تو یه نگاه عاشق شدی،خودت باورش داری؟
ممتاز مثل بچه ها روی صندلیش خودش رو می کوبید و با التماس،دست و پای بسته اش رو تکون می داد و گفت:
-روااااااانی،چی داری میگی. دست و پامو باز کن. من باید برم دستشویی.
به صندلیم تکیه زدم و به شویی که اتش راه انداخته بود نگاه کردم. فکر کنم یه شیشه روغن کرچک به ممتاز خورونده بود.
_مثل اینکه زیاد اعتقاد نداری. من دارم،البته بستگی داره اول رو کجا ببینم. یه موقع ادم یه جایی رو تو نگاه اول می بینه که خودشم نخواد،پایین تنه عاشق شده. می گیری چی میگم؟
ممتاز زجه می زد و پاهاش رو با فغان به زمین می کوبید و صدای قار و قور های شکمش به قدری بلند بود که در انبار پیچیده می شد. ملتمس فریاد می کشید:
-توروووووخدا،من باید برم دستشویی عوضی.
اتش با مسخرگی دستی به ماسکش کشید و گفت:
-ای بابا،مرد تو الگوی جامعه ای. یکم کنترل،یکم خود داری. کشتی مارو با ریدنت. کلا نیم وجب ادمی،این سرو صداهای مسخره چیه از خودت در میاری اخه؟مرد بزرگ،من دارم بهت خدمت می کنم. همین الویس پریسلی بخاطر یبوست مرد. می دونی یعنی چی؟
دستام رو روی سینه جمع کردم و با بی حوصلگی به صحنه مقابلم خیره بودم که اتش ادامه داد:
-یعنی رفته انقدر زور زده که به جای گه،جونش در اومده. پس من فنتم. نمی خوام به درد اون دچار بشی. برای همین دارم روده ات رو شستشو میدم که کاملا روان خودت رو تخلیه کنی.
صدای انقباضات شکمش به حدی بلند شد که اتش گفت:
-اوه اوه،قشنگ داره چاه مستراح رو تخلیه می کنه.
ممتاز با تمام خشم و دردش فریاد کشید:
-روااااانی،تو کی هستی؟این ماسک مسخره ات رو بردار ببینمت. میگم من باید برم دستشویی. چرا نمی فهمی؟
و مثل یک ماهی بیرون افتاده از اب،بال و پر می زد که اتش لحظه ای سکوت کرد و بعد با لحن خاصی گفت:
-درد داری؟
ناله کرد:
-اره.
-ناراحتی؟
پاهاش رو محکم به زمین کوبید و با تمنا گفت:
-اره.
-حس می کنی دارن ازت سو استفاده می کنن؟
جیغ کشید:
-اره اره اره.
بلافاصله اتش بلند شد و موهای ممتاز رو بین دستش گرفت و با لحن خصمانه ای گفت:
-پس حالا می فهمی اون دختر چی کشیده؟حالا می فهمی رویا مشتاق چطوری داره درد می کشه؟حالا می فهمی رویا چطور داره زیر دستگاه جون میده و تو کثافت داری حال می کنی؟
نه،می تونستم به اتش امیدوار بشم. دخالت نکرده و در سکوت به صحنه شکنجه اش خیره بودم که احسان ممتاز با بهت گفت:
-تو…تو رو رویا فرستاده؟
اتش در سکوت فقط نگاهش کرد که احسان با خشم نعره کشید:
-واسه من ادم شده؟برو بهش بگو خواب اون وی…
و تق…
سنگینی دست های اتش باعث شد صورتش به سمت چپ بیافته و پخش زمین بشه. پاهام رو روی هم انداختم و با دقت به نمایش مقابلم خیره شدم. تازه داشت جالب می شد.
-کثافت رذل،اون دختر حتئ روحشم خبر نداره از این ماجرا. تو رو من دزدیدم. منی که قراره کابوس شبات بشم.
