رمان وهم پارت 4 - رمان دونی

 

لاساسینو

تاریکی محض…
ظلمات مطلق…
صدایِ درد
بویِ خون
هر وقت،این چهار گزینه کنار هم قرار گرفت،یعنی من حضور دارم!!!

صدای قدم هام،صدای ناله های اروم رو در هم می شکست و حس می کردم افراد تا حد ممکن،نفس هم نمی کشن.
صدای برخورد پاشنه کفش هام به پارکت ها،اغازگر سمفونی مرگ بود.
دست داخل جیب کتم گذاشته و اروم و با جدیت کامل قدم می زدم.
حس می کردم سرها تا اخرین درجه خم شده و ازهرگونه برخورد تصادفی جلوگیری می کنن. پوزخندی روی لب هام شکل گرفت و با قدم های بلندی به سمت انتهای سالن حرکت کردم و در این ظلمات،راهم رو پیدا کردم.
مقابل اتاق که قرار گرفتم،دست راستم رو از جیب شلوارم خارج کردم و بعد با یک ضربه در اتاق رو باز کردم و به محض ورودم،هر سه نفر از روی صندلیشون برخواستن و حالت احترامشون رو حفظ کردن و بدون اینکه بخوان باهام چشم در چشم بشن،صاف ایستادن.
سری تکون دادم و به سمت صندلی صدر رفتم و همونطور که صندلی رو بیرون می کشیدم،به ارومی اما با قاطعیت زمزمه کردم:
-Suigh síos(بشینین)

بی حرف و بی معطلی روی صندلیشون جاگیر شدن و من نگاهم رو به کازیمیر بخشیدم و این تشویش موجود در حرکاتش و تکون خوردن بی قرار مردمک هاش،برام خوشایند بود.
در بطن تاریکی بودم و اون ها دقیقا در بطن روشنایی بودن.
این تفاوت ما بود.‌..حق نداری منو ببینی!

من معنی کلمه وهم بودم و چه خوب بود مخاطبم این رو فراموش نکنه.

کسی سر بلند نمی کرد و این نشون می داد تا چه حد در مورد من شنیدن و این…باعث سرگرمی بود.
تاریکی بر اتاق حکم فرما بود و نور کمی تابیده می شد که این نور فقط بر روی اون ها تابیده می شد. نه منی که در تاریکی بودم. خودم رو مثل همیشه در سایه ها قرار داده بودم و از دیدن وهمی که در جمع سوسو می زد،لذت می بردم.
نگاهم رو به ناتان که سعی می کرد خونسردی خودش رو حفظ کنه بخشیدم و با طعنه خاصی گفتم:
– Níl sé i gceist agam tú a mharú, ach níl uaim

ach go n-ainmneoidh tú (قصد ندارم شمارو بکشم،فقط دنبال یه اسمم)

لرزی در جمع ایجاد شد و از گوشه چشم دیدم که پلک های کازیمیر پرید و ناتان به سختی خودش رو تکون داد و با هول شدگی گفت:
-Arnold(ارنولد)
سری تکون دادم و با سر انگشتام روی میز ضرب زدم. چقدر خوب بود که بدون هیچ زحمتی حرف می زدن. البته که از نظرم امروز روز خوبی برای کشتن بود…هر روز روز خوبی برای مرگ بود اما خب…
صدای ضربه هام،سکوت وحشتناک رو درهم می شکست و اعلام کردم:
maitheas duit(افرین)-

وقتی رضایتم رو حس کردن،نفسشون رو ازاد کردن و خم شدم و از داخل جیب کتم کینگ رو بیرون کشیدم و روی میز قرار دادم و با یک حرکت،سیگارم رو روشن کرده و وقتی دود محیط اطراف رو احاطه کرد،پوک محکمی به سیگارم زدم و روی کینگ قرارش دادم.
برقِ کینگ توجهشون رو جلب کرد و من بی توجه دود رو به هوا فرستادم و قبل از اینکه بخوام دوباره سیگار رو از روی کینگ بردارم،در اتاق باز شد و خدمه ای با میزی از وسایل وارد شد.

