رمان وهم پارت 27 - رمان دونی

 

بوی بدنم اشناست؟
یعنی چی؟
انگار متوجه نبود چی داره میگه. نخواستم بهش سخت بگیرم. فقط “باشه” ای زمزمه کردم و بعد اراز بدون اینکه نگاهم کنه،سویچش رو از روی میز برداشت و رفت.

اتش

جنون
درندگی
سیاهی
بعد تاریک،درونش سایه انداخته بود. عصیان زیادش ازاد شده بود و در حالت دارک فرو رفته بود.
بی حسیِ محض،از علائم مشهود این دوره اش. درون یک هاله فرو می رفت و شیشه چشم هاش رو سیاهی الوده می کرد.
لاساسینو باز در دوره دارک بود.
رعب و هراس در گروه موج می زد. اصلا و ابدا شوخی نبود. حتئ کسی نفس هم نمی کشید. سکوتی مطلق دربین تمام محافظ ها ایجاد شده بود و همگی سرشون رو تا حد ممکن پایین انداخته بودن. حتئ جرئت نمی کردی به چشم هاش نگاه کنی. هیچکس،هیچکس در این دوره نزدیکش نمی شد.
حتی کوچیک ترین لمسش،با شدیدترین واکنش ها رو به رو می شد.
لاساسینو در این دوره به هرکسی که نزدیکش می شد،به حالت غیرقابل تصوری اسیب می رسوند.
بی توجه به همه،با قدم های بلندی سمت خونه رفت و حتئ میسترس هم نزدیکش نشد. من،لرزیدن دست های نگهبانان رو به عینه می دیدم.
اوازه سیاهی این ادم،در همه جا پیچیده بود و اعضای دایر با این ادم اشنایی کامل داشتند. به ماشین تکیه زده و به نگهبانانی که بیم چشم هاشون اشکار بود نگاه کردم و درست همون لحظه،لاساسینو با تیپ مخصوصش بیرون زد. هودِی سیاهش کاملا فیت تنش بود و سمت

موتورش حرکت کرد.
دوباره نفس نگهبان های حبس شد و همگی سکوت اختیار کردن. موتورش رو روشن کرد و نگهبانا به سرعت در رو باز کردن و بعد،به سرعت از ویلا بیرون زد.
فقط خدا به داد شکار امروزش برسه.

لاساسینو

رایحه سیب سبز.
رایحه اش،صدای نفساش،ریتم ضربان قلبش،در سرم پخش می شد.
اکو می شد….
بی قراریش
کشیده شدن بدنش روی بدنم
بوی سحرانگیزش
بارها و بارها در سرم پخش می شد. یک جنون خالص بودم و نیاز داشتم تخلیه بشم.
کابوس لعنتی دوباره من رو به اغما برده بود و من اماده بودم مثل یک ربات،هرکسی که سد راهم می شد رو قاتل عام کنم.
در بی رحم ترین ورژن خودم بودم و هرکسی که نزدیکم می شد رو نابود می کردم اما…او رو حبس کرده بودم.
رایحه تنش،بوی سیب،مغزم رو به خلسه برده و ارومم کرده بود. سیب،عصیانم رو رام کرده بود.
نیاز مهرارا،شکارِ امروز عصیانم،خودتی!!!

نیاز

-کسی اینجا نیست؟

تموم تلاشم رو کردم که صدام لرزون نباشه اما لعنت بهش،من ترسیدم.
فکرای منفی دارن روحم رو می خورن. نکنه بلایی سرم بیاره؟

