-شهروز ملکان!
حالا همه چیز داشت باهم جور در می اومد. نگاه منتظر و پر از منظورم رو که دید گفت:
-شرکت ما و شرکت ملکان ها باهم یه پروژه مشترک داشتیم. از سه ماه بعدش من فهمیدم یه سری حساب ها باهم نمی خونه و یه چیزایی انگار جور در نمیاد. اوایلش فکر می کردم بخاطر اون اتفاق پارانویا گرفتم و به همه شک دارم اما وقتی مطمئن شدم که متوجه شدم اون پروژه یه جور دکور عمومیه و در اصل داره به عنوان انبار داروهای تحریمی استفاده میشه.
شوکه نگاهش کردم که اهی کشید و کلافه دستی بین موهای پرپشتش کشید و گفت:
-خانوم مهرارا من تموم تلاشم رو کردم. باور کنید رفتم و داد و فریاد کردم اما گفتن یا سکوت کنم یا هراتفاقی بیافته از چشم خودم می بینم. فکر نمی کردم اینجوری بشه،اما شد. من الان متهم اون اختلاس ده میلیاردی و متهم ردیف اول احتکار داروهای تحریمی هستم. شهروز حتئ داره جوری پرونده رو پیش میبره که تمام افشاگری های سایه رو به من ربط بده. من واقعا به هیچکس دیگه اعتمادی ندارم خانوم مهرارا و اگه کمکم کنید،منم برگ اسی که دارم رو در اختیارتون می ذارم.
کنجکاو نگاهش کردم که با قاطعیت گفت:
-من می تونم ثابت کنم شهروز به دخترش تجاوز کرده.
چشم ها از شدت حیرت درشت شد و شهروز ادامه داد:
-برحسب هوا و توهمم حرف نمی زنم. تو یکی از مهمونی های شهروز توی خونه اش،من شاهد این اتفاق بودم. حتئ مدرک هم دارم.
-چه مدرکی؟
هیجان درون صدام باعث شد مجد لبخند پیروزی بزنه و بعد از داخل جیب داخلی کتش،پوشه کوچکی رو بیرون کشید و سمتم گرفت.
به سرعت از دستش گرفته و پوشه رو باز کردم و بعد…من بودم و که لرزی در جونم نشست و چشم هایی که از دیدن عکس هایِ کثیف و ناجوانمردانه و بی رحمانه مقابلم، به اشک نشست.
تصویر تنِ برهنه همراز که شطرنجی شده بود مثل خار به چشمم می رفت و چهره شیطانی و غرق در شهوت شهروز که نیمه برهنه بالای سرش ایستاده بود و کمربندش رو دور گلوی همراز می بست،نفس هام رو بند اورد.
خدایا…این ادم چقدر کثافت و رذل بود…چقدر حیوون بود.
نفس عمیقی کشیده و سعی کردم جلوی اشک چشمام رو بگیرم که شهروز گفت:
-حتی روح شهروزم از این اتفاق خبر نداره. من اون شب با شاهان و چندتا از شرکای دیگه خونشون دعوت بودم و خیلی اتفاقی صدای جیغ شنیدم و از اونجایی که در به در دنبال مدرک از شهروز بودم،سریع عکس گرفتم.
-چی از من می خواید؟
نتونستم هیجان و ذوقم رو کنترل کنم. در دلم قیامت شده بود.
دستاش رو درهم جمع کرد و گفت:
-شما منو نجات بدید،منم قول میدم که عکسا رو بهتون بدم و بیام توی دادگاه شهادت بدم. حتئ می تونم کسای دیگه ام بیارم تا شهادت بدن. با این عکس،کاری از دست شما برنمیاد. شهروز اونقدر ادم و رابط داره که ممکنه بزنه زیرش و ثابت کنه که خودش نیست،اما شهادت من و چندتا از ادمای دیگه که اون شب بی خبر از شهروز شاهد این اتفاق بودیم می تونه همه چیز رو تموم کنه،درسته؟
تند تند سری تکون دادم و دوباره پرسیدم:
-بگید از من چی می خواید؟چه کمکی از من ساخته است؟
یک نفس عمیق و جمله میخکوب کننده اش:
-ملکان ازم خواسته درگیرتون کنم و در عوضش،همه چیز رو حل می کنه و دست از سر زندگی خانواده و ابروم برمیداره!
-مطمئن باشم؟
مسرور در جام تکونی خوردم و گفتم:
-مطمئن باشید.
هنوز کمی تردید داشت اما لبخندی زدم و گفتم:
-خیالتون راحت. من قول میدم اتفاقی نیافته و همه چیز حل بشه.
با نگرانی گفت:
-خانوم مهرارار،من شمارو باور دارم. اما جون خانواده ام و ابروی خودم در خطره. می دونید که اصلا نمیشه ریسک کرد درسته؟؟مطمئنید می تونید کاری کنید؟من الان توی موقعیتی هستم که به همه چیز شک دارم. حتی به سایه..