دست راستم رو روی میز گذاشتم و می دونستم اونقدر در تاریکی هستم که قابل دیدن نباشم اما خودم رو عقب نکشیدم..کسی که قرار بود بمیره،من نبودم…مگه ارزوی مرگ می کردی که بخوای منو ببینی و مطمئن باش من تورو به ارزوت می رسونم!!!

دود سیگار تموم فضای اتاق رو احاطه کرده بود و خدمه به ارومی مشغول قرار دادن فنجون های قهوه بود. پوک محکمی به سیگارم زدم و با دقت به قدم های مرد که سمتم حرکت می کرد نگاه کردم.
خیلی اروم نزدیک شد و من تموم حواسم رو بهش بخشیدم و مرد به ارومی فنجون قهوه رو روی میز گذاشت و نگاهم از مرد به فنجون تردد کرد. قهوه دقیقا در نور قرار داشت و می تونستم سیاهی غلیظش رو ببینم.

بی تفاوت سر بلند کردم اما….
از جام تکون نخوردم اما مرد به محض چشم در چشم شدنمون،جام توی دست هاش لرزید و با صدای بدی روی زمین افتاد.
تق…

رعشه ای درون وجود مرد افتاد و همونطور که روی زانو افتاده بود با صدای بلندی به انگلیسی گفت:
-Please, please, please.
(خواهش می کنم…خواهش می کنم…خواهش می کنم)

روسیه ای ها به سرعت از روی صندلی بلند شدن و به خدمه ای که با حقارت التماس می کرد،نگاه می کردن.
کسی حق صحبت نداشت. پوک محکمی به سیگارم زدم و روی کینگ قرارش دادم و بعد برخواستم.

به محض بلند شدنم،مرد عقب عقب رفت و ناله هاش بلندتر و گریه هاش بیشتر شد.
شناخته بود…مطمئن بودم من رو شناخته بود که به همچین روزی افتاده بود.

کازیمیر لب باز کرد تا چیزی بگه اما به سرعت نگاهش کردم و وقتی سنگینی نگاهم رو حس کرد،در دم لال شد و من اروم اروم نزدیک خدمه شدم و مرد عقب و عقب رفت و من جلو و جلو رفتم تا اینکه مرد به دیوار تکیه داد و از فرط وحشت گریه بلندی سر داد.

کتم رو عقب فرستادم و به انگلیسی گفتم:
-look at me(نگام کن)
با بیچارگی گریه کرد و نالید:
– No, no, I was wrong … I’m notlooking(نه،نه..غلط کردم. نگاه نمی کنم)

سری تکون دادم و بی خیال گفتم:
-OK.
و روی پنجه پام چرخیدم و بهش پشت کردم و درست لحظه ای که صدای هق هق مرد خوابید،با یک حرکت چرخیدم و قبل از اینکه بتونه حتئ نفس بکشه،خم شدم و دست انداختم فکش رو در دست گرفتم و به سرعت از روی زمین بلندش کردم و به روشنایی کشیدمش.
صورت به صورتم ایستاد و با چشم های خودم دیدم که داره قبضه روح میشه و این همون چیزی بود که می خواستم.

استخون فکش رو بین دستام فشردم و چهره مرد از درد درهم شد و چشم هاش رو محکم بست.

اشک مثل باران از چشم هاش می چکید و من لب زدم:
-Open your eyes
(چشماتو باز کن)
اشک هاش پایین می چکید و با حقارت گفت:
-No no I can`t
(نه نه نمی تونم)
چشمام رو بهش دوختم و با تمسخر گفتم:
-Do you want me to repeat that?
(میخوای دوباره حرفم رو تکرار کنم؟)

چشماش رو بالاخره باز کرد و با اشک و وحشت به من نگاه کرد و درست به زخمِ روی ابروم خیره شد و بلافاصله رنگش پرید.
ابروم رو بالا انداختم و بوی ترسِ مرد توی دماغم پیچیدم و از بین دندون های کلید شده ام گفتم:
-Who am I?
(من کی ام؟)