چرا به هیچکس نگفتم؟
اگه منو بکشه چی؟
نه…سایه بلایی سرم نمیاره.
می دونم ریسک کردم اما من زندگیم رو برحسب ریسک پیش بردم. پیام داده بود یه ماشین پایین منتظرمه و من بی توجه به تپش قلب شدیدم،سوار ماشین شده بودم. مثل سری پیش،چشمام بسته شده بود و حدود یک ساعت بعد،من رو کسی از ماشین بیرون اورد و جایی کشوند و بعد رهام کرد. چشم بند رو برداشته بودم و بعد با سیاهی روبه رو شده بودم.
چه غلطی باید بکنم؟
با تشویش به اطرافم نگاه کردم. تاریکی همه جارو برداشته بود اما نور کمی از پنجره ها به داخل تابیده می شد. از سیاهی روشنِ اینجا متوجه شده بودم درون یک انبارِ متروکه و بزرگ قرار گرفتم.
اما کجا؟نمی دونم.
برای چی؟بازم نمی دونم.
دلشوره داشتم،فکرای منفی داشت دیوونم می کرد اما یک حسی از عمق قلبم می گفت،قرار نیست اسیب ببینم. سایه ثابت کرده بود من رو نجات میده و اسیبی بهم نمی زنه.
اب دهنم رو قورت دادم و با صدای بلندی گفتم:
-سایه؟سایه شهر کجایی؟
به اطرافم نگاهی کردم اما هیچ چیزی نبود. هیچی حس نمی کردم. بی هدف به سمت نوری که از پنجره می تابید رفتم. رون پام کمی می لرزید و نفسام سخت تر شده بود.
همونطور که حرکت می کردم،خیسی دستم رو با گوشه مانتوم گرفتم و فریاد زدم:
-سایه کجایی؟
به قدم هام سرعت بخشیدم و خواستم سمت پنجره حرکت کنم که سمتِ چپم ناگهانی روشن شد. به سرعت سمتِ نوری که از داخل یکی از مانیتور بازتاب می شد نگاه کردم.
فقط یک صفحه خالی بود. یعنی چی؟
راه کج کرده و به سمت نور حرکت کردم. اخمام درهم شد و با

کنجکاوی سمت مانیتوری که روی دیوار بود نزدیک شدم. راستش،کمی استرس گرفته بودم. بسم الله ای زمزمه کردم و به دیوار نزدیک شدم و با دقت به صفحهِ خالی مانیتور خیره شدم. ابرویی بالا انداختم و دست دراز کردم تا مانیتور رو لمس کنم که ناگهانی صفحه کناری رفت. متعجب به صفحه نگاه کردم که یک “D” بزرگ روی صفحه نشون داده شد و بعد…صدای بلند و رعب انگیز موزیک!!!

ضربِ صدای موزیک،در سرتاسر انبار پیچید و وحشت رو القا می کرد. حس می کردم انبار از صدای بلندِ موزیک می لرزه. موجِ موزیک به حدی زیاد بود که زیر پام می لرزید.

ترس،هیجان و استرس باهم درامیخته شد. دستام رو مشت کردم و از مانیتور فاصله گرفتم. قدمی عقب برداشتم و خواستم بچرخم که بلافاصله به جسم فولادینی خوردم و چنان وحشت بهم غالب شد که جیغ بلندی کشیدم و خواستم فرار کنم که بلافاصله دستام رو گرفت و بعد،با نیروی باورنکردنی ای بهم حمله ور شد و من رو به دیوار مقابلم کوبید.

صورتم به دیوارِ سرد چسبید و بدنم،بین تنِ بزرگش و دیوار قرار گرفت. دستام رو بالای سرم گرفت و با فشاری که ناگهانی از پشت بهم وارد کرد،قوسی گرفتم و اچمز شدم. و بعد صدای بلند موزیک که در سرتاسر انبار پخش شد:
“First things first
اول از همه چی
I’ma say all the words inside my head
میخوام ھرچی توی ذھنم ھست رو بگم”

نفس…نفس ها حبس شدن.
سرعت و خشونت توی کارش به قدری زیاد بود که حتی نمی تونستم دیگه جیغ بزنم. ادرنالین،ادرنالین لعنتی در بدنم پخش شد و منِ لعنتی چه مرگم بود که به جای اینکه بترسم،هیجان زده شده بودم؟
با کمرش،فشاری بهم داد و من بیشتر به دیوار فشرده شدم. خدایا درد داشت اما حس جالبی داشت.
لب باز کرده و به سختی گفتم:
-سایه ب…
اما غرشی کرد و بعد گرمای چیزی رو روی مچ دستام حس کردم. لحظه اول متوجه نشدم اما وقتی چیز نرمی دور مچم بسته شد،تازه متوجه شدم و با بی قراری تکونی خوردم و جیغ کشیدم:
-دستامو برای چی بستی؟
“I’m fired up and tired of the way that things have been
من از اﺗﻔﺎﻗﺎﺗﯽ ﮐﻪ داره ﻣﯿﺎﻓﺘﻪ ﺧﺴﺘﻪ و ﻋﺼﺒﯽﻢ
The way that things have been
از اﺗﻔﺎﻗﺎﺗﯽ ﮐﻪ داره ﻣﯽ اﻓﺘﻪ
Second thing second”