تک خنده ای کرد و گفت:
-راستش کم کم دارم فکر می کنم اصلا سایه ادم ملکانه و تموم اینا فقط یه بازی کثیف بوده.
می تونستم بی اعتمادی و تشویشش رو حدس بزنم.
می دونستم…مجد که نمی دونست،اما من سایه رو داشتم. اگه پرونده رو توی دستم می گرفتم،می تونستم روی سایه هم حساب باز کنم. اینجا فقط حضور قدرتمندی مثل سایه می تونست کمک کنه.
نیازی نبود مجد بدونه،اما من از پسش بر می اومدم!
نقشه این بار تمیز و دقیق پیش می رفت و عمرا اگه اجازه می دادم که نهاوندی پیروز این میدون بشه.
با دقت به پرونده مقابلم خیره شدم و مجد با ناراحتی عکس ها از روی میز برداشت و داخل پوشه قرار داد.
نگاه ازش گرفته و سعی کردم تمرکزم رو روی پرونده بذارم که تلفن مجد به صدا در اومد. اهمیتی نداده و به نوشته مقابلم خیره بودم که مجد با دل نگرانی واضحی گفت:
-شاهانه.
از جام پریدم و پرونده رو روی میز گذاشتم و به مجدی که عملا دست و پاش رو گم کرده بود گفتم:
-اروم باشید. بهش بگید قبول می کنید و تونستید منو گول بزنید.
ردی از شرمندگی توی چشماش دیده شد اما من مطمئن سری تکون دادم که مجد تماس رو برقرار و روی ایفون گذاشت که شاهان با صدای خندانی گفت:
-خب،تونستی راضیش کنی یا نه؟
دستام رو مشت کردم و تموم تلاشم رو کردم تا فریاد نزنم “لعنت به تو و اون پدر کثافت تر از خودت” اما سکوت کردم و مجد به ارومی گفت:
-اولش یکم مقاومت کرد،اما بالاخره قبول کرد.
قهقه شاهان مثل مته در مغزم پیچید و برای اینکه حفظ ظاهر کنم،نگاهم رو از تلفن گرفتم و به پنجره بخشیدم.
از دیدنِ پنجره کفی و کارگری که اون پشت دستمال می کشید،ابرویی بالا انداخته و فکر کردم “چقدر کارشون سخته خدایی”
تمرکزم روی صدای شاهان اما نگاهم به پنجره و دستمالی بود که کف هارو به عقب و جلو می کشید:
-به چیزی که شک نکرده؟
کثافتِ رذل.
مجد با صدای محتاطی گفت:
-نه،وقتی همه چیو توضیح دادم و مدارک رو دید مطمئن شد.
پنجره هر لحظه بیشتر کفی می شد و من نگاهم مشتاق تر می شد که شاهان ادامه داد:
-خوبه. الانم برو پیشش،خبری شد بهم بگو.
تماس که قطع شد،چشم از کارگر شیشه شور گرفتم و به سمت مجدی که چهره اش درهم بود دوختم و با قدردانی گفتم:
-مرسی که بهم اطمینان کردید،اگه نمی گفتید خیلی راحت تو دام شاهان می افتادم.
عذاب وجدانش مشهود بود:
-من به شما خیلی بدهکارم خانوم مهرارا. الانم چون به کمکتون نیاز دارم و بهتون باور دارم اینطوری ملکان رو دور زدم. من مطمئنم با کمک شما می تونم پرونده رو حل کنم. یه زمانی وقتی هیچکس باورم نکرد،شما باور کردید. من تا ابد به شما مدیونم.
لبخندی زدم و زمزمه کردم:
-خواهش می کنم.
پرونده رو توی دستم گرفتم و کیفم رو باز کردم و داخل کیفم قرار دادم.
سر که بلند کردم،به پنجره کفی که همون لحظه اب زیادی بهش پاچیده شد نگاه دوختم و لبخندزنان به سمت مجد چرخیدم و حین اینکه از روی صندلی بلند می شدم گفتم:
-خب،من میرم و کار رو شرو…
و تَق…
شوکِ حاصل و صدای دلخراش و شیشه هایی که سمتون پرتاب شد باعث شد هردو فریادی زده و پشت میز سنگر بگیریم…همه چیز در کسری از ثانیه اتفاق افتاد!!!
من و مجد هر دو پشت میزی که مقابلمون بود قرار گرفتیم و به قدری شوکه شده بودیم که حتئ نمی تونستیم درک کنیم چه اتفاقی افتاده…
هنوز شکستنِ شیشه های پنجره رو هضم نکرده بودیم که خاموشی در کل اتاق حکم فرما شد و سرمای شدیدی از پنجره شکسته به داخل وزید.
