فشار دستاش رو کم کرد و به ارومی عقب کشید و این بار دستاش رو روی پهلو هام گذاشت و همونطور که من رو به شکمش می کشید لب زد:
-کلِ تنه ات،اندازه نصفه تن منم نیست. دو وجب ازم کوچیکتری و خیلی راحت توی بغلم گم میشی.
دستاش پیشروی کرد،روی گودی گردنم که قرار گرفت،تمام بدنم سوزن سوزن شد و حس اشنایی در تنم پیچید اما حرارت نفساش روی لاله گوشم،حواسم رو پرت کرد. کف دست راستش رو روی گودی کمرم گذاشت و با غیض مشهودی گفت:
-و قوسِ کمرت با کف دستم کاملا پر میشه. اندازه و چفت بدن و دستای منی،نیازمهرارا.
و نفسش رو عمدا داخل گوشم رها کرد. گر گرفتم و وقتی دستاش رو دوباره روی پهلوم گذاشت،دست روی دستش گذاشتم که لبش رو نزدیک لاله گوشم قرار داد و با لحن اغواگری به انگلیسی غلیظی گفت:
-فهمیدی؟متوجه شدی سانت به سانت بدنت رو بلدم؟فهمیدی که سانت به سانتش رو بلدم و بلد باش و حق نداری چفت دستای دیگه ای بشی؟
به شکل دیوانه واری سرمست بودم. تند تند سرم رو تکون دادم و با سرانگشتام پوست سطح دستش رو نوازش کردم و پاسخ دادم:
-فهمیدم.
دوباره “hum” ای گفت و من سر به سینه اش تکیه دادم و با مسرت و ذوق گفتم:
-حفظش کردم. هر وقت که شک کردم،اینو یادم میارم.
بینی اش رو روی موهام کشید و سکوت کرد. هیچ دلیل منطقی ای برای اینقدر از ارامش وجود نداشت اما من هیچ ترسی کنارش نداشتم.
من و من کنان گفتم:
-کی دوباره می بینمت؟
چونه اش رو روی سرم گذاشت و کاملا قفل تنش شدم. دستاش رو دور شکمم قفل کرد و گفت:
-به حضورم عادت کن. همیشه کنارتم،هرجا،هر لحظه که حس کنم نیازهِ ببینمت،خودم میام. مهم نیست کجا باشی،راه رسیدن بهت رو بلدم.
لبخندی روی لبم جاخوش کرد و ارامشی در قلبم نشست.
قدر لحظاتی در اغوشش همونطور موندم و خودم رو شارژ می کردم که نفس بلندی کشید و در اخر گفت:
-نزدیک غریبه ها نشو،موهاتم ببند و دیگه برای کسی بازش نمی کنی.
لب باز کرده و خواستم چیزی بگم که در یک لحظه…در یک لحظه همه چیز عوض شد.
به سرعت غیر قابل باوری دست هاش از تنم کنده شد و از اغوش گرم و نرمش خارج شدم و بعد…سرما جایگزین شد.
بلافاصله به عقب برگشتم و با گیجی زمزمه کردم:
-سایه؟سایه کجا رفتی؟
هیچ پاسخی دریافت نکردم. نگران و دلخور قدمی در تاریکی به جلو برداشته و صداش کردم اما وقتی هیچ صدایی نشنیدم،لبام رو جمع کرد و کورمال کورمال قدم تند کردم و خواستم به جلو حرکت کنم که ناگهانی بر قها برگشت و نور مثل خنجری به چشمم خورد و باعث شد به سرعت چشمام رو ببندم.
چشمام رو به سختی بستم و سعی کردم دردش رو نادیده بگیرم. چند لحظه بعد دوباره چشمم رو به ارومی باز کردم و تازه تونستم به نور عادت کنم و متوجه اطرافم بشم.
در راه پله بودم…
جلوتر رفته و مقابل نرده ها ایستادم. گردن کج کرده و به بالا نگاه کردم. یعنی ممکنه بالا باشه؟
نفسی کشیده و خواستم به سمت پشت بوم حرکت کنم اما ناگهانی متوقف شدم.
اگه می خواست من ببینمش،اینجا رو در تاریکی فرو نمی برد.
به نشونه نهی سری تکون داده و از پله فاصله گرفتم. کیفم رو روی پله و روسریم رو روی کیفم گذاشته بود.
کش موهام روی روسری بود.