ممتاز از شدت درد و سوزش فریاد می زد و اتش با یک حرکت بلندش کرد و بعد برگه ای رو مقابلش گذاشت وخیره در چشماش گفت:
-یا اینو امضا می کنی و ویلا رو بهش پ..
-خوابشو ببینی.
لنگه ابرویی بالا انداختم که اتش نگاهم کرد. سری تکون دادم که لبخندی زد و به سمت میزی که در فاصله نسبتا دوری بود رفت و ممتاز با هوچی گری فریاد کشید:
-کجا میری روانی؟
و چند لحظه بعد،اتش با شمع بزرگی در درستش،به سمتش حرکت کرد. ممتاز دست و پایی زد و صدای انقباضات شکمش به حدی زیاد بود که در انبار اکو می شد. اتش لبخندی زد و گفت:
-خب،داریم به مرحله جذاب نزدیک میشیم. تا چند دقیقه دیگه کم کم باد معده ات خارج میشه.
-خب،داریم به مرحله جذاب نزدیک میشیم. تا چند دقیقه دیگه کم کم باد معده ات خارج میشه.
ممتاز ملتمس و متحیر نگاهش کرد که اتش،شمع رو روشن کرد و مقابل صورت ممتاز قرار داد که از ترسش،عقب رفت و اتش با خنده گفت:
-نترس بابا،نمی خوام صورتت رو بسوزونم. خب بهم بگو ببینم،می دونستی باد معده باعث اتیش گیری میشه؟
نگاهی به ساعتم کردم. باید تا قبل از دوازده شب انجامش می داد. ممتاز بهت زده گفت:
-چی؟
و صدای شکمش بلند شد که اتش گفت:
-ببین،باد معده انسان خاصیت اشتعال پذیری داره. حتئ توی ژاپن یه خانومی یهو توی اتاق عمل بادی از خودش در می کنه و کل اتاق عمل اتیش می گیره. اره دوست عزیز،الان کم کم شما به مرحله تَرَق تُرُق افتادی. یعنی یه کم دیگه بی اراده باد معده ات بیرون می زنه،منم می خوام این شمع رو بذارم زیر باسنت،که به محض اینکه بادی وزید،خودت با باد خودت پرپر بشی. توی اعلامیه ات هم میگم بزنن،بادی وزید و گل را پرپر کرد.
صدای قارو قورهای شکم ممتاز،با صدای جیغ و فریادش همزمان شد. اتش بی توجه به ناسزاهاش،شمع رو در فاصله چند سانتی صندلی ممتاز قرار داد و گفت:
-اها،جای خوبی ام گذاشتم.
ممتاز با عجز و لابه،خودش رو عقب می کشید اما اتش محکم صندلیش رو گرفت و با مسخرگی گفت:
-ببین الان کل زندگیت،بند یه باده. اونم باد شکم خودت. خیلی مسخره است توی گواهی فوت بنویسن،علت مرگ؛خروج بی موقع بادِ شکم.
-توروخدا….توروخداااا. التماست می کنم نجات بده.
و فریادهای شکمش هم بلند می شد. اتش با خنده نگاهش کرد و گفت:
-ببین داری نزدیک میشیا.
ممتاز خودش رو سفت کرد و می تونستم کبودیش رو حس کنم که اتش قهقه زد:
-برادر من سفت نکن خودتو. بالاخره از یه سوراخی
بیرون می زنه. زیاد به خودت سخت بگیری،از دهنت میاد بیرون.
ممتاز با گریه التماس کرد:
-غلطططططط کردم…غلطططط کردم. هرچی بگی امضا می کنم.
مثل یک دیوانه خودش رو به عقب می کشید و مثل یک بدبخت اشک می ریخت:
-تورو خدااا نجاتم بده.
اتش لبخندی زد و به منی که دیگه بی حوصله به صحنه مقابلم نگاه می کردم،نگاه دوخت. دستم رو به نشونه تایید بالا بردم و بعد بی سروصدا از روی صندلیم بلند شدم.