خدای بزرگ،چه جهنمی شد؟
به لحظه نکشیده در اتاقِ مجد باز شد و درست لحظه ای که منشی با نگرانی “چی شده جناب رییس” ای گفت،من سربلند کرده و از دیدن اون کارگر شیشه پاک کنی که حالا قدم داخل اتاق گذاشته بود و پشت میز مجد دنبال چیزی می گشت و بندهای طنابش رو باز می کرد،بهتم برد.
هنوز گیج بودم اما وقتی سرم رو بلند کردم و بعد،با یک کلاه مشکی که سایه بانش کاملا روی صورتش افتاده و چشماش رو پنهون کرده و ماسک سیاهی که روی صورتش بود رو به رو شدم،رسما نفسم رفت اما زمانی نفسم رفت که منشی مجد قدمی سمتون برداشت و اون کارگر شیشه پاک کن با لهجه گیرایی فریاد زد:
-stop.
موجی از هیجان و شادی در من تزریق شد و من با شگفتی در دل زمزمه کردم “سایه اینجاست” اما هنوز درگیر رویای شیرین خودم بودم و با ذوق به جسم سیاهپوشی که نزدیک می شد نگاه می کردم و حواسم اصلا به اسلحه مشکی رنگی که در دستش بود نبود که نزدیکم شد و بعد…دست پشت گردنم گذاشت و به ضرب من رو از پشت میز بلند کرد و ثانیه بعدی،بی رحمانه کمرم رو به سینه اش کوبید و….چاقوش رو روی گلوم گذاشت.
ضربه این کارش به قدری قوی بود که نفسام گیر کرد و با چشم های درشتی به اتفاقی که در حال وقوع بود نگاه می کردم که تیغِ تیز چاقوش رو روی گردنم کشید و رو به دو مردِ هراسون مقابلم به انگلیسی فریاد زد:
-دست از پا خطا کنید،گردنش رو می زنم.
لحظه اول فکر کردم توهم زدم،فکر کردم اشتباه شنیدم و یا حتئ شخصی که منو در اغوش گرفته سایه نیست اما به محض اینکه من رو محکمتر به کمرش کوبید و عطر تلخش زیر بینی ام پیچید و صدای بمش که فریاد زد “فقط یک قدم دیگه” بلند شد،فهمیدم اشتباه نمی کنم…خود سایه بود،با همون عطر تلخ و لهجه غلیظ و گیرای مخصوصش!!!
تیزی چاقو روی پوست نازک و حساس گردنم کشیده می شد و نفس های من به شماره افتاده بود و با چشم های پری زمزمه کردم:
-داری چی ک…
اما چاقو رو بیشتر به گردنم فشرد و وقتی درد خفیفی در تنم پیچید،نفسام استوپ کردن.
به مجد و منشیش که از ترس قبض روح شده بود نگاهی کرد و هشدار داد:
-سیستم ارتباطی قطع شده و اگه قدم از قدم بردارید و یه حرکت اشتباه بکنید،قسم میخورم با همین چاقو گردنش رو بزنم. پس از جاتون تکون نخورید.
مجد هراسون تکونی خورد و با تته پته گفت:
-ب.باشه باشه. فقط ول…ولش کن.
حرفش معکوس عمل کرد و محکمتر منو به سینه اش کوبید و با هیس هیس گفت:
-دهنتو ببند.
من نمی تونستم باور کنم. تیغه چاقو داشت نفسم رو می گرفت اما نمی تونستم باور کنم…سایه با من اینکارو نمی کرد،می کرد؟!
با دستی که اسلحه رو در دست داشت،کیفم رو از روی شونه ام پایین کشید که من وحشت زده تکونی خوردم و با خس خس گفتم:
-داری چی..چیکار می کنی؟
اما او بی توجه به دست و پا زدن هام،کیف رو پایین کشید و وقتی از دستم در اورد،من جیغی کشیدم و با گریه گفتم:
-چی کار داری می کنی؟
چاقو رو محکم تر روی گلوم کشید و مقابل گوشم گفت:
-متاسفم،ولی تو قربانی این بازی بودی.
مبهوت از این حرفش بودم که مجد ناگهانی حرکت کرد و وقتی خواست میز رو سمتش پرتاب کنه،سایه بلافاصله متوجه شد و عقب کشید و بعد…
خون
درد
سوزش
درد!!!!
دردِ نفسگیر گردنم باعث شد جیغی بکشم و وقتی خون سرخ با شدت زیادی از گردنم بیرون جهید،دنیا دور سرم چرخید و نفسام تمام شد.
نمی تونستم نفس بکشم….نمی تونستم نفس بکشم….نمی تونستم نفس بکشم!!
دست و پا زدم و صدای خرخری از گلوم بیرون زد و چشمام هر لحظه بیشتر تار می شد و قلبم…قلبم درد می کرد!!
قلبم شرحه شرحه شده بود و درست لحظه ای که در اغوش مرگ دست و پا می زدم،صدای گیراش مقابل گوشم بلند شد و گفت:
-باید قربانی بشی،نیازمهرارا…مهره خوبی بودی!