لبخندی زدم و کش رو برداشته و موهام رو محکم باهاش جمع کردم. روسریم رو برداشته و روی سرم کشیدم.
خم شدم و خواستم کیفم رو بردارم که تلفنم داخل جیبم لرزید. حالا که برق برگشته بود،انتنمم امده بود.
کیفم رو برداشته و روی شونه ام انداختم و همونطور که سمت در حرکت می کردم،پاسخ دادم:
-جانم ترمه؟
***
لاساسینو
هر چهار نفرمون به صفحه تلوزیون خیره بودیم.
همراز و نیاز با ذوق و اتش با غرور و من…بی تفاوتی محض!!!
نیاز دست های همراز رو بین دستش گرفته بود و با هیجانی که در چشماش سوسو می زد به تلوزیون خیره شد و مجری ادامه داد:
“ویدیوی جدیدی که سایه اپلود کرده،سروصدای شدیدی به راه انداخته. شهروز ملکان،موسس کمپانی بزرگ ملکان در ویدیو جدید سایه،در کمال صحت عقل به فسادهای مالی و کلاهبرداری های شرکت ملکان اعتراف کرده. سایه تمامی اسناد رو در دسترس قرار داده. هنوز هیچ سرنخی از مکان شهروز ملکان نیست و پلیس در حال تحقیقاته…”
نگاهم رو از صفحه تلوزیون گرفته و به همرازی که با چشم های پر و لبریز از احساسات متناقضی به تلوزیون خیره بود،دوختم.
هر بار که شهروز رو شکنجه می کردم،تصویر چشم های این دختر مقابلم می اومد و قدرتی می شد تا بیشتر ادامه بدم.
نگاهم همچنان به همراز بود که نیاز با صدای بلند و خندانی گفت:
-خودشه،خودشه. دیگه بهتر از این نمیشه!
اتش نگاه افتخارامیزی به من کرد و وقتی نگاه بی تفاوتم رو بهش دوختم،لبخندش جمع شد و به دخترها نگاه کرد.
بلافاصله نیاز به سمتم چرخید و با لحنی که مملو از غرور بود اظهار کرد:
-دیدی اراز؟شنیدی؟بهت گفتم سایه ادم بدی نیست. روشش شاید منطقی نباشه،اما بد نیست.
به جنگل چشم هاش خیره شدم. مقابل من،از من دفاع می کرد.
حتئ نمی دونست این کارش چقدر روی من تاثیر می ذاره. قدر لحظاتی بهم خیره شدیم و من ذهنم به چند شب
پیش،به لمس تنش فلش بک خورد.
نفس های تند و کشدارش و دست های سردش!!!
دست هایی که در دستم گم می شد…
نیاز بلافاصله نگاهش رو گرفت و به همراز بخشید. دستاشون رو درهم قفل کرد و با شادی گفت:
-الان بهترین موقع است همراز. می تونیم شکایت کنیم و از راه قانون بهشون ضربه بزنیم. اجازه میدی؟
مردد بود…همراز هنوز مردد بود و نگاهش رو به اتش و بعد به من بخشید. هیچ وقت ادم مناسبی برای دلداری دادن نبودم و نیستم اما باید بهش قدرت می دادم.
لبی تر کرده و با عزمی راسخ گفتم:
-سر حرفم هستم،ازت حمایت می کنم.
و شکنجه نهایی شهروز رو به خودت می سپارم!
نفس راحتی کشید و به چشم های منتظر و براق این سیب سبز چشم دوخت و اعلام کرد:
-اره.
-ایول.
و محکم همراز رو در اغوشش گرفت!!!
-من باید برم.
تکیه ام رو از پنجره برداشتم و به نیازی که با ذوق به ما نگاه می کرد چشم دوختم. کیفش رو از روی میز برداشت و با خوشی گفت:
-میرم پرونده رو به جریان بندازم.
زیپ کیفش رو باز کرد و همونطور که با محتویات توی کیفش درگیر بود با خنده گفت:
-یه بلایی سرشون بیارم من.
دستام رو داخل جیب شلوارم گذاشته و به اویی که بی خبر از همه جا تمام حواس من رو به خودش منعطف کرده بود چشم دوختم. عطر مخصوصش رو بیرون کشید و بی توجه به چندین چشمی که بهش دوخته شده بود،به خودش اسپری کرد و لحظه بعد،عطر سیب سبز بلند شد.
با لبخند بزرگی به همراز نگاه می کرد و عطر رو با دلبری به خودش پاف می کرد.