نیاز
“واقعا معذرت می خوام،از رویای عزیز معذرت می خوام. من با وعده های دروغ نزدیکش شدم و ویلاش رو ازش گرفتم. واقعا شرمندم. نمی دونم چطوری باید جبران کنم”
دستام رو مشت کرده و همگی در سکوت به صفحه تلوزیون خیره بودیم که ممتاز اشک هاش رو پاک کرد و روی زانوهاش افتاد و گفت:
“من دروغ گفتم. حق با رویا بود و واقعا بابت بیماریش از خودم شرمنده ام. من به اشتباهم پی بردم. متاسفم که مردم رو گول زدم و حقیقت رو پنهون کردم. من ویلا رو به مالک اصلیش بر می گردونم و تا ابد شرمنده ملت ایران و طرفدارانم هستم”
فیلم قطع شد و گوینده خبر،با تاسف گفت:
-بعد از اپ شدن این ویدیو در صفحه شخصی احسان ممتاز،حاشیه های زیادی علیه این بازیگر به راه افتاده. این بازیگر اعلام کرده هیچ گونه دزدی ای نبوده و هیچ شکایتی از سایه نداره. هیچ نشونی از ضرب و شتم دیده نشده و شواهد نشون میده سایه تونسته واقعیت پشت پرده رو نمایان کنه. سایه شهر،مدارک رو در فضای مجازی پخش کرده و تمام شواهد دالِ بر این است که احسان ممتاز،با دروغ و مظلوم نمایی،املاک رویاا مشتاق رو دزدیده. رویا مشتاق هم اکنون بخاطر وخامت مریضیش،در بیمارستان
بستریه و… ”
دیگه چیزی نشنیدم و مبهوت به صفحه تلوزیون نگاه کردم. خدایا سایه داشت چی کار می کرد؟
بابا با تعجب دستی به موهای جوگندمیش کشید و با تاسف گفت:
-خدا می دونه اگه سایه نبود،تا کجا می خواست دروغ هاشو ادامه بده. خدا نگذره از این عوضی هایی که با احساسات مردم اینجوری بازی می کنن.
مامان با افسوس گفت:
-این عوضی هارو فقط کسی مثل سایه می تونه ادم کنه.
سایه…سایه دقیقا کی بود؟؟؟
-نیاز،مامان مطمئنی نمیای؟
کیفم رو از روی مبل برداشتم و بدون اینکه توجهی به سنگینی نگاه بابا و عمو حمید بدم،گفتم:
-نه.
و با خداحافظی سرسری ای از خونه بیرون زدم. الان روی دیدن ترنم رو نداشتم. می رفتم چی می گفتم؟
می گفتم هنوز موفق نشدم قاتلت رو بگیرم؟
عهد کرده بودم تا وقتی قاتلش رو گیر نندازم،سراغش نرم. باید قلبم اروم می شد و بعد سراغش می رفتم…
-اولین مهره اصلی.
به عکس مرد نسبتا میان سالی که لبخند بزرگ و جذابی داشت نگاه کردم و گفتم:
-این کیه؟
اراز،جرئه ای از قهوه اش نوشید و خیره به عکسِ مرد با پوزخند گفت:
-استادِ بزرگِ هنر ایران.
ابروهام درهم شد و با استفهام نگاهش کردم که ادامه داد:
-الیاسِ اصلانی. یکی از اساتیدِ به نام دانشگاه و یکی از سهامدارهای اصلی شرکتِ ملکان.
با دقت به چهره مرد نگاه کردم که جمله اراز،مغزم رو ترکوند:
-و بزرگترین متجاوزِ ایران.
حیرت زده سر بلند کردم و با بهت نگاهش کردم و گفتم:
-چی؟
ماگ قهوه اش رو روی میز گذاشت و به سمت وایت بردی که مقابلمون بود حرکت کرد و ماژیک سیاه رنگ رو برداشت.