خنجری به قلبم زده شد و وقتی خون تمام گردنم رو خیس کرد و از بین سینه هام پایین چکید،محکم دست روی دستی که چاقو رو در دست داشت گذاشتم و به سختی لب زدم:
-حق با بقیه بود…تو یه قاتلی.
و قطره اشکی از گوشه چشمم چکید و بعد…دست های قدرتمندش از دور بازوم برداشته شد و پرتم کرد.
زخمی و نابود روی زمین افتادم و برای ذره ای اکسیژن دست و پا
زدم که سایه به سمت مجد و منشیش شلیکی کرد و مقابل چشمام…چشمای منی که از اشک سرخ شده و جسم لرزون و غرق در خونی که برای هوا دست و پا می زد،از اتاق بیرون رفت و گفت:
-هیچکس از جاش تکون نمی خوره.
همه تن چشم شده و به اویی که رو به ما عقب عقب بیرون می رفت نگاه دوختم و مثل یک ماهی بیرون افتاده از اب بالا پایین می پریدم و لب هام رو باز می کردم که مجد و منشیش سمتم حرکت کردن و سرم روی پاهای منشیش قرار گرفت و با نگرانی،دستمال بزرگی رو روی زخم گردنم گذاشت و با هراس گفت:
-خانوم مهرارا سعی کنید نفس عمیق بکشید.
هق هقی کرده و چشمام با سرعت بیشتری باریدن گرفت و به اون جسم سیاهپوشی که با اسلحه درون دستش عقب عقب می رفت و سمت پنجره انتهای سالن حرکت می کرد،نگاه می کردم و قلب و جسمم…درد گرفت. خیلی درد گرفت.
صدای مجد رو از پشت سرم شنیدم که با نگرانی فریاد زد:
-مدااااااارک،مدارک رو دزدید خانوم مهرارا. بدبخت شدیم. دیدید گفتم سایه ادم ملکانه.
نگاهم خیره به اویی که حالا در چهارچوب پنجره پشتی ایستادهه بود نگاه کردم. سرش رو به عقب چرخوند و به ارتفاع زیر پاش نگاهی کرد و من دست های خونیم رو بلند کرده و لب باز کرده تا چیزی بگم که… بنگ!!
صدای گلوله
ضربِ صداش
و انرژی کشنده اش تمام اعمال حیاتی تنم رو به صفر رسوند و من بودم و چشم های حیرت زده و خیس از اشکی که با وحشت به سایه ای که گلوله به شکمش خورد خیره شد
وبعد…از پنجره سقوط کرد افتاد و من بودم نفس هایی که گم شد و چشم هایی که بارید و بسته شد و جمله ای که در ذهنم اکو شد “نههههههههههههههههههههههه”
و درست لحظه ای که زخمی شده از پنجره طبقه دهم پرتاب شد،من مردم و چشمام رو بستم!!!
تمام شد.
پایان فصل!!!
اَرَس
-خانوم دکتر حالش چطوره؟
مغنعه سیاهش رو عقب تر فرستاد و نمای بیشتری از موهای سیاه و ریشه های سفیدش به نمایش گذاشت و با دلگرمی لبخند زد:
-خوبه پسرم. زخمش بزرگه اما اصلا عمیق نیست. خداروشکر چاقو اصلا فشاری به رگای اصلی نداشته،خونریزش انچنان زیاد نبوده اما بیشتر بخاطر شوک بیهوشه. احتمالا یکی دو ساعت دیگه به هوش میاد. زیاد بهش فشار نیارید و نذارید صحبت کنه.
تند سری تکون دادم و با احترام تشکر کردم. دکتر که رفت پاهای بی رمقم رو عقب عقب فرستاده و به دیوار تکیه زدم. نفس بلندی کشیدم و زیر لب “خدایاشکرت”ای زمزمه کردم.
فقط خدا می دونست وقتی نیازم رو غرق در خون دیدم،چه طوری نفس کشیدن فراموشم شد. تا لحظه ای که بستری بشه و خبر سلامتیش به دستم برسه،صد بار مرده و زنده شده بودم. من یک بار عزیز از دست داده بودم،هجران ترنم داغی فراموش نشدنی بر قلبم زده بود و هیچ وقت،هیچ وقت این درد تموم نمی شد و دیگه طاقت نداشتن نیاز رو نداشتم.
نیاز تنها دلیلی بود که این روزها بخاطرش سرپا می شدم. باید سرپا می شدم،تا چند دقیقه دیگه عمو و بابا می رسیدن و فقط خدا به فریاد برسه.
-جناب سرگرد؟
با صدای میثم،چشم باز کرده و با گیجی به اویی که با کنجکاوی نگاهم می کرد رو به رو شدم.
-بله؟
-بهترید؟
اهی کشیده و سری تکون دادم. تکیه ام رو از دیوار گرفته و به ارومی گفتم:
-چی شد؟
-از مجد خواستم فردا اول وقت بیاد کلانتری. یه بازجویی کلی هم انجام دادم و همه چیز رو ثبت و ضبط
کردیم. راستش هیچ ردپا یا قطره خونی از سایه نیست و طبق شهادت کارمندا،دیدن که تیر خورده و از ساختمون پرت شده اما هیچ اثری ازش نیست.