مثل یک مجسمه خشک شده بودم و چقدر خودداری سخت بود.
دلم می خواست سر از تن اتش جدا کرده و بهش بگم حق نداری رایحه اش رو نفس بکشی.
نیاز عطر سحرانگیزش رو در اینجا پخش کرد و بعد گونه همراز رو بوسید و با خداحافظی شادمانه ای بیرون رفت.
به محض رفتنش،همراز خجالت زده “با اجازه” ای گفت و سمت اتاقش دویید.
اتش کش و قوسی به بدنش داد و بی حواس گفت:
-چه گرم شده!!
و سمت تراس حرکت کرد اما هنوز دستش به دستگیره نرسیده بود که از بین دندونای کلید شده ام گفتم:
-دستت به دستگیره بخوره،دستت رو قطع شده فرض کن.
می خواست عطر نیاز رو از اینجا ببره؟؟؟
این عطر در رگ و پی ام نفوذ می کرد…عطر خاصی بود اما سحرانگیز می شد وقتی که روی بدن اون دختر می شست.
اتش با بهت نگاهم کرد و گفت:
-چشم،باز نمی کنم.
کلافه دستی بین موهام کشیدم و گفتم:
-برو پایین،منم یکی دو دقیقه دیگه میام.
بی هیچ تعللی رفت و من “لعنتی” ای زمزمه کرده و دیوانه وار به پنجره تکیه داد و عطرش رو نفس کشیدم.
دست خودم نبود…ما سمی به بوی هم شده بودیم!
نیاز
پرونده رو توی دستم گرفتم و سمت راه پله حرکت کردم. به قدری خوشحال بودم که نمی تونستم منتظر اسانسور بمونم و هرچه زودتر باید خبر رو به بقیه می دادم.
پرونده رو مثل یک شی گرون قیمت توی دستم گرفته و با لبخندی بزرگی که از لحظه خروجم از دادگاه روی لبم نشسته بود،حرکت کردم اما هنوز قدم در پله دوم نذاشته بودم که تلفنم به صدا در اومد.
از حرکت ایستاده و از داخل جیب پشتی کیفم تلفنم رو بیرون کشیدم و چند لحظه بعد با دیدن اسم عمو ذوقی کرده و با مسرت جواب دادم:
-سلااااام عمووو،قربونت برم من اخه.
ابتدا صدای نفس ارومش و بعد صدای گرم و مردونه اش:
-سلام بچه،خدانکنه اینطوری نگو. نیاز خانوم انقدر زبون نریز که اصلا گول نمی خورم.
شرمگین لبم رو گزیدم و از پله بالا رفتم و گفتم:
-عمو شرمنده بخدا. انقدر این مدت سرم شلوغ بوده که اصلا وقت نکردم بیام. ببخشید توروخدا. هرچی بگی حق داری.
و سکوت کردم و با قدم های بی سرو صدایی از پله بالا رفتم که عمو گفت:
-نگاش کن اخه،چطوری قلق من اومده دستش. خیله خب،امشب هرجور شده اینجایی،فهمیدی؟
بلافاصله صاف ایستادم و با صدای بلند و سرحالی گفتم:
-بله. امشب میام که چتر باز کنم اصلا.
-ببینیم و تعریف کنیم.
چند لحظه ای صحبت کرده و بالاخره تماس رو قطع کردم. پله ها رو با ذوق و شوق زیادی طی کرده و وقتی مقابل در دفترم قرار گرفتم،نفسام کمی سنگین شده بود.
زنگ رو فشردم و چند لحظه بعد،اتش با لبخند در رو باز کرد و با منی که نفس نفس می زدم،روبه رو شد.
لبخندش رو با لبخند پاسخ دادم که با تعجب گفت:
-اسانسور خرابه؟واسه چی نفس نفس نفس می زنی؟
از قاب در فاصله گرفته و داخل اتاق شدم و با خنده گفتم:
-مرض داشتم.
و با عجله سمت اتاقم رفتم و به ارازی که روی مبل نشسته و با مجله مقابلش درگیر بود نگاهی انداختم. سنگینی نگاهم رو حس کرد و بعد سرش رو بالا گرفت و شیشه چشماش رو به من دوخت. بی اختیار لرزی کردم اما سعی کردم خودم رو جمع و جور کنم.
جدا باید یه فکری برای خودم می کردم،این واکنش ها اصلا طبیعی نبود.
لبخندم این بار مصنوعی تر بود و گفتم:
-سلام،دست پر اومدم.