اندام هاش شل شده بود و حس می کردم ولش کنم سقوط می کنه. دست و پا می زد و با اشک نگاهم کرد و با التماس گفت
-Please.
(لطفا)

وقتی بی حس نگاهش کردم و حس کرد عضلاتم داره منقبض میشه،تند سری تکون داد و گفت:
-l’assassino. (لاساسینو)
-Good.(خوبه)

زیر دستم داشت نفس های اخرش رو می کشید و من ضربه اخر رو زدم:
-You broke the law.
(قانون رو شکستی)

چشماش رو روی هم بست و قطرات اشک از چشماش پایین چکید و من رهاش کردم و با صدای بدی روی زمین افتاد. نگاهی به روسیه ای ها انداختم و دست داخل جیب کتم کردم و سه ثانیه بعد،قطرات خونِ روشنی روی ساعت رولکسم افتاد و بوی خون خود نمایی کرد وکف پارکت ها،سرخ شد و صدای فریادی که به هوا بلند شد.
گفته بودم،اسمم با خون همراهمه!!!

23ابان1398
پنج شنبه

نیاز

اسانسور که باز شد،لبخند زنان به سمت دفتر حرکت کردم.
سوییچم رو بین انگشتام می چرخوندم و شادمان و مسرور،برای هزارمین بار،به تابلوی طلایی رنگی که با فونت زیبایی موفقیتم رو اعلام کرده بود،نگاه کردم.
حسی که با دیدن این تابلو بهم دست می داد،قابل توصیف نبود.
قدرت و غرورم رو به رخ می کشید و من غرق لذت می شدم وقتی متنش رو می خوندم:
“نیاز مهرارا
وکیل پایه یک دادگستری”

سوگندی که یاد کرده بودم رو یاداور شدم و چشمام رو بستم و عهد کردم تا اخرین روز عمرم،به عهدم وفادار باشم‌.

نگاه از تابلوی فخارم گرفتم و زنگ در رو فشار دادم.
درست بعد از شش ثانیه،در باز شد و چهره بشاشِ ترمه مقابلم دیدگانم قرار گرفت.
ذوقی کرد و با خوشحالی گفت:
_خوش اومدید خانوم مهرارا.
و از جلوی درگاه کنار رفت.
چشمام رو براش چپ کردم و با مسخرگی گفتم:
_خانوم مهرارا و زهرمار،الان که کسی نیست اسم خودمو صدا کن خانوم منشی،دیسیپلین به این چیزا نیست که.

طبق معمول فقط لبخند زد،اما می دونستم هیچ وقت توجهی به حرفم نمی کنه.
ترمه معتقد بود باید دیسیپلین کاری رو تو هر شرایطی حفظ کنه.
با دیدن فضای خالی و ساکت دفتر،نفس راحتی کشیدم و متوجه شدم که ترمه چای ساز رو روشن کرد.

این همون دلیلی بود که ترمه رو با تموم وسواس هاش نگه داشته بودم.
بدون اینکه چیزی بگم،خودش متوجه می شد باید چه کاری انجام بده…ترمه علاوه بر مدیریت فوق العاده،دوست خوب و بی الایشی بود.
نگاهی به دکوراسیون و چیدمانِ محشر و دلنشین دفتر انداختم.
البته که خرج زیادی برام برداشت تا بتونم تموم گل هایی که ترنم لیست کرده بود رو بخرم و تمومِ مبلمان رو از چوبِ گردو بگیرم،اما خب این تم قهوه ای و سفید،به فضای سرد و بی روح اینجا،گرما بخشیده بود.
به گل هایی که حتی اسمشون رو نمی دونستم و برگ های بزرگی داشتن نگاه کردم و با لبخند به سمت اتاقم حرکت کردم.
در رو که باز کردم،شال و مانتوم رو از تنم کنده و روی چوب لباسی اویزون کردم.
با قدم های بلندی سمت پنجره حرکت کردم و پرده رو با یک حرکت کشیدم.