پشت به من ایستاد و مشغول نوشتن شد اما بخاطر شونه های پهنش نمی تونستم ببینم،چی داره می نویسه. و چند لحظه بعد،از تخته کنار رفت و چشمِ من به متن بزرگی که نوشته بود،افتاد:
“ایران،بهشت متجاوزان”
جمله سنگینی بود…راستش خیلی سنگین بود. در سکوت به نوشته خیره شدم که با صدای کوبنده ای گفت:
-دختر دوازده ساله ای که پدرش،یکی از اشناهای اصلانی بوده،بخاطر استعدادش توی خطاطی،در اموزشگاه این مرد ثبت نام می کنه. اصلانی بهش می گفته پنبه برفی. همین پنبه برفی،وقتی بقیه داشتن توی کلاس دیگه درس می خوندن،توی یه کلاس دیگه از مقعد،اصلانی بهش تجاوز می کرده.
“چی؟” بلند و شوکه من باعث شد اراز از گوشه چشم نگاهم کنه و بگه:
-“گوگولی” “پیشی” “جوجو” اینا لقبیه که استاد دانشگاه به شاگردهاش می داده و وسط کلاس،با شوخی،دستش سر از لای پای شاگردای دخترش در می اورده.
فکر می کنم نفس توی سینه هام جمع شده بود و اراز دست به کمر زد و ادامه داد:
-نمره در مقابل،رابطه. رابطه که نه،تجاوز. فرستادن عکس از عضو تناسلیش برای شاگردهاش،فرستادن پیام های زننده و بی شرمانه و تعریف از نقاط شرمگاهی شاگردایِ دخترش. عریان شدن جلوی یک خبرنگارِ زن که متاهل هم بوده و دست مالی کردن این خانوم. تجاوز های پی در پی این استادِ بزرگ به دانشجوها و کاراموزاش.
نفسام سنگین شده بود و حس می کردم یک نفر محکم به سرم می کوبه. اراز سمت تخته رفت و مشغول شد و چند لحظه بعد،کنار رفت. با دقت به تخته نگاه کردم:
“اموزشگاهِ ناب”
اجازه سوال پرسیدن بهم نداد و گفت:
-اموزشگاهِ ناب،موسسش الیاس اصلانیه. و یک متجاوز،جمعی از متجاوز هارو دور خودش جمع کرده.
ماتم برد و با دقت به حرفاش گوش می دادم که سمت تخته خم شد و چیزی نوشت:
“کامران بلوری”
به دیوار تیکه داد و با لحن خاصی گفت:
-شیوه تجاوز این ادم کثیف تره. سارا ربانی شاگرد جویای کار و زیباش رو به دفترش می کشه،با دادن یک ابمیوه بیهوشش می کنه و بعد،به زننده ترین حالت ممکن تجاوز می کنه. دخترانگی هایی که در بی هوشی زیر تن این مرد از هم دریده میشه و وقتی سارا ربانی چشم باز می کنه،با یک جسم برهنه و خونین و دردمند رو به رو می شه. بلوری از تک تک صحنه ها فیلم و عکس می گرفته و اگه یکی از قربانیا شکایت می کرده می گفته” عکست رو پخش می کنم و ابروت رو می برم”. این شیوه کثیف بلوری برای تجاوز به صدها شاگردش بوده.
ضربه ها پی در پی به سرم کوبیده می شد. از فکرِ این اتفاق،سرم سوت می کشید و می خواستم فریاد بزنم که اراز بی رحمانه ادامه داد:
-مهربانِ فتاحی. در کلاس پشتیانی کنکورِ بلوری شرکت می کرده و بیماری آسم داشته. وسط های کلاس،بلوری به اسم ورزش هوازی،مجبورش می کرده لباسش رو بالا بزنه و زیر سینه هاش رو لمس می کرده و می گفته که داره نفسش رو بالا میاره. هرچقدر مهربان اصرار می کرده که نیازی نیست،گوش نمی داده.