تکیه داد و با لحن خاصی گفت:
-سلام،می شنوم!
سعی کردم خاکستر استخون سوز چشماش رو نادیده بگیرم. میز مقابلمون رو دور زده و روی مبل تک نفره نشستم. کیفم رو کناری گذاشته و تموم تلاشم رو می کردم تا به چشماش نگاهی نندازم.
پرونده رو روی میز گذاشته و سمتش کشیدم و گفتم:
-کارای شکایتش رو انجام دادم. با گلیِ بختیارم که همراز گفته بود حرف زدم. بهش گفتم مشکلی براش پیش نمیاد و با قول کار جدید راضیش کردم بیاد توی دادگاه شهادت بده. هم خودش هم کارکنای دیگه. اولش راضی نمی شد و فکر می کردم دارم دروغ میگم ولی با خود همراز که تلفنی حرف زد و مطمئن شد قبول کرد. همراز میگفت از دوربین مداربسته خونه ام شاید بشه یه چیزایی در اورد،ولی فعلا نمی دونم چطور باید اونو گرفت.
نگاهش به پرونده مقابل بود. دستی به چونه اش کشید و به ارومی گفت:
-فعلا شاهد داشته باشیم دستمون پره. بابت فیلمم من یه خبر می گیرم ببینم میشه کاری کرد یا نه.
نگاهش رو که بالا گرفت،چشم در چشم که شدیم،بدنم بلافاصله منقبض شد. نگاهش گشتی توی صورتم زد و
با لحنی که عجیب رنگ و بوی حمایت داشت گفت:
-شاهان و دار دسته اش که متوجه ات نشدن؟
بی اراده لبخندم شل شد و گفتم:
-نه. فکر کنم گیج شدن. هنوز متوجه من نشدن.
“خوبه” ای گفت و پوشه رو بست و بدون اینکه نگاهم کنه گفت:
-احتمالش هست بیان اینجا و بخوان باهات حرف بزنن. نیاز؟
دست خودم نبود،فقط بلافاصله پاسخ دادم:
-بله؟
و در خاکستر چشماش به اتش کشیده شدم. چند ثانیه ای به چشمام خیره شد و گفت:
-حتئ فکرشم نکن باهاشون درگیر بشی. بلافاصله بهم زنگ می زنی،متوجهی؟
متوجه نبودم!!!
من فقط بدنم به شکل مسخره ای داشت واکنش نشون می داد. خدایا هیچ دلیل منطقی ای وجود نداشت و چرا من با دیدن چشماش تپش قلب می گرفتم؟؟؟
نگاه منتظرش رو که دیدم،سری تکون دادم و نگاه ازم گرفت. تنش بینمون حالا دیگه اشکار بود.
کاملا مشخص بود یه چیزی داره اتفاق می افته!!!
دستم رو مشت کردم و سعی کردم خودِ لعنتیم رو کنترل کنم و درست همون لحظه اتش با تلفنش وارد اتاق شد و خیره در چشم های اراز گفت:
-اراز،فکر کنم باید بریم.
برگشتم و سوالی به اتش نگاه کردم اما نگاه اون خیره به چشم های اراز بود. سکوت کرده بودن،پس پرسیدن جایز نبود.
اراز نفس بلندی کشید و از صندلیش بلند شد و اتوماتیک وار منم برخواستم. پالتوش رو از روی مبل برداشت. لحظه اخر نگاهی به چشمام کرد و گفت:
-حرفم یادت نره!
تبسمی کردم و اعلام کردم:
-باشه.
و لحظه بعد جفتشون از دفتر خارج شدن و من با نفس سنگینی خودم رو روی مبل پرت کردم.
-ترمه پرونده رو مطمئنی برای بهار فرستادی؟
دکمه بافتم رو بین دستم گرفتم و همونطور که سعی داشتم ببندمش ترمه گفت:
-اره عزیزم. همین دیشب براشون ایمیل زدم.
نگاه کلی ای به دفتر انداختم و کیفم رو از روی مبل برداشتم و گفتم:
-خیله خب. پس یه زنگ بزن بهش،مثل اینکه یه چیزایی کمه. حتما بهم بگو ها.
از اتاقم خارج شدم و سمت در حرکت کردم. ترمه “چشم” ای گفت و من برق اشپزخونه رو خاموش کرده و برق سالن رو روشن گذاشتم.