از چی عصبی ای لعنتی؟

صدایِ موزیک،معنی اهنگ،حرکت تند نفس هاش،عطرِ تلخ و سردش،دستمالی که دور دستام بسته شده بود،داشت از هیجان خفه ام می کرد.
دست و پا می زدم و اجازه نمی دادم دستام رو با دستمال ببنده،اما محکم تر من رو به دیوار کوبید و با پاهاش،لگنم رو محصور کرد و من در دم خفه شدم.
حس قدرت بدنیش که از پشت روی بدنم کشیده می شد،خدایا..مرگبار بود. بخاطر فشار شدیدش،صورتم به دیوار چسبیده بود اما درد نمی کرد. جیغ کشیدم:
-لعنتی تو ادم بدی نیستی. اینجوری سعی نکن منو بترسونی.
موزیک،لرزه به انبار می انداخت:
“Second thing second
در درجه دوم
Don’t you tell me what you think that I can be
بهم نگوکه فکر میکنی چه کسی می تونم باشم”

دست هام،بسته شد و کمی،فقط کمی ازم جدا شد و بعد منی بودم که جفت دست هام از طرفین با دستمال بسته شده بود و مجبورم می کرد صاف بایستم.
تپش قلب…تشویش و هیجان امشب من رو می کشت.
می خواستم دوباره جیغ بکشم که شالم رو از سرم کشید و بعد،کلیپسم رو با حرکت تندی از سرم برداشت و ابشار موهای فرم دورم ریخته شد.
بی قرار خودم رو تکونی دادم و سعی می کردم این دستمالی که دورم بسته بود رو بکشم اما نمی شد. جیغ کشیدم:
-لعنتی چی از جونم می خوای؟تو کی ای؟

“I’m the one at the sail, I’m the master of my sea

من بهترین دریانوردم، پادشاه دریای خودمم
The master of my sea
پادشاه دریایخودم”

پشت به من ایستاده بود و حتئ نمی تونستم ببینمش. نمی دونم منظورش از این موزیک چی بود اما احساس می کردم می خواد چیزی رو بهم بفهمونه.
عقل از سرم پریده بود و دست و پا می زدم. مثل یک زندانی بسته شده بودم و خدایا…هیجان داشتم.
نفس های سردش رو پشت سرم حس می کردم و بعد،دست های بزرگش روی شکمم نشست و با خشونت شدیدی من رو به شکمش کوبید.
خفه شدم….خفه شدم.
عضلاتش،به بدنم کشیده می شد. لب هاش مقابل گوشم بود و بالاخره صدای طوفانیش،بلند شد و با لهجه فوق العاده اش به انگلیسی غلیظی گفت:
-من سیاهم امروز و تو شکارِ خشممی.

قطره ای عرق از تیره کمرم چکید و لرزی در تنم نشست. متوجه منظورش نبودم. یعنی چی؟
پای راستش رو بالا اورد و پاهام رو با خشونت باز کرد و نشمینگاهم رو روی رونِ پاش ثابت کرد.
حالا،دستام اویزون بود و در اغوش این مردی که نمی دیدمش،اسیر بودم. خودم رو در اغوشش جابجا کردم و با نفس نفس گفتم:
-سایه بذار ح….
ترس
بُرندگی
و سرما

تیغِ تیزِ چاقوش،مانتو و بلوزم رو با یک حرکت،فقط با یک حرکت،از یقه تا روی شکمم رو برید و بلافاصله سرما روی بالاتنه برهنه ام نشست.
مانتو و بلوزم دو طرف اویزون شد و من…یخ زدم.

سرما تا مغز استخونم نفوذ کرد و بخدا قسم که نتونستم حرف بزنم. خشک شده در اغوشش نشسته بودم که تیغه چاقوش رو وسط سینه و دقیقا روی طرح تتوم گذاشت و با لهجه لعنت خداش مقابل گوشم گفت:
-تو کلیدِ خشم منی. زهر و اعتیاد منی. تو دردِ توی مغزمی،تو زهری….تو زهری،تو سمی از لمس منی. تو لعنتی…

“I was broken from a young age

من از نوجوونی درهم شکستم

Taking my sulking to the masses

خشم واخمم رو روی هم جمع کردم

…Writing my poems for the few

برای ادمای کمی شعر خوندم.