نفس تندی کشیدم و پرسیدم:
-تیراندازی کار کی بود؟
نفس عمیقی کشید و با سردرگمی گفت:
_مجد
با تعجب گفتم:
-مجد؟گنگستری چیزیه که اسلحه با خودش حمل می کنه؟
-اسلحه اش مجوز داره. جزوی از شکارچی هاست.
سکوت کردم و به ماجرای عجیب و غریبی که رخ داده بود فکر کردم. یه چیزهایی اصلا باهم جور در نمی اومد اما الان هیچ چیز مهم تر از نیاز و جونش نبود.
به سرامیک های تیره و روشن زیرپام خیره بودم که میثم ادامه داد:
-سایه حتما زخمی شده. مطمئنم شرایط جسمی خوبی نداره.
سر بالا گرفتم و امرانه گفتم:
-گوش کن ببین چی میگم. همه بیمارستانای شهر رو خبردار کن که هرکس،هرکس مشکوکی وارد شد خبر بدن. خودتم گوش به زنگ باش ببی..
-اَرس،نیاز کو؟
با صدای بیم زده عمو نگاه از میثم گرفتم و به عمو و بابایی که روح از تنشون پر کشیده و سفیدی صورتشون به گچ طعنه می زد نگاهی کردم و گفتم:
-اینجاست،حالش خوبه.
لاساسینو
شعله کشیدنِ درد و زبانه کشیدن اتشِ جانم باعث شد پلک های بسته ام رو باز کنم. حتی نیازی به پرسش نبود،کاملا در جریان اتفاقی که افتاده بود،بودم.
زخمِ شکمم مثل یک جهنم درد می کرد و می سوخت.
چشمام رو بستم،نفس عمیقی کشیدم و دوباره باز کردم و این بار،اتش با هول و هراس نگاهم کرد و با صدای بلندی فریاد زد:
-بهوش اومدید.
-قرار بود بمیرم؟
تته پته کنان گفت:
-دور از جون.
زخمم تیر می کشید اما اهمیت چندانی نداشت. دستام رو مشت کرده و به ارومی از روی تخت بلند شدم و بخیه های شکمم کشیده شد و ناله بدنم در اومد اما سکوت کرده و توجهی نکردم و به اتشی که با نگرانی مسکن رو داخل سرمم می ریخت توپیدم:
-نزن اون زهرماری رو.
و دست دراز کرده خواستم انژیوکت رو از بازوم در بیارم که با التماس گفت:
-لاساسینو خواهش می کنم. هنوز یه ساعت نشده که دکتر گلوله رو در اورده.
سرم گیج می رفت. چشمام به سختی باز می شد و بیناییم رو کمی مشکل کرده بود. چشم های به خون نشسته ام رو به چشمای نگرانش دوختم و غر زدم:
-خری یا کری که بهت گفتم حق نداری بهم مسکن بزنی؟خورشید از غرب طلوع کرده یا شب و روز عوض شده که فکر کردی حق اینو داری روی حرفم حرف بزنی؟چه جهنمی شده فکر کردی می تونی حرفمو پشت گوش بندازی؟چندتا مسکن زدی که چشمام یه ساعته بسته بود؟د اگه سرت به تنت زیادی کرده و داری له له می زنی واسه مرگ انقدر به در و دیوار نزن و بگو خودم با یه گلوله خلاصت کنم وگرنه بیخود کردی فکر کردی می تونی بزنی زیر حرفم و این زهرماریو تزریق کنی.
سکوت کرد…کلمه بهترش “لال شدنه”
درست قبل از بیهوشی،قبل از اینکه چشمام بسته بشه بهش گفته بودم حق نداره مسکن تزریق کنه و نمی خوام به خواب برم.
سرم کمی سنگین بود و بدنم لخت. می دونستم تاثیر داروهاست اما انژیوکت رو از بازوم در اورده و چسب رو روی بازوم گذاشتم.
-لاساسینو شما به مسکن نیاز دار…
از روی تخت پایین پریده و همونطور که بلوزم رو از تنم بیرون می کشیدم هیس هیس کردم:
-از جلوی چشمام دور شو اتش تا جدی ناقصت نکردم.
نگرانی و ترس در تک تک کلماتش لمس می شد:
-من غلط کردم که روی حرف شما حرف زدم ولی دکتر گفت گلوله خیلی عمیق بوده و اگه استراحت نکنید ممکنه براتون دردسرساز بشه. مسکن زدم فقط یکم بخوا…
بلوزم رو توی صورتش کوبیدم و غریدم:
-دکتر گه خورد با تو. منِ لعنتی یه ساعت اینجا تمرگیدم و خبری از نیاز ندارم. قبل از بیهوشیم به تو بیشعور گفتم نذار بخوابم چون نمی خوام از نیاز بی خبر باشم. هر ذره دردی که اون دختر کشیده تقصیر منه و من حق ندارم اروم بگیرم وقتی خودم اون بلارو سرش اوردم. بساط مسکن هاتو جمع کن و برو که خداهم نمی تونه جلوی رفتنمو بگیره.