دستگیره رو توی دستم گرفتم و حین اینکه باز می کردم گفتم:
-آ راستی،یکی دوشب پیش اقای ماجد تماس گرفتن و گفتن انگار….
دستگیره رو کشیدم و باز کردم و قدم به بیرون گذاشتم و ادامه دادم:
-انگار یه مشکل حقوقی براشون پیش اوم…
و بلافاصله حرف توی دهنم موند و نگاهم رو از یک جفت کفش براق مشکی رنگ گرفتم و بعد،چشم در چشمِ چشم های مکار اما خندانی شدم!
در سکوت بهش چشم دوختم و سعی داشتم بفهمم دقیقا قصدش چیه که ترمه با احترام گفت:
-نیاز جان؟نیاز عزیزم چی شد؟!
نفسی کشیدم و بی توجه به چشم های نهاوندی که میخ چشم هام بود،تلفنم رو توی دستم جابجا کردم و گفتم:
-بهت زنگ می زنم ترمه. فعلا.
تماس رو قطع کردم و بعد لبخند پر رنگی زدم و با لحن مسرور اما مسخره ای گفتم:
-احوال جناب نهاوندی،وکیل عالی رتبه خاندان ملکان. چی شده که افتخار دیدنتون نصیبم شده؟
تک خنده ای کرد و با لحنی که شرارت ازش چکه می کرد گفت:
-ما ارادت ویژه ای به شما داریم خانومِ…
مکث کرد و خم شد خواست به تابلوی کنار دفترم نگاهی بندازه که مقابلش ایستادم و چشمام رو چرخوندم:
-مهرارا هستم. نیازِ مهر ارا. ببخشید که دعوتتون نمی کنم دفتر،من میونه خوبی با مهمون ناخونده ندارم.
و لبخند بزرگی زدم.
ابرویی بالا انداخت و خندید. سری تکون داد و کیف چرمش رو که روی دوشش انداخته بود رو جابجا کرد و قدمی به عقب رفت:
-انگار مزاحم شدم. گفتم بمونم وقتی همه رفتن و ساختمون خالی بود،یه گپی بزنیم تا کسی مزاحممون نشه اما انگار شما زیاد مایل نیستی!
کثافت…عملا داشت می گفت ساختمون خالیه و هر غلطی بخواد می تونه بکنه.
لبخندم رو حفظ کردم. دستام رو داخل جیب بافتم گذاشته و مثل خودش با لحن منظورداری گفتم:
-باید بهم خبر می دادید. راستش ساختمون خالی و پر نداره،من اصولا با کسی که یهو سرشو میندازه میاد تو دفترم،اصلا میونه خوبی ندارم. البته که دور از روی شما ولی ادم گاو زیاد پیدا میشه و چیز به اسم حریم شخصی حالیش نیست.
لبخندش به قهقه تبدیل شد و به دیوار کنارم تکیه داد و گفت:
-از اعجاب زبون تند و تیزتون زیاد شنیده بودم خانوم مهرارا. همچین گزافه هم نبوده!
لبخند کاملا مسخره ای تحویلش دادم و اظهار کردم:
-شرمنده نکنید جناب،ادم که نباید هر چیزی رو می شنوه باور کنه!
منم راجب ملکان ها و شما اندرز زیاد شنیدم. ولی اصلا قضاوتتون نمی کنم.
لبخندش خشک نشد اما کمرنگ تر شد و چشم های با نفوذش رو به من دوخت و با حالت خاصی گفت:
-پس همینه که انقدر به خاندان ملکان ها علاقه مند شدید.
لبخندم بزرگتر شد و گفتم:
-دقیقا.
دستی به موهای پر پشتش کشید و سر تکون داد. پاشنه کفشش رو به زمین کوبید و سکوت کرد. زیر چشمی نگاهش کردم.
هم سن و سال خودِ شاهان بود و می دونستم رفیق شفیقشه و تموم کثافت کاری های ملکان ها رو خود عوضیش راست و ریس می کنه. ولی کورخونده فکر کرده این بارم می تونه پرونده رو ببره.
اگه اون وکیل سرشناس و عالی رتبه ملکان ها بود که همیشه پیروز میدون بود،منم نیاز مهرارا بودم.
سر بالا گرفت و باز لبخند کوسه مانندش رو تحویلم داد و گفت:
-از منی که چندین ساله توی این رشته ام یه نصیحت؛همیشه نباید هر پرونده ای رو قبول کرد. بهت قول میدم همچین نتیجه خوبی نداره. تو دختر با اتیه ای هستی. جای پیشرفت زیاد داری. فقط کافیه یکم دیدگاهت رو بهتر کنی و دست روی هر پرونده ای نذاری.