That looked at me took to me, shook to me, feeling me

اونایی که بهم نگاه می کردن..دوستم داشتن…تحت تاثیر قرارم می دادن…درکم می کردن

Singing from heart ache from the pain

از رنج و قلبم و از درد خوندم

Take up my message from the veins

پیامم و از رگ و پی ام بیرون کشیدم”

قلبم به تندترین شکل ممکن می کوبید و تیغ چاقو رو روی قلبم گذاشت و سرما رعشه ای به تنم انداخت و هیس هیس کرد:

-تو افسارِ خشمم رو ازاد می کنی.
لبم رو گاز گرفتم و وقتی تیغه چاقوش رو تکونی داد،پیچ و تابی خوردم و به سختی گفتم:
-من ارومت می کنم،تو ادم بدی نیستی.
چاقو رو روی خطوط پوستم کشید و من،با هر حرکت چاقو می مردم و زنده می شدم. خط فرضی ای بین سینه هام کشید و گفت:
-میمیری. اگه بخوای ارومم کنی،میمیری.
اخمام درهم شد و همونطور که خودم رو روی پاش بالاتر می کشیدم،گفتم:
-تو به من اسیب نمی زنی.
چاقو رو روی تنم فشار داد و من…مردم و زنده شدم. منتظر درد و سوزش بودم اما هیچی حس نکردم. نبریده بود. زمزمه کرد:
-دست بهت بزنم،مردی…چون تو خشمم رو ازاد کردی و من فقط اروم میشم با….
“Speaking my lesson from the brain

چیزایی که یاد گرفتم رو توی مغزم میگم

Seeing the beauty through the…

و زیبایی رو می بینم در….”

بی تابانه در اغوشش تکون خوردم و با نفس نفس گفتم:
-چی؟تو منو….واااای.
درد
درد
درد
“Pain

درد!

You made me a, you made me a believer, beli

تو از من یه مومن ساختی‌‌

Pain”

دست و پا زدم. پاهام رو به زمین می کوبیدم و دستام رو وحشیانه تکون می دادم اما محکم در اغوشش حبسم کرده بود و من از دردی که روی سینه هام ایجاد شده بود،مثل یک مار به خودم می پیچیدم.
فشارِ دندون های کلیپس روی پوستِ بدنم،بخاطر فشارِ شدید دست هاش،مرگبار بود.
از دندونه های کلیپس مثل یک چنگگ استفاده می کرد و بدنم رو،نقطه به نقطه پوست برهنه ام رو توی چنگ می گرفت و بعد،شدیدا فشار می داد…درد بود،درد بود اما گوشه ذهنم،لذت هم بود.
گوشت و پوستِ نقطه حساس و نازدار بدنم رو بین دندونه های کلیپس گرفته بود و من،از شدت درد نفسم رفت و اون غرید:
-دست و پا زدناتو می خوام. چون به جنونم می کشی.
“Pain

درد!

You break me down, you build me up, believer, believer

تو منو درهم شکستی. تو از من یه مومن ساختی”

درد،فشار،نفسم رو گرفته بود.
دیگه تار می دادم و اصلا نمی تونستم نفس بکشم که فشار دستش رو کم کرد و بعد،دندونه های کلیپس رو روی پوستم کشید.
درد،از بین نرفت،اما کاسته شد و بعد…لذت بیشتری جایگزین شد. دندونه ها رو روی تنم کشید،بین دوتا سینه ام رو

نوازشی کرد و غرید:
-سمی شدنت رو می خوام. پیچ و تابتو،وحشی شدن تنت با تنمو. چون تنِ سمیت ارومم می کنه..دردمو خلاص می کنه.

“Pain

درد

I let the bullets fly, let them rain

اجازه میده گلوله ها مثل بارون رو سرم بریزن

My life, my love, my drive, it came from… Pain
زندگی و عشق و انگیزه ان نشات گرفته از…درد”

لبم رو گاز گرفتم و بی حال تکونی خوردم و گفتم:
-دردِ منو می خوای؟
شنیدم که نفس عمیقی کشید. بدن خیس از عرقم رو نفسی کشید و کلیپس رو روی شکمم کشید و گفت:
-دردِ خودمو می خوام..اعتیادتو می خوام.
دندونه ها رو مثل شانه روی پوستم کشید و لب باز کردم و با بیچارگی گفتم:
-به چیِ من اعتیاد د…اای.
گزید…دوباره پوست تنم رو گزید…فشار،درد…فشار،درد…درد…درد…لذت.
مثل یک ماهی بیرون افتاده از اب در اغوشش تکون خوردم و صدای موزیک سمفونی ناله های بی قراریم شده بود که مقابل گوشم گفت:
-بوی تنت…نشانِ روی تنت.
متوجه منظورش نشدم…فقط سری تکون دادم و بعد،درد کمتر شد و دوباره نوازش جایگزین شد.
از دست هاش استفاده نکرد و حتئ لمسمم نکرد و در اخر غرید:
-پس تو،قوی سمی شده منی.