-نیاز حالش خوبه.
سمت کمدم رفتم و گفتم:
-خوب یا بد بودنشو من تشخیص میدم،الانم برو بیرون تا بعدا یه فکری برای این سرخود بودنت بکنم.
نیاز
یک درد لاینتهی
یک نفر با پتک به سرم کوبیده بود و مغزم متلاشی شده بود. دلم فریاد می خواست،دلم یک بانگ از ته دل می خواست اما می دونستم امکان پذیر نیست.
من عقل سلیمم رو از دست داده بودم. منِ احمق حتما حتما دیوانه شده بودم که از نگرانیِ سایه نمی تونستم چشمام رو باز کنم.
تصویر پرتاب شدنش از جلوی چشمم کنار نمی رفت. بخدا که نمی رفت.
صدای نگران بابا و عمو رو می شنیدم اما بخدا که جرئت چشم باز کردن نداشتم. می ترسیدم چشمام رو باز کنم و به چشم های نگرانشون جشم بدوزم و با بغض زمزمه کنم “سایه چی شد” ؟
کسی درک نمی کرد،من الان خودم از خودم بدم می اومد اما حریف این قلب زبون نفهم نمی شدم. قلب زبون نفهمم که اگه عاقل بود،دلداده مردی نمی شد که حتی چهره اش رو ندیده بود و فکر می کرد اون مرد تموم امنیت دنیا رو براش فراهم می کنه و چقدر ظالمانه بود که همون مرد،گلوم رو بریده بود…
بابا از نگرانیش می گفت و ندیده می تونستم بغض نگاه عمو رو حس کنم. سنگینی نگاه نگران ارس،قلبم رو له می کرد. من چقدر عزیزام رو اذیت کرده بودم. چقدر بهشون ظلم کرده بودم.
صدای تلفنِ ارس،شاخک هام رو فعال کرد و تمام تن گوش شدم و سعی کردم گوش بدم ببینم چیزی دستگیرم میشه یا نه.
-سلام اراز،خوبم تو چطوری؟
اراز،اراز رستگار!!!
با بیچارگی چشمام رو بسته نگه داشتم اما وقتی گفت:
-اینجایی؟به زحمت افتادی که.
بی اختیار چشمام باز شد و بعد هر سه مرد مهم زندگیم سمتم یورش بردن و با اشفتگی جویا شدن:
-نیاز خوبی؟
معادله های زندگی من نامجهول بود،اما از لحظه ای که چشمم به چشم های اراز رستگار نشسته بود و نفسم بی اختیار می رفت و بدن لعنتی ام یه جور عجیبی واکنش نشون می داد،یک معادله دو مجهوله شده بود.
وسط این گرفتاری،وسط این درد کاش یکی به من بگه چرا باید چشم های این بشر انقدر به تن و روح من رخنه کنه و انقدر نفسگیر باشه؟!
از لحظه ای که پا به اتاق گذاشته بود و ما چشم در چشم شده بودیم من دیگه نیاز سابق نشده بودم. عمیقا نیاز داشتم همه برن و به چشم های پر حرفش نگاهی
بندازم و مقابلش اشک بریزم و بگم “نابود شدم اراز،سایه نابودم کرد”
این ادم،این غریبه با چشم های شیشه ای و اسکار روی صورتش از راز بزرگی خبردار بود. جنس نگاه اراز رستگار،همیشه برای من چالش برانگیز بود.
مثل یک شکارچی به شکارش نگاه می کرد…عمیق،سرد و ترسناک.
چهره اش کمی اشفته و رنگ پریده بود. دستاش رو مشت کرده بود و گوشه ای ایستاده بود و با حالت خاصی نگاهم می کرد. سرم رو پایین دوختم و به بند انگشتای سفیدش چشم دوختم که بابا با احترام گفت:
-جناب رستگار زحمت کشیدید.
و به نایلون حاوی میوه اشاره کرد. اراز تکونی خورد و به ارومی گفت:
-خواهش می کنم. کار خاصی نکردم.
-شما خوبی باباجان؟رنگ پریده به نظر میای.
جمله پدرانه عمو باعث شد اراز نگاه از بابا گرفت و به عمویی که با محبت نگاهش می کرد،چشم دوخت و خیلی معمولی گفت:
-یکم تایم خوابم جابجا شده. دیشبم کامل بیدار بودم و کارم امروز زیاد بوده،یه مقدار سرم درد می کنه. چیز مهمی نیست.