خیلی ریلکس سری تکون دادم و با قاطعیت گفتم:
-حتما. توی رسیدگی به پرونده ملکان ها حتما حواسم رو جمع می کنم.
-پس قصد صلح نداری؟!
دستم رو مشت کردم و لبخندم رو گسترش دادم:
-نه. ترجیح میدم کاری ک شروع کردم رو تموم کنم.
قدمی به جلو برداشت و من تموم تلاشم رو کردم تا قدمی به عقب برندارم و استوار بمونم. چشماش رو تنگ کرد و پرسید:
-حتی به قیمت شکست و از دست دادن خیلی چیزا؟
چقدر دلم می خواست یه مشت تو صورتش بکوبم اما فقط تک خنده ای کردم و گفتم:
-الان دارید منو تهدید می کنید؟
تند تند سرشو تکون داد و با همون لبخند کوسه مانندش گفت:
-نه،نه. اصلا. من فقط دارم هشدار میدم. بالاخره این
ساختمون خالیه،ممکنه هر اتفاقی برای ادم بیافته. ممکنه یهو اسانسور از کار بیافته،مگه نه؟خطر همیشه نزدیک ادمه.
راستش،کمی ترس در دلم نشست.
تپش قلبم شدید شد و لرزی در زانوهام نشست. ساختمون خالی بود و ممکن بود هر بلایی سرم بیاد.
کاش به اراز زنگ می زدم…کاش زودتر می رفتم.
خیره در چشم های هم بودیم و سعی می کردم کلمات رو توی ذهنم جمع و جور کنم که ناگهانی اسانسور باز شد و بعد صدای احمد اقا،سرایدار ساختمون به گوش رسید:
-خانوم وکیل،بابا جان جناب سرگرد پایین منتظرته. گفت بیام خبرت کنم.
اَرَس؟
ارس اینجا بود؟
کی اومده بود؟پس چرا من بی خبر بودم؟
شهاب نهاوندی قدمی به عقب برداشت و به سمت احمد اقا برگشت و با احترام مشغول صحبت شد که من نگاه کنجکاوم رو به احمد بخشیدم و زمزمه کردم:
-ارس پایینه؟
سری تکون داد و خیره در چشمام گفت:
-اره بابا. توی پارکینگ منتظرته. خودش نتونست بیاد بالا،گفت من بیام بهت بگم که تنها نمونی!
ارسی در کار نبود…ارس هیچ وقت تو پارکینگ منتظرم نمی موند. خودِ احمد اومده بود دنبالم.
اما از کجا فهمیده بود من تنهام؟؟؟
خودم رو نباختم. شهاب با دقت زیر نظرم داشت. کیفم رو محکم توی دستم گرفتم و گفتم:
-الان می خواستم برم. داشتم صحبت می کردم
شهاب نگاهم کرد و با خنده جذابی گفت:
-دیگه مزاحمتون نمیشم. بعدا حرف می زنیم خانوم مهرارا.
سری تکون دادم و گفتم:
-شما بفرمایید من یادم افتاد یه چیزی رو توی دفتر جا گذاشتم.
احمد و نهاوندی که سوار اسانسور شدن،عقب عقب رفته و به در اتاقم تکیه زدم و نفسم رو رها کردم.
مشت ارومی به در کوبیدم و سعی کردم خودم رو جمع و جور کنم. لعنتی،تهدیدش خیلی اذیت کننده بود.
چند نفس عمیق کشیدم و بعد تکیه ام رو از در برداشتم و سمت اسانسور حرکت کردم اما هنوز زانوهام می لرزید.
دکمه رو زده و منتظر اسانسور ایستاده بودم.
جمله “ممکنه یهو اسانسور از کار بیافته،مگه نه؟خطر همیشه نزدیک ادمه.” در سرم زنگ می خورد.
کثافت رذل…تونسته بود ترس رو بهم القا کنه.
اسانسور با صدای دینگی باز شد و بعد منی بودم که به چهره رنگ پریده خودم از اینه نگاه کردم.
دستام رو مشت کرده و خواستم سوار اسانسور بشم اما پاهام از ترس قفل کرده بود و فکرای احمقانه و وحشتناک سقوط در سرم می پیچید.