ترافیکِ شهری به خوبی قابل رویت بود.
اسمون خاکستری،به تموم حقِ انسانی طعنه می زد..جدا اسمونِ پاک تبدیل به رویا شده بود.
نیمه پایانی ابان ماه بودیم و هوا به نسبت سرد شده بود.
نفسی کشیده و دست دراز کردم دستمال شیری رنگی رو که دور موهام بسته بودم رو با یک حرکت اروم باز کردم.

دستمال حریری که مامان خودش روش گلدوزی کرده بود.
نمی دونم چه سری بود ولی هر وقت موهام رو با این دستمال کوچک که به زور اندازه کف دست می شد می بستم،انرژی بهتری داشتم.
شاید چون از دست های پر مهر مامان به ثمر رسیده بود،انرژی پاکی داشت.
ابشار موهای فرم که دورم ریخت،لبخندم رو افزایش داد.
سمت میزم رفته و همونطور که روی صندلی می نشستم،

با سرانگشتام،گره موهام رو باز می کردم که تقه ای به درخورد و رایحه چایِ خوش عطر ترمه،قبل از خودش وارد شد.
با مسرت نگاهش کردم و گفتم:
_ممنونم،بهش نیاز داشتم.
سینی چای و پولکی های زعفرونی رو روی میز گذاشت و با متانت پاسخ داد:
_نوش جون.
به بخار برخواسته از چای نگاه کردم و دسته لیوان رو گرفته و از روی سینی بلندش کردم.
چای رو مقابل بینیم اورده و از حرارتی که به کف دست و بینیم میخورد،اروم شدم.
_کارای پرونده خانوم علی نژاد رو برای چهار شنبه تکمیل کردم،طبق درخواستتون از قاضی حکمم گرفتم و می تونید اقدام کنید.
متفکر سری تکون دادم که ادامه داد:
_برنامه تون رو هم براتون امشب ایمیل می کنم و باید بگم شنبه دادگاه اقای حق پرسته که با شرکاشون به مشکل خوردن. و اینکه دکتر محسنی امروز اومدن جلوی دفتر و گفتن که یه جلسه برای بازسازی طبقه ها قراره برگذار کنن. میخوان یه چیزایی سفارش بدن و گفتن بهتره همه ساکنین باشن،
مثل اینکه همه پزشکا اعلام موافقت کردن و منتظر نظر شمان که گفتم شما فقط روز دوشنبه وقت خالی دارید و گفتن اگه موافقت کنید جلسه رو دوشنبه بعد ظهر برگذار کنیم. دیگه اینکه….
بی حرف به صحبت هاش گوش می دادم و اطلاعات رو تحلیلی می کردم که انگار چیزی یادش اومد که با خوشحالی گفت:
_مهندس سهرودی زنگ زدن و بخاطر اینکه تونستن زمینشون رو پس بگیرن خیلی تشکر کردن و گفتن مایلن به صرف نهار دعوتتون کنن که گفتم فعلا نیستید و خواستن حتما باهاشون تماس بگیرید.
جرئه ای از چای لب سوز نوشیدم و با لذت گفتم:

_از طرف من تشکر می کردی و می گفتی نیازی به اینکارا نیست. من فقط وظیفمو انجام دادم.
هیچ چیز توی این دنیا،اندازه لبخند رضایتی که بعد از اینکه قاضی پرونده رو به نفع من تموم می کرد و با چکشش روی میز ضربه می زد،دلچسب نبود.
پرونده سهروردی سخت بود‌،پیچیده بود و نقطه های کور زیاد داشت اما منم نیاز مهرارا بودم و هیچ وقت کم نمی اوردم.