ارس دستی به شونه اش گذاشت و با دلگرمی گفت:
-حسابی شرمندمون کردی اراز. می خوای بریم دکتر فشارت رو بگیره؟یه سرمی چیزی بنویسه شاید بهتر بشی.
به نشونه مخالفت سری تکون داد و گفت:
-نه. دارو میخورم.
دیگه کسی چیزی نگفت و من نگاه از الماس خوش تراش و براق چشماش گرفتم و بعد به عمویی که پریشان نگاهم می کرد چشم دوختم و غم توی چشماش تلنگری شد و خیره در چشمای دل نگرونش با بغض گفتم:
-عمو ببخشید.
قطره اشکم چکید،به چشم های خسته و غمگین بابا و ارس نگاه کردم و زمزمه کردم:
-ببخشید،ببخشید،ببخشید.
اونا که نمی دونستن چرا،اما من بخاطر اعتماد بیجام به سایه و نگران کردنشون شرمنده بودم.
دستام رو روی چشمم گذاشتم و بی اهمیت به پانسمان گردنم،سرم رو خم کردم و باریدم اما از بین شطرنج دست هام دیدم که تیغ نگاه مرموز اراز به پاسنمانم نشسته و با حالت عجیبی نگاهش می کنه.
سایه
مرد ظالمِ بی رحم زندگیم،گم شده بود.
خبر تیرخوردنش،پرت شدن و گم شدنش ترندترین خبرهای مجازی شده بود.
هیچ نشانی ازش نبود. چهار بود که هیچ خبری ازش نبود. چهار روز بود که رسانه ها فکر می کردن حتما بلایی سرش اومده و حال خوبی نداره.
نگرانی برای خودم دیگه مهم نبود و شب ها تمام فکرم پیش سایه بود.
شب ها کابوس می دیدم.
کابوس سر بریدن و تیر خوردن و پرت شدن یک نفر از یک ساختمون بلند بالا که جسدش درست مقابل پاهام روی زمین می افتاد و خون به صورتم پاچیده می شد.
جیغ می کشیدم و بعد یک ضرب از خواب بیدار می شدم. خواب و خوراک ازم گرفته شده بود و مثل یک مجنون توی اتاقم می نشستم و به دیوار نگاه می کردم و بعد با شروع فکرهای عجیب و غریب،به خودم می پیچیدم و ناله می کردم.
حالم از این وضعیت بهم می خورد. از اینکه دلیل نگرانی بقیه بودم متنفر بودم.
من داشتم دیوونه می شدم و باید هر چه زودتر خودم رو جمع و جور می کردم و درمان فقط یک جور بود…باید به کارم بر می گشتم!
**
-بهتری؟
لبخند کمرنگی زدم و گفتم:
-نسبتا.
اتش با محبت نگاهم کرد و گفت:
-همرازم خیلی سراغتو می گیره ولی می دونی که بهتره زیاد توی چشم نباشه.
سر تکون دادم. بعد از چهار روز با ذهنی مغشوش تر از همیشه به کارم برگشته بودم. خانواده در جریان یک دندگیم بودن و وقتی قاطعیتم رو دیده بودن،مثل همیشه کوتاه اومده و اجازه برگشت رو صادر کرده بودن. هرچند که من واقعا زیاد ادم حرف گوش کنی نبودم…
-زخمت…
بی اختیار دستی به گردنم و کشیدم و شالم رو جلوتر کشیدم. پانسمانم رو باز کرده بودم و وسواس گونه روی خطِ یادگار مونده چاقو دست کشیدم و گفتم:
-زخمم؟
-عمیق نیست!
پوزخندی زدم:
-اره،سایه یادش رفته خیلی فشار بده و رگ اصلیم رو قطع کنه.
-می تونم ببینمش؟
مردد نگاهش کردم. چیزی درون چشماش سوسو می زد که باعث شد سری تکون بدم و دست از روی گردنم بردارم و زخم نازک چاقو رو مقابلش به نمایش بذارم.
با احتیاط و کنجکاوی زیادی قدمی سمتم برداشت و بعد خم شد و با دقت به یادگاری سوزناکم نگاهی کرد. چشمام رو بستم و سعی کردم روی نفس های بلند اتش تمرکز کنم که جمله اش،ناگهانی بهمم ریخت:
-این زخم،خیلی ماهرانه زده شده.
تک خنده ای کردم و چشمام رو باز کردم و گفتم:
-اره،کار یه قاتله ها.
و حتئ قلب خودمم با این جمله به اتیش کشیده شد. اتش نگاهش رو از گردنم گرفت و قدمی عقب رفت و به چشم های پر از حرص و طعنه ام چشم دوخت و با لحن خاصی گفت:
-فکر نمی کنی یکم مشکوکه؟
-چی مشکوکه؟
با ابروش به زخمم اشاره کرد و گفت:
-این زخم… اگه واقعا قصدش اسیب زدن به تو بود،پس چرا انقدر زخمش کم و حرفه ایه؟اون حتما یه قاتله ولی اصلا برات سوال شده که چرا زخمش کشنده نبوده؟این سایه هرکسی که هست،اونقدر کار با چاقو رو خوب بلد بوده که بدونه چطوری باید زخم بزنه تا شریان اصلی اسیب نبینه…این از نظر تو یکم مشکوک نیست؟
لعنت بهت اتش…
با اخم های درهمی نگاهش کردم و سعی می کردم منظورش رو بفهمم.