چشمام رو بستم و در دل زمزمه کردم “به خودت بیا نیاز”
قدم اول رو برداشتم اما تموم اتفاقات این مدت مقابل چشمم رفت و بلافاصله به عقب رفتم.
خدایا،بلایی نمونده بود که سرم نیومده بود…غیرممکن نبود دوباره بلایی سرم بیارن.
از استیصال می خواستم بزنم زیر گریه. چشمام رو بستم و بدن لرزونم رو تکونی داده و پشیمون شدم و خواستم عقب گرد کنم و از راه پله برم که دستمال نرم و خنکی روی چشمم قرار گرفت و قبل از اینکه فرصت جیغ زدن پیدا کنم،دست های بزرگ و گرمی روی لب هام قرار گرفت و بعد..کمرم به سینه مردونه ای تکیه داده شد و صدای ارامش بخشی گفت:
-its me
(منم)
وهم رفت
اضطراب و استرس رفت و ارامش شیرینی در تنم نشست.
نفس بلندی کشیدم و سنگینی جسمم رو بهش بخشیدم و کامل بهش تکیه دادم.
دستش رو خیلی اروم از روی لب هام برداشت و جفت دستاش دور شکمم جمع شد و من رو به جلو و داخل اسانسور هدایت کرد.
نمی دیدم،چشمم رو بسته بود اما حتی در ظلمات مطق هم اگه این مرد کنارم بود،من دیگه هیچ وهمی نداشتم.
نمی دونم،فارسی بلد نبود یا عمدا همیشه با من انگلیسی حرف می زد،اما هرچی که بود من از لهجه فوق العاده اش لذت می بردم. نوع تلفظ کلماتش منو یاد چارلی هونام،بازیگر بریتانیایی می نداخت که کلمات رو به شکل دیوانه کننده ای ادا می کرد!
دستم رو روی دستش گذاشتم و شنیدم که درای اسانسور بسته شد. لبخندی زدم و گفتم:
-مرسی که اومدی. نیاز داشتم یکی بهم حس امنیت بده و هیچکس…
سرم رو به سینه اش تکیه داده و مثل یک نئشه لب زدم:
-هیچکس به جز تو بهم امنیت نمیده.
سکوت کرد و من لبخندی زدم. همین که کنارم بود،کافی بود. اسانسور که از حرکت ایستاد،اه از نهادم بلند شد.
قفل دستاش رو باز کرد و من به سختی گفتم:
-نمیشه نرم؟نمیشه یکم دیگه اینجا بمونم؟
پاسخی نداد و ازم فاصله گرفت. سری تکون دادم و دستم رو به جلو برده و سعی کردم راهم رو پیدا کنم. قدم اول رو برداشتم و زمزمه کردم:
-مرسی سایه.
و قدم دوم رو هم برداشتم و تاتی تاتی کنان به جلو قدم برمی داشتم که ابتدا صدای کوبیدن مشتش به چیزی و بعد صدایِ لعنتیش که زمزمه کرد” f*u*ck” و بعد…بازویی که از پشت کشیده شد و جسمی که محکم تخت سینه مرد عضلانی ای کوبیده شد.
یک دستش دور کمرم قفل شد و من رو محکم به خودش نزدیک کرد و متوجه شدم که با حرص تک تک دکمه های اسانسور رو فشار میده.
هیجان غیر قابل وصفی در تنم پیچید. نفس بلندی کشیدم و همونطور که عطر تلخش رو نفس می کشیدم دستام رو بالا اورده و روی سینه هاش گذاشتم و از حس چرم کتش دیوانه وار لبخندی زدم.
لب باز کرد و خواستم چیزی بگم که بلافاصله دستش رو از کمرم برداشت و پشت گردنم گذاشت و با شدت گردنم رو گرفت و بعد با دست ازادش سه بار،پشت سرهم نه با ضرب اما کف دستش رو به لبم کوبید و با حرصی که در تک تک کلماتش قابل لمس بود گفت:
-dont
(نکن)
ضربه هاش اصلا و ابدا درد نداشت اما با حالت شیرینی به لبم ضربه می زد.
بی اختیار لبخندی زدم و از بین ضربه هاش گفتم:
-چرا همچین می…اخ!!
لبم رو محکم بین مشتش گرفت و جمع کرد.
لبام در حصار پنج انگشت و مشتش بود و درد جالبی داشت. گردنم رو عقب کشید و با لهجه فوق العاده اش به انگلیسی گفت:
-حرف نزن،حرف نزن. این لبای کوفتیت رو تکون نده. انقدر رو اعصاب من نرو نیاز مهرارا. دهنتو ببند و انقدر من رو خطرناک نکن.