در این سه سال،اموخته و تجربه کسب کرده بودم که مسیرِ عدالت،مسیر همواری نیست و چاله های زیادی داره و به قول عمو‌،ادم درست کسی بود که با علم به این چاله ها باز تو این مسیر قدم برداره.
روز اول عمو بهم گفته بود قراره سنگمم بزنن و زمین بخورم اما حق ندارم از مسیرم،منحرف بشم…و تا امروز،نشدم.
تکه از پولکی برداشتم و وقتی طعم خوش زعفرون وارد دهانم شد،ارامش خاصی درون بدنم تزریق شد و گرمیِ چای بدنم رو ریلکس کرد.
نگاهی به ترمه انداختم و گفتم:
_خسته نباشی عزیزم،می تونی بری. فقط قبلش پرونده اقای حق پرست رو بی زحمت برام بیار. ممنون میشم ازت.
سری تکون داد و به سمت در حرکت کرد و من با لذت پولکی رو زیر دندونام شکستم و صدای خرچ خرچش باعث شد مثل بچه ها به خنده بیافتم که ترمه قبل از اینکه قدم سومش رو برداره،به سمتم چرخید و با استفهام گفت:
_پرونده اقای حق پرست دفتر نیست نیاز جان. دوشنبه بعد از دادگاه نیاوردیش اینجا.
اخمام درهم رفت و چای رو روی سینی گذاشتم و سعی کردم به یاد بیارم دوشنبه بعد از دادگاه کجا رفتم که با یاداوری خونه ترنم،با کف دستم ضربه ارومی به پیشونیم زدم و گفتم:
_اخ اره. یادم رفته بود خوب شد گفتی. خونه ترنم جا گذاشتم.
لبخندی زدم و ادامه دادم:
_ببخشید. می تونی بری،به سلامت.

“خواهش می کنم”ارومی گفت و بالاخره بعد از ده دقیقه از دفتر رفت.
سرم رو به تکیه گاه صندلی تکیه دادم و چشمام رو بستم. باید اول می رفتم در رو کلید می کردم تا کسی دیگه وارد نشه. با ترنم تماس می گرفتم و به خونش می رفتم و شب باید روی پرونده اش کار می کردم.
روزای شلوغی داشتم و باید به تموم کارام می رسیدم.
و البته که باید یک سری حرف ها با ترنم می زدم و داستان پاکان رو می فهمیدم.
صدای تلفنم،افکار درهم برهمم رو درهم پیچید و باعث شد چشمام رو باز کنم و از روی میز تلفنم رو بردارم.
با دیدن اسم عمو،اعصابم اروم گرفت و با خوشحالی گفتم:
_جووونم خوش تیپ؟
مثل همیشه تک خنده ای کرد و با محبت گفت:
_جونت سلامت قلبِ عمو. کجایی شما؟هیچ حالی از عموی پیرت نمی پرسیا،همیشه ما باید زنگ بزنیم خوشگل خانوم؟
شرمگین پاسخ دادم:
_ببخشید عمو،این چند روز خیلی درگیر بودم و اصلا نتونستم زیاد برای خودم باشم. هرچی بگی حق داری،من شرمندتم.
با سرانگشتام روی میز ضربه زدم که عمو با علاقه وافری گفت:
_عب نداره،زنگ زدم بگم با امنه می خوایم قرمه سبزی بپزیم،چندتام فیلم خوب گرفتم بشینیم ببینیم،مثل همیشه پایه هستی یا نه؟
واقعا سرم شلوغ بود اما نه می تونستم از قرمه سبزی های زن عمو بگذرم و نه از شب نشینی و تحلیل فیلم با عمو.
از طرفی نمی خواستم احساس تنهایی بهشون دست بده.
چند لحظه ای مکث کردم و دراخر گفتم:
_اره عمو میام.
_پس زود بیا،به ترنمم بگو بیاد.
با یاداوری ترنم،اه ارومی کشیدم و گفتم:
_ترنم یکم سرش شلوغه عمو،فکر نمی کنم بتونه بیاد.
قدر لحظاتی پشت تلفن سکوت شد و در اخر عمو بدون اینکه چیزی بپرسه،گفت:
_باشه،بعدا راجبش حرف می زنیم.
و این حرف یعنی حواسش به ما بود و باید حرف می زدیم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان بادیگارد pdf از شراره