-به چی می خوای برسی اتش؟
دستی به ته ریش بلندش کشید و با دقت گفت:
-من فقط می خوام بگم این زخم خیلی مشکوکه. اگه واقعا قصدش اسیب زدن به تو بود،پس چرا انقدر سطحی و کم؟اون یه قاتله و خیلی خوب بلده چطور از چاقوش استفاده کنه،اینکه اینجوری به تو اسیب زده یکم عج…
-تو مگه نباید پیش همراز باشی؟!
رعدِ صدای اراز باعث شد جمله اتش نیمه بمونه و هر دو اتوماتیک وار برخیزیم و به اویی که با نگاه عاری از حسی به چهارچوب در تکیه زده بود نگاه بندازیم.
خاکستر چشماش،چشم های اتش رو نشانه گرفته بود و حس می کردم با نگاهش،اتش رو به اتش می کشه.
این ادم به شکل عجیبی عجیب بود…خیلی عجیب.
من رو نگاه نمی کرد و من غرق بودم در خاکستر چشماش و اتش خنده ارومی کرد و گفت:
-چرا می خواستم یه چند دقی…
-همین الان برو و حواست بهش باشه.
رابطه این دو یه جور خاصی بود. از همون روز های اول،اراز بهم گفته بود از قبل حضور اتش راجبش تحقیق کرده و کاملا بهش مطمئنه. از وقتی اراز تاییدش کرده بود،اعتمادم بهش بیشتر شده بود. احترامی که اتش برای اراز قائل بود،مثل یک سرباز به فرمانده اش بود.
کاملا بهش اطمینان داشت و این کم کم داشت برای من عجیب می شد…شاید بخاطر قول کارهایی بود که اراز بهش داده بود و یا شاید من زیادی پارانویا شده بودم.
اتش که بی سرو صدا رفت،اراز روی مبل مقابل نشست و من هم به پاهام اجازه نشستن دادم.
پالتوی بلندش رو عقب کشید و الماس تراش خورده چشماش رو به من دوخت و گفت:
-بهتری؟
-اره.
نگاهش قدر لحظاتی روی زخم گردنم نشست و بعد بی تفاوت پرسید:
-گفتی کارم داری؟!
سر تکون دادم. لب های خشکم رو با زبون تر کردم و گفتم:
-می خوام از سایه خبر بگیرم. فکر می کنم به کمک نیاز داشته باشه.
مکثی کرد و لنگه ابرویی بالا انداخت:
-چرا نمی خوای بیخیال کسی بشی که انقدر بهت اسیب زده؟
چرا انقدر این جمله درد داشت؟
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم اروم بگیرم:
-باید خودم یه چیزایی رو بفهمم. اتش گفت شای..
-اتش غلط کرد. یه مزخرفی گفت و تو باورش کردی؟
بهت زده نگاهش کردم و پرسیدم:
-چرا اینجوری می کنی؟
میخ نگاهش رو به من دوخت و انگار تازه به خودش اومد که نفس عمیقی کشید و مثل همیشه بی تفاوت گفت:
-دست از سر این سایه بردار. نمی بینی چقدر داره بهت اسیب می زنه؟این زخم حتئ اگه به قول اتش عمدی و کمم باشه بازم زخمه. بازم زخم چاقوئه و گلوت رو بریده. چرا سنگ کسی رو به سینه می زنی که با قساوت گلوت رو بریده؟
نمی خوای این بچه بازی رو تمومش کنی؟تا کی می خوای باورش کنی؟اون قاتل چه جذابیتی برات داره که اینجوری داری خودت رو به اب و اتیش می زنی؟گفتی حتئ ندیدیش،برای کسی که حتئ قیافشو ندیدی چرا انقدر داری خودتو عذاب می..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
وسط حرفشون یهو رمان قط میشه این انصاف نیست😐😑
این چه نقشه ایه ک تمام مدارک نیازو خراب کرد؟؟چرا تو دادگاه بازنده اش کرد؟؟چرا اینجوری زخمیش کرد؟؟میتونست مدارکو ببره بره نه این ک زخمیش کنه
پحححح چرااینجوری کرد لاساسینو
نقشهش بود برای همین این کارو کرد
نویسنده این رمان شمایین؟
ن عزیزم من نویسنده این رمان نیستم
چه نقشه ای اخه☹️☹️خودشو از چشمه نیاز انداخت
نمیدونم هنوز از نقشهش حرفی نزده اما خب خودش گفت نیاز باید قربانی بشه این زخمی کردن نیاز هم جزئی از نقشهش بود🤔