نمی تونستم حرف بزنم. اصلا نمی شد چون لبم رو مثل یک غنچه توی دستش گرفته بود و اجازه حرف زدن رو ازم گرفته بود.
مشتی به سینه اش کوبیدم و بی قرار خودم رو تکون دادم و اصوات نامفهومی از لبم خارج کردم که دوباره جفت لبام رو کشید و با حرص شیرنی گفت:
-تو حتی تصورم نمی تونی بکنی وقتی پای تو در میون باشه من چقدر می تونم خطرناک باشم. تو خطرناک بازی کردن من رو ندیدی. پس حرف نزن،انقدر بهمم نریز.
نمی دیدمش اما مست عطرش بودم. سری تکون دادم که بالاخره لبم رو رها کرد و درست لحظه ای که دستش از روی لبم برداشته شد،لب های کشیده شده و تحریک شده ام رو با زبونم خیس کردم که صدای هیس هیس از سر جنونش رو شنیدم و لب هام به لبخند بزرگی شکل گرفت.
شالم رو از سرم بیرون کشید و وقتی اسانسور ایستاد،محکم من رو به خودش کوبید و مجدد با گفتن “f*u*ck” خشمگین
دکمه های اسانسور رو زد.
از این تاثیری که روش داشتم،کوه قند در دلم اب می شد.
اسانسور بسته شد و انگشت شستش رو لحظه بعد روی لب هام کشید و انگشتش رو وسط لبِ پایینی ام گذاشت و بعد لبام رو از هم باز کرد.
به شکل عجیب غریبی قلبم پمپاژ می کرد و ادرنالین در بدنم به قدری زیاد بود که حس می کردم همین الان میمیرم.
انگشتش شستش رو دایره وار دور لبم می کشید و متوجه تری دست هاش بودم.
یک لحظه سکوت کرد و نفس های من کشدار شد و بالاخره گفت:
-من با “رحم” خیلی غریبه ام. بلایی که اون شب روی تنت اوردم،حتی شبیه دردی نیست که می خوام بهت بدم. حتئ نزدیک اون کاری که می خوام باهات بکنم نیست. من نمی تونم بهت رحم کنم پس خودت به خودت رحم کن و دیگه،حتئ برای لحظه ای با جمله هات من رو امتحان نکن.
لبام رو تکونی دادم و با ناز گفتم:
-تو ادم بدی نیس…وای!
کمرم کوبیده شد….کوبیده شدم و درد نفسگیری در تنم نشست و بعد دقیقا مقابل لب هام گفت:
-من بد مطلقم و برای تو..
مکثی کرد و می تونستم حس کنم نگاهم می کنه و کمرم رو محکم بین دستاش گرفت و با غیض گفت:
-می تونم لغت درد باشم،پس اصلا تصور نکن با یه قهرمان طرفی. من سیاهی و نابودی ام. تو دستای من شکنجه میشی!
راستش،از حرص درون جملاتش ترسیدم…نتونستم چیزی بگم.
مات و مبهوت با لب های باز شده ای ایستاده بودم و نفسمم گم شده بود…اسانسور که از حرکت ایستاد،نفس بلندی کشید و بعد…دست دراز کرد و دستمالی که دور موهام بسته بودم رو از سرم بیرون کشید و لحظه بعد موهام دو طرف صورت اویزون شد و با صدای سردی گفت:
-موهات رو باز ترجیح میدم!
و بعد…رفت.
به همین سادگی.
چند لحظه بعد چشم بند رو باز کردم و به اطراف نگاه کردم…توی واحد اول بودیم.
نفسم رو با صدای بلندی ازاد کردم و لبخندی زدم اما کمی ترس هم در تنم نشست.
این ادم،اصلا قابل پیش بینی نبود!!!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 2.8 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
پارت جدید نیومد یا من پیداش نمیکنم؟
گذاشتم
فاطمه یه بار دیگه چک کن لطفا
منم سه بار وارد سایت شدم ولی چیزی نبود
اومد اومد عزیزم😁❤
منم پیداش نمیکنم
آخ ننه 🥺🤤
اروم اروم میخونم ک تموم نشه😕هر پاراگرافو دوبار میخونم ک قشنگ لمسش کنم حتی ضربان منم بالا میره خیلی خوبه این رمان خیلییییی
هووومممم رفته بودم ت حسسس🤤🤤