  خلاصه رمان :     درمورد دختریه که بخاطر شغل باباش همیشه بادیگارد همراهشه. ولی دختر از سر لجبازی با پدرش بادیگاردها رو میپیچونه یا … به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0 تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شاه ماهی pdf از ساغر جلالی

  خلاصه رمان :     حاصل یک شب هوس مردی قدرتمند و تجاوز به خدمتکاری بی گناه   دختری شد به نام « ماهی» که تمام زندگی اش با نفرت لقب حروم زاده رو به دوش کشیده   سردار آقازاده ای سرد و خشنی که آوازه هنرهایش در تخت سراسر تهران رو پر کرده بود…   در آخر سر

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان فردای بعد از مرگ
دانلود رمان فردای بعد از مرگ به صورت pdf کامل از فریبرز یداللهی

    خلاصه رمان فردای بعد از مرگ :   رمانی درموردیک عشق نافرجام و ازدواجی پرحاشیه !!!   وقتی مادرم مُرد، میخندیدم. میگفتند مادرش مرده و میخندد. من به عالم میخندیدم و عالمیان به ریش من. سِنّم را به یاد ندارم. فقط میدانم که نمیفهمیدم مرگ چیست. شاید آن زمان مرگ برایم حالی به حالی بود. رویاست، جهان را

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طهران 55 pdf از مینا شوکتی

  خلاصه رمان :       در مورد نوا دختری جسور و عکاسه که توی گذشته شکست بدی خورده، اما همچنان به زندگیش ادامه داده و حالا قوی شده، نوا برای نمایشگاهه عکاسیش میخواد از زنهای قوی جامعه که برخلاف عرف مکانیک شدن عکس بگیره، توی این بین با امیریل احمری و خانواده ی احمری آشنا میشه که هنوز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آشوب pdf از رؤیا رستمی

    خلاصه رمان :     راجبه دختریه که به تازگی پدرش رو از دست داده و به این خاطر مجبور میشه همراه با نامادریش از زادگاهش دور بشه و به زادگاه نامادریش بره و حالا این نامادری برادری دارد بس مغرور و … به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قلب سوخته pdf از مریم پیروند

    خلاصه رمان :     کاوه پسر سرد و مغروری که توی حادثه‌ی آتیش سوزی، دختر عموش رو که چهارده‌سال از خودش کوچیکتره نجات میده، اما پوست بدنش توی اون حادثه می‌سوزه و همه معتقدن قلبش هم توی آتیش سوخته و به عاشقانه‌های صدفی که اونو از بچگی بزرگ کرده اعتنایی نمی‌کنه… چون یه حس پدرانه به صدف

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
8 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
𝓐𝔃𝓪𝓭𝓮𝓱
2 سال قبل

انگلیسی _ فرانسوی هم حرف میزنه ، انگار ما بلد نیستیم 🤣 فکر کنم بعد این لاساسینو میخواد خون روی ساعتش رو با آب حل کنه ترکیبی نوش جان کنه🤣 که معنای اسمش کامل تر بشه🤣

Samin
Samin
2 سال قبل

فرانسوی نبود ایرلندی حرف میزد

𝓐𝔃𝓪𝓭𝓮𝓱
2 سال قبل

قسمت لاساسینو یکم روبه تخیلی میزنه ، 🤣 مگه خون آشام یا گرگی چیزی هست ؟😂

💕Hadis💖
💕Hadis💖
2 سال قبل

فک کنم گرگه🤣

Mobina
Mobina
2 سال قبل

واوف گنگ و جالب

Eda
Eda
2 سال قبل

من هنو نگرفتم

Nahar
Nahar
2 سال قبل

لاساسینو همونیه ک ب اتش پیام میداد؟🤔

💕Hadis💖
💕Hadis💖
2 سال قبل
پاسخ به  Nahar

اره فک کنم
چون آتش میگف اگه اون بیاد یعنی آغاز
حکومت خون
و لاساسینو هم که گفت اسمم همراه با خون هس

دسته‌ها
8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x