لاساسینو

درد
درد
درد
ناله…درهم پیچدگی…درد!!!
در اغوشم،درست وقتی تنش رو محصور کرده بودم،درد کشید،ناله کرد،کمرش قوس گرفت و از شدت لذت و درد،نالید و بعد،اروم گرفت..
هر دردی که بهش تزریق می کردم،هر پیچ و تابی که می خورد،یک بند از بندهای مغزم باز می شد.
عطرش،رایحه تنش اعجاب انگیز بود و بالاخره،رامم کرده بود.
عصیانم،دور تن این دختر پیچیده بود،سمی کرده بود زخمی شده بود اما،سمی شده بودم…اروم گرفته بودم.
سم دختر به جانم نشسته بود.
سیاهی رو بهش تزریق کرده و کمی،اروم گرفته بودم و حالا…من بودم جسم نیمه بیهوش دخترکی که در اغوشم بود و تنی که،بی قرار لمس بود.

نیاز

کش و قوسی به بدنم داده و زحمت چشمای خسته ام رو باز کرده.
نور خورشید،دقیقا روی صورتم افتاده بود و حرارتش،پوستم رو اذیت می کرد. اخمی کرده و غلطی روی تخت زدم و به شکم روی تخت افتادم اما به محض اینه شکمم به تشک تخت خورد،ناله ام بلند شد.
به سرعت چشمام رو باز کرده و از روی تخت بلند شدم.
درد می کرد…خدایا،تمام شکم و عضلات سینه ام درد می کرد. دستای بی حسم رو اروم بلند کرده و دکمه های بلوزم رو باز کردم اما به محض دیدنِ کبودی ها و خون مردگی هایی که در سرتاسر پوستم ایجاد شده بود،یخ زدم.
زیر خط لباس زیرم،بین سینه هام،پهلو و شکمم،رد

دندونه های کلیپس رو به خوبی نشون می داد. پهلو هام،از ردِ دندون های کلیپس،سیاه شده بود و یک سبز خیلی تیره رنگی دورش رو احاطه کرده بود.
یه معنی واقعی کلمه “کبود” شده بودم.
سرانگشتام رو اروم روی سطح کبودی ها کشیدم اما حتی لمسش هم درد می کرد.
بدنم،منظره ای از یک کبودی بی حد و مرز بود.
یک قاب،با ترکیب رنگ های،سیاه،سبز و بنفش.
با حس بیمارگونه ای،انگشت روی زیر سینه ام،جای یکی از دندونه ها کشیدم و کمی فشار دادم. بلافاصله درد شدیدی توی تنم نشست و لبم رو گزیدم تا ناله ام رو خفه کنم.
درد بود،خیلی زیاد هم بود اما اصلا اذیت کننده نبود.
لبخند بیمارگونه ای رو روی لبم بود که هیچ جوره،نمی تونستم جمعش کنم.
چشمام رو بستم و سعی کردم،خاطرات دیشب رو به یاد بیارم.
صدای موزیک،حرکت تند دستش،گزش ها،نوازش هاش در سرم اکو شد و اکو شد و بعد،لذتی ناب در مغزم پخش شد.
شاید من مریض بودم.
شاید یه مشکلی برام پیش اومده بود که به این جنون دچار شده بودم،اما ذره ای،ذره ای از اتفاق دیشب پشیمون نبودم.
لبخندی زدم و زمزمه کردم:
-نیازمهرارا،سمی به چی شدی؟به درد؟

در ماشین رو بسته و کیفم رو در دستم گرفتم و با قدم های بلندی سمت اسانسور حرکت کردم.
با هر قدمی که برمی داشتم،با هر نفسی که می کشیدم،درد شیرینی توی بدنم پخش می شد و باعث می شد لب هام رو بین دندونان بکشم.
سرمست و مسرور سمت اسانسور حرکت می کردم که صدای مردونه ای فریاد زد:
-صبر کن ببینم.