دسته مبل رو از شدت فشار زیاد بین دستم گرفتم و اراز اسمِ الیاسِ اصلانی رو نوشت و دایره ای دورش کشید. علامت سوال بزرگی روی جمله” ایران بهشت متجاوزان” کشید و نقطهِ زیرش رو با ضربه محکمی زد و سمتم چرخید و گفت:
-چرا ایران بهشت متجاوزاست؟
بخدا که نفسم بالا نمی اومد. دست و پام یخ شده بود و به شدیدترین شکل ممکن می لرزید. به سختی لب هام رو باز کردم و گفتم:
-پس چرا هیچ اتفاقی نیافتاده؟
-چون شکایتی صورتی نگرفته و یا شکایت در دم خفه شده.
اخم هام درهم شد و منتظر نگاهش کردم که ماژیک رو توی دستش چرخوند و گفت:
-اکثریت این قربانی ها،هیچ شکایتی نکردن. به سه دلیل،اول؛تهدید های متجاوز ها. تهدید می کردن اگه صدات در بیاد و به کسی بگی ابروت رو می برم.
+++
دو نکته از نویسندمون
اول:پرونده ای که امشب می نویسم،حقیقت محضه. تک تک کلمه ها حقیقته. تک تک سوژه ها حقیقیه.
دوم:و منتظر یه فاجعه بزرگ بشید. یه جنایتی که توی پوست این شهر داره اتفاق می افته و چه صداهایی که در دم خفه شده.
ابروت رو می برم. دوم،قربانیِ تجاوز،وقتی بهش تجاوز شده،اونقدر فشار روحی و روانی زیادی روش هست که مدارکی رو که خیلی راحت می تونه در دستش هست رو نگه داره رو بی اراده از بین می بره. اگه همون لحظه که بهش تجاوز شده به پزشکی قانونی مراجعه کنه و تک تک لباس هاش رو ببره،می تونه جرم رو ثابت کنه. چون منیِ متجاوز و دی ان ای فرد روی بدنِ قربانی هست و راحت میشه به اثبات رسوند. اما چون هیچکس این حرف هارو به قربانی نزده و قربانی به شدت تحت فشاره،همه چیز رو نابود می کنه و سوژه هایی بودن برای اینکه رد اون عوضی رو از بدنشون پاک کنن،خودشون رو با شدیدترین حالت می شستن و زیر دوشِ اب داغ می رفتن.سوم،ترس از ابرو و حرف و مردم!
لب های خشکم رو تکونی دادم و به سختی گفتم:
-بیشتر توضیح بده.
دیگه برام مهم نبود که از فعل جمع استفاده نکردم. من واقعا حالم خوب نبود. اراز نگاهی به چهره بدون شک،رنگ پریده من کرد و گفت:
-خوبی؟
سری تکون دادم و لب زدم:
-ادامه بده.
سری تکون داد و مقابلم،روی صندلی نشست و با جدی ترین حالت ممکن گفت:
-قصه از باور های غلط شروع میشه. وقتی دختری توی ایران مورد سو استفاده جنسی قرار بگیره،بخاطر باور های غلط،تربیت های نادرست،به جای اینکه انگشت اتهام همه سمت متجاوز بره،به سمت قربانی می چرخه و همه زمزمه می کنن” خودش خواست”. اثباتِ حرفم،میشه کامنت هایی که زیر پست ها گذاشته میشه. چند وقت پیش یکی از این خبرنگارها راجب تجاوز وحشیانه یک مرد به همکارش نوشته بود و یکی از خانوم ها زیر همون پست نوشته بود،تقصر خود زنه است،می خواست با این مرده جایی نمی رفت. باور غلط،اینجا زندگی یک نفر رو به باد میده.
نفسی کشید و چشم های شیشه ایش رو به من بخشید و ادامه داد:
-اینجا زن بودن،محدود به معناست. اگه دختری،با پسری دوست بشه و پسره بهش بگه بیا خونم و این دختر برحسب احساسات خامی که داره بره و بهش تجاوز بشه،تا ابد انگ خراب بودن بهش چسبیده میشه. “تو نباید می رفتی”. “خودت خواستی”. مردم ما هنوز نمی دونن هیچ زنی خواهان تجاوز نیست و هر لمسی که بدون اجازه شخص باشه،تجاوز محسوب میشه. زن هایی که بدون خواستشون تن به رابطه با شوهرشون میدن و این فقط تجاوزه. هنوز توی ایران به این باور نرسیدیم که حتئ اگه به یه روسپی هم تجاوز بشه،بی گناهه. تجاوز،گناهه. قربانیِ تجاوز،هر کسی که می خواد باشه،وقتی بدون اجازه و خواست خودش حریمش دریده بشه،بی گناهه و هنوز این توی ایران جا نیافتاده و امثال اصلانی و بلوری و بقیه به راحتی از این امر در جهت منافع خودشون استفاده می کنن. نگاهِ مردم و ابرو رو بولد می کنن و قربانی رو در نطفه خفه می کنن. و اینجوری میشه،ایران بهشت متجاوزان.
سرم محکم می کوبید. حرف هاش تلخ بود،خیلی تلخ!
اخمی کردم و گفتم:
-نمی دونم چی باید بگم.
سری تکون داد و اهی کشید:
-شاید بگی این مسئله تو همه جای دنیا هست. اما مسئله نگاه بد و ترس از ابرو انقدر توی خارج از ایران بولد نیست. مردم توی زندگی دیگران سرک نمی کشن و راجب زندگی کسی پچ پچ نمی کنن. قربانی تجاوز رو گناهکار و نجس نمی دونن. مثلا،هاروی واینستین،تهیه کننده و کارگردان کمپانی فیلم ساز میراکس،بخاطر ازار های جنسی ای که انجام داده بود،با شکایت قربانی ها به بیست و دو سال زندان محکوم شد. یا پرفسور اندرو اسکوبدو،یه بار دانشجوهاش رو برده بار و اون وسط یه تعدادی از دانشجوهاش رو لمس کرده و دوماه بعد از امتحانات،دانشجوها ازش شکایت کردن و دستگیر شد.
چشمام رو از شدت درد بستم و باز کردم. لبی تر کردم و گفتم:
-می دونم،الگوی خود من،راشل دن هلندره که سرمربی و
دکتر تیم ملی ژیمناستیک امریکا رو که به صد و هفتاد دختر تجاوز کرده بودن و خودشم از قربانی ها بود رو متهم کرد. اونقدر شجاعانه و جسورانه پیش رفت که لری ناسار به 175 سال زندان محکوم کرد و جان گدرت از شدت فشار روحی زیاد خود کشی کرد.
اراز نگاهم کرد و من،خیره شدم به چشم های بی حسش. چند نفس عمیق کشیدم و در اخر گفتم:
-این پرونده رو چطور می خوایم حل کنیم؟
وقتی قاطعیتم رو حس کرد،لنگه ابرویی بالا انداخت و گفت:
-دام پهن می کنیم.
منتظر و گیج نگاهش کردم. دام نیاز به طعمه داشت. کی قرار بود طعمه بشه.
با دقت به اویی که خیره نگاهم می کرد چشم دوختم و بهتم برد…نکنه؟؟؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
هم سلبریتی هم استادنقاشی مابه ازای بیرونی داشتن ولی متاسفانه بااینکه جرمشون محرزبوداتفاقی براشون نیافتاد.
کاش سایه واقعن بود🫡
تو ایران هرکس بیشتر قدرت داشته باشه براش بهشته😂😐💔