متعجب،به سمت صدا چرخیدم و از دیدن مرد فربه و درشت هیکلی که با خشم سمتم قدم برمی داشت،گیج شدم.
شکم بزرگش،بخاطر قدم های بلند و سریعش،به شکل مسخره ای تکون می خورد. دوان دوان سمتم نزدیک شد و من بدون اینکه حتئ قدمی به عقب بردارم،صاف سرجام ایستادم و نگاهش کردم.
این دیگه کی بود؟
چشمام رو تنگ کردم و با دقت نگاهش کردم. چهره اش،کمی اشنا بود اما راستش نمی تونستم به یاد بیارمش.
با دقت نگاهش کردم که مقابلم قرار گرفت و با صدای بلندی فریاد زد:
-من تورو به خاک سیاه می کشونم. بیچاره ات می کنم،زنیکه هرجایی.
بلافاصله اخمام درهم شد و با غیض گفتم:
-حرف دهنتو بفهم اقا. صداتو انداختی تو سرت فکر کردی چه خبره؟
پوزخندی زد و می تونستم حس کنم با چشماش سر از تنم جدا می کرد:
-بدبختت می کنم. هم تورو،هم اون اسمانِ بی شرف رو که دار و ندارم رو بالا کشید. اون زنو تو هار کردی.

اها،تازه یادم افتاد.
قدمی جلوتر رفته و با پوزخند گفتم:
-برو رد کارت عمو. برو تا ندادم برعکس اویزونت کنن. کسی که دست روی زن بلند می کنه،اونقدر حقیره و بدبخته که حتئ ارزش یه ثانیه منم نداره. اسمان رو من هار نکردم کثافت،اسمان رو از چنگ تو روانی نجات دادم.

دود از کله اش بلند شد و سمتم یورش برد. دستای بزرگ و درشتش رو بلند کرد و قبل از اینکه فرصت حلاجی به افکارم بده،تخت سینه ام کوبید.
ضربه سنگینش باعث شد دردِ کبودی ها سر باز کنن و انچنان درد بهم فشار اورد که چشمام بسته شد و نفسم رفت.

تلو تلویی خوردم و به در اسانسور چسبیدم.
درد کشنده ای در تنم پیچیده بود و تمام بدنم قیام کرده بود.
چشمام رو بستم و سعی کردم به خودم مسلط بشم که متوجه شدم نزدیک تر شد و با لحن زننده ای گفت:
-بدبختت می کنم خانوم وکیل. زن و زندگیم رو ازم گرفتی و من بیچاره ات می کنم. دنده هات رو خورد می کنم.
چشمام رو به زحمت باز کرده و چشم های خونینش نگاهی کردم که انگشت اشاره اش رو سمتم گرفت و با تهدید گفت:
-خوب تو چشمای من نگاه کن خانوم وکیل،قیافه ام رو یادت نگه دار چون ق…
قبل از اینکه حتی بتونه جمله اش رو تموم کنه،دست بزرگ و مردونه ای،انگشت اشاره اش رو توی دستش گرفت و با یک حرکت کاملا حرفه ای دستش رو پیچوند و روی زمین پرتش کرد و بعد مثل یک دیوار دفاعی مقابلم ایستاد و با لحن جدی ای به معتمدی که روی زمین پرت کرده بود گفت:
-حالا خوب تو چشمای من نگاه کن. بهتره از این به بعد قیافه من یادت باشه. هرکسی سعادت دیدن فرشته مرگش رو نداره.
اراز رستگار،اینجا بود و دوباره،سر بزنگاه رسیده بود.
نفس عمیقی کشیدم و تکیه از اسانسور برداشتم و از دیوار دفاعیش بیرون رفتم که معتمد دست و پایی زد و فریاد کشید:
-ولم کن بی شرف. تو دیگه کی هستی؟
بی توجه به من،سرشونه معتمد رو به زمین کوبید و پاش رو روی کمرش گذاشت و گفت:
-تا قبل از اینکه دستت رو سمتش بگیری،یه ادم عادی بودم،اما وقتی دستت رو سمتش گرفتی،شدم فرشته مرگت. پس خوب به چشمای من نگاه کن.
نفس هام،منقطع شد و با حال عجیبی به ارازی که با عصیان خالصی به معتمد نگاه می کرد،خیره شدم.
چی گفت الان؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان این من بی تو

    خلاصه رمان :     ترمه و مهراب (پسر کوچک حاج فیضی) پنهانی باهم قرار ازدواج گذاشته اند و در تب و تاب عشق هم میسوزند، ناگهان مهراب بدون هیچ توضیحی ترمه را رها کرده و بی خبر میرود! حالا بعد از دوسال که حاج فیضیِ معروف، ترمه را برای پسر بزرگش خواستگاری و مراسم عقد آنها را

جهت دانلود کلیک کنید
رمان اشرافی شیطون بلا

  دانلود رمان اشرافی شیطون بلا خلاصه : داستان درباره ی دختریه که خیلی شیطونه.اما خانواده ی اشرافی داره.توی خونه باید مثل اشرافیا رفتار کنه.اما بیرون از خونه میشه همون دختر شیطون.سعی میکنه سوتی نده تا عمش متوجه نشه که نمیتونه اشرافی رفتارکنه.همیشه از مهمونیای خانوادگی فرار میکنه.اما توی یکی از مهمونی ها مجبور به شرکت کردن میشه و سوتی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شوفر جذاب من
دانلود رمان شوفر جذاب من به صورت pdf کامل از الهه_ا

    خلاصه رمان شوفر جذاب من :   _ بابا من نیازی به بادیگارد ندارم! خواستم از خونه بیرون بزنم که بابا با صدای بلندی گفت: _ حق نداری تنها از این خونه بری بیرون… به عنوان راننده و بادیگارت توی این خونه اومده و قرار نیست که تو مخالفت کنی. هر جا که میری و میای باید با

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بامداد عاشقی pdf از miss_قرجه لو

  رمان بامداد عاشقی ژانر: عاشقانه نام نویسنده:miss_قرجه لو   مقدمه: قهوه‌ها تلخ شد و گره دستهامون باز، اون‌جا که چشمات مثل زمستون برفی یخ زد برام تموم شدی، حالا بیچاره‌وار می‌گردم به دنبال آتیشی که قلب سردمو باز گرم کنه… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان عزرایل pdf از مرضیه اخوان نژاد

  خلاصه رمان :   {جلد دوم}{جلد اول ارتعاش}     سه سال از پرونده ارتعاش میگذرد و آیسان همراه حامی (آرکا) و هستی در روستایی مخفیانه زندگی میکنند، تا اینکه طی یک تماسی از طرف مافوق حامی، حامی ناچار به ترک روستا و راهی تهران میشود. به امید دستگیری داریا دامون ( عفریت). غافل از اینکه تمامی این جریانات

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نارگون pdf از بهاره شریفی

  خلاصه رمان :       نارگون، دختری جوان و تنها که در جریان ناملایمتی های زندگی در پیله ی سنگی خودساخته اش فرو رفته و در میان بی عدالتی ها و ناامنی های جامعه، روزگار می گذراند ، بازیچه ی بازی های عجیب و غریب دنیا که حال و گذشته ی مبهمش را بهم گره و آینده اش

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
9 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
الیسا
الیسا
2 سال قبل

اگه سایه کاش نیاز بشه تو خطر نمیوفته آیا چون یک گروه اینو تربیتش کردن

Mad?
Mad?
2 سال قبل

چرا حس میکنم سایه قبلا دختر بوده؟!
و ب اجبار یا ب دلخواه تغییر جنسیت داده؟!

ماریا
ماریا
2 سال قبل
پاسخ به  Mad?

این دیگه از کجا دراومد😐🤣

Mad?
Mad?
2 سال قبل

چرا حس میکنم سایه قبلا دختر بوده و حالا ب اجبار یا ب دلخواه تغییر جنسیت داده

تیدا
تیدا
2 سال قبل

من می‌خوام رمان بنویسم .چطوری باید بزارم تو سایت

Mad?
Mad?
2 سال قبل
پاسخ به  تیدا

فهمیدی ب منم بگو 🙂

Mahsa
Mahsa
2 سال قبل

یا خود خدا عاشق نیاز شده🥺واااای خیلی خوبه لعنتیییی
کاش تموم نشه هیچ وقت همش تو فکر پارت بعدی ام

Nahar
Nahar
2 سال قبل

چرا اینقدر من این سایه رو دوست دارم؟☹️😮‍💨😂♥️

Mobina
Mobina
2 سال قبل

😂😂😂لنتی خیلی خوبه خعیلی

دسته‌ها
9
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x